eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
253 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🏴سلام دوستان گلم ❌رمان #مهر_و_مهتاب رو نمیذاریم چون به ظاهر مذهبیه خیلی راحت گناه رو انجام میدن حر
🖤سلام دوستان گلم🖤 ✍اولین نویسنده انقلابیمون اقای سیدطاها ایمانی هستن که حرم بودن لیست رمانهاشون هم گذاشتم کانال👇 لیست کامل رمانهای مدافع حرم طاها ایمانی https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/7424 ✍دومین نویسنده خوب انقلابی که گفتم براتون خانم شکیبا بود. که رمانهای مذهبی و‌ امنیتی می‌نویسند. اینم لیستش👇 https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/23940 ✍حالا یه نویسنده خیلی خوب و انقلابی دیگه میخوام معرفی کنم که یک کتاب و ۳ رمان نوشتن(۴ تا داستان دارند که یکیش چاپ شده بقیه در فضای مجازی و سایتها هست) ایشون 👇 📌اقای سید مهدی بنی هاشمی 🍃شاعر نماهنگ‌های ؛؛ 😍 و 😍 ✅لیست کتاب و رمانهای اقای سیدمهدی بنی هاشمی👇 ❣ کتاب ؛ 🇮🇷یک لقمه عشق🇮🇷 و رمان های: ❣چند دقیقه دلت را آرام کن(رمان شماره ۴) ❣دست و پا چلفتی ( رمان شماره ۱۹) ❣قلبم برای تو (رمان شماره ۷۹) کتاب رو چون چاپ کردن اجازه ندارم بذارم ولی رمان هاشون رو گذاشتیم بجز اخری که اینم میذاریم الان😇😎 💟من کتاب یک لقمه عشق رو نخوندم ولی فکر کنم خوب باشه تو اینترنت خوندم که نوشته بود؛ «کتابی که قبل و بعد از عاشق شدن باید بخوانید.» حتی روی جلد کتاب هم همین جمله رو نوشته ژانر داستانی و رمانی داره🤩 و فکر کنم مذهبی هم باشه مثل بقیه رمان‌هایی که نوشتن و کارای مذهبی که دارن🥰
اینم عکس کتاب اقای بنی‌هاشمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟رمان شماره👈 هفتـــاد و نـــه🥺 💚اسم رمان؛ 🤍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ❤️چند قسمت؛ ۳۶ قسمت ✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊👣🕊👣🕊🕊👣🕊👣🕊👣🕊👣رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی 🕊 ✍قسمت ۱ و ۲ 🍃از زبان سهیل:🍃 +سهیل اونجا رو نگاه کن...نوشته ثبت نام راهیان نور...به نظرم بریم بد نیستا.. _ول کن بابا جون عزیزت...کجا بریم اخه با این بسیجی مسیجیا؟! +ای بابا تو هم که همش ضد حالی.میریم سر به سرشون میزاریم میخندیم دیگه حسن تو نظرت چیه؟؟ ~•من حرفی ندارم وحید جان اگه داش سهیل بیاد منم میام +سهیل بیا بریم دیگه سه‌تایی خوش میگذره ها _نمیدونم...بیا اول یه سر بریم تا محل ثبت نامش اگه پولی مولی باشه من نمیام... از الان گفته باشم...برا رفتن تو خاک و خل من پول بده نیستما +باشه بریم...زده به دفتر بسیج مراجعه کنید.. فک کنم بدونم کجاست. _باشه...بریم _سلام +سلام علیکم...بفرمایین _علیکم السلام برادر خوبی اخوی؟! +الحمدلله..شما خوبید؟؟ بفرمایید؟؟ _خوبی ما که برا کسی مهم نیست...شماها باید خوب باشید. می‌خواستیم بپرسیم کی میپرین؟! +ببخشید...متوجه نشدم...میپریم؟؟ _اره دیگه...کی از ظلمات دانشگاه به سمت نور میپرید. +فک کنم منظورتون تاریخ اعزام راهیان نوره؟! _افرین به ادم چیز فهم...اره همون...کی قراره برید؟؟ +اگه عمری باقی بمونه ان‌شاالله هفته بعد. _خب شرایطش چیه؟؟ خلوص نیت میخواد؟! +شرایط خاصی که نداره فقط ثبت نام و تعهد اخلاقی رو پر کنین. _باشه...مشکلی نی...ما اخلاقمون به این خوبی. پس فعلا خدافظ...بعدا مزاحم میشیم. +یاعلی...خدا نگهدار _علی کی بودن اینا...صدا خندشون تا اون اتاق میومد؟! +اومده بودن راهیان ثبت نام کنن. _اوه اوه...پس امسال با اینا داستان داریم. +به دلت بد راه نده...همینکه اومدن ثبت نام یعنی شهدا صداشون زدن. _لااله‌الاالله...امیدوارم همه چی به خوبی ای که تو میگی باشه. 🍃از زبان مریم:🍃 +مریم شنیدی دانشگاه میخوان راهیان نور ببرن؟؟ _اره زهرا..خیلی دلم میخواد بیام ولی مامانم میگه نرو که گرد و خاک اونجا برات خوب نیست...باید از دکترم اجازه بگیرم. +خب کار نداره که بعد دانشگاه یه نوبت بگیر با هم بریم اگه اجازه داد کتباً بنویسه که مامانت قبول کنه. _باشه...خدا کنه قبول کنه. 🍃یک هفته بعد🍃 🍃از زبان سهیل:🍃 +سهیل بدو که جا نمونیم... _باشه بابا الان میام...مگه بدون ما جرات دارن جایی برن. +اینایی که من دیدم سایه ما رو با تیر میزنن چه برسه منتظرمون بمونن. _اونوقت ما سایشونو با شمشیر میزنیم. +سلام اخوی..تقبل‌الله... اتوبوس ما کدومه؟! -علیک سالم...اتوبوس شماره دو..بفرمایین +بخوایم شماره یک بشینیم چی؟! -شماره یک ماله خواهرامونه ... +یعنی شما یه اتوبوس خواهر دارین؟؟اونوقت ما که خواهرمون نیومده چیکار کنیم ؟؟ -لااله‌الاالله...بفرمایین ساکاتون رو سریع تر بزارید که باید حرکت کنیم. +باشه...اینم به خاطر شما سوار اتوبوس شدیم و یه راست رفتیم آخر اتوبوس و با بچه ها شروع کردیم به خوندن انواع آهنگ‌ها و ترانه‌ها تا خود دوکوهه.. صدای نچ نچ بچه بسیجیا بلند شده بود. ما این ته اتوبوس آمنه آمنه میخوندیم و میرقصیدیم اونا جلوی اتوبوس با نوای کاروان میخوندن و سینه میزدن...توی اتوبوس یک وضعی شده بود که بیا و ببین...چند بار بهمون تذکر دادن ولی گوشمون بدهکار نبود. -حاجی اینا آبروی اردوی ما رو میبرن... _خب چیکارشون کنیم؟؟کاری نمیشه کرد الان -من میگم برشون گردونیم. _خدا رو خوش نمیاد سید...تا اینجا اومدن بزار این چند روزم بمونن...مهمون شهدان... -من نمیدونم...پس هرچی پیش اومد مسئولیتشون با شما. به من ربطی نداره... _ان‌شاالله چیزی نمیشه... -خود دانید... چند روز اول اردو گذشت و ما هم صحبت شیطنت‌هامون تو کل اردو پیچیده بود. همه بچه‌های کاروان میگفتن امسال راهیان نور با وجود اینا اصلا حال و هوای سابق رو نداره... شبها موقع خاموشی بلند بلند میخندیدیم و جشن پتو میگرفتیم...روزها هم که توی اتوبوس برنامه بزن و بکوب داشتیم و از غذا و خوراکیها هم همیشه انتقاد میکردیم... چندین بار اومدن بهمون تذکر دادن ولی گوش هیچکدوممون بدهکار نبود... چون ما به این بهانه اومده بودیم تفریح کنیم... خلاصه همه از دستمون کلافه شده بودن و ناراضی بودن.. 