eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۲۳ و ۲۴ رها چادرش را که خونی شده بود، در حمام گذاشت و در حمام را بست. با اخم به سمت صدرا رفت: _دست پیشو گرفتی که پس نیوفتی؟ اونا کی بودن دم در؟ چی میگفتن؟ صدرا: _پرونده جدیده. دخترشون خودکشی کرده، میگن خودکشی نبوده و شوهره زنشو کشته. رها: _اینایی که دادگاه میگی رو نمیخوام بدونم! حقیقت رو بگو. صدرا: _چند هفته پیش بود پدرش اومد دفتر. گفت وکالت پسرشو قبول کنم. بر اساس شواهد بود. پنج روز پیش بود که شاهدا رو خریدن که سکوت کنن. من در جریان نبودم. رها: _وقتی فهمیدی چکار کردی؟ صدرا: _چکار باید میکردم؟ میرفتم به قاضی میگفتم که مرده بعد از جرو بحث و تهدید زنش که اگه بخواد طلاق بگیره، میکشتش، زنش رو پرت کرده و اونم با سر خورده زمین و سرش شکسته و بی هوش شده و شوهره وایساده جون دادنشو تماشا کرده و به دکتر نبرده و زنه مُرده؟ رها: _ . باید میگفتی. صدرا: _تو خودت اگه مراجعی داشتی که اعتراف به قتل میکرد، میتونستی به پلیس بگی؟ شما هم سوگند رازداری خوردین. من وکیل هستم. هرکسی بده ازش دفاع میکنم. رها: _تو حق رو ناحق میکنی. پشت سر تو و خونوادته! من و پسرات!مادرت! برادر و پدرت اون دنیا! پول به چه صدرا؟ صدرا: _به هر قیمتی! رها: _من به هر قیمتی . این پولای خوردن نداره. صدرا: _زیادی داری شلوغش میکنی! رها: _پنج روزه داری از ناحق دفاع میکنی و سر پسرت پنج تا بخیه خورد! برو با خودت . با این شرایط مجبورم خرج خودمو پسرا رو از پولای تو کنم. من حروم‌خوری بلد نیستم. حداقل از وقتی که حاج علی رو شناختم... ************* ارمیا، صدرا را از آن روزها بیرون کشید: _تو که خیلی بیشتر از من عوض شدی... صدرا خندید و دست بر شانه ی نحیف ارمیا گذاشت و بعد بوسید: _عوض شدم چون عوضی بودم. هر بار که ردّ زخم روی پیشونی محسن میبینم، از خودم شرمنده میشم. حاج علی که رختخواب‌ها را پهن کرد. با زهرا خانوم روی بالکن موکتی پهن کرده و با استکان‌های چای به‌لیمو کنار هم نشستند. حاج علی استکان چایش را در دست گرفت و عطر دل انگیزش را نفس کشید. زهرا خانوم با لبخند نگاهش کرد. لبخندش را حاج علی بی جواب نگذاشت. حاج علی: _عمر ما هم دیگه داره سر میاد. محبوبه خانوم رفت، مادر زن مسیح، اسمش چی بود؟ زهرا خانوم: _رباب حاج علی سری تکان داد: _آره، رباب خانوم! الانم که فخری خانوم. نوبتی هم که باشه، داره نوبت ما میشه. زهرا خانوم: _حرف از رفتن نزن حاجی. اشک چشمانش را حاج علی گرفت و ادامه داد: _اینا رو گفتم مقدمه، چرا زود وا میدی خانوم؟ زهرا خانوم: _چی رو وا میدم. تازه با تو فهمیدم زندگی چیه!طاقت ندارم اینجوری حرف از رفتن میزنی؟ حاج علی بلند خندید: _حالا شاید من موندم و تو رفتیا! بعد چشمکی به زهرا خانوم زد و خندید. زهرا خانوم که شوخی پشت حرف حاج علی را متوجه شده بود، پشت‌چشمی نازک کرد و گفت: _من قصد رفتن ندارم. شما عجله داری بفرما! حاج علی: _حالا که قصد رفتن نداری بگو برام. زهرا خانوم: _چی بگم حاجی؟ حاج علی: _شونزده، هفده ساله ازدواج کردیم. هیچوقت از گذشته ازت نپرسیدم چون میدونم سخته برات. اما امشب میخوام برام بگی چی شد که خون بس شدی؟ چرا ازت اینهمه متنفر بود اون خدابیامرز؟ زهرا خانوم غرق در خاطراتش شد... _زهرا تازه هجده ساله شده بود. همراه زهره خواهر شانزه ساله‌اش کنار شط بودند که صدای داد و فریاد بلند شد. زهرا دست خواهرش را گرفت به سمت صدا رفتند. خانواده پسر عموی پدرش بودند که با پدر و برادرهایش درگیر شده بودند. دست زهره را کشید و از پشت نخل‌ها خودشان را به خانه رساند. مادرش، خواهرانش، زن‌برادرهایش، همه نگران جمع شده بودند. زهرا از حمیرا، زن برادر سوم اش پرسید: _چی شده حمیرا؟ حمیرا با اشاره به زهره گفت: _زهره برو آب قند درست کن! زهره را که دنبال نخود سیاه فرستاد، به زهرا گفت: _پسر عموی بابات، اومده میگه خرمای نخلای اونا رو کندیم. زهرا: _حالا واقعا کندیم؟ حمیرا: _همون درختای اختلافی که روی مرزه رو میگه! زهرا: _همونا که قرار بود یک سال در میون ما خرما هاشو بکنیم؟ حمیرا: _آره. امسال نوبت ما بود، دوباره بامبول درآورده! زهرا پوفی کرد: _این همه نخل داره! ول کُن این چهارتا نیست؟ حمیرا: _نه! راستی شنیدی برای پسرش شهاب، زن گرفته؟ زهرا: واالله؟ کی رو گرفته؟ حمیرا: _از قوم زنش گرفته. خیلی هم..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری •°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۲۵ و ۲۶ حمیرا: _از قوم زنش گرفته. خیلی هم میخوانش همشون. دختره تا رسید یک پسر زایید براشون. واسه همین دوباره یاد نخلا افتاده! وارث پیدا کرده. زهره که با لیوان آب آمد، صداها خاموش شد و بعد از دقایقی شدت بیشتری گرفت. زهرا، مادر را دید که بر سر میزند. به سمت مادر دوید ، و نگاهش که به سمت مردها رفت،خشکش زد. مسلم پسر عموی پدرش، روی زمین غرق در خون، افتاده بود. همه چیز به سرعت پیش رفت. دعواها و کش‌مکش‌ها. خون‌خواهی شهاب و خواهرش‌هایش. پدرش که ایستاد و گفت، خون بس میدهد. نگاه نگران مادر روی زهره که همه میدانستند چشم شهاب دنبال او بوده و هنوز هم هست. گریه‌های زهره که نشان‌کرده‌ی احمد، پسر عمو غفار بود. شهابی که فردا برای بردن خون بس می‌آمد. یک هفته از مرگ مسلم گذشته بود ، و فردا قرار بود، خون‌بس را تحویل دهند. همه از گریه‌های زهره عاصی شده بودند. همان موقع بود که احمد با پدرش آمدند. احمد به شهر رفته بود برای فروش خرماها و تازه به روستا رسیده بود که خبر را شنید و سراسیمه خود را به خانه نامزدش رساند. غفار رو به کمال، پدر زهرا کرد: _ما حرف زدیم، قول و قرار گذاشتیم. گفتی بعد ازدواج زهرا، گفتیم چشم! این چه معرکه‌ایه که گرفتید؟ کمال دستی به سبیلش کشید: _معرکه نیست. شهاب گفته خون‌بس!همه هم میدونن از خیلی سال پیش زهره رو میخواست اما مادرش نذاشت و از طایفه خودش براش زن گرفت. یا باید جونمو بدم یا دخترمو. غفار: _زهرا رو بده! اون که نشون کرده نیست کمال: _فردا بیاد، خودش انتخاب میکنه. غفار: _اما زهره عروس منه! کمال غرید: _عروس عروس نکن! دختر منه هنوز! هرکی رو فردا انتخاب کرد میبره. زهرا با صدای آرامی گفت: _امشب زهره رو عقد کنید. فردا مجبور میشه منو ببره! احمد و غفار با لبخند تایید کردند اما کمال گفت: _اگه سر لج بیفته چی؟ خون منه که ریخته میشه! غفار: _ریش سفیدا نمیذارن!بگم بیان عقدشون کنیم بی‌ سر و صدا؟ کمال که با بی‌میلی سر تکان داد، اشک‌های زهره به لبخند بدل شد و زهرا اشکش را در آغوش حمیرا خالی کرد. صبح روز بعد شهاب معرکه ای راه انداخته بود. اما در نهایت زهرا را عقد موقت کرد و برد. امان از روزی که شنید پیشنهاد عقد شبانه‌ی زهره را زهرا داده بود. اوضاع از آنچه که بود، صد پله بدتر شد. هنوز دو سال از خون‌بس شدنش نگذشته بود که زن سوم را هم به خانه آورد. او هم خون‌بس بود. خون بسِ پسرخاله‌اش را به خانه آورد. آنقدر به زهرا سخت گرفته ، و زندگی اش را جهنمی کرده بود که خاله‌اش شرط کرده بود حتما خون‌بس، زن شهاب شود. دخترک بیچاره تنها پانزده سالش بود. پانزده ساله‌ای که هیچگاه، شانزده ساله نشد و آنقدر کار کرد و کتک خورد تا یک شب خوابید و دیگر بیدار نشد. بعد از مرگ او بود ، که شهاب تصمیم به کوچ از آنجا گرفت و به تهران آمد. تمام نخلستان‌ها را پدر زهرا و برادرهایش خریدند. حتی آن درختان نفرین شده. حاج علی، زهرا را از آن روزها نجات داد: _دوست نداری بری به اونجا؟ زهرا خانوم لبخند تلخی زد: _بعد از این همه سال؟ دیگه نه!حتی زهره هم نفهمید بخاطرش چه کار کردم. ********** رها همانطور که سبزی ها را پاک میکرد، گفت: _مریم و مسیح تازه رسیده بودن که ما اومدیم. آیه: _مریم چطور بود؟دلم براش تنگ شده. دو ساله که ندیدمشون. رها: _دیدارمون به حرف نرسید. اما خیلی شکسته شده. به نظرم افسرده است. آیه آهی کشید: _هنوز مشکل دارن؟ رها شانه‌ای بالا انداخت: _نمیدونم. میدونی که بیشتر با سایه دمخوره. هم سن و سال هستن و بهتر با هم کنار میان. آیه سری به تایید تکان داد و گفت: _آره. از اول هم با سایه راحت تر بود. مهدی چطوره؟ مادرشو میبینه؟ رها دست از پاک کردن سبزی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد: _هنوز به سختی راضی میشه بره دیدنش. رامینم که اخلاق نداره، این بچه رو بیشتر زده میکنه. گاهی معصومه زنگ میزنه میگه مهدی رو نفرستم. آیه: _آخه چرا؟ رها: _رامین میزنتش. اونم نمیخواد مهدی اونجوری ببینتش. مهدی هم لج میکنه هفته‌ی بعد هم نمیره. فکر میکنه معصومه هنوزم نمیخوادش. آیه: _زن دوم رامین چی شد؟ رها: _اون که بچه رو گذاشت و رفت.کی میتونه با اخلاق بد رامین بسازه؟ آیه: _معصومه بد پس زدن بچشو پس داد. رها: _کی فکرشو میکرد معصومه دیگه بچه دار نشه؟ آیه: _مهدی رو دوست داری؟ رها: سوالایی میپرسیا! مهدی، جون منه!گاهی محسن حسودیش میشه آیه: _حسودی هم داره دیگه! راستی..... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری •°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۲۷ و ۲۸ آیه: _حسودی هم داره دیگه. راستی مطبت چطوره؟ راضی هستی؟ رها: _خوبه. میچرخه. اما مرکز صدر یک چیز دیگه بود.یادش بخیر!خدابیامرزه دکتر صدر رو. آیه خدابیامرزی گفت و رها ادامه داد: _تو چکار میکنی استاد؟ هنوز عشق تدریس هستی یا نه؟ آیه: _تدریس رو که دوست دارم. اما به قول تو، مرکز صدر یک حال و هوای دیگه‌ای داشت. روز به روز و نسل به نسل بچه ها میشن و معلم و استاد . احترامی که ما میذاشتیم کجا و اینا کجا. رها خندید: _تقصیر ما که یادمون رفته به بچه باید محبت کرد و احترام گذاشتن رو یادشون داد. ما به بچه‌هامون اونقدر افراطی محبت کردیم و اونقدر احترام گذاشتیم بهشون که یادشون رفته احترام یک مساله ی متقابله! آیه: _اینو باهات موافقم خانوم دکتر! رها دوباره خندید: _اینو میگی که منم بهت بگم استاد؟ نخیر استاد! راه نداره! آیه گفت: _پاشو دو تا استکان چایی بریز ببر برای اون لیلی مجنون رو بالکن، بچه‌ها رو هم بگو دیگه بخوابن. رها بلند شد: _چشم خواهر بزرگه. آیه: _بی‌بلا خواهر کوچیکه! رها لبخندی زد و با دو استکان چای به‌لیمو به سمت حاج علی و زهرا خانوم رفت. اول در بالکن را زد، و بعد که لبخندشان را دید وارد بالکن شد: _خلوت کردین لیلی مجنون! حاج علی: _تو خودت مگه با خواهرت خلوت نکردی؟ یا اون باجناقای پدرزن فروش؟ رها و زهرا خانوم خندیدند و زهرا خانوم گفت: _حالا چرا پدر زن فروش؟ حاج علی با اخمی مصنوعی گفت: _آخه آخر شبا منو ارمیا خلوت میکردیم. منو به اون باجناق تازه از تهران رسیده، فروخت! رها گفت: _تازه آقا مسیح نیومده! وگرنه کلا از یادشون میرفتین؟ حاج علی پرسید: _مسیح رسید بابا جان؟ رها سرش را تکان داد: _قبل اومدن ما رسید. حاج علی چایش را سرکشید و بلند شد: _پس بریم بخوابیم که صبح زود اینجاست! زهرا خانوم تصحیح کرد: _حلیم به دست اینجاست. رها در بالکن را باز کرد حاج علی و زهرا خانوم به داخل خانه رفتند. و پشت سرشان در را بست. *********** هنوز هفت نشده بود که زنگ در به صدا در آمد. ارمیا که معمولا بعد از نماز صبح نمی‌خوابید، قرآنش را بوسید و روی میز کوچک کنار تختش گذاشت. دلش هوای برادرانه‌های کودکی‌اش را داشت. صدرا با غرلند رفت در را باز کرد. حاج علی از آن چایی های محبوبش را دم کرد. زنها تند تند مشغول مهیا کردن صبحانه بودند.پنیر و گوجه و خیار، گردو و مرباهای بهارنارنج و گیلاس و انجیر، شیر و عسل و کره و خامه و سرشیر محلی، کمی املت و حالا ظرف حلیمی که مریم روی میز گذاشت. مریم با آن حجب و حیای تا همیشه اش، مریم با آن زیبایی ردّ ظلم مانده در گوشه ی چشمش، مریم با آن غم همیشگی مهمان شده در ته چشمانش. آیه او را در آغوش گرفت ، و خوش آمد گفت. در حالیکه مریم در آغوشش بود، 💭به یاد آورد.... مریم عروس مسیح شد. در آن لباس شیری رنگی زیبا شده بود، بیشتر از هر زمانی تا آن روز زیبا، شده بود. مسیح با آن اعتماد به نفسی که هنوز، آیه نمیدانست از کجا آورده که حتی کمی ترس هم ندارد. مسیح را میشد خدای اعتماد به نفس خواند. مرد هم این قدر آرام و بی اضطراب؟مرد هم این قدر قلدر و زورگو؟ آیه کمی دلش برای مریم سوخت. مریم لیاقتش بهتر از مسیح بود ، و مسیح برادرانه داشت با ارمیا و در حقیقت آیه از قوم شوهر مریم بود و کمی هم جاری حساب میشدند. آیه است دیگر،... کمی دلش زود کار دست چشمانش میداد. عروسِ زیبای مسیح، روزهای سختی را گذرانده بود. شاید به مراتب سخت تر از کتکی که آن روز در آن کوچه خورده بود. زهرا خانوم بعد آیه،مریم را در آغوش گرفت و بعد از سر سلامتی، گفت: _خدا روح مادرتو شاد کنه دخترم. خیلی خوش اومدی. سایه ات سنگین شده ها! الان شوهرتم ببینم میگم، میدونید چند وقته به ما سر نزدید؟ مریم مثل همیشه محجوبانه گفت: _شرمندتونم. ما نتونستیم بیایم، شما چرا نیومدید؟ بخاطر ما نه، بخاطر امام رضا میومدید! اشک چشمان آیه و زهراخانم را پر کرد، رها مداخله کرد: _ان‌شاالله به زودی همگی میایم! این زینب سادات ما هم که نازش زیاده، هنوز جواب خواستگاریتونو نداده! ان‌شاالله به زودی واسه عقد محمدصادق و زینب سادات دورهم جمع میشیم. و آیه فکر کرد به دلیلِ یک دله نشدن دخترش. به زینبی که گفت «محمدصادق عجیب شبیه مسیح شده» . و ترس زینبش همین شباهت عجیب بود... *************** چهار سال از عقد مریم و مسیح گذشت....... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری •°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..•• •°•رمان جذاب و عاشقانه شهدایی •°•جلد سوم ؛ •°•قسمت ۲۹ و ۳۰ چهار سال از عقد مریم و مسیح گذشت. انتقالی مسیح به تیپ مشهد و بازگشت آنها به شهرشان باعث شده بود کمتر از احوالات هم باخبر شوند. مریم کسل و بی‌حوصله پای تلویزیون، نشسته بود. این روزها خستگی از تنش بیرون نمیرفت. انگار هرچه بیشتر استراحت میکرد، خسته‌تر میشد. دیگر مثل آن روزها نبود. همان روزهایی صبح تا شب جان میکند، و پول درمی‌آورد و شب تا صبح درس میخواند. خودش در عجب بود که چه توانی داشت. نگاهش دور خانه چرخید ، و حسرت گذشته در دلش جوانه زد. خودش خوب میدانست که ازدواجش با مسیح نه از سر عشق بود و نه از علاقه. ازدواج با مسیح کار درستی بود که در آن زمان به آن نیاز داشت. اگر میدانست همانند این روزهایش ، همه‌ی زندگی اش حسرت میشود، هرگز تن به این کار نمیداد. این همه دست و پا زدن در باتلاق زندگی بدون احساس، خسته و پژمرده‌اش کرده بود. مسیح خوب بود.همه چیز خوب بود. به فکر و مادر و خواهر برادرش بود. تمام مایحتاجش را تا میتوانست برطرف میکرد. چیزی که مریم را پژمرده کرد، مسیح بود. مسیح بال نبود، بود. مریم را در خانه و پشت اجاق‌گاز میخواست. مریم پرواز را تجربه کرده بود. مریم، آیه و ارمیا را دیده بود، رها و صدرا، سیدمحمد و سایه‌ی سرخوش را زندگی کرده بود. مسیح شبیه هیچ کدامشان نبود. دیده بود که گاهی یوسف و ارمیا از کارهایش تعجب میکنند.مسیح خیلی بود و این کنترلگری‌اش بال میچید و باتلاق میساخت و روحیه‌اش را از دست داده بود. حتی دیگر یک خرید ساده از سوپرمارکت هم نمیتوانست انجام دهد. دیگر اعتماد به نفس نداشت. دیگر هیچ شبیه خودش نبود. خنده‌هایش سرسری بود و افکارش همه مالیخولیایی. حتی مسیح محض دلخوشی اش،دوستت دارمی هم خرجش نمیکرد. محض رضای دل همسرش، جانم و عزیزمی خرجش نمیکرد. محض دل کسی، رفت و آمد و گفت و گفت و بله را گرفت. گاهی فکر میکرد چه کلاه بزرگی سرش رفته است. کلاه تا زانو که هیچ تا مچ پایش آمده بود. کاش مسیح کمی شبیه ارمیا بود. ارمیایی که اشک‌های آیه را دانه دانه پاک میکرد و جان میداد تا لبخند همیشه لبهای آیه‌اش را نشانه رود. اما مسیح فقط اشک‌هایش که هیچ، هق‌هق ها رو ناله‌ها و دردهایش را به تمسخر میگرفت و میخندید و ته ته اش میگفت: _خودتو اذیت میکنی؟ کمی میخواست. کمی بال و پر...روزهایش وقتی بدتر شد که حامله بود. و بدتر شد وقتی دخترکشان دنیا آمد. مسیح عجیب بود و عجیب آنقدر که مریم کلافه و خسته شد و به سایه پناه برد و اشک‌هایش را از پشت تلفن به دامن رفیق این روزهایش ریخت، و درد دلش را سبک کرد. سایه بار و بندیلش را جمع کرد ، و فردای آن روز با اولین پرواز عازم مشهد شد. سیدمحمد با شنیدن ماوقع، ناباور، سایه را راهی کرد. آن روز مریم از دردهایش گفت و سایه راه‌حل گفت. مریم گلایه کرد و سایه امید داد. اما همه چیز همان شب خراب شد و سایه شبانه عازم فرودگاه شد و منتظر اولین پروازی که جای خالی داشته باشد، نشست. مسیح به محض اینکه فهمید سایه به چه دلیل آمده مقابلش ایستاد و گفت: _بهتره تو مسائل خصوصی مردم دخالت نکنید. من به کسی اجازه نمیدم به من یا زنم بگه این کارو بکن اون کارو نکن. سرتون تو کار خودتون باشه. شما اونقدر سر خود هستید که تنهایی هشتصد کیلومتر راه اومدید. زن من حق نداره اینجوری باشه. زن من، زن منه و اونجوری که دوست داریم زندگی میکنیم. و زمانی که سایه دهان باز کرد، او را از خانه بیرون کرد.... مسیح: _دیگه حق ندارین اینجا پا بذارید. من اجازه نمیدم زنم با هرکسی رفت و آمد کنه و خودسری رو یاد بگیره. مریم دخالت کرد: _مسیح! و مسیح داد زد: _ساکت باش! به اندازه کافی از دستت عصبانی هستم! تو به چه حقی فکرای مالیخولیاییتو واسه هرکس و ناکسی میگی؟ به چه حقی اجازه میدی تو زندگیمون سرک بکشن؟ احمقی مریم! احمق! بعد رو به سایه ادامه داد: _بفرمایید بیرون!من نیاز ندارم خاله خان باجی ها تو زندگیم سرک بکشن. سایه کیف دستی اش را برداشت و رفت. مریم ماند و مسیحی که هیج وقت حرفش دو تا نشد و اجبارهایی که سال‌ها مریم با آنها زندگی کرد. گهگاهی با سایه تماس میگرفت و درد و دل میکرد اما هیچ وقت هیچ چیزی خوب نشد. بدتر از همه، محمدصادقش بود که مرید مسیح بود، و روز به روز بیشتر شبیه‌ش میشد. آیه، مریم را از آن روزها بیرون کشید: _زینب دلش رضا نمیشه. میدونم محمدصادق رو دوست داره اما میترسه. مریم لبخند تلخی زد: _حق داره. محمدصادق خیلی.... •°•ادامه دارد...... •°•نویسنده؛ سَنیه منصوری •°• https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بزرگداشت خادم حرم «غلام عباس عباسی» در حادثه تروریستی حرم شاهچراغ «علیه السلام» 📌ساعت ۲۱:۳۰ بلوار شهید چمران موکب عزیزم حسین 🔰همسنگرا یه تبلیغات شهدایی به همراه یه حضور غیرتمندانه 👈استوری ، وضعیت ، گروه ها ، کانال ها و خبرگزاری های استان فارسی
m-rasoli-shahcheragh-navadha.ir_.mp3
11.53M
این سینه سرشار از دردُ داغه صاحب عزامون شاهچراغِ حاج
16.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این سینه سرشار از درد و داغِ😭 صاحب عزامون شاهچراغِ ... • • حافظ باید واسمون روضه بخونه!💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا