🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۸۳ و ۸۴
محمدصادق احساس مردانگی میکرد،
و خود را از جمع بچهها بیرون کشیده بود، او مرد خانهاش بود دیگر! زهرای کوچک مریم هم، با مهدی و زینب کوچولو مشغول بود.
مسیح چشمانش را غلاف کرده بود ،
و یوسف هم سر به سرش میگذاشت؛محبوبه خانم لبخندی به حجاب و حیای مسیح زد. مریم را دختر برازندهای دیده بود و دلش میخواست مادری کند.
مادر که باشی، مادری را خوب بلدی.
سیدمحمد نیامده بود، اما سایه بود و دلتنگی برای همسر شیفت در بیمارستان داشته که عجیب نیست؛ عشق که بیاید، لحظههایت همه دلتنگی است.
بیچاره فخر السادات!
چه میکشد از دوری همهی خانوادهاش؟ آن هم تنها در آن شهر و دور از تنها باقیماندهی خانوادهاش! بیچاره هیچوقت نمیتوانست ازدواج کند؛ اگر روزی قصدش را میکرد، باید به عقد برادر شوهرش درمیآمد که او خود زن و بچه داشت. ازدواج برای فخر السادات چیزی محال بود و محال؛ ولی تنهاییهای او را چه کسی پر میکرد؟ باید سر فاصله تصمیمی گرفته میشد.
دورهمی خوبی بود؛....
و حداقل دلتنگی مسیح را کم کرد.
آیه را از بیحوصلگی درآورد.
و زینب را از گوشهنشینی و سکوت نجات داد.
آخر شب که همه رفتند آیه به رها گفت:
_چند روزه میبینم وقتی داره با اسباببازیها بازی میکنه همهش دعواشون میکنه، گاهی دست و پای عروسکاشو میکنه، یکی از عروسکا رو کچل کرده. همهی موهاشو کنده!
رها سری به تأسف تکان داد:
_خودت باید فهمیده باشی که دخترت #افسردگی گرفته؛ تا دیر نشده به خودت بیا و به ارمیا زنگ بزن برگرده!
آیه اخم کرد:
_هر کی رفته خودش برگرده!
به سمت راهپله رفت تا به خانهاش برود که حرف رها میخکوبش کرد:
_اگه بره و مثل سیدمهدی هیچوقت برنگرده، میتونی خودتو ببخشی؟
آیه چشمهایش را بست ،
و نفس عمیقی کشید و به راهش ادامه داد.هنوز در خانه را باز نکرده بود که صدای زنگ بلند شد.
زینب که در آغوش مادر خواب بود چشم باز کرد. مسیح و یوسف که به همراه صدرا در حیاط ایستاده و مشغول
خداحافظی بودند، نگاه متعجبی به هم انداختند؛
صدرا در را باز کرد.
معصومه پشت در بود. کنارش آن به اصطلاح همسر هم بود. صدرا ابرو در هم کشید و گفت:
_اینجا چیکار داری؟
رامین مداخله کرد:
_اومدیم پسرمون رو ببینیم!
ابروهای صدرا به آنی بالا پرید:
_پسرتون؟مگه پسرتون اینجاست؟
معصومه که گارد گرفتنهای دو مرد را دید خودش را جلوتر کشید و
مقابل رامین ایستاد:
_ببین صدرا، دعوا که نداریم! اون زمان من شرایط نگهداری از بچهمو نداشتم، شما لطف کردید و بزرگش کردید. الان دیگه میخوام خودم بچهمو بزرگ کنم. این خواستهی زیادی نیست، هست؟! تا عمر دارم مدیونتم؛ لطفا بچهمو بده!
صدرا پوزخندی زد و رویش را به سمت خانه کرد، صدایش را بالا برد:
_مامان... مامان محبوب؛ بیا ببین این خانوم چی میگه نصف شبی!
صدای صدرا همه را به سمت در کشاند.
محبوبه خانوم: _چی شده؟ نصف شبی چی میگی؟! کی دم دره؟
معصومه صدرا را هل داد و وارد حیاط شد:
_سلام مامان جون، منم؛ اومدم دنبال بچهم!
رها خود را از بین جمعیت جمع شده در حیاط جلو کشید:
_بچهت؟! اونوقت کدوم بچه؟
_من با شما حرف نزدم؛ دخالت نکنید!
صدرا کنار رها قرار گرفت:
_اتفاقا با من و همسرم صحبت کردی، خودت خبر نداری؛ اون بچهای که اومدی دنبالش، هم پدر داره هم مادر. تو هم برو دنبال زندگی خودت، همونجوری که یک ساعت بعد از زایمان بچهت انداختیش تو بغل ما و رفتی دنبال شوهر کردن؛ اونم چه شوهری! تو با قاتل برادرم ازدواج کردی،
توقع داری بچه رو بدم بهت؟
معصومه: _اون یک اتفاق بود؛ رامین تقصیری نداره، سینا دعوا رو شروع کرد.
محبوبه خانم اشک چشمانش را پاک کرد:
_حالا شد تقصیر سینا؟! با این حرفا خامش شدی و زنش شدی؟اونموقع که خودت و بابات پاتونو گذاشته بودید رو گلوی صدرا که قصاص و یکهو تغییر عقیده دادید که خونبس باید گرفت و تا آخر عمر عذابشون داد، اون موقع سینا بیتقصیر بود؛ حالا چی میگی؟ از خونهی من برو بیرون!
رامین به دفاع از معصومه قدم در حیاط گذاشت که صدای فریاد محبوبه خانوم پیچید:
_پا تو خونهم بذاری ازت شکایت میکنم! هیچوقتِ هیچوقت، نبینم که دور و بر بچههای من و این خونه بچرخی!
داغ پسرمو تو رو دلم گذاشتی؛ داغ
بزرگ شدن یه بچه در آغوش مادرش رو تو رو دل میوهی عمر من گذاشتی؛ پسرم بچهشو ندید و رفت، تو این داغ رو روی دلش گذاشتی؛ الهی که خدا جواب این کارهات رو بده! الهی که دلت از داغ خالی نشه! الهی داغ بچهت رو ببینی!
حاج علی و زهرا خانوم مداخله کردند.
حاج علی: _اینجوری نگید حاج خانوم!نفرین نکنید، شاید اونم......
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۸۵ و ۸۶
حاج علی: _اینجوری نگید حاج خانوم!نفرین نکنید، شاید اونم توبه کرده باشه و پشیمون شده باشه.
زهرا خانوم: _محبوبه جان نگو!
دل زهرا خانوم مادری میکرد برای این مرد همیشه سرد و سنگی.
رامین: _حرف باد هواست؛ هرچی میخوای بگو؛ اگه اینجام چون زنم دلتنگ بچهش شده!
محبوبه خانوم: _این پشیمون باشه؟! اینی که هیچوقت از ما یه معذرتخواهی هم نکرد؟ این با این چشمای حق به جانب؟ از خونهی من گم شید بیرون!
معصومه: _من ازتون شکایت میکنم.
صدرا: _آدرس دادگاه رو داری یا بدم بهت؟
رامین: _تو دادگاه میبینمت جوجه وکیل!
معصومه که رفت، یوسف در خانه را بست.
رها دست بر سرش گذاشت:
_خوب شد بچهها خواب بودن!
آیه: _میتونه مهدی رو ازتون بگیره؟!
رها ناگهان مضطرب شد:
_صدرا، بچهمو...
صدرا: _هیچ کاری نمیتونه بکنه!مردک عوضی حقش بود ببرمش بالای دار!
صدرا نگاهی به زهرا خانوم کرد:
_شرمنده حاج خانوم. میدونم پسرتونه!
زهرا خانم: _چی بگم؟رامین کاری کرده که منو رها تا عمر داریم شرمنده شماییم.
محبوبه خانم: _شما چرا؟ما شرمنده شماییم که گول حرفای عموی بچه هارو خوردیم. رها برای ما رحمت الهی بود و هست.
حاج علی: _حبس عمومیش چند سال بود؟
صدرا: _چهار سال!تازه تموم شده و آزاد شده. افتاده به جون ما دوباره.
مسیح و یوسف خداحافظی کرده و رفتند. مریم هم بهتر دید دست محمدصادقش را بگیرد و زهرای خواب رفته در آغوشش را بیشتر اذیت نکند:
_محمدصادق داداشی!
_بله
_یه وقت از جریان امشب به بچه ها چیزی نگی؛ مواظب باش مهدی نفهمه!
_چشم آبجی، حواسم هست.
رها اشک میریخت.
سردرد امان آیه را بریده بود.
محبوبه خانوم را با آرامبخش به خواب بردند.
زهرا خانوم دخترش را در آغوش داشت. حاج علی و صدرا دربارهی کارهایی که
معصومه میتوانست انجام دهد و کارهایی که صدرا باید انجام میداد حرف میزدند؛
فقط بچهها آرام و بیخبر از دنیا در خواب ناز بودند.
رها: _صدرا... بچهمو نگیرن!
صدرا لبخندی به مادرانههای خاتونش زد: _نگران نباش! مهدی فقط پسر
خودته؛ نمیتونه کاری انجام بده.
رها: _اون مادرشه و تو عموش!
صدرا: _حضانت بچه بعد از ازدواج مادر با خانواده پدریه، در صورت نبود جد پدری، عمو حضانت رو بر عهده داره. در ثانی اون با قاتل پدر بچه ازدواج کرده، میتونم ثابت کنم بچه امنیت جانی نداره! چرا نگرانی؟ از
نظر قانون حضانت و قیومیتش با منه، نگرانیت بیخوده!
زهرا خانوم بوسهای بر سر رها زد و آرام زیر گوشش گفت:
_یه کمی به فکر بچهی خودت باش! این همه بیتابی براش سمه، چرا با خودت و بچهت اینجوری میکنی؟!
رها هقهق کرد و گفت:
_مهدی هم بچهی خودمه؛ خودم بزرگش کردم! مگه یادت نیست؟! همهش یه روزش بود که من مادرش شدم!
آیه که چشمانش را بسته بود ،
و کلافه از سردرِد بیموقع بود، خیالش از
بابت رها و مادرانههای زهرا خانوم و خواب بودن محبوبه خانوم که راحت شد،
بلند شد:
_من دیگه میرم خونه. رها جان الکی داری اعصاب خودت و شوهرتو خرد میکنی؛ بهتره بری استراحت کنی، صبح هم نیا مرکز؛ خودم به خانوم موسوی میگم مراجعاتو لغو کنه و یه نوبت دیگه بده.
شب بخیری گفت و به خانه برگشت؛
خانهای که مدتها بود گرمایی نداشت..مدتها بود تنها بودن را مشق میکرد. دلش مرهم میخواست؛ کسی که شبها با او از کارهای کرده و نکرده و ای کاشهایش میگفت؛ کسی که صبح نگاهش را بدرقهی راهش
کند؛ کسی مثل سید مهدی تمام عمرش؛ کسی شاید اندکی شبیه ارمیای
این روزها. ارمیایی که خودش هم نمیدانست میشناسدش یا نه؛
ارمیای شاید خسته از لجاجتهای آیه...
شب بدی بود ؛...
و بدتر از همه رها که همهی وجودش در بند عشق به مهدی کوچک صدرا بود. رها مادر بودن
را خوب مشق کرده بود.
آیه میدانست که رها از خود مادر شده و کودک
زادهاش هم، بیشتر مادری میکند، بهتر مادری میکند.
رها با همهی بد و خوبهای صدرا ساخت؛ با همهی دوستنداشتنیها ساخت. رها اول مادر شد و مادری آموخت و بعد همسر شد و عاشقی آموخت.
چقدر #فرق است بین رها و آیه...
آیهای که همه چیز داشت و رهایی که هیچ... حالا رهایی که همه چیز دارد و آیهای که... نه؛ آیه هنوز هیچ نشده بود.
مادرانههایش برای زینب ساداتش قشنگ بود، خودخواهانه نبود.
به خاطر دل دخترکش ازدواج کرد.
حالا کمی بدخُلق شده، کمی ارمیاآزاری در
خونش جولان میدهد، کمی به خاطر دلش دل زینب کوچکش را میشکند، اما این که خودخواهی نیست، هست؟!
مادر است دیگر...
از خود میگذرد برای بچهاش، لقمه از دهان خودش میزند برای بچهاش؛
اما زن است دیگر،...دلش بند یک مرد.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۸۷ و ۸۸
اما زن است دیگر، دلش بند یک مرد تا ابد میماند، باید با این چه کند؟
رها چه گفته بود؟ قبل از آمدن معصومه چه گفت؟
راستی، اگر ارمیا هم
مثل سید مهدی شود و دیگر نیاید؟
نه... امکان ندارد!
ارمیا کجا و سید مهدی کجا؟ ارمیا کجا و شهادت کجا؟
ارمیا و این حرفها؟ اصلا چه کسی گفته حق دارند ارمیا را با سید مهدی
مقایسه کنند؟
سید مهدی تک بود... بهترین بود؛ اصلا سید مهدی نمونهی دومی نداشت! ارمیا هرگز مانند او نمیشد؛ اصلا تقصیر ارمیاست که سیدمهدی دیگر به خواب آیه #نمیآید. ارمیا مزاحم خلوتهای ذهنیاش با یاد سیدمهدی است!
چشمانش بسته شد ،
و همانجا روی مبل و وسط #خوددرگیریهای ذهنیاش به خواب رفت... خوابی که سیدمهدی مهمان آن بود و نه ارمیا؛ خوابی که سراسر پریشانی بود و هرج و مرج...
ساعت یک و نیم بعدازظهر بود ،
که آیه با آخرین مراجعش خداحافظی کرد،
ده دقیقهای مشغول نوشتن گزارش بود. زمانی که سررسیدهایش را مرتب در کشوی میزش گذاشت و در آن را قفل کرد، دو ضربه به در اتاقش خورد.
این مدل در زدن دکتر صدر بود.
آیه بلند شد و در را برای دکتر باز کرد.