🍃از زبان مریم:🍃 سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم...خیلی استرس داشتم...در مورد راهیان نور خیلی چیزا شنیده بودم ولی به خاطر مشکلم تا حالا فرصت نشده بود که برم. بابا و مامانم تا کنار اتوبوس برای بدرقم اومده بودن و به مسئوالی اردو کلی سفارش میکردن که حواسشون بهم باشه. -دخترم قرصاتو یادت نره ها. +باشه مامان...چند بار میگی...حواسم هست. -اخه تو خونه...... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛ آدرس صفحه اینستاگرام: mahdibani72 لینک صفحه اصلی روبینو: @seyedmahdibanihashemi 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۳ و ۴ -اخه تو خونه همش من باید یادت بیارم... زهرا جان تو که کنارشی حواست بهش باشه. +باشه خاله...حواسم هست...اگه قرصاشو نخوره باهاش حرف نمیزنم. -امان از دست تو دختر...خلاصه میسپرمتون به خدا... با زهرا همون اوایل اتوبوس نشستیم و تا خود دوکوهه دوتایی با هم مداحی گوش دادیم و حرف زدیم... بعضی اوقات تکون خوردنهای اتوبوس حالم رو بد میکرد و سرگیجه بهم دست میداد که زهرا با مسخره بازیاش کاری میکرد حواسم پرت بشه... +مریم اون کوه رو ببین شبیه توهه. _چرا حاال شبیه من؟! +هم خشکه... هم عبوسه... هم یه جا نشسته هیچی نمیگه... _حاال ما شدیم خشک و عبوس دیگه. +از قبل هم بودین خانمم. _ااااا...اینجوریاست. +حالا نمیخواد ناراحت شی خودم یه دوره کلاس فشرده میزارم برات که قشنگ، ترِ تر بشی مثل نون خامه ای. _برو برا ع.. کلاس بزار... +خخخخ... _زهرا اونجا رو نگاه کن. +چیو؟! _اتوبوس بغلی. +ااااا...اتوبوس برادرانه دانشگاه ماست... خب چیه مگه؟؟ _خسته نباشی منظورم پنجره آخرشه خنگول. +آهااااا....اااااا...بسم الله...اون پسرا چرا شکلک درمیارن. _فک کنم حالشون خوش نیست +قیافشو ببین مریم...شبیه میمونه. _عیبه...پرده رو بکش...هرچی نگاه کنی پر رو تر میشن. +باشه...اصن مگه آدم قحطه من به اونا نگاه کنم. رفتیم تا رسیدیم به دوکوهه... از همون اول همه چیز برام قشنگ بود و تازگی داشت.تانک های وسط میدون دوکوهه...حسینیه حاج همت... ساختمون‌های دوکوهه...همه چیز شبیه عکس‌هایی بود که دیده بودم...حس میکردم تو خوابم...یه حس خوبی داشتم... غروب بود و باد خنکی تو حیاط دوکوهه میپیچید...کم‌کم صدای اذان بلند شد و حرکت کردیم سمت حسینیه حاج همت... داشتیم میرفتیم که زهرا گفت: _مریم بیا بریم با اون تانکها یه عکس بگیریم... +باشه بریم ولی سریع تر که به نماز برسیم.. . _باشه...یه عکسه دیگه همش... +زهرا...زهرا...وایسا...اونجا رو؟؟ _باز چی شده؟؟ +اون سه تا پسرا که شکلک درمیاوردن رو تانکها وایسادن دارن عکس میگیرن... ولش کن عکسو... بریم بعد نماز میگیریم... _بابا بریم جلو ما رو ببینن خودشون میرن کنار دیگه. +نه... ولش کن زهرا...