eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 در روز هفدهم شهريور۵۷ رهبرانقلاب در كدام شهر بودند | ماجرای نامه ايشان به يكی از افراد قم 🔻من از روز سال ۱۳۵۷ خاطره‌ای در ذهن دارم. قبل از آن که این حادثه خون‌بار در تهران اتّفاق بیفتد، سیاست رژیم ستمشاهی به دنبال این بود که مبارزان و به تبع آن ملت ایران را، به تندرو و کندرو، افراطی و معتدل تقسیم کند. ⚠️این، نکته خیلی قابل توجّهی است که امروز مثل آیینه‌ای، همه را به ما درس میدهد. کسی که روزنامه‌های آن وقت و اظهارات مسؤولان رژیم ستمشاهی را مطالعه میکرد، میفهمید که اینها میخواهند کسانی را که در مقابل آنها هستند و مبارزه میکنند، از هم جدا کنند. عدّه‌ای را که طرفداران و علاقه‌مندان مخلص امام بودند و راه امام را علناً اظهار میکردند، به عنوان و افراطی و متعصّب معرفی میکردند. در مقابل اینها هم، بعضی از کسانی را که علاقه‌مند به مبارزه بودند، ولی خیلی جدّی در آن راه نبودند، یا جدّی بودند، ولی دستگاه آن‌طور خیال میکرد اینها جدیّتی ندارند، به عنوان افرادی که معتدلند و با اینها میشود مذاکره و صحبت کرد، معرفی میکردند. من در آن روز این را کردم. 🔹آن زمان من در جیرفت تبعید بودم. شاید روز چهاردهم یا پانزدهم شهریور بود. به یکی از آقایان معروف که در قم بود، نامه‌ای نوشتم و این سیاست رژیم را برای آن آقا تشریح کردم و گفتم اینها با این تدبیرِ خباثت‌آمیز میخواهند بهانه‌ای برای سختگیری بر مخلصان و عشّاق امام بزرگوار به دست آورند و شما را بدون این‌که خودتان بخواهید، در مقابل آنها قرار دهند. این نامه را نوشته بودم؛ اما هنوز نفرستاده بودم. 🔹روز شنبه هجدهم شهریور بود که رادیو و روزنامه‌ها، خبر کشتار هفده شهریور را پخش کردند. فردای آن روز، ما در جیرفت از این قضیه مطّلع شدیم. 🔺من برداشتم در حاشیه آن نامه برای آن آقا نوشتم که: «باش تا صبح دولتش بدمد، کاین هنوز از نتایج سحر است». آن نامه را به وسیله مسافر، برای آن آقای محترم فرستادم. آنها شروع کردند سختگیریها را علیه مبارزان و انقلابیون حقیقی راه انداختن که نمونه‌اش کشتار هفدهم شهریور بود. ۷۶/۰۶/۱۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۱۱ و ۱۲ _سلام... +سلام اخوی...بفرمایین؟! _اگه اشتباه نکنم ما همسفر راهیان نور بودیم... +آهان...بله بله...خوبید شما؟؟ _ممنونم... +خب کاری داشتید؟! _نمیدونم چجوری بگم.من از وقتی از راهیان برگشتیم یه جوریم...دوست دارم مثل شماها باشم... خوب باشم ولی راه و روشش رو نمیدونم. +ما که خوب نیستیم حاجی...سعی کن مثل شهدا باشی...ما الان داریم میریم مسجد اگه دوست داری بیا اونجا بیشتر حرف بزنیم. _باشه باشه حتما... نزدیک مسجد که شدیم دوتایی آستیناشون رو بالا زدن و رفتن وضو بگیرن... منم راستیتش وضو گرفتن رو خوب بلد نبودم و به دست اونا نگاه میکردم و همون کار رو میکردم... داخل مسجد شدیم دیدم مشغول به نماز خوندن شدن...خواستم ادا نماز خوندن در بیارم ولی گفتم ؛ " سهیل رو میخوای گول بزنی؟! خودت رو یا خدارو؟! " گوشیم رو در آوردم و سرچ کردم آموزش نماز...دو دور کامل خوندم و منم شروع کردم به نماز خوندن... خیلی حس خوبی داشتم... بعد از نماز همراه بچه ها راهی دفتر بسیج شدیم...