آیه: _سلام استاد، چیزی شده؟
صدر روی صندلی مراجع نشست و با دست به صندلی بغل دستش اشاره کرد که بنشیند:
_مگه باید چیزی شده باشه؟
آیه همانطور که مینشست:
_تا چیزی نشه که شما از اون اتاق خوشگلتون بیرون نمیایید.
صدر خندهای کرد:
_حق داری، حاج علی نگرانته؛ گفت من باهات صحبت کنم.
آیه لبخندش پر درد شد:
_کارم به اینجا کشید؟
+به کجا؟
_که دست به دامن شما بشن؟
+خودت بهتر میدونی که همهی آدما نیاز به مشاوره و درددل کردن، تخلیه هیجانی و از همه مهمتر شنیده شدن دارن؛ با حرف نزدن و #گوشهگیری و #فرار از #واقعیت میخوای به کجا برسی؟ به فکر #زینبت هستی؟ امانتداری میکنی؟ رها گفت وضع #روحی زینب اصلا خوب نیست؛ وقتی رها میگه خوب نیست من مطمئن میشم یه جای کار داره میلنگه! ارمیا چرا تنها رفت؟چرا وقتی بیمارستان بودی رفت؟ ارمیایی که من سه ساله میشناسم اینجوری نبود!
آیه: _سه سال؟ شما که تازه...
صدر میان کلامش آمد:
_چند ماه بعد از شهادت سیدمهدی بود که یه روز پدرت اومد، ارمیا رو آورده بود. من سه ساله با زیر و بم این بچه آشنام.
+چرا میومد؟
_اینا دیگه جزء اسرار مراجع منه؛ فقط گفتم که بدونی ارمیا آشنای یکی دو روزه نیست که بخوای من رو از سرت باز کنی!
+اونروز تو بیمارستان حرفای خوبی بهش نزدم.
_بعد از اونروز باهاش حرف زدی؟
+نه.
_میدونی کجاست و کی میاد؟
+بابا گفت رفته همون روستایی که قرار بود ما بریم.
_برنامه آیندهت چیه؟ وقتی اومد؟
+نمیدونم استاد! من هنوز با رفتن مهدی کنار نیومدم!
_مهدی برمیگرده؟
+نه!
_اما ارمیا میتونه بره؛ میتونه خسته بشه!
صدای ارمیا از لای در نیمه باز اتاق آمد:
_من خسته نمیشم دکتر؛ اینقدر آیه رو اذیت نکنید!
صدر به سمت صدا برگشت و با دیدن ارمیا با آن ریشهای چند روزه، از روی صندلی بلند شد و به سمتش رفت:
_سلام؛ رسیدن به خیر!
ارمیا شرمنده سرش را پایین انداخت: _ببخشید، سلام. ممنون؛ شما هم خسته نباشید.
+تو خسته نباشی مرد خدا!
_مرد خدا رو زمین چی کار داره دکتر؟ مرد خدا بالش برای پریدن باز بازه!
صدر: _لطفا تو قصد #پرواز نکن. داغ مهدی برای همهمون بس بود!
ارمیا: _بعضی داغها هیچوقت سرد نمیشن، شما که اینو میدونید نباید به آیه خانوم فشار بیارید؛ دست ما امانتن!
صدر: _خودتون میدونید؛ من برم که خانومم منتظره.
ارمیا: _اون خانوم چی شد؟
صدر منظور ارمیا را فورا فهمید:
_بستری شد، تو بیمارستان رازی.
ارمیا: _کجا هست؟
صدر: _به امینآباد مشهوره.
ارمیا: _خطری برای ما نداره دیگه؟
صدر: _خیالتون راحت.سابقهی خرابش اینجا باعث شده اونجا حسابی تحت نظر باشه که داروهاش مصرف بشه.
ارمیا: _ممنون دکتر!
صدر: _به امید دیدار
صدر که رفت ارمیا نگاه با لبخند مهربانانهاش را به آیه دوخت:
_سلام خانوم، خسته نباشی؛ بریم خونه!هنوز زینب سادات رو ندیدم، دلم براش تنگه!
آیه سلامی زیر لبی گفت. همیشه شرمندهی #اخلاق_خوب و #آرامش و #صبر ارمیا بود.
کلید ماشین را که به سمت ارمیا گرفت گفت:
_چطور با اینهمه بد رفتاریای من هنوز خوبی؟ گفته بودی تا من نگم دیگه نمیای؟
ارمیا کلید را از دست آیه گرفت:
_اومدم دکتر صدر رو ببینم که حرفاتونو شنیدم؛ من نبودم خیلی اذیتت کردن؟باور کن به خاطر خودت رفتم، نمیدونستم اذیت میشی.
آیه دوباره پرسید:
_چرا همهش #خوبی؟
ارمیا همانطور که کنار آیه قدم میزد گفت:
_من امروز رو نبین. اتفاقا....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۸۹ و ۹۰
ارمیا همانطور که کنار آیه قدم میزد گفت:
_منِ امروز رو نبین. اتفاقا من خیلی #بداخلاق بودم. اینی که در خدمت شماست، دسترنج دکتر صدر و حاج علی و سیدمهدی شماست. من همه چیزم رو از اونشب برفی دارم. اونشب معجزهی خدا برای من بود؛ خدا منو کوبید و از نو ساخت.
+کاش منم میکوبید و از نو میساخت!
_شما رو که کوبید، اما نسبت به ساخت دوباره دارید #مقاومت میکنید.
+درد داره؟
_خیلی...
+منم خیلی درد دارم؛ احساس بدی دارم.
_چرا؟
آیه سرش را پایین انداخت و با دستهایش بازی کرد:
+حس میکنم به مهدی... به یادش... با خاطراتش به ایثار و از خودگذشتگیش خیانت کردم.
_بیشتر به خودت، احساست و آیندهی خودت و دخترت داری خیانت میکنی. سید مهدی میدونست و رفت؛ اون از خودش برای آرامش شما گذشت.
+دقیقا همینه؛ حالا من با ازدواجم نشون دادم رفتنش ارزشی نداشت.
_اشتباه میکنی آیه. تو نشون دادی زندگی هست... امید هست... آینده هست؛ اگه #سیدمهدی و #سیدمهدیها رفتن فقط برای این بود که #آیندهای برای ما وجود داشته باشه. آیه خانوم، میدونم سیدمهدی تک بود، لنگه نداشت، اما میگم بیا با بدیهای من بساز، به خدا دارم خوب بودن رو کنارت مشق میکنم. من کنار تو و زینب سادات یه دنیا آرامش دارم؛ من کنار شما خوب میشم و بدون شما گم میشم؛ مگه #بال_پرواز سیدمهدی نشدی؟چرا منو بیبال و پر رها میکنی؟ منم میخوام پرواز رو تجربه کنم!
آیه اخم کرد:
_فقط همینم مونده بری شهید بشی!
ارمیا بلند خندید:
_پس زیادم از من بدت نمیاد؟ چشم شهید راه خدمت به شما میشم خانوم!
ارمیا جلوی در خانه پارک کرد:
_بریم ببینیم دختر بابا چیکار میکنه!
_دختر بابا با همه قهره. دلتنگه و گریه میکنه؛ همهی اسباببازیاشو خراب کرده و بابا میخواد.
ارمیا ابرو در هم کشید:
_چرا بهم زنگ نزدی؟ چرا نگفتی اینقدر اوضاع اینجا به هم ریخته؟
_در اصل منم قهر بودم؛ خب من تصادف کرده بودم، حالم بد بود زنی که شوهرم رو دوست داره میخواست منو بکشه؛ چه انتظاری از من داشتی؟
ارمیا: _اون قسمت شوهرم رو که گفتی رو دوست داشتم؛ خوبه منم یه خاطرخواه دارم که شما از رو حسادت یه کم ما رو ببینی!
_بله... خاطرخواه دیوونه.
این را گفت و ازماشین پیاده شد و نشنید که ارمیا گفت: "
همین که باعث شد منو ببینی بسه!"
**************
زینب به ارمیا نگاه کرد و باز مدادشمعیاش را روی کاغذ کشید. ارمیا به آیه نگاه کرد:
_قهره؟
_نمیدونم.
زینب را مخاطب قرار داد:
_زینب مامان؛ بابا اومده ها.
زینب عکسالعملی نشان نداد.
ارمیا به سمت زینب رفت و دست روی موهای دخترکش کشید:
_دختر بابا... قربونت برم. بغل بابایی نمیای؟ دلم برات تنگ شده ها!
زینب سرش را روی پای ارمیا گذاشت؛ مداد شمعی از دستش رها شد:
_بابا...
صدایش بغض داشت.
ارمیا دخترکش را از روی پاهایش بلند کرد و در آغوش کشید:
_جان بابا؟ خوشگل بابا...
صورت اشکآلود زینب را بوسید:
_گریه نکن بابا؛ اینجوری هق هق نکن قربون چشمات بشم!
آیه بهتر دید پدر و دختر دلتنگ را تنها بگذارد؛ به آشپزخانه رفت تا سفرهی نهار را آماده و غذاها را گرم کند.
ارمیا را که صدا زد، دقایقی صبرکرد.
ارمیا درحالیکه زینب سر روی شانهاش گذاشته بود از چهارچوب اتاق خارج شد.
ارمیا نگاهی به سفره انداخت و با لبخند کنار آن نشست:
_خسته بودی، بهتم زحمتم دادم؛ دستت درد نکنه خانوم.
زینب را کنار خودش روی زمین نشاند، برایش غذا کشید و بشقاب را مقابل دخترکش گذاشت.
نگاه آیه به زینب ساکت شدهی این روزها بود؛
نگاهش به مظلومیت نوظهور زینبِ پر جنب و جوشش افتاد، این تغییرات سریع #خُلقی، این کنارهگیریهایش، ناخن جویدنهایش، همه و همه نشان از افسرده شدن زینب داشت؛
دلش برای دخترکش شور میزد،
مادر است دیگر... هر چقدر دکتر باشد و دانا، هر چقدر بهترین باشد و بزرگ،دلشوره جزء جدانشدنی وجود مادرانهاش است.
غذای نصفه نیمه خوردهی زینب ،
دلش را آتش زد. نگاه ارمیا بین زینب و آیه در نوسان بود. نمیخواست جلوی زینب حرفی بزند، اما پدرانههایش از دیدن این زینب به درد آمده بود؛
این زینب همیشه هایش نبود.زینب لج میکرد و غر میزد و قهر میکرد و گریه زاری راه میانداخت.
آیه کلافه
شد و سردرد _مهمان همیشهی این روزهایش_ دوباره آمد و دستمالی که به سرش بست و روی مبلهای راحتی دراز کشید. ی دراز کشید.
ارمیا سعی در آرام کردن زینب داشت که آخر مجبور شد به سیدمحمد زنگ بزند..
و رهایی که خودش زنگ خانه را زد. زینب را با مهدی کوچکش که از دیشب از خودش جدا نمیکرد سرگرم بازی کرد و مقابل آیه و ارمیا نشست:.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۹۱ و ۹۲
مقابل آیه و ارمیا نشست:
_خودت فهمیدی اما تاکید میکنم که پشت گوش نندازی! زینب دچار افسردگی شده و این اصلا خوب نیست.
ارمیا مضطرب خود را روی مبل جلو کشید:
_چی؟! چرا افسرده؟
رها: _این #تنش بین شما، این عدم اطمینانی که روی موندن یا نموندن
شما داره، همه براش تنش و اضطرابآوره که در نتیجه افسرده شده. هرچه سریعتر خودتون رو جمع و جور کنید؛ قبل از اینکه دخترتونو از دست بدید زندگیتونو سامان بدید.
آیه دست روی سر دردناکش گذاشت: _بیرون گود نشستی میگی لنگش کن.
رها: _تو هم همیشه همین کارو میکردی؛ اما من به حرف تو ایمان داشتم و لنگش میکردم.
آیه دلجویانه گفت:
_ببخشید رها، حالم خوش نیست.
رها: _حال منم خوش نیست؛ انگار امروز رامین و معصومه رفتن دادگاه.
آیه: _از کجا فهمیدید؟
رها: _صدرا گفت، انگار براشون بپا گذاشته.
ارمیا: _اتفاقی افتاده؟
آیه: _بعدا بهت میگم، بذار ببینیم با زینب چیکار کنیم.
زنگ در به صدا در آمد. سید محمد خود را رسانده بود:
_صدای جیغ و داد زینب بند دلمو پاره کرد؛ چی شده بود؟!
ارمیا: _ببخشید، گفتم شاید با دیدن تو آروم بشه، حاج علی و زهرا خانوم هم رفتن شهر ری زیارت. تو از من بهش نزدیکتری، گفتم شاید... به هر حال ببخشید نگرانت کردم.
سید محمد دست بر شانه ارمیا گذاشت:
_کار خوبی کردی، رسیدنت بخیر.
ارمیا دست سید محمد را گرفت:
_ممنون.
رها با آمدن سیدمحمد خداحافظی کرد و به خانهاش در واحد پایین رفت.
سیدمحمد جویای احوالش شد و در آخر گفت:
_بهت گفتم زندگیتو بساز آیه! گفتم سید مهدی برادر منه و من میگم فراموشش کن؛ زندگی کن! نذار یادگار برادرم توی این کشمکشای تو و احساست از بین بره.
ارمیا به آشپزخانه رفت تا چای آماده کند. آیه چشمانش را بست و گفت:
_مهدی با همه فرق داشت؛ خیلی خوب بود؛نمیتونم.
سیدمحمد عصبانی میان کلام آیه پرید:
_بس کن آیه! چرا همهی شما
مردهپرست شدید؟ قهرها و دعواهات با مهدی رو یادت رفته؟ یادت رفته که چندبار قهر کردی؟یادت رفته چقدر از بعضی رفتاراش بدت میومد؟ بین همهی زن و شوهرا اختلاف هست، تو به ارمیا فرصت نمیدی، شاید خیلی بهتر از مهدی باشه.
آیه اخم کرد:
_مهدی بهترین بود؛ لیاقت شهادت رو داشت!
_جوری نگو که انگار من برادرم رو نمیشناختم و فقط و فقط تو میشناسی. مهدی خوب بود، پاک بود، با ایمان بود، عقایدش قوی بود؛ مگه من نمیدونم؟ اما این اسطورهای که تو ازش ساختی بیشتر پیامبره تا آدِم عادی. #همهی آدمها ایراداتی دارن، اونا رو فراموش نکن؛ به این مرد فرصت بده بشناسیش؛ به خاطر خودت، به خاطر دخترت... یه روزی پشیمون میشی.
ارمیا پشت مبلی که آیه نشسته بود ایستاد:
_دست از سرش بردار سید؛ تا هر وقت آیه بخواد من صبر میکنم.
سیدمحمد: _به فکر زینب باشید!
سید حمد به اتاق زینب رفت و ساعتی با یادگار برادرش بازی کرد. وقت خداحافظی به ارمیا گفت:
ِ _آیهی خودتو بساز برادر من!
ارمیا لبخندی به برادرانههای سیدمحمد زد:
_من آیه رو میسازم، اما دیگه اشتباه نمیکنم. آیه بعد از سیدمهدی گم شد، شکست، من طوری آیه رو میسازم که بعد از من خم به ابروش نیاد. طوری که کوه باشه #درهرشرایطی
***********
رها، مهدی را روی پایش نشانده بود ،
و موهای خرمایی رنگ پسرک همیشه آرامش را،
شانه میکرد. بغض گلویش را گرفته بود. سی دقیقه پیش بود که معصومه زنگ زده بود، رها تلفن خانه را جواب داده و صدای گریهی معصومه که دلتنگی پسرش را میکرد، دلش را به درد آورده و تا الان بغض در گلویش بالا و پایین میشد:
_پسر مامان، چقدر مامانی رو دوست داری؟
مهدی: _این قد
دو دستش را تا جایی که میتوانست باز کرده بود و سرش را چرخاند تا ببیند مادرش این اندازهی زیاد را دیده یا نه.
رها: _انقدر زیاد؟
مهدی با آن لبهای کوچکش لبخندی به وسعت همهی عاشقانههای مادر-فرزندی زد و سرش را به تایید تکان داد و اوهومی گفت.
رها با همه عشقش، مهدی را در آغوش گرفت. مادر است دیگر، گاهی در عین نزدیکی دلتنگ میشود.
و دلش یک بغل و بوسهای سفت و آبدار و کمی قلقلک و صدای قهقههها و مامان نکنهای نصفه نیمه میخواهد.
صدرا که وارِد خانه شد،
دلش ضعف رفت برای این احساسات کاملا
واقعی بیریا و بهدور از تظاهر و تفاخر.
بودن رها در زندگیاش نعمت بزرگی بود... خیلی بزرگ.محو دیدن این تابلوی همیشه زیبای زندگیاش بود ..
که صدای مهدی او را به خود آورد:
_بابا... بابا... کمک...
رها نگاهش را به صدرا داد.
" خدایا... دلت میآید اینهمه عشق و زیبایی را از این خانهی تازه رنگ خوشبختی گرفته بگیری؟! "
محبوبه خانم......
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۹۳ و ۹۴
محبوبه خانوم از آشپزخانه بیرون آمد و نگاه به خندهها و شیطنتهای این خانوادهی خوشبخت کرد:
_الهی همیشه بخندید!
صدرا هم که به بازی رها و مهدی پیوسته بود در جواب مادر گفت:
_الهی آمین! سلام مامان خانوم؛ خسته نباشی!
محبوبه خانوم: _تو خسته نباشی عزیزم! چی شد مادر؟
صدرا خندید:
_انتظار چی داشتی؟ باخت مادر من... باخت!
رها: _برای همین زنگ زده بود و گریه میکرد؟
صدرا خندهاش رفت و اخم کرد:
_زنگ زد؟
رها سر تکان داد و سر بسته جوری که مهدی کوچکش نفهمد برای صدرا تعریف کرد.
صدرا: _همهش فیلمه. در واقع میخواد ببردش پیش خودش که بعد بتونه ارثیه رو بگیره. چشمشون دنبال نصف سهام شرکته!
رها: _مطمئنی؟
صدرا: _آره. رامین همهی سرمایهی پدرش رو از دست داده؛ انگار شریک جدیدش که دوست قدیمیش بوده دورش زده! کار خداست، داره چوب
کاراشو میخوره.
رها: _بیچارهها!
صدرا: _لطفا دلت واسه اونا نسوزه! خوبه تا حالا بساط اشکات به راه بود.
رها: _خب گناه دارن.
صدرا: _گناه رو تو داری که گوشت نداشتهی تنتو هی آب میکنن!
محبوبه خانوم: _حالا بیایید نهار بخوریم تا از دهن نیفتاده.
وسط نهار بودند که رها گفت:
_آیه اینا امروز رفتن قم.
صدرا خوشحال شد:
_واقعا؟! کی برمیگردن؟
_معلوم نیست. ارمیا میگفت آیه باید از پیله دربیاد و دوباره پرواز رو به خاطر بیاره.
صدرا: _هر دوشون سختی زیاد کشیدن.
_به داشتههاشون میارزه. در ضمن منم باهات کار دارم.
رها روی تخت اتاق خوابشان نشسته بود که صدرا آمد:
_چی شده رها جان؟
رها: _همه فکر میکنن مهدی برام یک وظیفهست، یه باره رو شونههای زندگیمون. فکر میکنن اگه خودمون بچهدار بشیم بینشون فرق میذاریم.
_من میدونم اینطور نیست.
رها: _مهدی با بچهی خودم فرق نداره؛ اصلا بچهی خودمه! من بزرگش کردم و اون مادری کردن یادم داد.
_چیشده رها؟
رها: _میترسم که فکر کنن از مهدی خسته شدم!
_چرا؟
ِ رها: من حاملهام! من مهدی رو پسر خودم میدونم.
صدرا لبخند زد:
_شیرینی مادر شدنت رو با غصهی حرف مفت مردم به دهنت زهر نکن! تو بهترین مادر دنیایی؛ دوباره مادر شدنت مبارکت باشه!
رها خندید...
به وسعت همهی ترسها و نگرانیهای مادرانهاش برای هر دو بچهاش خندید. مرد زندگیاش مرد بودن را خوب بلد بود.
شیرینی خریدن و شادی کردنهای مهدی و صدرا، قربان صدقه رفتنهای محبوبه خانومی که لبخند و شادیهایش از ته دل بود.
شب که شد،...
باز بساط دورهمیهای خانهی محبوبهخانوم به راه بود. زنها در آشپزخانه مشغول آماده کردن شام بودند. جای خالی آیه حسابی حس میشد.
مریم و خواهر برادرش از خوشحالی مرخص شدن مادر و بهبود چشمگیر حالش خوشحال بوده و مدیون این جمع.
میگویند پول که همه چیز نیست،
اما بیپولی گاهی قیمتش میشود یتیمی... بدتر از بیپولی، بیکسی است و امروز مریم میدید، این جمع
بیربط به خودش و خانوادهاش، چطور کس شدند، چطور کار شدند.
آخر شب که محبوبه خانوم ،
مریم را از مادرش صفیه خانوم خواستگاری کرد، حتی مسیح هم غافلگیر شده بود. جای برادرش ارمیا خالی بود ،و این برای بیکسیهای مسیح سخت بود.
این بچهی از راه نرسیدهی صدرا،
قدمش برای عمو مسیحش خوش بود که لپهای گل انداختهی مریم و عرق پیشانی مسیح گواه بر آن است.
مریم فرصت خواست برای آشنایی بیشتر و این را میشود یک بلهی ضمنی دانست برای تازه داماد تنها مانده در این دنیا.
************
ارمیا که سنگ قبر را با گلاب شست،
کمی آب به گلدان بالای قبر داد و کنار آیه نشست.
زینب بین قبرها راه میرفت ،
و وسواسی که برای پا نگذاشتن روی قبرها نشان میداد و سعی داشت از باریکهی بین آنها راه رود برایش جالب و جذاب بود.
مثل کودکیهای خودش ،
که گاهی سعی میکرد پایش داخل موزاییکها باشد و روی خط آنها پا نگذارد؛ انگار کودکی همیشه کودکی است و بعضی رفتارها در ذات انسان است و از نسلی به نسل بعد منتقل میشود.
آیه که نگاه ارمیا به زینب را دید گفت:
_منم بچه بودم اینجوری راه میرفتم. احساس میکردم اگه پا رو سنگا بذارم، مردهها دردشون میاد.
ارمیا خندید:
_ما رو زیاد از پرورشگاه بیرون نمیاوردن، ولی فکر کنم منم همینکارو میکردم. من باید پاهامو بین موزاییکهای حیاط میذاشتم، اگه یکی از پاهام میرفت روی خط، باید اون یکی پامو هم همونجوری میذاشتم؛
اگه نمیشد یه حس بدی میگرفتم
ارمیا تکان خوردن شدید آیه را از زیر چادر دید:
_چی شده؟ میخندی؟
آیه همانطور که از زیر چادر میخندید گفت:
_آخه منم همینکارو میکردم؛ بدتر از همه اینه که.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❤️🩹🥀❤️🩹🥀🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🥀❤️🩹🥀