🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
۱۱ تا ۳۰ 👇👇 (۲۰ قسمت میذارم)
بقیه فردا به امیدخدا 🌱💜
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۳۱ و ۳۲
آقا رضا:_بچهها پیاده شین وقت نماز و غذاست
منم همراه نرگس رفتم سمت نمازخونه. یه گوشه نشستم تا نماز نرگس تمام شد. بعدش با هم رفتیم رستوران،نمیدونم چرا خیلی احساس خجالت میکردم داخل جمع. ولی شوخیهای آقا مرتضی با آقا رضا یه کم از خجالتم کم میکرد.
هیچوقت فکرنمیکردم آدمای مذهبی هم شوخطبع باشن.
بعد از خوردن غذا از رستوران بیرون اومدیم
نرگس:_داداش اونجا رو نگاه، یه مغازه سنتیه،، بریم یه سر بزنیم؟
آقا رضا:_واای نرگس از دست خرید کردنای تو
نرگس:_باشه بابا منو رها میریم،،، رهااا؟
آقا رضا:_لازم نکرده تنها برین، باهم میریم
نرگس:_قربون غیرتت برم.
وارد مغازه شدیم، وسایلای سنتی خیلی قشنگی داشت. منم چشمم به یه تسبیح فیروزهای افتاد. محو تماشاش شدم.
نرگس:_رها تو چیزی نمیخوای؟
_نه عزیزم.
نرگس:_تعارف نکن گلم، مهمون خان داداشیم.
(لبخندی زدم):
_حالا یه کم پول بزار براش واسه برگشت
نرگس:_خیالت راحت، جیب داداش خالی شد، اقا مرتضی هم هست
(یه جوری اسم آقا مرتضی رو گفت، که صورتش سرخ شد،انگار خبرایی بود)
آقا رضا:_بریم نرگس جان؟
نرگس:_اره بریم خریدامو کردم
آقا رضا:_خداروشکر، بریم حالا؟
نرگس یه نگاهی به من کرد:
_رها جون چیزی مورد قبولیت نشد؟
یه نگاهی به تسبیح کردم:
_نه عزیزم بریم
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
نرگس:_رها جان آدرس خونه دوستت کجاست؟
از داخل جیبم آدرسو درآوردم دادم به نرگس، نرگس یه نگاهی کرد
نرگس:_خوب، مسیر ماست، اگه دوست داری همراه ما اول بیا بریم #شلمچه تو راه برگشت میرسونیمت خونه دوستت.
_نه، به اندازه کافی مزاحمتون شدم
نرگس:_ای بابا، چرا فکر میکنی تو مزاحمی ، بیا بریم، برگشت دستتو میزارم تو دست دوستت
_باشه
حدودای ساعت ۹ رسیدیم شلمچه.
نمیدونستم اینجا کجاست.
از ماشین پیاده شدیم.
نرگس یه #چادر گذاشت روی سرم. برگشتم نگاهش کردم.
نرگس:_عزیز دلم، این خاک #حرمت داره، قشنگ نیست بدون چادر بریمم همونی
(چیزی نگفتمو حرکت کردیم)
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۳۳ و ۳۴
به ورودی که رسیدیم دیدم آقا رضا و اقا مرتضی حتی نرگسم کفشاشونو درآوردن. علتشو نمیدونستم ولی منم با دیدن این صحنهها کفشمو درآوردم.
چشمم گنبد فیروزهای افتاد. دلم لرزید به نرگس نگاه میکردم که درحال گریه کردن بود. آقا رضا و آقا مرتضی از ما جلوتر بودن شانههای لرزانشون و میشد دید.
مگهاینجاچهخبربود؟...
خبری که من ازش بیخبر بودم!
عدهای رو میدیم که یه گوشه نشستنو با خودشون خلوت کردنو گریه میکردن.
مادری دیدم که حتی توان حرکت نداشت، روی صندلیاش نشسته بود و به گنبد فیروزهای، نگاه میکرد، انگار یه عالمه
حرف واسه گفتن داشت.
دوروبرم تزیین شده بود از پرچمهای مشکی و قرمز، که روی هر کدامشان نام یا فاطمهزهرا خودنمایی میکرد.
آقا رضا و اقا مرتضی رو دیگه ندیدم، نرگس
گفته بود رفتن داخل چادرا کاری دارن. نرگس حرکت میکرد و من پشت سرش میرفتم.
چشمم به گروه افتاد که یه اقایی داشت برای افراد توضیح میداد. از نرگس جدا شدمو رفتم سمت جمعیت، همراه جمعیت حرکت کردیم.
رسیدیم به یه سهراهی
که اون اقا گفت اسم اینجا " سهراهی شهادته "...میگفت. خیلی اینجا شهید شدن...
حالا فهمیده بودم که چرا کفشامونو از پاهامون درآوردیم.
به خاطر #حرمت این #شهدا بود.
اینقدر سوال در ذهنم بود که جوابشونو کم
داشتم میگرفتم. یه دفعه چشمم به چند آقای مسن افتاد. که سجده به خاک کردن و از بیوفاییهاشون صحبت میکردن که از قافله #جا_موندن.
چقدر من راهو اشتباه رفتم....
در دل این خاک چه جوانانی با هزاران امید و آرزو نهفته است.
تو فکر و خیال خودم بودم که خودمو در میان جمعیتی جلوی درب سبز رنگ دیدم.
حس عجیبی داشتم، یک دفعه در میان اینهمه صداها بغضم شکست. نمیدانستم چه بخواهم از شهدا. فقط تنها چیزی که میخواستم این بود که منو #ببخشن.. ببخشن که از آرزوهاشون گذشتن تا من بتونم #راحت زندگی کنم...ببخشن که جواب این محبتهاشونو بد دادم...
از جمعیت بیرون آمدم و رفتم در کنار کاروان..
با شنیدن. سخنان اون آقا، بندبند دلم به لرزه افتاد..
میگفت اینجا قبر مطهر ۸ شهیدِ
که کامل نبودن، قطعههایی از سر و دست و پا جمعآوری شده و به خاک سپردن... که شدن #شهدای_گمنام....
پاهام به لرزه افتاد و زانوهام شل شد و نشستم.
سرمو گذاشتم روی خاک و گریه میکردم.::
" نمیدونم به کدامین کار خوبم
مستحق دیدارتون بودم..."
بعد از مدتی نرگس اومد سمتم:
نرگس:_کجایی رها،من که نصف عمر شدم
با دیدن نرگس خودمو به آغوشش انداختمو یه دل سیر گریه کردم. نرگسم شنوای خیلی خوبی بود برای حرفای دلم.
حرفایی که جگرم را سوراخ کرده بود...
چند روزی در شلمچه بودیم.
#دل_کندن از #شهدا خیلی سخت بود....
#اولین_نمازمو در اونجا خوندم.
از شهدا خواستم که کمکم کنن، کمکم کنن این محبتی که نصیبم شده، به این راحتی از
دست ندم. نرگسم چادرشو به من هدیه داد...
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۳۵ و ۳۶ و ۳۷
چقدر حس قشنگی داشتم. بالاخره روز وداع رسید، خیلیسخت بود.
سوار ماشین شدیم و من چشم دوخته بودم به گنبد فیروزهای، نمیدونستم بازم میام اینجا یا نه.
توی راه همه ساکت بودن، انگار فقط من نبودم که حالم خراب بود.
انگار این حال خراب مُصری بود. انگار هر کسی بیاد پا بزاره روی این خاک دل جدا شدن نداره.
نرگس:_داداش رضا، آدرسی که رها داده رو بگیر ببین کجاست دقیقا.
آقا رضا:_چشم
_نمیخواد، دیگه نمیخوام برم
نرگس:_یعنی چی؟
_میخوام برگردم خونه
نرگس:_میدونی الان چی در انتظارته؟
_میدونم، #توکل کردم به خدا، هر چی اون
صلاح بدونه منم #مطیع دستورشم، میدونم
بد بندهشو #نمیخواد
(نرگسبغلمکرد):
_الهی قربون اون دلت بشم. تصمیم خوبی گرفتی.
رسیدیم تهران، آقا مرتضی رو رسوندیم خونشون.
بعد هم رفتیم سمت خونه ما.
_ببخشید آقا رضا، همینجا نگه دارین.
نرگس:_خونتون اینجاست؟
_اره
نرگس:_واایی چه خونه خوشگلی دارین،باید چند روز بیام مهمونت بشم
_خیلی خوشحالم میشم ،نرگس جون به
عزیز جون خیلی سلام برسون، اگه زنده موندم حتما میام بهت سر میزنم.
نرگس:_این حرفا چیه میزنی، انشاالله که هیچ اتفاق بدی نمیافته.
_انشاءالله، فعلا خدانگهدار
(از ماشین پیاده شدم رفتم سمت دروازه،
که اقا رضا پیاده شد)
آقارضا:_ببخشید رها خانم، اگه کمکی
خواستین حتما خبرمون کنین.
_من به اندازه کافی مدیون شما و خانوادهتون شدم، بازم خیلی ممنون که اینو گفتین.
آقا رضا:_نه بابا این چه حرفیه، فعلا یاعلی
_به سلامت
یه بسم الله گفتم و زنگ درو زدم.
در باز شد، وارد حیاط شدم.
زیبا سراسیمه بیرون دوید
زیبا:_رها! رها، کجا بودی؟؟
نزدیکش شدم:
_چقدر دلم برای صداتون تنگ شده بود
زیبا:_این چه کاری بود کردی با آبرومون دختر؟
_من فقط دلم نمیخواست زن اون عوضی بشم،چرا هیچکی حرف منو باور نمیکنه که نوید کثیفترین مرد روی زمینه
زیبا:_نمیدونم چی بگم بهت،این چادر چیه
گذاشتی سرت؟
_تصمیم زندگی جدیدمه
زیبا:_یعنی هر چیزیو انتظار داشتم غیر از این
(بغلشکردم):
_خیلی دوستتون دارم مامان خوشگلم
زیبا:_ععع زیبا نه مامان
_شما واسه همه میتونین زیبا باشین،ولی
واسه من مامانین، مادری که دلم میخواد بوش کنم، بغلش کنم، ببوسمش، تا آروم بشم.
زیبا:_خیلی خوب، زبون نریز بیا بریم داخل
_چشم
وارد خونه شدم، رفتم تو اتاقم لباسامو درآوردم رفتم یه دوش گرفتم.
برگشتم تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم.
در باز شد، مامان داخل شد.
مامان:_رها میدونی بابات این مدت چقدر
حرص خورد، همش فکر میکنه، تو همراه یه
پسر فرار کردی...از همه بدتر، نویدو ندیدی، مثل دیونهها شده، دربهدر دنبالته
_من برای اینکه با نوید ازدواج نکنم رفتم.
مامان:_حالا کجا رفته بودی این مدت؟
_یه جای خیلی خوب، بعدا براتون مفصل
تعریف میکنم
مامان:_باشه، الان تا وقتی که بابات نیومده بگیر بخواب، معلوم نیست چی انتظارته
_باشه مامان جون
بعد از رفتن مامان، یه کم دراز کشیدم.
به ساعتم نگاه کردم نزدیکای اذان بود.
بلند شدم رفتم وضو گرفتم، چادرنماز نداشتم، چادری که از نرگس گرفته بودم و سرم کردم،
خونمون مهر پیدا نمیشد.
رفتم از داخل کیفم خاکی که از شلمچه برداشته بودم و جلوم گذاشتم و شروع کردم به نماز خوندن....
حس خیلی خوبی داشتم، انگار تمام بدبختیهام فراموش شده.
فقط فکرم به نمازم بود و به خدایی که نمیدونستم چه جوری ازش عذرخواهی کنم...
" خدایا کمکم کن، تو راهو نشونم دادی، کمکم کن از راهت منحرف نشم. "
با صدای باز شدن در بیدار شدم.
هانا بود. دوید و پرید تو بغلم.
هانا:_چرا برگشتی آجی جون؟
تو نبودی، اینجا هر روز و هر شب قیامت بود.
معلوم نیست نوید چه بلایی سرت بیاره.
(لبخندیزدم):
_من پشتم به یکی گرمه که از اینا دیگه نمیترسم. الهی قربونت برم من، چقدر دلم برات تنگ شده بود.
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۳۸ و ۳۹ و ۴۰
صدای در ورودی اومد
هانا:_واااییی...بابا اومد، نیا بیرون باشه؟
_نترس آجی خوشگلم #توکلتبهخدا باشه
هانا:_من برم ببینم بابا چیکار میکنم
_برو عزیزم
صدای ضربان قلبم و میشنیدم.
" خدایا آرومم کن، خدایا خودت کمکم کن..."
صدای بلند بابا رو میشنیدم، که با چه سرعتی از پلهها بالا میاد.
در باز شد.
ایستادم.
بابا اومد جلو، یه سمت صورتم بیحس شد. اینقدر شوکه بودم که حتی اشک هم نریختم...
بابا:_معلوم هست این مدت کدوم گوری بودی؟ حیف اون پسر که میخواست با تو ازدواج کنه، لیاقتت همون آدمی بود که تا حالا باهاش بودی که!
_چقدر راحت به دخترتون ننگه بیعفتی
میزنین.
بابا:_خفهشو ، اگه میتونستم همین الان داخل باغ چالت میکردم تا هیچکس نفهمهچه بلایی سرت اومد، تکلیف تو هم
نوید مشخص میکنه، که چیکار باهات کنه نه من
بابا رفت و خودم و انداختم روی تخت.
و شروع کردم به گریه کردن، نفهمیدم کی خوابم برد، با صدای زنگ ساعت گوشیم
بیدار شدم، وقت اذان بود،
بلند شدم و آروم در اتاقمو باز کردم و رفتم سمت سرویس، وضو گرفتم برگشتم توی اتاقم.
نمازمو خوندم و سرمو گذاشتم روی خاک.
خاکی که انگار یه معجزه بود برای دردای درونم...
صبح با صدای باز و بسته شدن در ورودی
خونه بیدار شدم. از پنجره نگاه کردم بابا سوار ماشین شد و رفت.
منم لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم.
که چشمم به آینه افتاد.
رد انگشتای دست بابا رو صورتم بود.
چقدر کینه خوابیده بود زیر این دستها...
از اتاق پایین رفتم، هانا داخل آشپزخونه
مشغول خوردن صبحانه بود
هانا:_سلام، صبح بخیر
_سلام عزیزم، صبح تو هم بخیر
رفتم یه لیوان چای واسه خودم ریختم
که مامان هم بهم اضافه شد.
اومد سمتم و با نگاه کردن به صورتم، اشک تو چشماش جمع شد. نشستم روی میزو چاییم و خوردم.
مامان:_رها جان دانشگاه میری؟
_دیگه نمیرم، نمیخوام به خاطر من خیلیها
مجازات بشن
مامان:_پس الان کجا داری میری
_به دیدن یکی از دوستام
مامان:_کدوم دوستت؟
_شما نمیشناسینش، تو این مدت باهاش آشنا شدم، دختر خیلی خانمیه.
مامان:_باشه، رها امروز حتما بابات به نوید
میگه که برگشتی، مواظب خودت باش
_چشم، فعلا من برم
از خونه. زدم بیرون، گوشیمو از کیفم درآوردم شماره نرگسو گرفتم
_الو نرگس
نرگس:_سلام رها جان خوبی؟چرا گوشیت خاموش بود، دیگه کمکم ناامید شدم به زنده بودنت
_شرمنده ببخشید، یادم رفته بود گوشیمو
روشن کنم
نرگس:_خوب چیشد رفتی خونه؟
_الان کجایی؟
نرگس:_کانونم
_آدرسشو بده بیام پیشت
نرگس:_باشه حتما، الان برات پیامک میکنم، فعلا یاعلی
_خدانگهدار
سوار تاکسی شدم یه دربست گرفتم،رفتم سمت آدرسی که نرگس فرستاد.
رسیدم دم کانون. وارد کانون شدم.
یه عالمه بچه بودن که از چهرهاشون مشخص بود که یه مشکلی دارن.نرگس چقدرقشنگ به اون بچهها محبت میکرد.
نرگس با دیدنم اومد سمتم. با دیدن صورتم، سمتی که جای انگشتای دست بابام بود و بوسید
نرگس:_مشخصه از چهرهات که شب خوبی
نداشتی
_ولی در عوضش بادیدن تو و این بچهها الان خیلی خوبه حالم
نرگس:_جدی، پس هر روز بیا اینجا
_اینجا چیکار میکنین با بچهها؟
نرگس:_بازی، آواز میخونیم، و خیلی کارای
دیگه
_آواز؟ چهجوری؟ مگه میتونن یادبگیرن؟
نرگس:_باور کن رها، ذهن این بچهها خیلی
قویه، باید بدونی چهجوری باهاشون رفتار کنی. اینجوری میتونی بهشون کمک کنی
_میشه برام بخونن ببینم
نرگس:_حتما، اتفاقا بچهها داخل اتاق آوازن،،بریم اونجا
_بریم
وارد اتاق شدیم، تعدادی دختر و پسر، قدونیمقد ایستاده بودن. میخواستن شعر ایرانو بخونن....
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