تو اینا رو نمیشناسی... _باشه...فعلا که شما هرچی میگی ما میگیم چشم. 🍃از زبان سهیل:🍃 _یا حسین...اینجا کجاست؟!پادگانه؟! ~•فک کنم زندان آوردنمون داش سهیل. +بچه ها میگم بریم یه دور بزنیم تو حیاطش. _باشه...اوه اوه اون تانکا رو اونجا ببین وحید...خوراک سلفیه ها. درحال صحبت باهم بودیم که صدای مسئول کاروان اومد... _برادرا از سمت راست من برن خواهرا از سمت چپ.....آقا مگه با شما نیستم بیایین سمت راست؟! _با مایی اخوی ؟! -بله. _اخه گفتی برادرا فک کردیم با داداشاتونی. -لااله‌الاالله...حرکت کنین سمت حسینیه الان اذان میدن... _چشم حاج آقا. +ولش کن سهیل تا اینا نماز بخونن بریم عکسمونو بگیریما. _باشه... بریم... +آقا اینجوری نمیشه....بریم رو تانک. _نردبون نداره؟؟ نیوفتیم توش؟؟ ~•نترس حسن جان...بیوفتی صدا میخوری. _بچه ها؟! +جان داش سهیل؟؟ _اون دخترا رو...فک کنم میخوان بیان طرف تانک...بریم پایین که معذب نباشن... +ول کن بابا...فوقش بیان با هم عکس میگیریم. _تو آدم نمیشی...خب هیچی...فک کنم منصرف شدن...برگشتن. +رفتن نمازشونو سریع تر بخورن سرد نشه. 🍃از زبان مریم:🍃 روز دوم وارد فکه شدیم. از خاک رملی فکه خیلی چیزها شنیده بودم...محل پر کشیدن ..خیلی دوست داشتم فکه رو ببینم..همین که نزدیکه ورودی فکه شدیم من و زهرا کفشامون رو کندیم و بدون کفش شروع به راه رفتن روی رمل های گرم فکه کردیم... هر قدم که میزاشتیم پامون تو خاک فرو میرفت و حس میکردم دارم جای پای شهدا قدم میزارم...خیلی حس خوبی بود.. رسیدیم به تابلو قتلگاه فکه.... راوی گفت زیر تابلو بشینیم تا یکم از فکه برامون حرف بزنه... خیلی ذوق داشتم بشنوم داستان های اینجا رو...فکه‌ای که هنوزم که هنوزه ازش شهید پیدا میشه. رو خاک ها نشستیم... راوی شروع کرد به حرف زدن: _بچه‌ها اینجا فکست. همونجایی که... 🍃از زبان سهیل:🍃 شب رو تو اردوگاه خوابیدیم... تا نصف شب با بچه‌ها میگفتیم و میخندیدیم و کلیپ‌های طنز گوشیمونو نشون هم میدادیم... -برادرا شما نمیخواین بخوابین؟؟ صدا خندتون تو کل اردوگاه پیچیده... پویا: -چرا حاجی...ولی عادت نداریم الان بخوابیم. -بخوابین که نماز خواب نمونین. _نه حاجی...تا اذان ظهر بیدار میشیم قطعا. -منظورم نماز صبحه. -مگه..... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛ آدرس صفحه اینستاگرام: mahdibani72 لینک صفحه اصلی روبینو: @seyedmahdibanihashemi 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۵ و ۶ _مگه صبحم نماز داره؟! از کی تا حالا؟! -لااله‌الاالله...هر وقت بیدارتون کردیم میفهمین. شبتون بخیر. _شبت شیک حاجی جون...برا ما هم دعا کن. صبح فردا راهی فکه شدیم...نفهمیدیم چجور صبح شد...هنوز خوابمون میومد.. _بابا مگه جنگه این وقت صبح...بزارن بعد از ظهر اینور و اونور ببرین دیگه. -بعد از ظهر هم برنامه داریم. _خب مگه فرقی هم میکنه؟! همه شبیه همن دیگه...بیابونن... حالا یه بیابونو نریم... -برا شما شاید فرقی نکنه ولی بعضی از این بچه‌ها اگه یه جا نریم پوستمونو میکنن. _خدا شفاشون بده. -خدا هممونو شفا بده ان‌شاالله. رسیدیم به فکه...جلو در ورودی همه کفش هاشون رو میکندن... _بچه ها کفش ها رو بکنیم؟؟ +نه داش سهیل...مگه فرش داره تو؟؟ یهو دیدی جک و جونوری چیزی پامون رو گزید. _خب...باشه. +اوه اوه...چه خاکش نرمه...نمیشه راه رفت اصن. _خو چرا آسفالت نمیکنن این یه مسیر که میریم رو. +حاجی گفت که صبح...بعضیا با خاک حال میکنن. •~خب رسیدیم...ببینیم چی میگه پیرمرده... _بشینیم؟؟ +نه بابا شلوارامون خاکی میشه... راوی شروع کرد به حرف زدن...بچه ها اینجا فکه‌ست. همونجایی که...اقا پسرایی که اون ته سرپا وایسادن...شما هم مثل بقیه بشینین...این خاکها کسی رو کثیف نمیکنه. سهیل:_چه کنیم بچه‌ها؟! +من حوصله گوش دادن به چرت و پرت ها رو ندارم...بریم عکس بگیری _باشه . 🍃از زبان مریم:🍃 بعد از چند جا و زیارت.... بالاخره وارد طلائیه شدیم.از طلائیه خیلی چیزا شنیده بودم. اینکه اینجا جای خیلی خاصیه و خیلی دوست داشتم زودتر بهش برسم. وقتی وارد شدیم اینجا با جاهای قبلی برام فرق داشت...هم حس و حالش هم منظرش...هرکی یه گوشه ای نشسته بود و با شهدا راز و نیاز میکرد. زهرا:_مریم بعضیا چه حال خوبی دارن. +آره زهرا.بهشون غبطه میخورم. _و بعضیا هم چه بی‌شخصیتن صدای خندشون رو میشنوی از پشت سر؟! +کیا هستن ؟! _همون سه نفر دیگه.من نمیدونم اینا چرا اومدن اینجا؟ +حتما فک کردن پیک نیکه _به اینا غبطه نمیخوری؟! +چرا!!! 🍃از زبان سهیل:🍃 روز دوم اردو شروع شد. بعد از دیدن چند جا قرار شد جایی بریم به نام طلائیه. حسن: _داش سهیل داریم میریم معدن طلاها . وحید: _دستگاه گنج یاب نیاوردیم که با خودمون. _اشکال نداره با بیل میکنیم. سهیل: _حالا طلاهاش کجا هست؟! حسن : _ما که هرچی میبینیم فعلا فقط طلای سیاهه وحید: _یعنی خوشم میاد این بچه بسیجیا فقط منتظر گریه ان.خاک میبینن گریه میکنن..آب میبینن گریه میکنن...راوی حرف میزنه گریه میکنن...ساکته گریه میکنن.. حالا چه مرگشونه نمیدونم؟ _فک کنم زن میخوان باباشون براشون نمیگیره. +شایدم دختره بهشون گفته ریش داری زنت نمیشم. _راستی این مذهبیا چجوری عاشق میشن؟این چادریا که همه شبیه همن. +عاشق نمیشن که بابا.میرن به مامانشون میگن زن میخوایم اونم یکی رو انتخاب میکنه دیگه. یا شایدم ده بیست سی چهل میکنن. حسن :_نه بابا عاشق هم میشن.صفحه این پسره سیدمهدی بنی هاشمی رو ندیدین مگه شعر پعر میگه برا چادر؟ وحید: _اون که دیوونست...ولش کن. +اخه بعد عاشق بشن گم نمیکنن عشقشون رو؟! _فک کنم فرداش گم کنن.مثلا میگن عاشق این بودم یا این یکی؟!نه اون دیروزی چادرش براق‌تر بود. +خلاصه عالمی دارن برا خودشونا. سهیل: _بچه ها بریم پیش هم کاروانیا... زیاد دور نشیم. حسن: _آره دور بزنیم.دیگه بقیش هم مثل همینجاست. وحید: _بچه ها نگاه کنین انگار یه چی دارن پخش میکنن.فک کنم میان وعده دارن میدن مارو خبر نکردن نامردا. حسن:_بدو بریم . _سلام اخوی حاجی. -سلام برادر. _حاجی چی پخش میکردی به ما ندادیا. -الان میدم به شما هم...بفرمایین. +این چیه؟؟ آرد نخودچیه؟! بخوریمش؟! -خاک طالئیه هست برادر.برای تبرک. _این مسخره بازیا چیه حاجی.خاک خاکه دیگه. به جای اینا دو تا کلوچه میدادی. -این خاک فرق داره برادر. +برا شما همه چیز فرق داره.ما میریم سمت مسجده. خاکبازیهاتون تموم شد ما هم صدا کنید. به پادگان برگشتیم و شب رو خوابیدیم. مثل شبهای پیش قبل از خواب بگو و بخندمون به راه بود. صبح فردا وقتی بلند شدم حال دیگه ای داشتم. حسن: _چی شده داش سهیل؟تو خودتی چرا؟ سهیل: _ها؟! هیچی؟! چرا یعنی یه چی شده. دیشب یه خوابی دیدم. وحید: _خیر باشه. حالا چی دیدی کلک؟ سهیل : _نمیدونم چجوری بگم.اصن ولش حسن: _بگو دیگه بابا نصف جونمون کردی. +هیچی...خواب دیدم همینجا خوابیم یه نفر منو صدا میکنه میگه..... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛ آدرس صفحه اینستاگرام: mahdibani72 لینک صفحه اصلی روبینو: @seyedmahdibanihashemi 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۷ و ۸ _هیچی...خواب دیدم همینجا خوابیم یه نفر منو صدا میکنه میگه سهیل بیاد، پیش در پادگان کار دارن باهات.منم پاشدم رفتم پیش در... وحید: _مگه زندانه که ملاقاتی داشتی؟! _اگه گوش نمیدین نگم؟؟ حسن: _وحید دو دیقه خفه شو ببینیم سهیل چی میگه... وحید: _خا بابا...تعریف کن. _من رفتم پیش در دیدم دو سه تا از این بچه بسیجیا هستن... پوشیدن منتظر منن حسن:_چی میگفتن؟؟ _ بودن...گفتن ای پسر ما تک تک کسایی که اینجا میان رو میکنیم... کی تو رو راه داده بیای اینجا؟!؟... حق نداری پات رو تو بزاری. حسن: _فک کنم دیشب زیادی خوردی داش سهیل. وحید: _نکنه گشنت شد از این خاک پاکای اینا خوردی اونا هم شاکی شدن ازت؟! سهیل:_شما هم که همه چیو شوخی میگیرین. حسن:_خب شوخی هست دیگه عزیز من... منم خواب میبینم هر شب با یه اژدها دارم میجنگم دلیل نمیشه که برم بجنگم با اژدها. در حال صحبت بودیم که مسئول کاروان صدا زد: _بچه ها پاشید میخوایم بریم شلمچه... بدویید. تا اسم شلمچه اومد قلبم انگار وایساد. عرق سردی رو پیشونیم نشست. با ترس و لرز آماده شدم و سوار اتوبوس شدیم. تو راه همش داشتم به خواب دیشب فکر میکردم و حسن و وحید هم داشتن چرت میزدن رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به شلمچه. یه صحرا پر از خاک. تا خواستیم وارد شلمچه بشیم پام به یه سنگی گیر کرد و با صورت به زمین خوردم. همه برگشتن نگام کردن و حسن و وحید هم شروع به خندیدن کردن وحید: _داش سهیل چی شد؟! کله پا شدی که... حسن: _فک کنم اثرات خاک دیروزه ها. پیرمرده میگفت این خاک آدم رو میگیره گوش ندادی.گرفتت و مست و ملنگ شدی. پا شدم لباسم رو تکوندم و اروم راه افتادم... دلم خیلی بود. رو کردم به بچه ها و گفتم: _امروز میخوام به حرف راوی‌ها گوش بدم اگه دوست دارین بیاین اگرم نه خودتون مختارید. +اولا ما مختار نیستیم حسن و وحیدیم ولی باهات میایم باز کله پا نشی. راوی داشت صحبت میکرد.: _اینجا شلمچه هست ...اینجا همون جاییه که جوونای ما تکه تکه شدن.... این خاکی که روش نشستید توش پر از چشم‌های قشنگ و قلب‌های مهربون بچه‌های ماست ... اینجا همون جاییه که جوون‌های مثل شما پر میکشیدن و به خدا میرسیدن... یهو دلم لرزید... تا حالا تو زندگیم همچین حسی نسبت به شهدا نداشتم...تا حالا شهدا اینقدر نزدیک به خودم حس نکرده بودم...مخصوصا با اون خواب دیشب حس میکردم شهدا همه حرکاتم رو دارن.... کم کم داشت غروب میشد...غروب شلمچه و صدای راوی بی اختیار...اشکام رو اروم اروم جاری کرد... وحید: _داش سهیل؟! چی شده؟؟ داری گریه میکنی یا فیلمه؟؟ +بچه ها دو دیقه ولم کنین بزارین تو حال خودم باشم. _خب پس...بزار تو حال خودش باشه... اصلا نمیخواد پاشه. +گفتم ولم کنین. _خا باشه...بی جنبه. +شما برین سمت اتوبوس من خودم میام... حرفهای راوی تموم شده بود و بچه‌های کاروان به سمت اتوبوس حرکت کرده بودن... من نه حوصله رفتن داشتم و نه دلم میومد این حال خوبی که برای اولین‌بار تجربه میکردم رو تموم کنم... تو حال خودم بودم... در حال فکر کردن به خواب دیشب و کارهای گذشتم... که صدای گریه یه دختری حواسم رو پرت کرد. نگاه کردم مثل اینکه با کاروان ما بود و چند قدم اونور تر از من نشسته بود... داشت اروم اروم با شهدا حرف میزد و گریه میکرد و با خاکها بازی میکرد... به حالش غبطه میخوردم که چقدر با شهدا صمیمیه ولی من حتی نمیتونم باهاشون حرف بزنم. شهدا رو با اسم کوچیک صدا میکرد و باهاشون درد و دل میکرد و اشک میریخت... میگفت : _حاج ابراهیم این رسمشه؟؟ سید مرتضی اینطوری مهمونتون رو دست خالی برمیگردونین؟؟ اصن انگار این دختر با تموم دخترهایی که از قبل دیده بودم فرق داشت....نمیدونم چرا...شاید دیوونه شده بودم...ولی حس میکردم میتونه کمکم کنه. دلم میخواست برم جلو و بپرسم چجوری میشه اینقدر با شهدا رفیق بود...بی اختیار فقط داشتم به این صحنه درد و دل کردنش نگاه میکردم. که صدای وحید رو از پشت سرم شنیدم... _داش سهیل...داش سهیل؟؟ کجا رو نگاه میکنی؟؟ آهااااا... پس قضیه اینه؟؟ تریپ مذهبی برداشتی که مخ بزنی؟! +ساکت شو وحید...اینقدر چرت و پرت نگو. _خو اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی...اصن میخوای برم جلو بگم این رفیقمون در یک نگاه عاشقتون شده. +وحید...!!!! _خیلی خب حالا...ولی من نمیدونم عاشق چیش شدی؟! اینکه همش چادر سیاهه... نکنه مارک چادرش اصله؟! +یه کلمه دیگه حرف بزنی خفت میکنم. اروم اروم رفتیم و سوار ماشین شدیم...... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛ آدرس صفحه اینستاگرام: mahdibani72 لینک صفحه اصلی روبینو: @seyedmahdibanihashemi 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