اونجا با چندتا دیگه از بچه‌ها آشنا شدم...و بنا به پیشنهاد بچه‌ها فرم بسیج رو هم پر کردم. چند مدت به همین روال گذشت ، و من داشتم به شخصیت جدیدم عادت میکردم..به مسجد و هیات رفتن...به شوخی‌ها و دور دورها با بچه مذهبیا و احساس خوبی داشتم...همه چیم عوض شده بود.. شوخیام.. دوستام... حتی چیزهایی که باعث شادی و غم هام میشدن هم تغییر کرده بودن... یه روز تصمیمم رو گرفتم... باید مستقیم با اون دختر حرف بزنم...باید بهش بگم که...راستیتش حس میکردم هیچکس مثل اون نیست و اون با همه فرق داره... یه روز بعد نماز دیدم کنار در مسجد با دوستش وایساده...خیلی با خودم کلنجار رفتم که چیکار کنم...آب دهنم رو قورت دادم و آروم جلو رفتم.. _سلام... +سلام...بفرمایین... _ببخشید میخواستم اگه اجازه بدین یه چیزی بهتون بگم... حس کردم از صدام شناخت من رو و خواست حرفی بزنه که دوستش پرید وسط حرفش و گفت : _بفرمایید...چیکار دارین؟! +ممنونم..میخواستم اگه اجازه بدین در رابطه با...چه جوری بگم... _نمیخواین حرفی بزنین؟! _چرا چرا...میخواستم بگم من.... هنوز حرفم تموم نشده بود .... که گفت: _ببینید آقا فک کنم شما یه بار دیگه همچین چیزی عنوان کردید و من فکر کردم از جوابم فهمیدید باید بیخیال بشید...ولی مثل اینکه اشتباه کردم و باید بیشتر میشکافتم... فاز ما و شیوه زندگی ما با هم خیلی فرق داره...من از بچگی تو یه خانواده مذهبی بودم و قطعا خیلی چیزا برام مهمه که شما اون معیارها رو ندارید...فک کنم باید بفهمید منظورم چیه... بریم زهرا... خواستم توضیحی بدم ولی فهمیدم بی‌فایده هست... بدون خداحافظی شروع به راه رفتن با دوستش کرد و ازم دور شدن... من همونجا وایسادم و انگار دنیا رو سرم خراب شد...چند قدم پشت سرشون رفتم که اخرین حرفم رو بزنم تا خواستم چیزی بگم صداشون رو شنیدم.... که دوستش گفت: _مریم چرا اینطوری رفتار کردی؟!میزاشتی حداقل حرفشو بزنه. +زهرا تو اینا رو نمیشناسی...پسره ریش گذاشته فک میکنه من گول میخورم... اینا همش بخاطر نقش بازی کردنه...مثلا میخواد بگه یهویی متحول شدم. _واقعا؟!؟! +اره بابا..مگه تو راهیان نور ندیدی با چه وضعی بودن. _ااااا این همونه...میگم چه آشناستا. و کم کم دورتر شدن و صداشون ضعیف شد...با شنیدن این حرفها دلم خیلی ...راه دانشگاه تا خونه رو قدم زدم... به خدا میگفتم ؛ " خدایا من که رو اومدم سمتت چرا کمکم نمیکنی؟! نکنه قراره تا آخر عمر اشتباهات زندگیم رو باید پس بدم. مگه نگفتی هرکس توبه کنه میشی ؟! 🍃از زبان مریم:🍃 بعد از دانشگاه خونه اومدم که دیدم مامانم خوشحاله... _سلام مریم خانم. +سلام مامان...خوبی؟! خبریه؟! _بهترین از این نمیشم...چه خبری بهتر از این که ببینی دخترت اینقدر بزرگ شده که براش خواستگار اومده... +خواستگار چیه؟! _یه جور خوردنیه.خب خواستگار خواستگاره دیگه دختر. +ااااا مامان...منظورم اینه کیه؟!چیه؟! _عصمت خانم اینا رو که میشناسی... همسایه خونه قدیمیمون...برا پسرش خواستگاری کرده ازت... +«میلاد»؟!؟ _خوب یادته ها شیطون...اره همون همبازی بچگیات... الان اقایی شده برا خودش +خب حالا کی میخوان بیان؟! _آخر هفته... حالا برو دست و صورتتو بشور تا من ناهار رو بکشم عروس خانم... +حالا که چیزی معلوم نیست...خیلی عجله دارین منو بیرون بندازینا. _امان از دست تو دختر. آخر هفته شد و منتظر بودیم که..... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛ آدرس صفحه اینستاگرام: mahdibani72 لینک صفحه اصلی روبینو: @seyedmahdibanihashemi 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۱۳ و ۱۴ آخر هفته شد و منتظر بودیم که عصمت خانم اینا بیان...خیلی استرس داشتم... دست و صورتم یخ یخ بود... تا حدی که مامانم گفت: _چی شده دختر؟! چرا مثل میت ها شدی؟! +اااا مامان... الان آخه وقت شوخیه؟! _شوخی چیه...رنگ و روت پریده. برو یه آبی به سر و صورتت بزن... در حال صحبت بودیم که زنگ در به صدا در اومد...و مامان و بابام به سمت در حرکت کردن و من از تو اشپزخونه منتظر بودم و صدای سلام و احوالپرسی رو میشنیدم... -سلام _سلام عصمت خانم...خیلی خوش اومدین... بفرمایین... +خواهش میکنم و... . تو حال و هوای خودم بودم و تو فکر آیندم بودم که دیدم در آشپزخونه باز شد و مامانم اومد تو... _مریم؟! چی شدی؟! مگه نمیشنوی دختر؟! +ها؟! چی؟! مگه صدا زدین؟! _نخیر...کم مونده بود خود پسره صدات بزنه. پاشو یه سینی چایی بردار بیا بیرون. +باشه... الان میام... سینی چایی رو برداشتم و بیرون رفتم...بعد مدتها دوباره آقا میلاد رو میدیدم...راستش تو نگاه اول ازش بدم نیومد... بعد یکم که نشستم خانواده ها گفتن بریم تو اتاق برای صحبت و مامانم بلند شد و راه اتاقم رو نشون آقا میلاد داد... من رو تختم نشستم و آقا میلاد هم رو صندلی ای که تو اتاقم بود...یه چند دیقه سکوت تو اتاق حاکم بود... که گفتم: _شما نمیخواین چیزی بگین؟! +چرا چرا...ولی خب محو تماشای اتاقتونم... هنوزم که مثل بچگیا رنگ سبز رو دوست دارین. _بله. +خوبه که آدم همیشه رو علایقش بمونه... اااااا...اون عروسکه همون نیست که من دستاشو درآورده بودم... _بله...همونه و بعد هم زدین زیرش و گفتین کار خودم بوده. +یادش بخیر... _امیدوارم شما این اخلاق روتون نمونده باشه... +نه خیالتون جمع...با عروسکاتون دیگه کاری ندارم. _عجب.خب اگه اجازه بدین دیگه حرفهای جدی بزنیم؟! +بفرمایین..اجازه ما هم دست شماست مریم خانم... _خب پس شما شروع کنین. +من که شما رو دیدم حرفام یادم رفت... شما بفرمایین. _باشه پس...اقا میلاد فک کنم از نوع حجاب و پوششم فهمیده باشین اعتقاداتم چجوریه و... +بله...بله...چطور؟! _میخواستم نظر شما رو درباره دین و اعتقاداتتون بدونم... +خواهش میکنم..راستیتش من دینداری برام خیلی مهمه ولی نظرم درباره دین خاصه... دینداری یه چیز شخصیه نه تحمیلی و چیزی هست که هرکس تو خودش داره ولی نباید اونو تو همه ابعاد زندگیش گسترش بده... در ضمن من با سیاست و اینجور چیزها هم رابطه خوبی ندارم...به نظرم نباید این دوتا باهم قاطی بشن.. آدم میتونه دیندار باشه ولی سیاسی نباشه. _پس شما نماز میخونید و روزه میگیرید دیگه؟! +اختیار دارید...نه تنها میخونم بلکه حتما هم باید اول وقت باشه... _چه خوب... و با هم از این در و اون در صحبت کردیم و نفهمیدیم چجوری زمان گذشت که با صدای مامانم پشت در یهو به خودمون اومدیم... -مریم جان؟! صحبتاتون تموم نشد؟؟ما که بیرون حرفامون تموم شده داریم در و دیوار رو نگاه میکنیم. _الان میایم مامان جان... آقا میلاد: _گرم صحبت شدیم نفهمیدیم زمان چجوری گذشت...بریم مریم خانم... دوتایی به طرف پذیرایی و خانواده ها حرکت کردیم که عصمت خانم گفت: -به به... بالاخره اومدین پس. آقا میلاد: _آره مامان جان... کنار مریم خانم آدم زمان از دستش میره..ببخشید معطل شدین اونشب گذشت و رفتن.... و من تا صبح داشتم به حرف‌های میلاد فکر میکردم...راستیتش شخصیتش برام ایده‌آل بود...ظاهر مذهبی نداشت و به روز و شیک بود ولی از حرف‌هاش معلوم بود که دین براش خیلی مهمه... صبح شد که دیدم مامانم اومد تو اتاقم... -عروس خانم؟! بیداری؟! _آره مامان جان...جانم؟! -راستیتش دیشب میخواستم باهات حرف بزنم ولی گفتم بزارم یکم فکراتو کنی بعدا خب دخترم نظرت چیه؟! _در مورد چی؟؟ -در مورد آب شدن یخ های قطب جنوب خب درباره میلاد دیگه؟؟ _در مورد یخ های قطب جنوب که منفیه ولی آقا میلاد به نظر پسر خوبی میاد ولی باید بیشتر باهاش آشنا بشم... -خب پس یعنی مبارکه. _گفتم که مامان...باید بیشتر فکر کنم. -من دخترم رو بهتر میشناسم...چیزی رو نخواد از همون اول میگه. _امان از دست شما مامان چند روز از این ماجرا گذشت ، و قرار شد با اجازه خانواده‌ها من و آقا میلاد باهم بیرون بریم و بیشتر آشنا بشیم... امروز ساعت ده کلاس داشتم ولی به خاطر قرارمون نرفتم... زنگ زدم به زهرا: _سلام زهرایی؟! خوبی؟! +سلام عروس خانم...تو بهتری؟؟ چه خبرا؟؟ _میخواستم بگم امروز کلاس نمیتونم بیام.. استاد چیز خاصی گفت برام بفرست. +ای بابا.... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛ آدرس صفحه اینستاگرام: mahdibani72 لینک صفحه اصلی روبینو: @seyedmahdibanihashemi 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۱۵ و ۱۶ +ای بابا...چرا آخه؟؟ تازه خوشحال بودم امروز میبینمت سیر تا پیاز خواستگاریتو برام تعریف کنی. _میخوام باهاش بیرون برم. +ااااااا...پس مبالکه علوس خانم. _حاال که چیزی معلوم نیست برام دعا کن زهرایی +فعلا که شما مستجاب‌الدعوه ای. قرار بود ساعت ۱۰ آقا میلاد دنبالم بیاد ولی من یکم زودتر آماده شدم و پایین رفتم و دیدم جلو در تو ماشینش نشسته.... _ااااا...شما اینجایید آقا میلاد ؟! +بله مریم خانم. _قرارمون ده بود...از کی اومدین؟! +یه نیم ساعتی میشه...راستیتش از دیشب اصلا آروم و قرار نداشتم و دوست داشتم زودتر صبح بشه و بیام خدمتتون. _ای بابا...خب چرا زنگ در رو نزدین. +نخواستم مزاحم بشم...من زود اومدم دلیلی نداره شما هم زود بیاین. این حرفهاش به دلم می‌نشست وبهم یه اطمینان خاصی میداد. 🍃از زبان سهیل:🍃 بعد از اون روز یه هفته تو خودم بودم ، و حوصله هیچکاری نداشتم...گاهی اوقات از تصمیمم پشیمون میشدم و میگفتم سهیل مگه بیکار بودی توبه کردی؟!داشت بهت خوش می‌گذشت.... اما سریع از حرفم پشیمون میشدم... کلافه بودم...نمی‌دونستم باید چیکار کنم... نه دیگه با دوستام در ارتباط بودم که باهاشون بیرون برم...نه انگیزه ای برای دانشگاه رفتن داشتم و نه هیچی... یهو یاد حرف یکی از بچه‌های بسیج افتادم، که گفته بود شهدا رو الگو قرار بده بهت کمک میکنن... اما چطوری؟! تا صبح با خودم فکر کردم و کلنجار رفتم و تازه صبح خوابم برد...یهو بیدار شدم و یادم اومد درست هفته پیش بود که اون خانم رو دیده بودم و... اگه اشتباه نکنم ساعت ده کلاس داشت... ساعت رو نگاه کردم 11 بود... باید سریع میرفتم که به آخر کلاسش برسم...سریع آماده شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم... به خودم قول دادم امروز باید هر طوری شده حرفم رو بهش بزنم...حتی اگه گوش نده. توی راه صد بار حرفام رو مرور کردم...اینقدر استرس داشتم صدای قلبم رو میشنیدم... پیشونیم خیس عرق شده بود... بدو بدو پله‌ها رو بالا رفتم که نکنه کلاسشون تموم شده باشه....از دور دیدم نه...انگار در کلاسشون بسته‌ست و استاد تو کلاسه...یه نفس راحت کشیدم. رو به روی در کلاس به دیوار تکیه دادم. یه ربعی منتظر موندم که در باز شد و استاد بیرون اومد و دانشجوها یکی یکی بیرون اومدن...هرچی نگاه کردم خبری ازش نبود. شاید کلاس رو اشتباه اومدم. داشتم میرفتم که دیدم دوستش از کلاس بیرون اومد و سمت پله ها رفت...خواستم بیخیال بشم ولی نشد. سریع رفتم تا بهش برسم...داشت از پله ها پایین میرفت... _ببخشید...خانم؟؟ اول فک کرد با کس دیگه ام و برنگشت ولی با صدا زدن دوبارم برگشت و من رو دید. _سلام خانم...ببخشید؟! +سلام...بفرمایین؟! _میخواستم یه سئوالی ازتون بپرسم... +بفرمایین...فقط سریع تر...چون نمیخوام دوستام ببینن و فکر دیگه‌ای کنن _چشم... اصلا قصد مزاحمت ندارم... میخواستم بپرسم اون خانمی که هفته پیش باهاتون بود امروز تشریف ندارن؟؟ +نه آقای محترم...ایشون امروز کار داشتن دانشگاه نیومدن. میخواستم بپرسم دیگه کی کلاس داره ولی روم نشد و خجالت کشیدم. _ممنونم ازتون...ببخشید مزاحم شدم. +خواهش میکنم...خداحافظ. خداحافظی کردم و پله ها رو آروم آروم پایین اومدم تا رسیدم به دفتر بسیج... بچه‌ها تو دفتر بودن -بههههه...سهیل خان...خوش اومدی آقا... کجایی تو؟! _سلام...این هفته یکم کسالت داشتم خونه بودم. -چی شده بود؟! مورچه گازت گرفته بود؟ _شاید... خب دیگه چه خبرا؟؟ -هیچی این هفته مراسم دفاع مقدس داریم... دوست داری کمک کن... _باشه حتما...راستیتش یه سئوالم داشتم. -جان دل؟! _تصمیم گرفتم یکم راجب شهدا بیشتر بشه ولی خب نمیدونم چیکار کنم... یه جورایی میخوام رو قرار بدم. -چه عالییی رفیق...بسم‌الله....من توصیه میکنم دوتا کتاب "خاکهای نرم کوشک" و "سلام بر ابراهیم" که تو کتابخونه بسیج هم هست رو برداری و بخونی به عنوان قدم اول...بعد به قول آقا یه برا خودت انتخاب کنی.. کسی که بتونی باهاش درد دل کنی. _چه خوب...حتما...پس من این کتابها رو میبرم خونه. -باشه... بعد چند دقیقه از بچه‌ها خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم و شروع به خوندن کتابها کردم که مامانم آروم وارد اتاقم شد... فهمیدم که یه کار مهمی داره . _پسرم چیکار میکنی؟؟ +دارم کتاب میخونم مامان...جانم؟! کار داشتین؟؟ _نه...چرا...راستش امروز صبح خاله‌عصمت با دخترش اومده بودن اینجا (خاله‌عصمت از دوستهای قدیم مامانمه و ما سال‌هاست...... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛ آدرس صفحه اینستاگرام: mahdibani72 لینک صفحه اصلی روبینو: @seyedmahdibanihashemi 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۱۷ و ۱۸ (خاله عصمت از دوستهای قدیم مامانمه و ما سال‌هاست باهاشون رفت و آمد خونوادگی داریم.) +ااااا...به سلامتی خوب بودن؟؟چی میگفتن که؟؟ _هیچی...دلش تنگ شده بود...در ضمن میگفتن برا پسرش میلاد خواستگاری رفتن منتظر جواب دختره ان . +به به...پس خوش خبر بودن ان‌شاءالله خوشبخت بشن؟؟ دختره کیه؟؟همکلاسیش بود؟! _نه گفت همبازیشه... +هم‌بازی؟! _هم‌بازی بچگی دیگه...گویا همسایه اون خونه قدیمیشونه... +آها...اره یه چیزایی یادم میاد...اون موقع ما هم هر وقت میرفتیم خونشون بچه‌های همسایه تو حیاطشون بودن... _خب حالا میلاد رو ولش...ندیدی معصومه چه خانمی شده. +به سلامتی. _بی ذوق...الکی خودت رو به اون راه نزن که کم کم باید آستین برات بالا بزنم... راستیتش قبلا که اونجوری بودی دلم نمیومد دختری رو بسپرم دست تو ولی الان که آقایی. +پس ای کاش اونجوری میموندم. _خدا نکنه...حرف اضافه نزن. +مادر جان بیخودی دلتون رو خوش نکنین... من قصد ازدواج با معصومه رو ندارم. _وقتی پسری ندیده رد میکنه یعنی کس دیگه‌ای رو زیر سر داره؟! نکنه...؟! +مادر!!! _دختره کیه...چه شکلیه؟؟ +لااله‌الاالله _خب حالا....این معصومه رو ببین شاید پسندیدی... حالا ان‌شاءالله بله‌برون میلاد میبینیش. -ان‌شاالله... خلاصه مامانم در این رابطه ها باهام حرف زد و بیرون رفت...میخواستم حرف دلم رو بهش بزنم ولی خجالت کشیدم. شاید هنوز موقعش نشده... شایدم هیچوقت موقعش نشه. مشغول به خوندن ادامه کتاب ها شدم، و واقعا بعضی جاهاش قلبم میلرزید و خجالت میکشیدم از .... 🍃از زبان مریم:🍃 اقا میلاد اومد پایین و در ماشین رو برام باز کرد تا سوار بشم...رفتم عقب ماشین نشستم . و آقا میلاد گفت: +بفرمایید جلو بشینین مریم خانم. _ممنونم... فعلا عقب بشینم بهتره. +هر جور راحتین ولی اخه سختتونه تنهایی... آژانس نیست که عقب بشینین. _تنها نیستم که... +چطور؟؟ _الان مامانمم میاد. +مامانتون؟! _بله دیگه آقا میلاد...هم اینکه مردم حرف درنیارن هم اینکه خوبیت نداره دوتا نامحرم تنهایی بیرون برن. +درسته...هرچی شما بگین مریم خانم...ما سربازیم. چند دقیقه بعد مامانمم اومد و سوار ماشین شد و به سمت یکی از کافه‌های شهر حرکت کردیم... اولین بار بود تو همچین کافی شاپ باکلاسی میرفتم. هم خیلی ذوق داشتم هم استرس داشتم...آقا میلاد برامون کلی چیز میز سفارش داد و ازمون پذیرایی کرد. همیشه دوست داشتم شوهرم دست و دلباز باشه و با دیدن این حرکت‌های میلاد ته دلم قرص تر میشد. قرار شد فردا خانواده آقا میلاد برای صحبت‌های نهایی و حرف‌های آخر بیان خونه ما. خیلی استرس داشتم... اصلا باورم نمیشد که همه چیز اینقدر زود پیش بره...اونم برای منی که تا یک ماه پیش اصلا به ازدواج فکر نمیکردم...شاید اگه اقا میلاد رو از بچگی نمیشناختم اصلا قصد ازدواج پیدا نمیکردم... ولی بودن کنار اقا میلاد یه جورایی حس خوب بچگی رو برام زنده میکرد... امروز بعد مدتها دانشگاه رفتم و سر کلاسم حاضر شدم...