eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
💚‌❤️⁩🤍داستان ما🖤🖤🖤 _میدانی مشکلشان چیست؟ +نه... چیست؟ _مشکل شان هویت مان است . با تمام عناصر هویتی مان سر ستیز دارند؛ دین مان قرآن مان پیامبر مان ائمه مان محرم مان تاریخ مان تمدن مان پرچم مان نیروی نظامی مان تیم های ملی مان تمامیت ارضی مان و ... ولشان کنید با غذا هایمان هم می‌جنگند !!! علیه‌السلام علیه‌السلام https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲ نگهبان گفت: _قربان، نیم ساعت دیگر ساعت شیفتش است. اینطور که گفت، زودتر آمده در مسجد قرآن بخواند تعجب افسر نگهبان بیشتر شد. خداقوتی گفت و رفت. سید، عمو محسن را به جای خانه، به درمانگاه برد. مامور تحقیق هم نامحسوس او را دنبال کرد. دکتر بعد از معاینه برای عمو محسن سِرُم تجویز کرد و وقتی شنید شش ماهی از مصرف داروهای قبلی‌اش می گذرد، تاکید کرد که مجدد دکترمتخصص برود شاید نیاز باشد داروهایش را عوض کنند یا دوزش را تغییر دهند. سید از اینکه این مسئله زودتر به فکرش نرسیده بود خود را سرزنش و از عمو محسن عذرخواهی کرد. همان جا تلفنی از منشی دکتر وقت گرفت اما دلش راضی نشد. با خود گفت : " فردا حتما اول وقت حاج عمو را به مطب خواهم بُرد ان شاالله." موقع تماسش با مطب، استاد رفعتی هم مدام با او تماس می‌گرفت. استاد از دوستانش چیزهایی شنیده بود و نگران حال سید شده بود. حاج عمو زیر سِرُم بود. مامور تحقیق، به محض بیرون آمدن دکتر، وضعیت بیمار را پرسید و خیالش که راحت شد، از درمانگاه بیرون رفت. سید، پاهای حاج عمو را به نرمی نوازشی ماساژ گونه داد و با شماره استاد تماس گرفت: _سلام علیکم و رحمه الله استاد عزیز. حال شما؟ مشتاق دیدار. خوب هستید؟ استاد رفعتی با همان حال خوش و شادابش، پاسخ سلامش را داد و گفت: _اگر راست می‌گویی و مشتاق دیدار مایی همین امشب بساطت را جمع کن و برگرد قم. همین جا بمان ورِ دلِ ما که اینقدر به دیدارمان مشتاق نشوی و خندید. سید از این حرف استاد کمی جا خورد و گفت: _جدی می‌فرمایید استاد یا مزاح می‌کنید؟ استاد با لحن جدی‌تری گفت: _مگر من با شما شوخی دارم؟ جول و پلاست را جمع کن و برگرد قم سید نگاهی به حاج عمو کرد و بدون اینکه لحنش را تغییر دهد گفت: _چشم استاد. از قم رفتنمان به خاطر مسئله ای بود. بعدا خدمتتان عرض می‌کنم. استاد رفعتی با لحن پدرانه ای که مهربانی و جدیت را توأمان با خود دارد گفت: _آن مسئله را هم بردار و بیا قم. من اینجا برایت خانه‌ای دیدم و پسندیدم و از دو هفته دیگر هم اجاره‌اش شروع می‌شود. سید چشمان گِرد شده‌اش را به زمین دوخت و گفت: _چشم استاد. هرچه شما بفرمایید. اطاعت امر استاد رفعتی با همان لحن شاد اول صحبت گفت: _منتظرت هستم. کاری داشتی بگو. یا علی . خدانگهدار. حاج عمو عادت به دیدن چهره خالی از تبسم سید نداشت پرسید: _چیزی شده جواد جان؟ سید همانطور که سرش پایین بود گفت: _چه بگویم عموجان. استاد رفعتی بودند. امر کردند که به قم برگردم اما من نمیتوانم شما را تنها بگذارم. حاج عمو گفت: _خیر باشد. نگران ما نباش. من راضی نیستم به حرف استادت گوش نکنی. او جای پدر توست. اطاعت امرش واجب است. سید گفت: _روح شما خیلی وسیع است اما من نمیتوانم بدون شما به قم بروم. نظرتان چیست شما هم به قم بیایید؟ میدانم خیلی سخت است از شهری که مدت‌هاست ساکن آن هستید در این سن دل بکنید و .. استاد فرمودند که خانه ای هم اجاره کرده اند و منتظر ما هستند. اما من بدون شما که نمیروم. نمی توانم بروم. باید استاد را راضی کنم که اجازه بدهند کنارتان بمانم. حاج عمو چیزی نگفت و به پایین آمدن قطرات داخل سِرُم نگاه کرد. . . راننده تاکسی از حاج عمو پرسید: _پسرتان است؟ عمومحسن با رضایت تمام گفت: _نزدیک تر از پسرم است. خدا حفظش کند . راننده نگاهی به سید، که در مغازه آشپزخانه کمک شاگرد آشپز، دیگ را بلندکرده بود انداخت و گفت: _خدا بهتان ببخشد. سید کیسه به دست، سوار تاکسی شد و گفت: _ببخشید معطل شدید. برویم. بسم الله.. تاکسی حرکت کرد. . . زهرا و زن عمو مشغول پاک کردن برنج های نیم دانه بودند که صدای زنگ در بلند شد. علی اصغر، پا برهنه به حیاط دوید و در را باز کرد. ویلچر عمو محسن بلافاصله داخل آمد. علی اصغر روی پایه های ویلچر در حال حرکت پرید و خود را در آغوش عمو انداخت. عمو با دستان ضعیفش او را در محکم‌ترین حالت ممکن گرفت و هم‌زمان گفت: _مراقب باش نیوفتی پسر شلوغ. سید، بعد از اینکه عمو را به داخل خانه برد، برگشت و خرید افطار را از ماشین خالی کرد، پول راننده را بیشتر از مقداری که اول راه گفته بود حساب کرد و گفت: _برادر جان این آش را هم برای شما گرفتم. ان شاالله که دوست داشته باشید راننده تاکسی، شرمنده از افکاری که چند دقیقه قبل در سرش پیچیده بود ، و سید را هم قاتی بقیه آدم‌هایی که چیزی می‌خرند و بویش در تاکسی می‌پیچد و تعارفی نمی‌زنند، گفت: _نه خیلی ممنون. افطار می روم منزل. متشکرم سید تبسمی دل‌نشین کرد و گفت: _خیلی هم خوب. ببرید منزل با خانواده نوش جان کنید. ان شاالله که..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۲۰۳ و ۲۰۴ سید تبسمی دل‌نشین کرد و گفت: _خیلی هم خوب. ببرید منزل با خانواده نوش جان کنید. ان شاالله که خانواده هم دوست داشته باشید. بفرمایید. تعارف نکنید. برای شما خریدم.خیلی معطل شدید. حلال کنید. زهرا خریدها را از سید گرفت و گفت: _زحمت کشیدی جواد جان. خداقوت. چه میوه‌های رسیده‌ای هم گرفته‌ای. خوب حواست جمع هست که باب میل عمو و زن عمو چه چیزهایی‌است ها. سید گفت: _آن را مخصوص شما خریدم که سفت و محکم دوست داری. اگر باز هم خواستی برگشتنی می‌گیریم. این دوتا هم برای بچه ها و دو کیسه فریزر ذرت بو داده محلی، داد دست زهرا. گرمای ذرت ها حال خوشی را به زهرا داد و گفت: _یادش بخیر پیرمرد نابینا. چقدر دلم برای حرفهایش تنگ شد. سید سرش را به علامت تایید تکان داد و همان طور که زهرا را در چیدن وسایل در یخچال کمک می‌کرد گفت: _حالش خوب است خداراشکر. با «مصطفی» که حرف زدم می‌گفت هر شب برایش افطاری می‌برد و او هم در عوضش یک کیسه ذرت بوداده دستش می‌دهد.خدا توان و برکت و خیر روزی هر دویشان گرداند. زهرا ذرت بوداده را از کیسه در آورد. داخل سه کاسه استیل ریخت و گفت: _چقدر هم زیاد خریدی. دستت درد نکند که به فکر ما و بچه ها هستی و شادشان میکنی. خدا خیرت بدهد جوادجان. و انگار که یاد چیزی بیافتد چشمان مشتاقش را به سید دوخت و پرسید: _مسجد چه خبر؟ خوب هست؟ بچه ها کارها را خوب پیش می‌برند؟ سید با شادابی خاصی گفت: _عالی هستند. روی هرچه خوب است را کم کرده‌اند. دلم می‌خواست آنجا بودی و می‌دیدی بچه‌هایی که در مدرسه تحقیر می‌شوند و تنبل معروف شده‌اند، چقدر فرز و دقیق، درس را تحویل دادند و رفتند سراغ کار زهرا خندید و گفت: _استاد خوبی دارند. سید کمی قیافه گرفت و با لبخند، اخم هایش را در هم کرد و گفت: _قرار نشد خنجر بزنی‌ها. زهرا خندید و گفت: _خوب باشد. از بس همسرِ استادشان عالی است آنها هم خوب هستند. سید از سادگی و صفای زهرا، خدا را شکر کرد. میوه‌های خریداری شده را داخل تشتی ریخت و مشغول دست کشیدن به آنها شد. زهرا گفت: _نوازششان می‌کنی یا می‌شویی؟ سید خندید و گفت: _هر دوانه زهرا هم خندید و گفت: _پس دستِ آخر، کمی هم خُشکشان کن. دستت درد نکند. الهی که دستت به هر چه می‌خورد و نمی‌خورد شفا بیابد سید ابروانش را بالا و پایین کرد و از این دعای عجیب زهرا، خنده‌اش گرفت. زهرا که لحظه ای چهره سید را از نظر دور نمی‌داشت گفت: _الحمدلله ثواب بردم و باعث شادی شما هم شدم. خنده دار بود مگر؟ و لبخند کجکی بامزه‌ای زد. سید میوه ها را درون سبد ریخت و گفت: _جالب و بامزه بود. علی اصغر دوان دوان وارد آشپزخانه شد و با کله، شیرجه به روی پای سید زد. سید همان طور با دستان خیس، او را از زمین بلند کرد و گفت: _چه شده که با کلّه آمده ای پای پدرت را می‌بوسی؟ علی اصغر از صدا و جمله پدر خنده‌اش گرفت و گفت: _پام گیر کرد و لبه چارچوب آهنی درِ آشپزخانه را نشان داد. علی اصغر، خنده‌ای نمکین کرد و گفت: _مامان سه تا لوبیا قرمز بدین. قرمز باشدها مادر از داخل سطل های ماستی که کنار هم چیده شده بود، لوبیا قرمز را پیدا کرد و سه عدد کفِ دست علی اصغر گذاشت. نگاه متعحب سید را که دید گفت: _با زن عمو دوز بازی می‌کنند. سید حوله تمیزی را که زهرا کنار دستش گذاشته بود برداشت و گفت: _خدا خیرشان بدهد و مشغول خشک کردن میوه ها شد. سید یاالله گویان، سر به زیر، با شنیدن بفرمایید زن عمو، به حیاط رفت. حیاط را با آب داخل حوض آب‌پاشی کرد و داخل دستشویی حیاط شد.. آفتابه را پر آب کرد. از مایع دستشویی کمی روی زمین ریخت و به جان موزائیک های کف دستشویی افتاد. وقتی احساس کرد کمی تمیز شده، کاسه توالت را نیز فرچه کشید. آفتابه را پر آب کرد و کف ها را شست. شیر آب را کمی باز کرد. نوک انگشتش را جلوی لوله گرفت و برای آب کشی، از آب کُر استفاده کرد. زهرا از غیبت سید و صدای کشیده شدن جاروی خیس روی موزائیک ها، به حیاط آمد و زمانی که سید مشغول شستن دمپایی‌ها بود، سر رسید. به اصرار جارو را از دست سید گرفت. شیر آب را بست و با لحنی پرمهر گفت: _جواد جان ممنونم. عزیزم خودم می‌آمدم میشستم. خداخیرت بدهد. عمو محسن کمی حال ندار اند انگار. به نظرم یک فشار ازشان بگیر. سید گفت: _یک کمی هم بگذار ما ثواب جمع کنیم خانم خانم ها. فدای مهربانی هات. باشه حتما. مجدد یاالله گفت و با بفرمایید زن عمو، وارد اتاق شد. به چهره عمومحسن نگاه کرد و گفت: _رنگ صورت تان که خوب است. زهرا خانم کمی نگرانتان شده و برای رفع نگرانی شان، من یک فشار از شما بگیرم. فشار را که گرفت، فشار عمومحسن پایین بود. خیلی پایین. سید گفت: _حاج خانم با اجازه تان.... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۲۰۵ و ۲۰۶ سید گفت: _حاج خانم با اجازه تان من به آشپزخانه بروم و همزمان با اختیاردارید گفتن زن عمو، حرکت کرد. شربت پرتقال کم شیرینی درست کرد. کمی نمک داخل آن ریخت و برای عمو آورد: _عموجان، از ظهر تا حالا هیچی نخوردید. نکند دلتان برای روزه های کله گنجشکی تنگ شده؟ کمی از این شربت پرتقال بخورید و لو ندهید که دستور تهیه اش چطور است عمو محسن، خندید و لیوان شربت را گرفت. با نوشیدن جرعه اول، مجدد خندید و گفت: _چه طعم پرتقال جالبی و چشمکی به سید زد. سید هم تبسمی کرد و گفت: _نوش جان. علی اصغر، گوشی بابا را که مدتی بود زنگ می‌خورد آورد. سید تشکر کرد و روی سرش دست کشید: _سلام علیکم. بفرمایید. به به آقای مرتضوی. حال شما؟ جانم.. بله.. بله حتما. الان راه می‌افتم. چشم. خدانگهدارتان سید از عمو عذرخواهی کرد و گفت که بعد از نماز ان‌شاالله برمی‌گردد. قبایش را از میخ دیوار برداشت. بسم الله گفت و پوشید. عبا را نیز برداشت و بسم الله گفت و به دوش انداخت. عمامه مشکی رنگش را بوسید. بسم الله گفت و بر سر گذاشت. قدم از قدم برداشت، بسم الله گفت و به حیاط رفت. زهرا به صورت خندانش نگاه کرد و گفت: _چه خبر شده اینقدر خوشحالی؟ سید گفت: _خنده ام را می‌گویی؟ چیزی نشده. به خاطر بسم الله است. قشنگ و لذیذ است که اول هر کاری، آدم بسم الله بگوید. یک حال خوشی دارد. سرش را نزدیک صورت زهرا برد و آرام گفت: _مراقب حال عمو باش. الان فشارشان پایین بود. شربت قندی نمکی دادم خوردند. امروز کمی ناخوش بودند. قبل از آمدن رفتیم درمانگاه و سِرُم زدند. مسئله ای بود حتما بگو فورا خودم را می‌رسانم. ببخش من باید بروم. آقای مرتضوی تماس گرفتند که بروم بیمارستان برای ترخیص حاج احمد. خودشان جای دیگری هستند. کاری نداری؟ زهرا از اینکه شنید حاج احمد قرار است مرخص شود خوشحال شد و گفت: _نه عزیز. برو به سلامت. مراقب خودت باش سید همان طور که به سمت در آهنی قدمی رفت گفت: _کاری داشتی زنگ بزن یا خریدی چیزی. پیام هم بدی خوبه. فعلا.. خدانگهدارتان. و از در خانه بیرون رفت. حاج احمد، هوشیاری خوبی داشت. کمی فاصله میان اراده و حرکت اندامش ایجاد شده بود اما در کل، خیلی ناتوان نشده بودند. سید ابراز محبتی خالصانه، نثار حاج احمد کرد. پیشانی اش را بوسید و چنان از ته دل خدا را شکر گفت که حاج احمد جا خورد. تشکر کرد و گفت: _حرفهای نگفته بسیاری در این سینه است که تا نگویم از این دنیا نخواهم رفت. سید مرا ببخش. سید شرمنده از این حال حاج احمد گفت: _نفرمایید. شما باید مرا ببخشید و حلال کنید. الهی که سینه‌تان وسیع و پر نور و آرام باشد و سالهای سال، سایه تان بالای سر خانواده و محل. با آمدن سرپرستار، حاج احمد سکوت کرد. مجدد پرونده را نگاه کرد. دماسنج را داخل دهان حاج احمد گذاشت. فشار و نوار قلب را گرفت. دماسنج را از دهان برداشت و عددش را در پرونده یادداشت کرد و گفت: _مشکلی نیست. دکتر هم اجازه ترخیص داده اند. به پذیرش بروید و کارهای ترخیص را انجام دهید. و از اتاق بیرون رفت. سید، دست حاج احمد را گرفت و فشرد. نگاهی پر مهر به صورت جاافتاده و رنگ پریده حاج احمد کرد و گفت: _اشکالی ندارد تنهایتان بگذارم؟ اذیت نمی شوید؟ حاج احمد که دیگر، مهربانی کردن‌های سید را دوست می‌داشت گفت: _تنهایی که بد دردی است اما چاره چیست. بروید .. متشکرم. زحمت شما هم شد. ببخشید... در راه برگشت، هر چه در سینه داشت را به سید گفت. آنقدر آرام که راننده تاکسی هر چه تمرکز کرد نتوانست بفهمد چه می‌گویند. آخر مجبور شده بود چهل دقیقه در خیابان ها بچرخد تا حرفهای حاج احمد تمام شود. چهره سید سنگین و آرام بود. اما حاج احمد، سینه اش آرام شده بود و گفت: _دیگر خود دانی. تمام این که گفتم را هم نوشته‌ام و به خانم سپرده‌ام. اما خواستم خودم به شما هم بگویم. به نظر من با این جور آدم‌ها در نیافت سید تسبیح تربتش را دانه دانه می‌چرخاند. سر بلند کرد و به چشمان عسلی حاج احمد نگاه کرد و گفت: _ولی حاجی این طور درست نیست. من قصد در افتادن ندارم اما جاخالی دادن هم درست نیست. بعد انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد گفت: _راستش را بخواهید استادم امر کرده اند به قم برگردم اما اینجا هنوز خیلی کار روی زمین مانده و از طرفی، به خاطر همین مسئله، اگر من بروم، همان‌ها که ازشان می‌نالید نمی‌گوید طباطبایی ترسید و فرار کرد و ما موفق شدیم؟ مردم محل نمی‌گویند حق با فلانی بود؟ و این غده بزرگ‌تر و پرزورتر خواهد شد. حاج احمد گفت: _متوجه ام اما متوجه ام اما چاره چیست؟ سید گفت: _نمی دانم. اما فعلا، درحدی که میدانم انجام وظیفه می‌کنم و جلوی باطل خواهم ایستاد..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۲۰۷ و ‌۲۰۸ سید گفت: _نمیدانم. اما فعلا، درحدی که میدانم انجام وظیفه می‌کنم و جلوی باطل خواهم ایستاد. خدا کمک می‌کند. همان طور که تا الان کمک کرده. حاج احمد از توکل بالای سید خوشش آمد و با خود گفت: " شاید این جوان بتواند کاری بکند. من که نتوانستم" و به راننده آدرس دقیق منزلش را داد. راننده که از بلاتکلیفی رها شده بود، به سرعت ماشین افزود. حاج احمد گفت: _باشد. اما مراقب خودت باش. سید تشکر کرد و گفت: _چشم. شما هم مراقب خودتان باشید. ما یک حاج احمد بیشتر نداریم ها و دست سرد حاج احمد را فشرد. از سرمای دستش حدس زد که فشار بسیار پایینی دارند. گفت: _اجازه می‌فرمایید؟ و نبض حاج احمد را گرفت. خیلی ضعیف و کند می‌زد. نگاهی به قرص های داخل کیسه کرد و گفت: _امشب باید یک کباب حسابی برایتان بپزم. این چند روز فقط سِرُم نوش جان کرده اید. حاج احمد از لحن انرژی بخش سید خنده‌اش گرفت و گفت: _نه بابا. ظهر بهمان مرغ بیمارستانی دادند. سید نگاهی به صورت بی رنگ حاج احمد کرد و گفت: _شما که نخوردید حاج احمد چشمانش را گشاد کرد و گفت: _شما از کجا فهمیدی؟ نکند علم غیب داری؟ این بار سید خندید و گفت: _علم غیب را چه به ما حاجی. از رنگ پریده صورت تان گفتم. به مرغ خورده ها نمی‌خورد هر دو خندیدند و این بار، راننده تاکسی هم چون صدایشان را شنید، خنده اش گرفت. حاج احمد به کمک سید از تاکسی پیاده شد. حاج احمد، کلید را به سید داد و از آن طرف هم با خانه تماس گرفت. سید یاالله گویان، ویلچری که موقع تصادف خریده بودند را از انبار گوشه حیاط آورد. کمک کرد حاج احمد سوار شود. پول تاکسی را که داد، راننده گفت حاج آقا حساب کرده‌اند. پس خداحافظی کرد و برای کمک حاج احمد، ویلچر را هُل داد و کمی کنارشان ماند و کارهایشان را راست و ریس کرد. نزدیک غروب بود و برای نماز، باید به مسجد برمی‌گشت. حاج احمد از او پرسید: _رانندگی بلدی؟ گواهینامه داری؟ سید گفت: _بله. چطور؟ حاج احمد، کلید ماشین را روی جاکلیدی نشان داد و گفت: _من امشب کمی خسته ام و مسجد نمی‌آیم اما شما کلید را بردار. من که فعلا به ماشین نیازی ندارم. ازش استفاده کن و فردا شب بیا دنبالم با هم به مسجد برویم. فردا شب برنامه جشن و افطاری هست دیگر؟ سید گفت: _بله. فردا جشن داریم. حتما دنبالتان می‌آیم و با هم به نماز خواهیم رفت. اما اگر اجازه بدهید، کلید همین جا بماند. حاج احمد، به یاد اسباب و اثاثیه ساده خانه سید افتاد و گفت: _هر طور صلاح میدانی. برو به سلامت. دیرت نشود نشسته ای دل به دل منِ پیرمرد داده‌ای سید نگاهی به ساعت انداخت و گفت: _متشکرم از لطف و صفایتان حاج آقا. ان شاالله بهتر شوید و ما بهتان اقتدا کنیم. فعلا با اجازه تان. خدانگهدار. سید، به همان آشپزخانه ای که پیرمرد مومنی آشپزش بود تماس گرفت و گفت که چند سیخ کباب کم چرب برای بیمار می‌خواهد. آشپز سریع دست به کار شد. سید، در وقت کمی که داشت، ماشین دربستی گرفت و غذا را تحویل گرفت و به خانه حاج احمد برگشت. حاج خانم آیفون را برداشت و خلاف همیشه، گفت: _بفرمایید داخل. سید در باز شده را بازتر کرد و داخل حیاط شد. یاالله گویان، داخل شد. ظرف کبابی را که لای نان سنگگ پیچیده شده بود، روی میز کوچک داخل راهرو گذاشت. بوی کباب پیچید. حاج خانم از اتاق حاج احمد بیرون آمد و گفت: _سلام علیکم. زحمت کشیدید. اگر لطف کنید شما هم فشارشان را بگیرید. به نظرم کم است. سید لرزش صدای نگران حاج خانم را احساس کرد و به سرعت داخل اتاق شد. خطاب به حاج خانم گفت: _نگران نباشید. بالاخره چند روز است چیزی نخورده اند. و رو به حاج احمد گفت: _حاجی حسابی حاج خانم را نگران کرده اید ها. و فشارشان را گرفت. کم بود. خیلی کم. حاج خانم گوشه اتاق ایستاده بود. سید به سمت در اتاق رفت و کمی آرام گفت: _بله خیلی پایین است. لطف کنید یک جالباسی و یک لیوان آب بیاورید. حاج خانم صبر کرد تا سید که به سمت در خیز برداشته بود از اتاق خارج شود. سید پلاستیک کباب ها را برداشت و داخل شد. حاج خانم از اتاق بیرون رفت. لیوان آب را آورد. جالباسی پشت در اتاق را سعی کرد تکان دهد اما خیلی سنگین بود. سید نان روی کباب را کنار زد. یکی از کباب های کنجه را برداشت. بسم‌الله گفت. آیه «و ننزل من القرآن ما هو شفا .. » را به آن خواند و داخل دهان حاج احمد گذاشت و گفت: _فقط بجوید. قورت ندهید. حاج احمد به سختی، به جویدن گوشت پرداخت. حال حرف زدن نداشت. سید بالشت هایی را زیر پاهایشان گذاشت. متوجه تلاش حاج خانم برای آوردن جالباسی شد. ببخشید بلندی گفت و به سمت جالباسی رفت..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۲۰۹ و ‌۲۱۰ ببخشید بلندی گفت و به سمت جالباسی رفت. حاج خانم گوشه ای ایستاد و حمد خواند. جالباسی را نزدیک تخت برد. از داروها، سِرُمی را درآورد. سوزن و لوله را جاگذاری کرد. گوشی سید زنگ خورد. توجهی نکرد. از بین آمپولها، آمپول تقویتی را که دکتر نوشته بود را داخل سرم خالی کرد. به اطراف نگاه کرد. وقت نبود. جورابش را درآورد. از شکاف بالای سِرُم رد کرد و سِرُم را به جالباسی وصل کرد. خطاب به حاج خانم گفت: _چسب زخمی چیزی دارید؟ مجدد گوشی‌اش زنگ خورد. باز هم توجهی نکرد. همسر حاج احمد، به آشپزخانه رفت و تا او برگردد، سید بوسه ای بر پیشانی حاج احمد زد و گفت: _نگران نباشید. خیلی زود حالتان بهتر می شود. کمی درد دارد ببخشید. حاج احمد آنقدر بی حال بود که درد سوزن برایش مفهوم خاصی نداشت. سید، با جوراب دیگرش، بالای دست حاج احمد را بست. رگ را به سختی پیدا کرد و سوزن را فرو کرد. با چسب زخمی که حاج خانم آورده بود سوزن را روی دست ثابت کرد. به چکه کردن قطرات نگاه کرد و خیالش از تنظیم چکه ها که راحت شد، به سمت لیوان آب رفت. نمکی که آشپز برای کباب گذاشته بود را داخل لیوان ریخت. دوتا قند هم داخلش انداخت. صدای زنگ گوشی سید قطع میشد و مجدد از سر گرفته می‌شد. سید توجهی نمی‌کرد. حاج خانم به سرعت رفت و قاشقی آورد. سید تشکر کرد و محلول را هم زد. کباب گاز زده شده را از دهان حاج احمد در آورد و گوشه ظرف گذاشت. سرنگ دیگری را از بسته‌اش در آورد و محلول قند و نمک را کشید. به نرمی از گوشه دهان حاج احمد، محلول را خالی کرد و حاج احمد به آرامی قورت داد. نخواست گردنش را بالا بگیرد. خود حاج احمد هم اصراری نداشت. حالش خوب نبود. سه چهار سرنگ محلول را که خورد، کمی چشمانش را گشاد کرد. حالت چشمانش، خیال سید را راحت کرد. فشارشان را گرفت. هشت روی شش بود. پیشانی حاج احمد را نوازش کرد و خطاب به حاج خانم گفت: _فشارشان کمی بهتر شد. اگر مشکلی بود سریع به اورژانس تماس بگیرید. من باز هم به ایشان سر خواهم زد. حاج احمد به سختی گفت: _خود حاج خانم بلد هستند نگران نباش سید شرمنده شد و گفت: _ببخشید. شرمنده. نمی‌دانستم مجدد پیشانی حاج احمد را بوسید و در گوششان گفت: _مسجد به شما نیاز دارد حاجی. زود سرپا شوید. و خداحافظی کرد و رفت. از در خانه که بیرون رفت، گوشی را نگاه کرد که ببیند چه کسی تماس گرفته است.. صدای سرحال استاد رفعتی، در گوش سید پیچید: _سلام جوان پُرکار. حال و احوال شما؟ سید متواضعانه پاسخ استاد را داد: _سلام علیکم استاد عزیز. الحمدلله. چقدر خوشبختم که این روزها صدای شما را زیاتر می‌شنوم. حال شما چطور است؟ خوب هستید ان شاالله؟ استاد رفعتی با لحنی مزاح گونه گفت: _شما را که ببینیم خوب می‌شویم. کی قرار است بیایی؟ برنامه هایت را ردیف کردی؟ سید با صدایی شرمنده گفت: _استاد آخر فردا شب جشن است و افطاری. ضمنا مسجد بدون روحانی می‌ماند. حکم دفتر را چه کنم؟ استاد رفعتی مشغول فکر کردن بود و سید که سکوت کرد گفت: _حالا جشن فردا را برگذار کن. ما هم بیاییم استفاده ببریم. اما برای حکم تبلیغی‌ات باید یک فکری بکنم. ببینم چه میشود کرد.مشکل دیگری نیست؟ سید گفت: _هنوز با خانواده هم مطرح نکردم. تازه جاگیر شده‌اند. خانواده حاج عمو هم هست. امشب با هر دو مطرح می‌کنم. چشم استاد رفعتی گفت: _اگر دیدی سختشان است زنگ بزن من باهاشان صحبت کنم و راضی‌شان کنم. اصرار دارم به آخر هفته نرسیده به قم برگردی. ما اینجا به شما خیلی نیاز داریم. آنجا هم جای امثال شما نیست. من باید بروم سید جان. مرا در جریان کارها بگذار. یاعلی سید گفت: _چشم استاد. استاد رفعتی انگار که چیزی یادش آمده باشد، همانطور که گوشی را مجدد به دهانش نزدیک می‌کرد پرسید: _راستی جشنتان قبل از افطار است یا بعد از افطار؟ سید پاسخ داد: _دو ساعتی قبل از افطار استاد رفعتی با عجله گفت: _آدرس را پیامک کن. خدانگهدارت سید خداحافظی کرد و به فکر فرو رفت. با صدای بوق ماشینی به خود آمد. نگاه کرد. ده دقیقه تا اذان بود. تا به حال نشده بود اینقدر دیر به مسجد برود. ماشین شخصی جلوی پایش ایستاد و گفت: _حاج آقا بفرمایید. سید گفت: _ممنونم. ماشین هست مزاحمتان نمیشوم راننده از ماشین پیاده شد. همانطور که دست راستش را روی سقف ماشین گذاشته بود و پای راستش در ماشین بود گفت: _حاج آقا بفرمایید بالا خواهش میکنم. مشکلی نیست. هرجا بخواهید می رسانمتان سید از دعوت راننده تشکر کرد ، و سوار شد. موهای روغن زده و ادکلن تندی که به گردن زده بود، سید را به لبخند واداشت و گفت: _احسنت. راننده گفت: _ممنونم اما برای چه؟ سید نگاهش به چراغ های..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۲۱۱ و ‌۲۱۲ سید نگاهش به چراغ های روشن شده ماشین هایی که از روبرو می‌آمد بود و گفت: _برای سر و وضع مرتبتان. احسنت بر بوی خوش استفاده کردنتان. راننده که جوان سی و هشت ساله‌ای می‌نمود، تعجب کرد و گفت: _فکر کردم از اینکه سوارتان کرده‌ام احسنت گفتید. تا به حال کسی به سرو وضعم احسنت نگفته بود و برعکس، اعتراض می کردند. سید مجدد گفت: _اعتراض چرا. نظم و نظافت که چیز خوبی است. راننده لبخند تلخی زد و گفت: _گیر می‌دهند دیگر. حالا مسیرتان کجا هست؟ سید ابزار تشکر و عذرخواهی کرد و آدرس مسجد را داد. نزدیک بود. راننده از کوچه پس کوچه ها انداخت و پنج دقیقه ای، سید را به مسجد رساند. ماشین را گوشه ای پارک کرد و با سید داخل مسجد شد. صف های جماعت تا انتهای مسجد پُر از مردم بود. صادق و بچه ها همه آمده بودند. چنگیز با آن پای زخمی هم در انتهای یکی از صف ها ایستاده بود. آقای مرتضوی و بقیه اعضای هیات امنا هم بودند. حتی آقای میرشکاری هم دو صف جلوتر از چنگیز، در انتهای صف اول کنار آقای مرتضوی ایستاده بود. سید با سلام و احوال پرسی و قبول باشد از گوشه صف ها رد شد. جوان راننده با سید از صف ها رد شد تا یک جای خالی پیدا کند. سید به چنگیز که رسید، دست روی شانه اش گذاشت که به احترامش برنخیزد و گفت: _سلام چنگیز جان، این دوست خوب ما را همراه باش. خدا خیرت بدهد. احساس غریبی نکند ها. و تبسمی شیرین کرد و دست جوان راننده را گرفت و گفت: _آقا چنگیز از دوستان خوب ما هستند. چنگیز همان طور که نشسته بود کمی جا به جا شد و جایی برای او باز کرد و گفت: _خوش آمدی. بفرمایید و مشغول خوش و بش با او شد. سید، به صف اول رسید. حاج عباس بلندگو را دست گرفت و اذان را شروع کرد. آقای مرتضوی، سید را به سمت سجاده امام جماعت بفرما زد. سید، ببخشیدی به جمع گفت، تحت الحنکش را باز کرد و روی دوش انداخت. سر سجاده نشست و با قلبی لرزان مناجات کرد: "خدایا، به برکت نماز امام زمان و نمازهای تک تک این مومنین و بنده های خوبت، نماز من گناهکار را هم بپذیر. خدایا، از همه مان راضی و خشنود باش." سجده کرد و مشغول گفتن اذان شد. حاج عباس، بین اذان و اقامه، مانند روزهای قبل سید، دعا خواند و مردم آمین گفتند. سید یاد بیمارستان افتاد ، که حاج عباس پرسیده بود چرا بین اذان و اقامه دعا می‌خوانید و با شنیدن پاسخش، گفته بود: "پس چقدر موقعیت های استجابت را از دست داده ام" لبخند زد و خدا را شکر گفت. فاصله بین دو نماز، برنامه جشن فردا توسط آقای مرتضوی اعلام شد. کیسه‌ای گردانده شد که هر که می‌خواهد، سهمی در افطاری داشته باشد. از قسمت خواهران اعلام شد که شله زرد را آن‌ها خواهند پخت و تعداد روی دویست نفر، بسته شد. سید به سوالات احکام چند فروشنده راجع به میزان سودی که می توانند روی کالاهایشان بکشند پاسخ داد و تاکید کرد که حتما رساله مرجعشان را بخوانند تا کسب‌شان و باشد. نوجوانی که کیسه می‌گرداند، کیسه را جلوی هیات امنا هم گرفت. همه شان ماننده بقیه مردم پولی انداختند الا آقای میرشکاری. نوجوان کمی ایستاد. وقتی دید خبری نیست، کیسه را جلوی سید برد. سید، بسم الله گفت و بدون اینکه نگاه کند، همه‌ی پولی که در جیبش بود را داخل کیسه انداخت و نوجوان را برای گرداندن کیسه تحسین کرد. نوجوان از تحسین و مرحبا گفتن سید گُل از گُلش شکفت. سید صحبت را با او ادامه داد و او هم یک دل سیر، کنار روحانی محل‌شان ماند تا آقای مرتضوی، صدایش کرد. کیسه را تحویل داد و رفت کنار پدرش نشست. حاج عباس، مشغول خواندن دعاهای ماه مبارک شد. هر از گاهی نگاهی به سید می‌انداخت تا میکروفون را به او بدهند. اما سید دعا خواندن حاج عباس را ، مانند بقیه مردم دوست داشت و هر بار تشکر می‌کرد که چنان باصفا ادعیه را می‌خواند. حاج عباس هم خوشحال بود که سید این کار را به او سپرده بود. بعد از نماز، صادق و محمد ، و بقیه بچه ها به جای حاج عباس و چنگیز که افطار مختصر شیر و خرما را پخش می‌کردند دست به کار شدند. هیچکس به آنها نگفته بود که این کار را انجام دهند. بچه ها سینی به دست، بین صف ها پخش شدند. دو سینی پُر هم به خانم ها دادند. ظرف خرماها هم سریع تر از روزهای قبل که فقط حاج عباس یا چنگیز تعارف می‌کردند به دست مردم رسید و همه راضی بودند و به بچه ها خداقوت گفتند. آنقدر مزه این تعارف کردن زیر زبان بچه ها ماند که دلشان می‌خواست کلی چیز دیگر هم می‌بود تا تعارف مردم کنند. محمد به همه خداقوت گفت و پرسید: _امشب هستید بقیه کارها را انجام بدهیم یا باشد فردا صبح؟ پرهام گفت: _تو به فکر شکمت نیستی..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۲۱۳ و ‌۲۱۴ پرهام گفت: _تو به فکر شکمت نیستی ما چه گناهی کرده ایم بابا. از صبح تا حالا هیچی نخورده ایم. محمد یک خرما برداشت و داخل دهان پرهام گذاشت و گفت: _نوش جان.گفتم بخورانمت پس فردا نگویی محمد از ما کار کشید و یک خرما هم به ما نداد پرهام با بقیه بچه ها زدند زیر خنده. صادق گفت: _من به مادرم نگفته ام. باید ازشان بپرسم محمد گفت: _پس اگر قرار شد امشب برگردیم زنگ بزنید. شماره من را که داری صادق؟ صادق گفت: _نه بابا من شماره ندارم محمد شماره تلفن همه را روی برگه ای نوشت. گوشی اش را درآورد و عکس گرفت. صادق برگه را برداشت و گفت: _حتما حاج آقا هم شماره مان را ندارد.این را بدهم به حاج آقا؟ پرهام گفت: _آره حتما بده یک خودشیرینی حسابی است و همه خندیدند. صادق هم ته دلش قنج رفت اما گفت : _اگر دوست داری این خودشیرینی را تو بکن پرهام و کاغذ را به سمت پرهام گرفت. پرهام شانه هایش را بالا انداخت و گفت: _من از این لوس بازی ها خوشم نمی آید. و همه مجدد خندیدند. آقای مرتضوی داخل آشپزخانه شد. از زحمات بچه ها تشکر کرد و یکی یک ده هزار تومانی عیدی کف دستشان گذاشت و گفت: _از شب های بعد هم خوشحال می‌شویم گروه تدارکات مسجدمان باشید. فقط کمی در سکوت بیشتر کارهایتان را انجام دهید. همه مجدد به لحن مزاح آقای مرتضوی خندیدند. آقای مرتضوی مثلا خشمگین شد و اخم هایش را در هم کرد و گفت: _می گذاشتید جوهر دهانم خشک شود. همه باز خندیدند. خود آقای مرتضوی هم خندید و گفت: _خب کارهایتان را انجام داده اید برای فردا؟ همه با هم بله کشداری گفتند . و محمد اضافه کرد: _چند ساعتی برای نصب و تزئیات وقت لازم است والا وسایل آماده است سید و حاج عباس، سینی استکان های خالی چایی را با خود آوردند و به بچه ها خداقوت گفتند. محمد انگار که چیز مهمی یادش آمده باشد گفت: _ئه. هی با خودم گفتم یک کاری یادمان رفت. استکان ها را جمع نکردیم همه به حالت محمد خندیدند. سید گفت: _بارک الله بچه های مسئول.. حسابی گُل کاشتید امشب. نوبتی هم باشد جمع و جور کردن استکان ها با ما. شما بروید منزل که به سفره افطار خانواده تان برسید. بدوید ببینم و همه را با قلقلک و شوخی، از آشپزخانه بیرون و روانه خانه‌هاشان کرد. موقع رفتن، صادق کاغذی به دست سید داد و خداحافظ کرد. کاغذ را که باز کرد، شماره همه بچه ها را دید. با حاج عباس خداحافظی کرد ، و روانه خانه حاج عمو شد. در راه با خود فکر کرد که چگونه مسئله برگشتن به قم را مطرح کند. . . سید، یکی دو قاشق دیگر ، دهان خود و حاج عمو گذاشت. حاج عمو نگران نظر همسرش بود. دوست داشت کنار سید و خانواده‌اش باشد. از بعدازظهر تا آن موقع، مدام فکر زیارت رفتن‌های پی در پی، او را حسابی هوایی کرده بود و مشتاق بود که هر چه زودتر، رضایت همسرش را بگیرد و راهی قم شوند. اما زن عمو، سکوت کرده بود. زهرا گفت: _الان که فکرش را میکنم خوشحال هم هستم که خانم حضرت معصومه سلام الله علیها، مجدد ما را دعوت کرده اند. و چنان این جمله را با اشتیاق و خوشحالی و نفس عمیق همراهی کرد که نگاه زن عمو را به خود جلب کرد. اشک در چشمانش حلقه زد. سکوتش را شکست و رو به زهرا گفت: _راست میگویی. حتما دعوتمان کرده اند. نگاهش را به همسرش چرخاند و با لبخند گفت: _برویم حاج آقا. من که راضی ام. خانه و وسایل را بگذاریم و دست خالی برویم محضر خانم. دعوتی که باشد همه چیز را به ما خواهند داد. و چنان گریست که دیگر لقمه ای از گلوی کسی پایین نرفت. زهرا قاشق را رها کرد و پشت زن عمو را مالید و سرشان را بوسید و خودش هم گریست. علی اصغر هاج و واج بزرگ تر ها را نگاه می کرد. زینب به او گفت: _غذایت را بخور. گریه شان از خوشحالی است. قرار است برویم قم و زیارت و حرم حضرت معصومه و جمکران و بازی هایمان. یادت که هست؟ علی اصغر که تازه فهمیده بود جریان چیست، از جا پرید و در جا بپر بپر کرد و خوشحالی اش را چنان بروز داد که گریه همه تبدیل به خنده شد و صدای خوردن قاشق به بشقاب های مسی، بلند شد. زینب گفت: _حالا کی می رویم؟ سید نگاهی به زهرا کرد و گفت: _از فردا خانه در اجاره ماست. هر وقت شما بخواهید زهرا با خودش گفت: " یعنی به این زودی.. وسط ماه مبارک .. خدایا می دانی اسباب‌کشی وسط ماه مبارک چقدر سخت است؟ چه خیری برایمان قرار داده ای؟.." لیوانی شربت برای سید و حاج عمو ریخت و دست به دست دادند دست سید. هیچکس چیزی نگفت. زینب از مادر پرسید: _می‌توانم سوهان بخورم؟ همه نگاه ها روی سوهان وسط سفره رفت. زهرا سوهان را روی دست گرفت و به طرف زینب تعارف کرد و گفت: _بله دخترم. بفرما.. به بقیه هم تعارف کن. زینب سوهانی برداشت..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۲۱۵ و ۲۱۶ زینب سوهانی برداشت و نگاه زهرا روی سوهان ها قفل شده بود. یاد حال و هوای ماه مبارک های حرم افتاد. با خود گفت: "هر چه زودتر اسباب ها را ببندیم و برویم بیشتر می توانیم از حال و هوای حرم استفاده کنیم" و غرق حال خوش تلاوت ها و افطاری های ساده داخل حرم افتاد و تصمیم گرفت یکی دو روزه همه بساط را جمع کند. رو به سید گفت: _یکی دو روز مهلت بدهید اسباب را جمع کنیم. زن عمو گفت: _ما هم چیز خاصی نداریم. دو سه روزه جمع و جور می کنیم سید گفت: _شما اصلا به وسایل دست نزنید. من خودم می‌آیم همه را جمع میکنم. خواهش می کنم به خودتان فشار نیاورید حاج خانم. و رو به زهرا کرد و گفت: _شما هم همین طور. کوپن اسباب جمع کردنتان پُر شده. در یک ماه دوبار اسباب کشی نباید بکنی. جمع کردن وسایل با من. حاج عمو گفت: _پس به قم خواهیم رفت. خدایا شکرت. صلوات بفرستید. صدای اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم علی اصغر بین صلوات بقیه، واضح تر و مشخص تر بود. سید ع،لی اصغر را بوسید ، و کمک زهرا، مشغول جمع کردن وسایل سفره شد. . . زهرا علی اصغر را از آغوش سید بازپس گرفت و او را راهی مسجد کرد و گفت: _امشب مرا هم خیلی دعا کن. سید گفت: _خیلی دوست داشتم کنار شما باشم و با همدیگر، شب را احیا بگیریم زهرا بانو. شما هم ما را دعا کن. ممنونم ازت. و خداحافظی کرد و به سمت مسجد رفت. صادق به همه پیام داده بود که : " امشب تا صبح، مسجد بیدارباش داریم. هرکس میخواهد بیاید." خودش نفر اول به مسجد رفت ، و از اینکه زودتر از همه آمده بود خوشحال و سرحال بود. مهرها را مرتب کرد. قرآن ها و تسبیح ها را مرتب کرد. به حاج عباس کمک کرد ، و آشپزخانه را هم مرتب کرد. مادر صادق اگر اینجا بود، از شوق اشک می‌ریخت. اگر چه چند روز است وقتی رفتار صادق را با پدرش پر مهر می‌بیند و بالتبع، پدرش هم کمی با او مهربان تر و با حوصله تر شده است. سر سجاده نمازش، هر دو را دعا میکند و اشک شوق در سجده می‌ریزد. خانم قدیری خیلی دلش می‌خواست ، سید و خانواده شان را برای افطاری دعوت کند اما هنوز پرویز، شوهر خانم قدیری، سید را ندیده بود. خانم قدیری خیال می‌کرد ، که شوهرش سید را ندیده بود درحالیکه پدر صادق، هوشیارتر و حساس تر از این حرفها بود که کسی وارد خانه اش بشود و ته و تویش را درنیاورد. آقای قدیری، حرفهای بسیاری از آقای میرشکاری شنیده بود. از آنجا که مرد دنیا دیده‌ای بود، به همین اکتفا نکرده و با مدیر مدرسه هم صحبت کرده بود. با آقای مرتضوی هم. و همان دو روز اول، خیالش از سید راحت شده بود و خودش را آفتابی نمی‌کرد. حال و حوصله موعظه شنیدن نداشت. مطمئن بود که سید در روابط بین آن ها ورود پیدا می‌کند و از رفتار نامناسب خودش هم مطلع بود. همین حال را عادت کرده بود ، و میلی به تغییر نداشت. برای همین بود که خودش را جلوی سید آفتابی نکرده بود اما با دیدن رفتارهای رو به رشد همسر و پسرش، از خودش خجالت کشید. و همین خجالت باعث شد ، که وقتی خانم قدیری به او گفت که نظرش چیست حاج آقا طباطبایی و خانواده شان را برای افطاری دعوت کنیم؟ پاسخ مثبت به او داد و تلفن را برداشت و شماره سید را گرفت: _سلام. حاج آقا طباطبایی؟ بله.. قدیری هستم. پدر صادق قدیری. بله. متشکرم. بله. غرض از مزاحمت اینکه خانواده ما تمایل داشتند که شما و خانواده تان را برای افطاری دعوت کنیم. بله هر وقت که برای شما راحت تر باشد. بله. نه زحمتی نیست. اختیار دارید. باعث خوشحالی است. بله. اگر بتوانم بله خواهم آمد. بله. باشد. پس خبر از شما. ارادتمند. خداحافظ خانم قدیری از لحن سرد خداحافظی همسرش دلسرد شد اما چیزی نگفت. آقای قدیری گوشی را به همسرش داد و گفت: _گفتند شاید نتوانند در خدمت باشند. این حاجی هم برای ما کلاس می گذارد. به هر حال قرار شد اگر توانست روزش را خبر بدهد. سید، نمیدانست چه جوابی به آقای قدیری بدهد. از طرفی شاید دو سه روز دیگر در این محله نباشد. از فردا روزش خبر نداشت. حتی با خود فکر کرد که نکند فردا شب که استاد رفعتی به منزلشان می‌آیند، همه را با خود به قم ببرند؟ همین فکر را زهرا هم کرده بود. برای همین، وسایل ضروری را همان شب جمع کرد. کارتن هایی که در انباری گوشه حیاط گذاشته بود را بیرون آورد و وسایل آشپزخانه را درون کارتن ها گذاشت. البسه ها و ملحفه ها را هم بقچه پیچ کرد و برخی را هم داخل کیف و ساک ها گذاشت. اسباب بازی های بچه ها را هم تفکیک کرد و هر کدام را داخل کیسه زباله ای رنگی گذاشت و با ماژیک، اسمشان را رویش نوشت. فقط مانده بود کتاب‌های مختصر سید و فرش و موکت ها. میز و صندلی و کمد و ماشین لباسشویی نویی که..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۲۱۷ و ۲۱۸ و ماشین لباسشویی نویی که هنوز از جعبه بیرون نیامده بود. وسط سالن نشست. به اطرافش نگاهی کرد. سجاده اش را پهن کرد. از اینکه توانسته بود در عرض سه ساعت، عمده وسایل خانه را جمع کند، خدا را شکر کرد و از خدا خواست که هیچ وقت ، وسایل زندگی شان آنقدر زیاد نشود که روزها معطل جمع‌کردنشان شود. این سادگی را دوست داشت. نگاهش به کتاب های گوشه اتاق افتاد. با خود گفت: "بستن نخ شیرینی دور کتاب ها هم که کاری ندارد. بماند برای بعد." علی اصغر از آب بازی خانه عمو حسابی خسته شده بود و خواب بود. زینب هم موقع گوش دادن به نوای سوره یس از گوشی زهرا، خوابش برده بود. قرآن را برداشت و سر سجاده، مشغول تلاوت شد. . . سید هم در مسجد به همراه صادق، مشغول روخوانی قرآن بودند که بچه ها یکی یکی سر رسیدند. با ورود هر کدام، سید، گل از گلش بیشتر می‌شکفت و این حالتش، همه را به شعف آورده بود.سید با خود فکر کرد : "در این مدت کم، چقدر دلم برای این بچه‌های گُل، پَر می‌زند. الحمدلله. خدایا دل ما را برای هرکس که محبوب توست، پَرپَر کن" همه دور هم نشستند. محمد گفت: _خب آقا صادق، ما را کشانده‌ای اینجا که گپ و گفت کنیم؟ صادق گفت: _نمیدانم. راستش من تا فهمیدم که حاج آقا قرار است تا صبح بمانند به همه خبر دادم با این حرف صادق، همه خندیدند. سید لبخند زنان گفت: _به گمانم فردا صبح همه خواب باشید. چطور است تزئیات و بقیه کارها را انجام دهیم؟ همه موافقت کردند و از جا برخاستند. ساعت نزدیک دوازده شب بود. در مسجد را بستند. یونولیت ها را آوردند و در زاویه کنار منبر، صحنه را چیدند. نزدیک ساعت دو نیمه شب، سید برای بچه‌ها چایی آورد تا استراحتی بکنند. خودش تمام این مدت سرپا بود و گوشه‌ای از کار را گرفته بود. استاد مکانیک یک ساعت دیرتر آمد و عذرخواهی کرد وگفت: _آقا چنگیز به من خبر دادند که اینجا مشغول هستید. خودشان هم می خواستند بیایند ولی گویا حاج خانم ناخوش احوال بودند. سید نگران از حرف استاد، به گوشی چنگیز زنگ زد اما در دسترس نبود. نگذاشت نگرانی در دلش رسوخ کند. برخاست. گوشه مسجد دو رکعت نماز خواند و در سجده، از خدا شفای همه بیماران را خواست و خدا را به کَرَم امام حسن مجتبی علیه‌السلام، قسم داد و حضرت را واسطه کرد و بهترین خیر و مصلحت ها و روزی و برکت ها را برای چنگیز و خانواده اش، برای صادق و خانواده اش، برای تک تک بچه ها و خانواده هایشان خواست و برای کمک، کنار استاد مکانیک رفت. هنوز تا اذان صبح یک ساعتی مانده بود ، که درِ مسجد زده شد. حاج عباس قرآنش را بست و در را باز کرد: _بفرمایید. با چه کسی کار دارید؟ صادق، نگاهش که به آقای دمِ در افتاد، رنگ از رویش پرید. محمد نگاهی به در مسجد کرد و به صادق گفت: _چیه ؟ چته؟ صادق گفت: _پدرم آمده مسجد چرا؟ محمد به سمت در مسجد برگشت و همزمان با سید، به سمت حاج عباس رفت. سید به آقای قدیری سلام و حال و احوال کرد و دست داد. آقای قدیری بعد از پاسخ دادن پرسید: _شما مرا می شناسید حاج آقا؟ سید گفت: _نه متاسفانه. آقای قدیری از رفتار صمیمانه سید با فردی که نمی‌شناسد، بسیار تعجب کرد و بلافاصله گفت: _قدیری هستم. پدر صادق سید مجدد دست داد و بفرمایید گفت. صادق که پشت سر محمد جلو آمده بود، همزمان با محمد، سلام کرد. آقای قدیری پاسخ هر دو را به یک سلام داد و داخل شد. وسایل و تزئینات را که دید، خندید و گفت: _چه جالب. تا به حال مسجد را با تزئیات ندیده بودم سید گفت: _طرح را می‌پسندید؟ به نظرتان کجایش اشکال دارد؟ بگویید که برطرفش کنیم. اقای قدیری نگاه خریدارانه ای به چینش یونولیت ها و طرح اسلیمی و قاب بالای سر مجری و بقیه تزئیات کرد و گفت: _به نظر بی اشکال است. موفق باشید. سید، کف دستش را به نرمی پشت صادق گذاشت و با افتخار گفت: _طرح و چینش این ها، همه از آقاصادق است. خدا بهتان ببخشد پسر به این زرنگی دارید. معلوم بود آقای قدیری از این حرف سید خوشش آمد . حاج عباس چای را تعارف کرد. شنید که سید به آقای قدیری می‌گفت: _از دعوتتان بسیار ممنونم. راستش معلوم نیست که پس فردا شب ما اینجا باشیم. برای همین شرمنده تان شدم. آقای قدیری با دلخوری و پر توقع گفت: _اشکالی ندارد. هر دعوتی را که نباید قبول کرد. سید نگاهی به چهره جاافتاده‌شان کرد و گفت: _اختیار دارید. باعث خوشحالی است خدمت برسیم. اگر ماندنی شدیم حتما مزاحمتان خواهیم شد. آقای قدیری سرش را به علامت باشد تکان داد و مشغول خوردن چای شد. سید ادامه داد: _درس عربی آقا صادق هم تمام است. همین امشب هم اگر از او امتحان بگیرند، نمره کامل را می‌گیرد." اقای قدیری از این حرف سید جا خورد.... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۲۱۹ و ‌۲۲۰ اقای قدیری از این حرف سید جا خورد. باور نکرد اما برای اینکه تشکری کرده باشد، دست به جیب برد و دسته چکش را در آورد و گفت: _دست شما درد نکند. همان قبول شود برای ما کافی است. چقدر بنویسم؟ سید خندید و گفت: _هیچ. خیلی بیشتر پرداخت شده است. تمام و کمال. آقای قدیری دسته چک را داخل جیبش گذاشت و با خود فکر کرد : " یادم باشد از مادرش بپرسم چقدر به سید داده که اینقدر محکم تمام و کمال میگوید." سید عذرخواهی کرد ، و برای تکمیل بسته بندی شکلات ها، به کمک حاج عباس شتافت. کمی به کارهای بچه ها نگاه کرد. از بیکار نشستن حوصله اش سر رفت. به طرف صادق رفت و گفت: _صبح خواستی برگردی، به اوس ممد زنگ بزن بیاید دنبالت. تنهایی راه نیافتی تو خیابان. من رفتم. فعلا صادق چشم گفت و خداحافظی کرد. سید و حاج عباس و صادق، هر سه برای بدرقه آقای قدیری، تا دمِ در مسجد رفتند. چند ساعتی تا افطار مانده بود. مردم دسته دسته وارد مسجد می‌شدند. صادق و دو نفر دیگر مسول انتظامات شده بودند. کناره‌های دیوارها را برای تکیه مسن‌ترها نگهداشته و جوانان و نوجوانان را به ترتیب، در صف های خود می‌نشاندند. بچه ها از اینکه همگی کنار هم هستند احساس استقلال و شخصیت کرده بودند. روی سینه کودکان، برچسب نام امام حسن مجتبی علیه السلام سنجاق می‌شد و بچه ها برچسب ها را به یکدیگر نشان می‌دادند و به آن می بالیدند. طرح برچسب را سید، لابه لای کارها زده بود و پرینت گرفته بود. زهرا و زینب در عرض چند ساعت، پشت و رویش را نوار چسب پنج سانتی زده بودند و دوربُری کرده بودند. لحظه ورود به مسجد، زمانی که کودکان و نوجوانان از زیر طاقِ خیمه مانند سبز رنگِ دمِ درِ مسجد وارد می‌شدند، صادق با لبخند و تبریک عید، خیلی با حوصله برچسبی را با سوزن ته گردهای بزرگ، روی سینه هایشان می‌زد. بسته شکلاتی دست‌شان می‌داد ،و به داخل مسجد بفرما می‌گفت. محمد و بچه های دیگر، در آشپزخانه مشغول آماده کردن وسایل افطاری بودند. سبزی و خرما و زولبیا بامیه و پنیرف پارچ های اب و شربت همه آماده بود. فقط مانده بود شام اصلی ،که یک ساعت دیگر می‌آمد و شله زرد. ساعت حدود پنج و نیم عصر بود ، و راس ساعت شش، مراسم جشن شروع می‌شد. «لعیا خانم» عصبی و ناراحت، زهرا را که مشغول مرتب کردن موهای علی اصغر بود، گوشه ای پیدا کرد. زهرا از چهره اش خواند که اتفاقی افتاده. علت را که پرسید، انگار بمبی در لعیا خانم منفجر شده باشد گفت: _شله زرد را آماده نکرده اند. زهرا گفت: _خیر باشد. چرا؟ مشکلی پیش آمده؟ لعیا خانم گفت: _شرم دارم که چرایش را بگویم خانم حاجی. ولی بگذار بگویم تا بدانید با چه آدم هایی طرف هستید. می گویند از لج شما و حاج آقا درست نکرده اند که افطاری تان خراب شود. میگویند تا چشم.. بعد انگار که لزومی در بیان آن جمله نبیند گفت: _حالا چه کار کنیم؟ زهرا نگاهی به ساعت کرد. ده دقیقه مانده به شش بعدازظهر بود. تا افطار دوساعتی وقت داشتند. گفت: _حالا شله زرد هم نبود اشکالی ندارد. وحی منزل که نیست. لعیا خانم گفت: _نه نمی شود. نذر امام حسن مجتبی داریم برای خاص شله زرد. اگر این را نپزیم با پولی که برای شله زرد داده شده چه کنیم؟ زهرا دید که نمی شود از شله زرد گذشت و دِینی است که به عهده شان است. به لعیا خانم گفت: _توکل بر خدا. من درست می‌کنم. و رو به زینب گفت: _زینب جان شما مسجد میمانی؟ من باید بروم برای تهیه شله زرد. زینب گفت: _بله من مسجد میمانم. نگران نباشید. زهرا با سید تماس گرفت: _سلام جواد جان. خوبم. ممنون. جواد من باید برای کاری بیرون مسجد بروم. زینب مسجد هست. به نظرت اشکالی ندارد؟ .. بله. نه چیز مهمی نیست. بله. خداقوت.. ما را هم دعا کن جواد جان. فعلا.. یا علی. خدانگهدار به لعیا خانم گفت: _کسی از خانم ها هست که برای کمک من بیاید؟ لعیا خانم خودش نمی‌توانست مسجد را ترک کند و باید گروه انتظامات و بقیه چیزها را مدیریت کند، نگاهی به اطراف کرد و گفت: _خانم محمودی بهترین گزینه است. همسر حاج آقا روحانی قبلی‌مان. بهشان بگویم؟ زهرا موافقت کرد لعیا خانم که خانمی میانسال و با مدیریت و روابط عمومی بالا بود و موقع دادن برخی مسئولیت ها به خواهران، اعلام آمادگی کرده بود، چند دقیقه ای با خانم محمودی صحبتی صمیمانه کرد و هر دو به طرف زهرا که سرپا ایستاده بود آمدند. خانم محمودی سلام و احوالپرسی کرد و گفت: _بفرمایید برویم لعیا بسته پول نذر شله زرد را به طرف زهرا داد و گفت: _باز هم ببخشید. زهرا گفت: _اشکالی ندارد. توفیقی است برای من. خیلی هم خوب. الحمدلله. دست علی اصغر را گرفت و با خانم محمودی..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۲۲۱ و ۲۲۲ دست علی اصغر را گرفت ، و با خانم محمودی، همراه شد. از مسجد که بیرون آمدند، گرمای هوا به صورتشان زد. خانم محمودی بفرما گفت و اشاره به ماشینی که چند متر پایین‌تر پارک شده بود کرد. زهرا تازه فهمید که چرا لعیا خانم ، ایشان را بهترین گزینه معرفی کرد. سوار ماشین شدند. خانم محمودی، لبه های جلوی چادرمشکی اش را با سوزنی محکم کرد که از هم باز نشود. با سرعت، ماشین را از پارک درآورد و به سمت فروشگاه بزرگی که چند خیابان بالاتر بود رفتند. ب رنج و شکر و زعفران را خریدند. دمِ راه، سری به خانه‌شان زد. دو قابلمه نسبتا بزرگ و اجاق گازی را داخل ماشین گذاشت. خانم محمودی خلاف ظاهر و سنش، خیلی قوی و باانرژی بود. پرسید: _منزلتان حیاط دارد؟ آنجا چون نزدیک‌تر به مسجد است بهتر است. زهرا گفت: _بله حیاط دارد. توفیقی است. ماشین سر نبش کوچه هشت ممیز یک ایستاد. خانم محمودی، از صندوق عقب، چرخ خریدی آورد و گفت:" _این از سوغات قم است. دبه های خالی را داخلش می‌گذاشتیم و آب شیرین پُر می‌کردیم. سید، به همراه حاج احمد وارد مسجد شد. قولش را فراموش نکرده و قبل از شروع مراسم، دنبال حاج احمد رفت. جشن را رأس ساعت شروع کرده بودند. ساعت سید، شش و بیست دقیقه بود که استاد رفعتی هم با چند نفر از اساتید سید، وارد مجلس شدند. سید به استقبالشان رفت ، و معانقه‌ای گرم و صمیمی و طولانی با هر کدام انجام داد. نگاه همه مردم روی سید و تعامل با اساتیدش بود. برخی از مردم ناخودآگاه ، به احترامشان از جا برخاستند و برخی دیگر برای تیمن و تبرک، جلو آمده و سلام علیک کردند. مجری، چند صلوات از جمع گرفت ، و به خواندن، ادامه داد. استاد رفعتی و همراهان که همان دمِ درِ مسجد نشستند، با راهنمایی انتظامات، کمی جلوتر رفتند. سید از استاد رفعتی خواست که به جای ایشان صحبت کند. استاد پیشنهاد داد که «حاج آقا مجتبوی»، بالای منبر روند و از نفس گرمشان استفاده کنیم. سید از این پیشنهاد بسیار مسرور شد. متواضعانه درخواست کرد و استاد رفعتی هم همزمان از ایشان خواستند. حاج آقا از اساتید اخلاق حوزه و به دعوت استاد رفعتی، آمده بود. با درخواست مجدد و همراهی سید، از جا برخاست: _بسم الله . افوض امری الی الله.. صدای دل نشین و آرام حاج آقا، قلب سید را مطمئن و آرام‌تر از قبل کرد. حاج آقا از رفتن به بالای منبر خودداری کرد و جلوی جمعیت قرار گرفت. بلندگو را دست گرفت. همان طور ایستاده، چنان بسم اللهی گفت که مو به تن همه سیخ شد. سید، گوشه ای ایستاد و محو چهره نورانی حاج آقا، خدا را شکر کرد. حاج آقا مجتبوی با اینکه سن بالایی داشت، در طول مدت صحبت‌شان چنان راست و بی حرکت ایستاده بود که اگر محاسن سفید و چروک صورت و دست هایشان نبود، امکان نداشت کسی سن ایشان را زیر چهل تخمین بزند. همان دقایق اول، صدای گریه از خانم‌ها بلند شد. حاج آقا مجتبوی آنقدر آرام و با اطمینان و با خلوص حرف می‌زد که محال بود قلبی آن را بشنود و تکان نخورد و چشم‌ها خشک باقی بماند. سکوت مطلقی در مسجد حاکم بود. سید، همان گوشه، رو به حاج آقا، آرام و ریز اشک می‌ریخت. حاج آقا از اخلاق کریمانه امام حسن مجتبی علیه السلام گفت و در فراق فرزندشان، صاحب الزمان، نالید. همراه با ناله او، جمعیت گریه کردند. چند جمله‌ای با امام زمان ارواحناله الفداه صحبت کرد و از کَرَمِ حسنی‌شان، طهارت قلوب همه مومنین و مسلمین را خواست. مردم با اشک جاری، آمین گفتند. برخی ها زیر لب مشغول مناجات با امام زمان شدند. حاج آقا مجتبوی دست ها را بالا برد و دعا کرد: "خدایا به حق مولایمان، به حق کریم اهل بیت، همه گناهان این جمع و همه مومنین و مومنات، زنده و مرده، در همه قرون و اعصار را ببخش و بیامرز و همه آن ها را به حسناتی مضاعف، تبدیل بفرما." مردم آمین گفتند. حاج آقا با شادی قلبی از این ارتباط خاص با اهل بیت علیهم السلام و مناجات با امام زمان و مسئلت از خداوند باری تعالی گفت: "والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم." مردم صلوات فرستادند ، و همه از جا برخاستند. حاج آقا، میکروفون را به سید دادند و با قدم‌هایی آرام، کنار استاد رفعتی رفتند. بفرماییدی به مردمی که به احترام ایشان برخاسته بودند گفتند و متواضعانه، روی زمین، نشستند. نه تنها سید، بلکه اکثر مردم محو تماشای حرکات آرام و لطیف حاج آقا شده بودند. همهمه مجدد در مسجد بلند شد. سید بلندگو را دست مداح داد. مداح، توسل کرد. اشک هایش را پاک کرد و دعای فرج را خواند. سید با خود گفت: "کاش زهرا اینجا بود." برای دل و قلب زهرا دعا کرد..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۲۲۳ و ۲۲۴ برای دل و قلب زهرا دعا کرد که بهره ای بیشتر از خودش از این مجلس ببرد. گوشه ای رفت و با او تماس گرفت: _سلام زهرا جان. خوبی؟ جایت خیلی خالی است. کجایی؟.. خانه چرا؟..خب..عجب.. دعاگوت هستم خانمی.. شما ما را دعا کن. یا علی. . . قابلمه های برنج در حال جوشیدن بود. دو قابلمه روی گاز و یک قابلمه روی اجاقی که در حیاط، سرپا کرده بودند. نظر زهرا و خانم محمودی، هر دو بر این بود که شله زرد در قابلمه های بیشتر، زودتر حاضر می شود. زهرا گلاب و دارچین را از داخل کارتن بیرون آورد. خانم محمودی به وضعیت منزل زهرا، مشکوک بود. چیزی نپرسید اما با خود گفت: "احتمال اینکه اسباب‌شان را باز نکرده باشند خیلی کم است. چون گلاب هنوز خنکی داخل یخچال را داشت. پس چرا وسایلشان را جمع کرده‌اند؟" زهرا زغفران کوبیده و خانم محمودی، شکر را اضافه کرد و هم زد. همزمان مشغول خواندن حدیث کسا و زیارت عاشورا شدند. زهرا و خانم محمودی، احساس آشنایی و صمیمیتی خاص باهم داشتند. هر دو از این حس خوشحال بودند و هماهنگی خاصی بین نظرات و کارهایشان می‌دیدند. نيم ساعت مانده به اذان مغرب، شله زردها حاضر شد. زهرا و خانم محمدی، قابلمه ها را درون تشتی که پر از یخ بود به نوبت گذاشتند تا کمی سرد شود. مرتب شله زردها را هم می‌زدند. نیم ساعت قبل از اینکه شعله زیر قابلمه ها را خاموش کنند، زهرا با سید تماس گرفته بود و سید، چند نفر از بچه ها را برای حمل قابلمه های شله زرد، مامور کرده بود. صدای زنگ در بلند شد. زهرا و خانم محمدی، قابلمه شله زردها را که حرارت مختصری داشت، جلوی در گذاشتند. در را باز کردند و محمد و بچه ها، وارد حیاط شدند و بلافاصله قابلمه ها را به آشپزخانه مسجد بردند. حاج عباس منتظر ایستاده بود ، تا به محض رسیدن شله زرد، آن ها را در ظرف بکشد . اما با خود گفت : " چطور شله زرد داغ را در این ظرف‌ها بکشم؟" سید، وارد اشپزخانه شد. غذا هم رسیده بود. به کمک سید، بشقاب ها را از کارتنی در آوردند. سید تشتی را نزدیک چاه آب آشپزخانه گذاشت. بشقاب ها را درون آن ها قرار داد و به سرعت، مشغول شست و شو و آب گرفتنش شد. بچه ها با قابلمه ها سر رسیدند. نگاه محمد به بشقاب ها که افتاد پرسید: _مگر غذا را در ظرف یک بار مصرف نکشیده اند؟ سید گفت: _نه عزیز. غذای داغ را در آن ظرف‌ها نباید کشید. حاج عباس سبد بزرگی آورد و به همراه سید، مشغول شست و شو بشقاب ها شد. بشقاب ها را در سبد گذاشتند. بیست دقیقه تا اذان مغرب مانده بود. مداح، دعای آخر مجلس را خواند. گروه انتظامات مشغول مرتب کردن صف جماعت شدند. کل مسجد پر از روزه‌داران شده بود. سید هر از گاهی زیر لب خدا را شکر می‌کرد و در دل می‌گفت: "خدایا همه این بندگانت را تو اینجا جمع کرده‌ای. به برکت آن ها، ما را هم ببخش و بیامرز" و در اثر این نجوای قلبی، چشمش به اشک می‌نشست و مجدد جمله‌ای دیگر نجوا می‌کرد. بشقاب ها تمام شد. حاج عباس قاشق ها را هم داخل تشت انداخت و به سرعت، مشغول شست و شو قاشق ها شدند. محمد عذرخواهی کرد از اینکه اینها را زودتر آماده نکرده بود و گفت: _فکر می کردم ظرف یکبار مصرف می‌آورند. سید لبخندی مهربان زد و گفت: _خداراشکر که آن طور گمان کردی. بلکه ما هم کمی ثواب کنیم. مسئول سفره ها چه کسی است؟ محمد دوتا از بچه ها را صدا زد و آن ها با سید سلام و علیک کردند. سید همه را تحسین کرد و خداقوت گفت. قاشق ها هم تمام شد. نگاهی به اطراف کرد و به محمد گفت: _در قابلمه شله زردها را بردارید و مرتب هَم بزنید تا خنک تر شود و برای کشیدن در ظرف‌ها، مشکل ایجاد نشود. محمد و آن دو نفر، کاری که سید گفت را کردند. صدای ربنای رادیو از بلندگو بلند شد. سید، آستین هایش را بالاتر داد. رو به حاج عباس گفت: _برای تجدید وضو می‌روم از شیر گوشه حیاط مسجد، برای تجدید وضو استفاده کرد. خلاف بقیه جاهای مسجد، آن گوشه عجیب خلوت بود. سید، با آرامش و به دور از هیاهو، وضو تازه کرد و دعایش را خواند و با خدا مناجات کرد. مسح پا را که کشید، قطرات اشکش نیز جاری بود. با خود گفت: "خدایا به برکت سالار شهیدان، وضوی ناقص ما را بپذیر و ما را بیامرز که اگر تو نیامرزی و پناهمان ندهی، بیچاره ایم" همین فکرها و نجواهایش بود ، که قلبش را لرزان و اشکش را روان می‌کرد. سر بلند کرد و استاد رفعتی را روبروی خود دید. لبش را به لبخند باز کرد و گفت: _حاج آقا شما امام جماعت بشوید و مرا از این مسولیت معاف کنید. استاد رفعتی گفت: _امامت به عهده خودت، ما امشب آمده ایم...... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۲۲۵ و ‌۲۲۶ استاد رفعتی گفت: _امامت به عهده خودت، ما امشب آمده ایم پشت سر شما نمازمان را به بالاها بفرستیم. حالا بگو ببینم وسایلت را بسته ای که با ما برگردی قم؟ سید گفت: _به این زودی حاج آقا؟ چیزی شده؟ استاد رفعتی نگاهی به داخل مسجد کرد. حاج عباس بلندگو دست گرفته بود و منتظر الله اکبر رادیو بود تا اذان را بگوید. همان طور که نگاهش به مردم داخل مسجد بود گفت: _در جریان شکایتی که از شما به دادگاه روحانیت شده قرارگرفته‌ام. قاضی پرونده مامور تحقیق فرستاده. سراغ ما هم آمدند برای تحقیق. از آنجا شد که در جریان کارت قرار گرفته ام. بیشترش را نپرس. اما هم به صلاح شما و هم مردم و هم آن شاکی است که شما هر چه زودتر به قم برگردی. روحانی قبلی مسجد اگر نمی تواند امامت جماعت را بکند، یکی از روحانیون چند خیابان پایین تر هستند که تا آمدن ایشان، امامت مسجد را داشته باشند. شما بیا برگردیم قم. سید سرش را پایین انداخت و گفت: _ببخشید برای شما دردسر درست کرده ام. باور کنید من کاری نکرده ام. استاد رفعتی دست به شانه های سید گذاشت و گفت: _ما همه تو را باور داریم. امروز که با تو آشنا نشده ایم که. همه کارهای شما خوب و عالی است. اما برخی تحمل دیدن این خوب و عالی را ندارند. صلاح شما، حالا نگویم آن شاکی، به این است که شما اینجا نباشی. گاهی، خوبی بندگان خوب خدا، عامل آشکار شدن و بدتر شدن رزایل ما آدم‌ها می‌شود. سید از این حرف استاد تعجب کرد و با اعتراضی محترمانه گفت: _استاد این چه حرفی است! من اگر آنقدر خوب نبودم که بدی های دیگران از بین برود، من باید سرزنش بشوم. کاش آنقدر داشتم که .. صدای الله اکبر حاج عباس بلند شد. استاد رفعتی گفت: _شما اگر اینجا باشی، جریان پرونده علیه شاکی می‌چرخد و خوب نیست. بگذار حسادت ما آدم‌ها، رو نشود و تعفنش، مردم را بدبو نکند. قبول کن دیگر سید. نگذار دلیل‌تراشی کنم. برخی چیزها را نمی‌شود برایش دلیل قانع کننده آورد. سید در صورت پرمهر و دلسوز استاد رفعتی دقیق شد و گفت: _چشم استاد. اطاعت امر استاد رفعتی، پیشانی سید را بوسید و به سمت مسجد، بفرما زد. سید وارد مسجد شد. کنار حاج احمد نشست و گفت: _حاج آقا بفرمایید جلو سر سجاده. خواهش می‌کنم. حاج احمد از جا برخاست. مردم بلند شدنش را دنبال کردند که بالاخره روحانی خودمان قرار است امام جماعت شود و صلوات فرستادند. کارگرها کنار پنجره، نشسته بودند ، و همراه با بقیه مردم، صلوات فرستادند. چنگیز، گوشه صف سوم با عصا ایستاده بود. حاج احمد، طوری جلو رفت ، که از کنار چنگیز رد شود. دستی به سر و صورتش کشید و گفت: _خوش آمدی جوان. از دیدنت بسیار خوشحالم. و پیشانی چنگیز را بوسید. جمعیت همه صلوات فرستادند. حاج احمد از کنار هیات امنا گذشت. مردم صف پشت امام جماعت را برای حضور هیات امنا خالی کردند. آقای میرشکاری خود را پشت امام جماعت رساند و منتظر ماند حاج احمد جلو بایستد. حاج احمد، آرام بود و آرام قدم برمی‌داشت. حاج آقا مجتبوی، کنار استاد رفعتی، لابه‌لای جمعیت نشسته بودند و ذکر می‌گفتند. آقای مرتضوی هم با حاج احمد خوش و بش کرد. حاج احمد از زحمات آقای مرتضوی بسیار تشکر کرد و برایشان دعا کرد. یک متر تا سجاده امام جماعت مانده بود. دست چپ حاج احمد در دستان سید بود و با تکیه به قوت بازویش، قدم برمی‌داشت. اقای میرشکاری بلند گفت: _برای سلامتی حاج آقا صلواتی بلند بفرستید و خودش از همه بلندتر صلوات را شروع کرد. مردم صلوات فرستادند و آقای میرشکاری با حاج احمد سلام و علیک کرد. حاج احمد پاسخشان را مانند همیشه داد و گفت: _لااقل صلوات را کامل می‌کردید. آقای میرشکاری به حاج احمد بفرما زد که روی سجاده امام جماعت بایستد. حاج احمد، کنار میرشکاری رفت. مهرش را از جیب پیراهن درآورد ، و پشت سر سجاده امام جماعت ایستاد و رو به سید گفت: _بسم الله سید. همه منتظریم میرشکاری هاج و واج حاج احمد را نگاه کرد و بلافاصله گفت: _حاج آقا شما بفرمایید حاج احمد بی توجه به حرف میرشکاری، به سید مجدد گفت: _بسم الله سید. بسم الله سید، چشمی گفت و روی سجاده ایستاد. استغفار کرد و تکبیرات هفت گانه را با توجه گفت. حاج عباس همراه سید، هفت بار تکبیر گفت. سید الله اکبر نماز را گفت و قامت بست. حاج عباس هم که دلش از تکبیرهای محکم سید به لرزش در آمده بود گفت: _الله اکبر تکبیره الاحرام حاج احمد، اولین نفری بود....
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه #کوچه‌ی_هشت_ممیزیک 🌱قسمت ۲۲۵ و ‌۲۲۶ استاد رفع
ادامه ۲۲۶ 👇 حاج احمد، اولین نفری بود ، که بعد از سید، تکبیر گفت و به سید اقتدا کرد. میرشکاری ایستاده بود و نمی‌دانست چه کند. عصبانیتی عجیب وجودش را چنگ زد. مهرش را رها کرد و از صف خارج شد. چنگیز از کنار صف سوم، عصا زنان به جلو آمد و به حاج عباس گفت: _کنار حاج احمد خالی است. شما بفرمایید. من مکبری می‌کنم. حاج عباس بلافاصله داخل صف شد. اشک از چشمش روان بود. خیلی دلش می‌خواست پشت سر سید نماز بخواند و حالا، کنار حاج احمد، دوست قدیمی‌اش، پشت سر سید، در پیشگاه خدا ایستاده بود. الله اکبر گفت و به صدای سید گوش داد و قلبش را با کلمه کلمه سید، همراه کرد. قلبش می‌لرزید. اکبریت خدا را احساس می‌کرد. رحمت و لطف خدا را احساس کرد. استعانت از خدا را احساس کرد. تقوای متقین را احساس کرد و آرزویش کرد. وحدانیت خدا را احساس کرد. اشک از چشمانش جاری بود. سید، دستانش را بالا برد و تکبیر گفت. حاج احمد هم تکبیر گفت. حاج عباس هم تکبیر گفت و به صدای چنگیز، به رکوع رفت. چنگیز، محو دیدن سید بود. دیگر نیازی نبود کسی او را برای مکبری کمک کند. طبق سفارش سید، هر روز رساله می‌خواند و با یک سوم از احکام رساله آشنا بود. حتی می‌دانست تکبیرات هفت گانه چیست. او دیگر، یک جوان خام دور از خدا و دستورات الهی نبود... 🌱......پایان.....🌱 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا