💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۹۵ و ۹۶
کارهایی که در طول هفته باید انجام بدهد. دفتر و لب تاب را بست:
" الحمدلله. "
تسبیح تربتش را از جیب پیراهن بیرون آورد. خیره چهره زیبای جلد تقویم، مشغول ذکر صلوات شد.
صدای پرندگان پُرتر شد. سید همنوا با پرندهها شمرده شمرده میگفت و میاندیشید:
"اللهم خدایا صلّ علی درود و سلام خاصت را بفرست بر محمد و آل محمد."
با هر صلوات لبش به لبخندی شکفته میشد. مجدد به زبان گفت:
" اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم"
و به قلب با خدا مناجات می کرد :
"خدایا، درود و سلام و صلواتت را بر محمد پیامبر و خاندانش بفرست و در فرجشان تعجیل فرما."
با خود فکر کرد تک تک درخواستهای صلواتش از خدا به پیامبر میرسد و پیامبر پاسخش را میگویند.
فکر کرد وقتی از خدا میخواهد که صلوات و درودش را به آل محمد بفرستد، خداوند سلامشان میکند. با خود گفت :
" من جاهل چه میدانم درود خداوند یعنی چه؟ خدای بینهایت. "
روی بینهایت بودن خدا مکث کرد. تکرار کرد:
" خدای بـــــی نهایت. نهایتی ندارد از هیچ لحاظ"
و اندیشه اش را ادامه داد:
"حالا این خدای بینهایت وقتی درودش را بر بنده خود میفرستد یعنی چه. فقط میدانم خیلی عظیم و خاص است."
و باز میگفت:
"اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم."
سعی کرد تک تک حضرات را جلوی خود حاضر ببیند.
پیامبر اکرم صل الله علیه و آله را، وصیشان علی علیه السلام را،
دخترشان، بهترین بانوی دو عالم، فاطمه زهرا سلام الله علیها را، مادر را؛
شرمنده شد که پسرخوبی برایشان نبوده. چشمانش به اشک نشست.
مجدد گفت:
" اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. "
یادش افتاد امروز جمعه است و روز خاص صلوات. با خود گفت :
" الان فرشته هایی با قلمهای طلایی دارند صلوات را از دو لب صلوات فرستنده میگیرند و مینویسند. "
مجدد اشک ریخت و شکر کرد:
"خدایا به خاطر اینکه به ما اجازه دادی درخواست کنیم درود و صلواتت را بر بهترین بندگانت بفرستی متشکرم. چه نیازی داشتی ما را واسطهی این درود کنی؟ هیچ. الا اینکه خواستی با این وساطت، مرا از حضیض تاریکی بیرون بکشانی."
اشک هایش به هق هق تبدیل شد. هوا روشنتر شده بود و صدای پرندهها کمتر. زبانش همراه اندیشهاش گویا شد:
" اللهم.. تو، الله جهان، پرورش دهندهی جهان، تویی که همه چیز از توست، صلّ علی صلوات و درودت را بفرست بر محمّد و آل محمّد، بر تک تک آن انوار نورانی، که چه سختیها به خاطر هدایت ما آدم های خطاکار به سمت تو کشیدند. درود عظیمت را بر تک تکشان بفرست. و عجّل فرجهم."
به سجده افتاد.
قاتی هق هق و اشکهایش، نیمه بلند، با امام زمان حرف زد.
چنگیز، چشمانش بسته بود
و گوشهایش شنوا. به محض سجده رفتن سید، به محض سجده رفتن سید، چشمانش را باز کرد و نگاهش به بدن لرزانش قفل شد.
اشک از گوشه چشمش غلتید. بسیار آرام گفت:
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
سید سر از سجده برداشت.
تسبیح تربت را داخل جیب پیراهن، قرارداد و دست روی جیب و تربت و قلبش. نفسی عمیق کشید:
" الحمدلله رب العالمین. همهاش هدیه مولایمان. قبولمان میکنی آقاجان؟"
اینها را به نجوا گفت.
لب تاب را گوشهای گذاشت.
روی پنجه پا به سمت شیرآب رفت. وضو تازه کرد. وضویی که چشمانش را غرق اشک کرد. و آرامتر و سبکبالتر از رفتنش، برگشت.
رو به قبله، چهره به آسمان، دراز کشید. صورتش را به سمت چنگیز چرخاند و آرام گفت:
_خدا حفظت کند بنده خوب خدا
لبخند زد و رو به آسمان، چشمانش را بست و دهانش چرخید:
" قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يوحَى إِلَي أَنَّمَا إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَمَنْ كَانَ يرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ "
چشمانش را باز کرد. با خود فکر کرد: "چقدر تو مهربانی خدایا."
لبش به لبخند نشست. فکر کرد
"چه لذتی از این بالاتر که در محضر بهترین و کاملترین و عظیمترین باشی هر لحظه. و او لحظه به لحظه مهربانیاش را نثارت کند."
قلبش باز هم لرزید. به خود گفت:
"بخواب. بخواب اینقدر فکر و نجوا نکن."
مجدد یادش افتاد امروز جمعه است. از این فکر شاد شد. به پهلوی راست چرخید و گفت:
"الحمدلله رب العالمین. "
چنگیز چشمانش را باز کرد.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۹۷ و ۹۸
چنگیز چشمانش را باز کرد.
چهره استخوانی سید را که آرامتر از قبل، خوابیده بود نگریست. با خود فکر کرد
"سید در چه عالمی است و ما در چه عالمی."
یاد بچههای گیمنت و نادر و کارهایشان افتاد. اذیتهایی که برای مردم محل و دیگران داشتند.
آنقدر خجالت زده شد که دیگر نتوانست به سید نگاه کند.
رو به آسمان کرد و گفت:
"خدایا، از کارهایم پشیمانم. مرا می بخشی؟"
چشمش را بست. رد اشک، کناره صورتش را خیس کرد. آرنجش را روی چشمانش گذاشت و سعی کرد بخوابد.
علی اصغر چشمانش را باز کرد و فریاد زد: _هورا امروز جمعه است.
زهرا که مشغول کتاب خواندن بود همزمان با فریاد علیاصغر، دستش به بینی رفت و هیس گفت ولی دیر شده بود.
زینب هم بیدار شد.
سید، کیسه زباله پُری را در دست داشت و گفت:
_بیسر و صدا حاضر بشید بریم. آقا چنگیز خوابند. بریم زهرا خانم؟
برق نگاه سید، به زهرا هم منتقل شد و گفت:
_بریم... بچه ها مسابقه. بیصدا. یک. دو. سه.
بچهها از رختخوابها بیرون پریدند و مشغول پوشیدن لباس شدند. زهرا چند دست لباس برای همه برداشت.
سید رختخوابهای بچهها را جمع کرد و گوشهای گذاشت. در عرض چند دقیقه، همه حاضر شدند.
پشت سر سید، به سمت آشپزخانه قطار شدند و به صدای آهسته "هوهوچیچی" راه انداختند.
اول سید دست و صورتش را شست.
نوبت را به زهرا داد و رفت ته قطار ایستاد. زهرا هم شست و وضو گرفت. نوبت را به زینب داد. زینب هم شست و وضو گرفت. نوبت علی اصغر که شد، سید از کمر بلندش کرد، او هم شست. تا علی اصغر به کمک زهرا صورتش را خشک کند، سید هم وضو گرفت. عبا پوشید و عمامه برسر گذاشت.
همه پاورچین پاورچین،
پله ها را پایین آمدند. بچهها به حرکات پاورچین بابا، ریز خندیدند و مثل بابا، پاها را بالا آورند و نوک پنجه، مورچهوار حرکت کردند و از خانه خارج شدند.
"زینگ زینگ" صدای علی اصغر بود ،
که همزمان با صدای زنگ خانه، به گوش زن عمو رسید.
در باز شد ،
و بچهها با جیغ و فریاد داخل خانه شدند. سلام و حال و احوال زن عمو، از حیاط به گوش عمومحسن رسید. خندید.
سید همزمان با خنده عمو داخل شد و گفت:
_به به. عموی خندان ما. سلام علیکم . حال شما چطور است؟
او را غرق بوسه کرد و در آغوش کشید. نفسی از عمق وجود کشید و گفت:
_آخ که چقدر دلم برایتان تنگ شده بود.
عمو محسن به محبتهای سید پاسخ داد و گفت:
_من هم دلم تنگ شده بود
سید، عمو را در آغوش کشید و روی ویلچر گذاشت و گفت:
_خب عمو جان، امروز جمعه است. آمادهاید؟
عمو محسن که ساعتها منتظر این لحظه بود گفت:
_بله که آمادهام. برویم .
و هر دو وارد حیاط شدند.
علی اصغر و زینب با لباس، داخل حوض کوچکی که تا نیمه آب داشت شدند. زهرا، یک کاسه پودر دست زینب داد و یک کاسه دست علی اصغر.
همه به هم نگاه معناداری کردند و با هیجان گفتند:
"یک. دو. سه"
و کاسه را داخل حوض خالی کردند.
خالی کردن همان و بپر بپر کردن بچهها و بلند شدن صدای خنده همان. آنقدر بپر بپر کردند که سطح حوض پر از کف شد.
سید، سبد لباسهای عمو و زن عمو را داخل حوض خالی کرد و گفت:
_این هم ترامپولین آبی. بپرید
بچهها با خنده و بازی روی لباسها میپریدند و به هم آب میپاشیدند. حسابی که لباسها مالش داده شد، لباسها را در آوردند و در تشت ریختند.
حالا نوبت زهرا و سید بود حالا نوبت زهرا و سید بود که آب و آبکشی کنند.
هم زمان، کیسه زباله لباسی را که سید از خانه آورده بود، داخل حوض ریختند و مجدد بچه ها پریدند.
چه عشقی میکردند و میپریدند. عمومحسن، دیدن این صحنهها را بسیار دوست داشت. اوایل با کمک سید، داخل حوض میشد اما بدنش دیگر، تماس زیاد آب ولرم حوض را نمیپذیرفت.
زن عمو روی پتویی گوشه حیاط نشسته بود و تسبیح به دست، شادی داخل خانهاش را نگاه میکرد و خدا را شکر میگفت.
بعد از یک ساعت، آب کفی حوض را خالی کردند.
کل بند رخت حیاط پر از لباس شده بود و حالا نوبت مرحله آخر بود.
سید، شیلنگ آب را دست گرفت و سرتا پای بچه ها را که کفی بود، شست. صدای خنده همه بلند بود.
بچهها به کمک زهرا، لباسهای خیسشان را ،
پشت چادری که گوشه حیاط بسته شده بود، عوض کردند.
زن عمو ماچ آبداری به هر دو داد و قربان صدقهشان رفت. زهرا شروع کرد به خشک کردن موهای بچهها زیر نور آفتاب.
سید، مشغول حمام کردن عمو محسن بود.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۹۹ و ۱۰۰
سید، مشغول حمام کردن عمو محسن بود. عمو حمام زیر تیغ آفتاب را خیلی دوست داشت.
عمو را به همان روش شستن بچه ها،
با لباس و شیلنگ آب، شست و غسل جمعه داد.
پشت چادر گوشه حیاط،
لباسهای تازه به عمو پوشاند و حاضر و آماده، تحویل زن عمو داد:
_بفرمایید حاج خانم، آقا داماد خدمت شما.
و خودش برای دوش گرفتن، وارد خانه شد.
بعد از چند دقیقه، به حیاط آمد.
چفیهای دور سر عمو بست که باد نخورد و همه، راهی نمازجمعه شدند.
بعد از نمازجمعه، طبق رسم همیشگی سید، برای همه بستنی قیفی خرید و یالله گویان وارد خانه شدند.
خبری از آقا چنگیز در ایوان نبود.
پتو و بالشت، مچاله افتاده بود. صدای جیغ زینب که زودتر وارد خانه شده بود، بلند شد.
همه پا تند کردند که ببیند چه شده.
کمد و وسایل خانه، روی زمین افتاده بود.
زن عمو به اضطراب گفت:
_دزد آمده؟؟
سید در حال جمع و جور کردن خانه بود که گوشیاش زنگ خورد.
زن عمو نگران به زهرا گفت:
_ببین چه چیزی را دزدیدهاند؟
زهرا به سید که در حال مکالمه بود نگاهی کرد و گفت:
_ظاهرا چیزی دزدیده نشده زن عمو جان
سید گوشی را قطع کرد. عبا و عمامهاش را که تازه در آورده بود از جالباسی برداشت و پوشید:
_با اجازه تان بنده باید مرخص بشم. زهرا خانم چیزی برای مادربزرگ نداری ببرم؟
زهرا که از قبل کمی میوه داخل پلاستیک گذاشته بود، آورد و داد دست سید:
_سلام برسون و بگو خیلی دوستشان داریم.
زینب کاغذی آورد و گفت:
_این هم از طرف من
علی اصغر که دید او چیزی نداده، به سمت اسباب بازیهایش رفت. یکی را برداشت و به بابا داد:
_این هم از طرف من
سید خندید. همه را گرفت و از خانه خارج شد.
پلاستیک وسایل و تلفن همراه را دم در تحویل افسرنگهبانی داد. وارد شد.
سراغ اتاق 208 رفت.
آقای مرتضوی و آقای میرشکاری به محض دیدن سید، از صندلیهایشان بلند شدند و جلو آمدند. سید سلام و علیک کرد و از آقای مرتضوی جریان را پرسید.
آقای میرشکاری گفت:
_چنگیز نمک به حرام را موقع دزدی از خانه تان دستگیر کردند .
ابروان سید از تعجب بالا رفت:
_دزدی؟
آقای قاضی وارد اتاق شد.
با سید سلام علیک کرد و دست داد و پشت میزی که از پرونده های مختلف پر بود نشست.
فرد دیگری که کنار میز قاضی نشسته بود ماوقع را شرح داد:
_با پلیس تماس گرفته شده که در خانه شما دزد دیده شده. پلیس هم آمده و چنگیز را که آقای میرشکاری نگهش داشته بود به اتهام دزدی دستگیر کرده. آقای میرشکاری مدعی است که او را درحال دزدی دیده و این سکه را هم از جیب چنگیز پیدا کرده .
سکه تمام بهار آزادی که بین مقوایی نارنجی رنگ لای تلقی پرس شده، روی دست قاضی بود. آقای قاضی گفت:
_این سکه مالِ شماست؟
سید لبخندی زد و گفت:
_خیر برای ما نیست.
نگاهی به آقای میرشکاری کرد و گفت:
_آقا چنگیز منزل ما مهمان بودند.
آقای قاضی گفت:
_از وسایل منزل چیزی کم نشده؟
سید رو به سمت آقای قاضی کرد و گفت:
_خیر چیزی کم نشده
و به آقای میرشکاری نگاهی عمیق انداخت و گفت:
_وسایل به هم ریخته شده بود. انگار که درگیری شده باشد.
آقای قاضی اظهارات سید را یادداشت کرد و گفت:
_شما شکایتی از آقای بهرامی ندارید؟
سید گفت:
_آقا چنگیز؟ خیر.کی آزاد میشوند؟ قرار بود این ساعت با هم به ملاقات مادربزرگ شان که در بیمارستان بستری است برویم. اگر امکان دارد ولو با ضمانت بنده ایشان را آزاد کنید.
آقای قاضی کاغذی جلوی سید گذاشت و گفت:
_موردی نیست. اینجا را امضا بفرمایید که هیچ شکایتی ندارید. ایشان آزاد هستند.
چهره میرشکاری از اینکه تیرش به سنگ خورده برافروخته شد. انتظار داشت سید مثل پدر روحانی داستان ژان والژان بگوید سکه مال اوست و خودش به چنگیز داده.
تا بعد رو کند که این سکهای است ،
که او چند روز پیش در مسجد گم کرده و سید را زیر سوال ببرد و او را به دزدی متهم کند.
اما دروغ نگفتن مصلحتی سید،
تمام نقشه های او را خراب کرد. مانده بود الان نه چنگیز به زندان می رود نه سید متهم و لااقل بی آبرو می شود و نه سکه دستش است.
پرسید:
_پس این سکه که در جیب چنگیز بود چه؟
آقای قاضی گفت:
_فعلا در پرونده میماند تا استعلام خرید شود و اثر انگشت و بقیه مسائل
رو به سید کرد و گفت:
_متشکرم حاج آقا. وقت شما را هم گرفتیم. بفرمایید.
و رو به نفر کناری اش گفت:
_نامه ای بدهید که آقای بهرامی هم آزاد هستند.
سید ایستاد. نامه را خودش گرفت و به همراه آقای مرتضوی،.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
از قسمت ۸۱ تا قسمت ۱۰۰👇
ادامه فردا به امیدخدا☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ فقط و فقططط واسه اوناست
که تا #محرم و اربعین
میشه ........
👈یاد فقرا میوفتن 🙄
چطوری بدبخت؟😐✋
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠💠 نخستین فیلم پلیس از اجرای طرح مقابله با پوششهای نامتعارف
#ما_پای_خانواده_ایستاده_ایم
#حجاب #محرم #امام_زمان علیهالسلام
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5