eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۹۹ و ۱۰۰ سید، مشغول حمام کردن عمو محسن بود. عمو حمام زیر تیغ آفتاب را خیلی دوست داشت. عمو را به همان روش شستن بچه ها، با لباس و شیلنگ آب، شست و غسل جمعه داد. پشت چادر گوشه حیاط، لباس‌های تازه به عمو پوشاند و حاضر و آماده، تحویل زن عمو داد: _بفرمایید حاج خانم، آقا داماد خدمت شما. و خودش برای دوش گرفتن، وارد خانه شد. بعد از چند دقیقه، به حیاط آمد. چفیه‌ای دور سر عمو بست که باد نخورد و همه، راهی نمازجمعه شدند. بعد از نمازجمعه، طبق رسم همیشگی سید، برای همه بستنی قیفی خرید و یالله گویان وارد خانه شدند. خبری از آقا چنگیز در ایوان نبود. پتو و بالشت، مچاله افتاده بود. صدای جیغ زینب که زودتر وارد خانه شده بود، بلند شد. همه پا تند کردند که ببیند چه شده. کمد و وسایل خانه، روی زمین افتاده بود. زن عمو به اضطراب گفت: _دزد آمده؟؟ سید در حال جمع و جور کردن خانه بود که گوشی‌اش زنگ خورد. زن عمو نگران به زهرا گفت: _ببین چه چیزی را دزدیده‌اند؟ زهرا به سید که در حال مکالمه بود نگاهی کرد و گفت: _ظاهرا چیزی دزدیده نشده زن عمو جان سید گوشی را قطع کرد. عبا و عمامه‌اش را که تازه در آورده بود از جالباسی برداشت و پوشید: _با اجازه تان بنده باید مرخص بشم. زهرا خانم چیزی برای مادربزرگ نداری ببرم؟ زهرا که از قبل کمی میوه داخل پلاستیک گذاشته بود، آورد و داد دست سید: _سلام برسون و بگو خیلی دوستشان داریم. زینب کاغذی آورد و گفت: _این هم از طرف من علی اصغر که دید او چیزی نداده، به سمت اسباب بازی‌هایش رفت. یکی را برداشت و به بابا داد: _این هم از طرف من سید خندید. همه را گرفت و از خانه خارج شد. پلاستیک وسایل و تلفن همراه را دم در تحویل افسرنگهبانی داد. وارد شد. سراغ اتاق 208 رفت. آقای مرتضوی و آقای میرشکاری به محض دیدن سید، از صندلی‌هایشان بلند شدند و جلو آمدند. سید سلام و علیک کرد و از آقای مرتضوی جریان را پرسید. آقای میرشکاری گفت: _چنگیز نمک به حرام را موقع دزدی از خانه تان دستگیر کردند . ابروان سید از تعجب بالا رفت: _دزدی؟ آقای قاضی وارد اتاق شد. با سید سلام علیک کرد و دست داد و پشت میزی که از پرونده های مختلف پر بود نشست. فرد دیگری که کنار میز قاضی نشسته بود ماوقع را شرح داد: _با پلیس تماس گرفته شده که در خانه شما دزد دیده شده. پلیس هم آمده و چنگیز را که آقای میرشکاری نگهش داشته بود به اتهام دزدی دستگیر کرده. آقای میرشکاری مدعی است که او را درحال دزدی دیده و این سکه را هم از جیب چنگیز پیدا کرده . سکه تمام بهار آزادی که بین مقوایی نارنجی رنگ لای تلقی پرس شده، روی دست قاضی بود. آقای قاضی گفت: _این سکه مالِ شماست؟ سید لبخندی زد و گفت: _خیر برای ما نیست. نگاهی به آقای میرشکاری کرد و گفت: _آقا چنگیز منزل ما مهمان بودند. آقای قاضی گفت: _از وسایل منزل چیزی کم نشده؟ سید رو به سمت آقای قاضی کرد و گفت: _خیر چیزی کم نشده و به آقای میرشکاری نگاهی عمیق انداخت و گفت: _وسایل به هم ریخته شده بود. انگار که درگیری شده باشد. آقای قاضی اظهارات سید را یادداشت کرد و گفت: _شما شکایتی از آقای بهرامی ندارید؟ سید گفت: _آقا چنگیز؟ خیر.کی آزاد می‌شوند؟ قرار بود این ساعت با هم به ملاقات مادربزرگ شان که در بیمارستان بستری است برویم. اگر امکان دارد ولو با ضمانت بنده ایشان را آزاد کنید. آقای قاضی کاغذی جلوی سید گذاشت و گفت: _موردی نیست. اینجا را امضا بفرمایید که هیچ شکایتی ندارید. ایشان آزاد هستند. چهره میرشکاری از اینکه تیرش به سنگ خورده برافروخته شد. انتظار داشت سید مثل پدر روحانی داستان ژان والژان بگوید سکه مال اوست و خودش به چنگیز داده. تا بعد رو کند که این سکه‌ای است ، که او چند روز پیش در مسجد گم کرده و سید را زیر سوال ببرد و او را به دزدی متهم کند. اما دروغ نگفتن مصلحتی سید، تمام نقشه های او را خراب کرد. مانده بود الان نه چنگیز به زندان می رود نه سید متهم و لااقل بی آبرو می شود و نه سکه دستش است. پرسید: _پس این سکه که در جیب چنگیز بود چه؟ آقای قاضی گفت: _فعلا در پرونده می‌ماند تا استعلام خرید شود و اثر انگشت و بقیه مسائل رو به سید کرد و گفت: _متشکرم حاج آقا. وقت شما را هم گرفتیم. بفرمایید. و رو به نفر کناری اش گفت: _نامه ای بدهید که آقای بهرامی هم آزاد هستند. سید ایستاد. نامه را خودش گرفت و به همراه آقای مرتضوی،..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ فقط و فقططط واسه اوناست که تا و اربعین میشه ........ 👈یاد فقرا میوفتن 🙄 چطوری بدبخت؟😐✋ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ نامه را خودش گرفت ، و به همراه آقای مرتضوی، به بازداشتگاه رفتند. آقای میرشکاری در همان اتاق قاضی ماند و گفت با آقای قاضی کار دارد. وسایل و گوشی‌اش را پس دادند. دستبند باز شده از دستان چنگیز، دل سید را خراشید. دستانش را گرفت و از او معذرت خواهی کرد که منزل نبوده و این مشکل برایش درست شده. آقای مرتضوی به چنگیز گفت: _مراقب خودت باش. از در افتادن با میرشکاری بپرهیز. خودت می‌دانی که چه آدمی است. غم صورت چنگیز را پر کرده بود. حرفی نمی‌زد. سید، دستی به شانه اش زد و گفت: _پهلوان امانت‌دار، برویم که مادربزرگ منتظر ماست ها با این حرف، گل از گلش شکفت. وسایل و گوشی‌ها را از افسرنگهبانی گرفتند و راهی بیمارستان شدند. مادربزرگ، حالش بهتر شده بود ، و روی تخت نشسته بود. به محض دیدن چنگیز، لباس‌هایش را خواست و رضایت داد و خودش را ترخیص کرد. سید گفت: _منزل ما در اختیار شماست. تا هر وقت که بخواهید. بفرما آقا چنگیز این کلید خدمت شما. ما خوشحال می‌شویم. مادربزرگ، سید را دعا کرد. چنگیز گفت: _دردسرتان می‌دهم حاج آقا. مادربزرگ پیش شما باشد ولی من اگر اجازه بدهید نیایم . و کلید را نگرفت. سید گفت: _من همه جوره در خدمت شما هستم. چنگیز گفت: _آخه می‌ترسم ... و بعد به اشاره سید، سکوت کرد. زهرا، رختخواب در اتاق پهن کرده بود، و با شربت بسیار کم شیرین گلاب و بیدمشک منتظر آمدن مادربزرگ بود. زنگ در که به صدا در آمد، علی اصغر دوید و زینب، چادررنگی بر سر، گوشه ایوان ایستاد و گزارش لحظه‌ای به مادر داد: "الان علی اصغر در را باز کرد. بابا علی اصغر را بغل کرد. مادربزرگ وارد شد. بابا دست آقا چنگیز را گرفت و به داخل آورد.. " _سلام بابا.. سید، به چهره زیبای زینب که در پس چادر رنگی، زیباتر شده بود، نگاهی پرشعف کرد: _به به. سلام دختر خوشگل و عزیزم. قند در دل زینب آب شد. از پله‌ها سنگین و بی صدا، پایین رفت که ادب و حیایش را به پدر نشان دهد. سید از حالت‌های زینب خنده‌اش گرفت و گفت: _قربان دختر گلم، بیا دست مادربزرگ را بگیر و ببر داخل اتاق. مامان کجاست؟ زهرا با چادر تیره، دم ایوان ظاهر شد: _سلام علیکم. خوش آمدید. بفرمایید. از پله‌ها پایین رفت تا کمک مادربزرگ کند. زیر بغل مادربزرگ را گرفت که پله‌ها را سبک‌تر بالا برود. سید پشت سر زهرا، آرام گفت: _سلام زهرا خانم. خداقوت. عموجان رفتند منزل؟ زهرا با به آرامی، سرش را به علامت تایید تکان داد. سید علی اصغر را زمین گذاشت. دست چنگیز را که دمِ در ایستاده بود گرفت و کنار حوض برد. سید دست و صورت شست ، و شاداب و سرحال، وضو گرفت. چنگیز لب حوض نشست. به آب کمی که داخل حوض بود نگاه کرد. آبی به صورت زد و پرسید: _چرا اینقدر وضو می‌گیرید حاج آقا؟ سید انگار که سوال عجیبی شنیده، چند ثانیه‌ای به چنگیز نگاه کرد و پاسخ داد: _به خاطر برکت‌های بسیاری که دارد. وضو نور است آقا چنگیز. نور یعنی هر چه تاریکی است را با خود می‌برد. تاریکی‌ها که برود، وجود، نورانی‌تر که بشود، به خدا نزدیک‌تر می‌شود. چنگیز با خود فکر کرد: " تاریکی‌ها! گناه تاریکی است. ولی سید که گناهی نکرده. لااقل از آن زمانی که او دیده پس چرا مدام وضو می‌گیرد؟ " دیگر نپرسید و پشت سر سید، داخل اتاق رفت تا از هوای بسیار گرم بیرون فرار کرده باشد. چنگیز نگاهی به کمدها و وسایل چیده شده اتاق کرد و یاد چند ساعت قبل افتاد. سید متوجه حال غریبش شد و پرسید: _صبح چه اتفاقی افتاد برایت؟ چنگیز به صورت نمدار سید نگاه کرد و گفت:..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ چنگیز به صورت نمدار سید نگاه کرد و گفت: _زنگ در را زدند. از خواب بیدار شدم و در را که باز کردم آقای میرشکاری داخل خانه شد. نمی‌دانستم چه کنم. کمی در خانه چرخ زد و همین جا، دعوا راه انداخت که چرا آمده‌ای خانه‌ی دُشـــ.. سید نگذاشت چنگیز بیشتر ادامه بدهد. دست بر شانه اش زد و گفت: _خیرباشد. بنشین اخوی. خیلی خسته شده‌ای. رنگ به رو نداری‌ها و چنگیز را روی پتویی که گوشه اتاق پهن شده بود نشاند و خودش هم روبرویش نشست. صدای خفیف زهرا و مادربزرگ و بچه ها از داخل اتاق می‌آمد. چنگیز گفت: _به خدا شرمنده شما هستم. من تا چند روز پیش از روحانیت بیزار بودم اما این چند روز فهمیدم که اشتباه کرده‌ام. این چند روز خیلی اشتباهاتم را فهمیده‌ام. و سرش را پایین انداخت. چنگیز، قد بلندی داشت اما در آن لحظه آنقدر شکسته و شرمگین بود که گویی تمام آن قد بلند، تا خورده ودر خود فرو رفته بود. سید، لبخند تلخی کرد و گفت: _خوشا به سعادتت که اشتباهاتت را فهمیده‌ای. من هنوز در فهم اشتباه‌هایم مانده‌ام . چنگیز به سید نگاه کرد ، که چطور آن چهره شاد و سرحال، به یکباره، غرق اشک شد. متعجب بود از اینکه چه راحت، اشکش جاری است و چه راحت‌تر، جلوی او، اشک می‌ریزد. اما سید که در این عالم نبود. انگار روحش منتظر تلنگری بود تا وصل به خدایش شود و مناجات‌هایش را از سر بگیرد که: " خدایا، چه بسیار اشتباه‌ و خطا کرده‌ام و تو آن را پنهان کرده‌ای. خدایا چه بسیار لغزش‌هایی که از من سر زد و تو از آن گذشتی و عقابم نکردی. حتی نعمت دادی و در چشم خلایق، بالا بردی انگار که دوست و ولی تو هستم و هیچ‌گاه معصیتت را نکرده‌ام. خدایا گناهانم را ببخش." آرام اشک ریخت و حواسش از چنگیز کاملا پرت شده بود. زهرا که برای بردن شربت از اتاق به آشپزخانه رفت، حال منقلب سید را که دید او را صدا کرد: _آقا سید. سید متوجه نشد. کمی بلند‌تر و محکم‌تر صدا زد. سید به خود آمد. به زهرا نگاه کرد و گفت: _جانم؟ زهرا لب گزید و مردمک چشمانش را بین سید و چنگیز تردد داد که یعنی مهمان داری‌ها. کجا سیر می‌کنی؟ سید که متوجه حرف زهرا شد، خنده‌ای کرد و گفت: _چشم و رو به چنگیز گفت: _خب آقا چنگیز، اگر می‌خواهی کمی استراحت کنی، بچه‌ها را صدا کنم شما در اتاق، استراحت کن چنگیز گفت: _نه خسته نیستم. سید، یاعلی گویان برخاست و با صورت بشاش و خندان گفت: _پس چند دقیقه‌ای به ما مرخصی می‌دهی که در استخدام خانم باشیم؟ چنگیز که متوجه حرف سید نشد گفت: _خواهش می‌کنم. بفرمایید. و نگاه کرد که ببیند سید چه می‌کند و منظورش چه بوده. سید نزدیک زهرا شد و گفت: _خب خانم، کمد را که صبح جابه جا کردیم. این میز را کجا بگذارم؟ زهرا به گوشه سالن، نزدیک پنجره اشاره کرد و گفت: _لطفا آنجا بگذار سید، چَشم کشیده‌ای گفت و فرز و چابک، میز را جابه جا کرد. صندلی‌های قدیمی را با سلیقه اطرافش چید و پرسید: _این‌طور خوب است؟ زهرا که ایستاده بود و تناسب میز و صندلی و سالن و کمد را برانداز می‌کرد گفت: _نه فضای اتاق را خیلی گرفت. ببر گوشه‌تر کنجِ دیوار لطفا سید خنده‌ای کرد و چَشم کشیده‌تری گفت. صندلی‌ها را عقب گذاشت. خم شد تا میز را بلند کند...... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