بعد کلاس با زهرا اومدیم یه گوشه از حیاط دانشگاه نشستیم و مشغول صحبت شدیم تا کلاس بعدی شروع بشه... _خب عروس خانم...تعریف کن بگو چجوریا شد افتادی تو تله؟! +زهرا اصلا فکرش رو نمیکردم ولی میلاد واقعا پسر خوبیه...درسته ظاهرش مذهبی نیست زیاد و اعتقاداتش زیاد شبیه ما نیست ولی اونم کم‌کم درست میشه... _ان‌شاالله...ولی خب برام عجیبه یکم...من همش فکر میکردم تو با یکی از این بسیجی‌های سفت و سخت ازدواج کنی... اون روز اون پسره یادت میاد چی بهش گفته بودی؟! +کدوم پسره؟! _بابا همون جلو در نمازخونه اومده بود ... +آها...زهرا تو داری میلاد رو با اون مقایسه میکنی؟! اون معلومه داره فیلم بازی میکنه... ولی میلاد رو از بچگی میشناسم من. _اها راستی گفتم پسره یادم اومد چند روز پیش اومده بود جلو در کلاسمون. +چی میگفت؟! _منتظر تو بود...مثل اینکه کارت داشت. +ای بابا...این چرا ول کن نیست...آدم اینقدر سیریش...اسمشم نمیدونم برم به حراست بگم حسابشو برسه. _حالا شاید کار دیگه داشته باشه باهات +اخه من چه کاری دارم با اون؟ _به نظرم باهاش حرف بزن...زندگی صد جور چرخش داره...میترسم یه روز بشیا خدای نکرده. +تو نگران نباش. فردا شد و آقامیلاد و خانواده اومدن خونمون. بعد از صحبت های اولیه قرار شد من و اقا میلاد دوباره بریم تو اتاق و حرفامون روبزنیم. وارد اتاق شدیم و اقا میلاد گفت: _خب مریم خانم...سوالی..حرفی... چیزی.... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛ آدرس صفحه اینستاگرام: mahdibani72 لینک صفحه اصلی روبینو: @seyedmahdibanihashemi 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۱۹ و ۲۰ اقا میلاد گفت: _خب مریم خانم...سئوالی..حرفی...چیزی اگه هست درخدمتم. سرمو پایین انداختم...قبل اومدنشون کلی سئوال تو ذهنم بود ولی الان همه رو یادم رفته بود. _خب مریم خانم من یه سورپرایز براتون دارم. +سورپرایز؟! چی هست؟! یهو از جیبش یه عکس قدیمی از بچگیامون بیرون آورد...من از اون موقع‌ها زیاد عکسی نداشتم و دیدن این عکس برام خیلی جالب بود: +واییی اقا میلاد عالیه این عکس. _قابل شما رو نداره. کلی خاطره برام زنده شد... +اوخییی این پسره که دستشو تو عکس گرفتم... چه قدر مظلوم و با نمک بود اون موقع...الانم میشناسیدش؟! _کی؟! اها سهیل رو میگین...چند ساله ندیدمش ولی مامانم چند روز پیش خونشون رفته بود... +ارررره...اسمش سهیل بود...همش اذیتش میکردین شما. _آرررره..یادش بخیر...حقش بود ولی... یه سری دیگه از حرفامون رو زدیم و تو پذیرایی پیش خانواده ها رفتیم و حرفهای نهایی رو زدیم... قرار شد یک ماه دیگه یه عقد خصوصی انجام بدیم و یه مدت بعدش جشن بگیریم... اصلا باورم نمیشد به همین راحتی دارم عروس میشم و همه چیز به این زودی داره جور میشه. شاید از برکت شهدا باشه... 🍃از زبان سهیل:🍃 چند روز درگیر خودم بودم ، و کتاب ها رو خوندم...حس میکردم هنوز خیلی چیزا از نمیدونم و هنوز خیلی عقبم... کارم شده بود روز و شب خوندن وصیت نامه و زندگی نامه ی شهدا... بعد از چند روز دانشگاه رفتم و مستقیم رفتم دفتر بسیج پیش بچه ها... _به به آقا سهیل...کجایی داداش؟! پیدات نیست چرا؟! +سلام..هستیم گوشه کنار...زیر سایه شما. _شما آقایی...اتفاقا خوب شد اومدی... امروز میخواستم بهت زنگ بزنم...یه کاری باهات داشتم. +اره دیگه...مگر اینکه کاری داشته باشین به ما زنگ بزنین. _دستت درد نکنه دیگه...خودت که میدونی چه قدر سر ما شلوغه.. +میدونم...شوخی میکنم برادر...خب حالا چیکار داشتین؟! _مسعود رو که میشناختی؟؟ مسئول دفاع مقدسمون؟! +آره آره...خب چی شده؟! _هیچی...ترم آخره و سرش شلوغه گفته نمیتونه به کارا برسه...میخواستم بگم تو جایگزینش میشی؟! +من؟!اخه من که چیزی بلد نیستم. _اشکال نداره...یاد میگیری دیگه کم‌کم...ما هم که هستیم. +آخه من کجا و دفاع مقدس و شهدا کجا؟! _من مطمئنم شهدا دوستت دارن... +آخه... _دیگه آخه و اما نیار دیگه... +باشه...پناه بر خدا... اومدم تو حیاط دانشگاه و داشتم قدم میزدم که دیدم باز اون خانم داره با دوستش راه میره... رفتم جلو...دیگه باید حرفم رو میزدم... دیگه صبر کردن و موندن بسته...رفتم جلو و دلم رو به دریا زدم... _سلام +باز هم شما؟! شما دست بردار نیستین،؟ _ببخشید... اصلا من قصد مزاحمت ندارم... ولی حرفم رو باید بزنم... +چه حرفی آخه؟!من حرفی ندارم... _اما من دارم.اجازه بدین بگم.. +گرچه مایل نیستم بشنوم ولی بفرمایین... _راستیتش من به شما... +نمیخواد ادامش رو بگین...پس حدسم درست بود این همه نقش بازی کردن‌ها همه با هدف بود. _چه نقش بازی کردنی؟! +انتظار ندارین باور کنم یه شبه به راه راست هدایت شدین و... _نمیدونم شما چرا اینقدر هستین ولی من تغییرم اصلا به خاطر شما نبود...به خاطر بود... +بیچاره شهدا...چه کسایی ازشون دم میزنن... آقای به اصطلاح مذهبی...توی طلاییه شما و دوستاتون پشت سر ما بودین و من همه حرفاتون رو شنیدم...شاید خواست خدا بود که بشنوم و گولتون رو نخورم. _میدونم چی میگید ولی من اون روز هنوز عوض نشده بودم. +شما دقیقا فرداش اومدین جلوم رو گرفتین... _میدونم...چجوری بگم...من درست همون شب خواب دیده بودم. +خواب؟؟؟؟چه خوابی؟! _خواب شهدا رو. +یعنی انتظار دارین من این حرفها رو باور کنم؟! ببینید شهدا خیلی احترام دارن و بهتره مسخره دست ما نشن...چطور بگم.. ولی بین شما و شهدا هیچ وجه اشتراکی نیست...پس سعی نکنید خودتونو به دروغ بهشون بچسبونید. _اما... +من دیگه حرفی ندارم باهاتون... نذاشت حرفم رو ادامه بدم و سریع به سمت در دانشگاه حرکت کرد. بغضم گرفته بود...میخواست اشکم دربیاد ولی به زور جلوی خودم رو گرفتم... از خودم...از دنیا...از همه چیز داشت حالم بهم میخورد. شاید راست میگفت...بین من و شهدا هیچ وجه اشتراکی نیست. 🍃از زبان مریم:🍃 بعد از صحبت با اون پسر سریع به سمت در خروجی حرکت کردم...منتظر تاکسی بودم که دیدم یه ماشین از اونور بوق میزنه...اول بی اعتنا بودم که دیدم در عقب باز شد و معصومه اومد بیرون. -مریم جوون...مریم جوون بیا اینور... نگاه کردم دیدم...... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ❣کپی فقط با ذکر منبع؛؛ آدرس صفحه اینستاگرام: mahdibani72 لینک صفحه اصلی روبینو: @seyedmahdibanihashemi 👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕊🕊👣🕊🕊👣🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا