eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۵۳ و ۵۴ لباسمو پوشیدم، چادرمو سرم کردم رفتم پایین. مامان تو آشپزخونه بود. -سلام مامان:_سلام،صبح بخیر -مامان جان، نرگس جون و آقارضا دارن میان دنبالم بریم واسه آزمایش. مامان:_باشه گلم، فقط رها جان، روی میز یه کارته بابات گذاشته گفت شاید به پول نیاز داشته باشی. -الهی قربون جفتتون بشم، دستش درد نکنه،‌ فعلا خدانگهدار. مامان:به سلامت از خونه بیرون رفتم، ماشین اقارضا دم در خونه بود، نرگس هم جلو نشسته بود. سوار ماشین شدم. -سلام آقارضا:_سلام نرگس:_سلام عروس خانم، (برگشت به سمتم): _ببخش رها جون، طبق دستور آقاداداش،‌ تا‌ محرم نشدین جلو‌ نیای. خندم گرفت. آقارضا:_عع، نرگس جان نرگس:_جان دلم، ببخش داداشی از همین اولین روز بین خواهرشوهر و زن‌داداش تفرقه ننداز. همه خندیدیمو حرکت کردیم سمت آزمایشگاه. بعد از آزمایش دادن، یه کم رفتیم دور زدیم تا جواب آماده بشه. دلشوره داشتم،میترسیدم جواب مثبت نباشه،۱۰۰۰ تا صلوات نذر کردم، خودم از اینکارم خندم گرفته بود. ولی دلم نمیخواست آقارضا رو از دست بدم. بعد از دو ساعت برگشتیم آزمایشگاه، من و نرگس داخل ماشین منتظر شدیم تا آقا رضا بره جوابو بگیره بیاد. نرگس:_از قیافه‌ات مشخصه که میترسی بری داخل جا ترشی -دیونه نرگس:_ولا یه لحظه تو آینه خودتو نگاه کن، چته تو! نترس بابا، این داداشمون کمپلت مال خودته -زشته نرگسی، کی میشه منم بیام یه روز این حالتو ببینم نرگس:_فعلا که عزیز جون دبه ترشیمو آماده کرده -عععع ،،،پس آقامرتضی چی میشه این وسط (نرگس سرخ شد و چیزی نگفت) -ای شیطون، نرگس:_بفرما، داداش رضا هم داره میاد، ولی قیافه‌اش چرا اینجوریه؟ -نمیدونم ،یعنی..... قلبم داشت می‌اومد تو دهنم، آقارضا سوار ماشین شد. من و نرگس:_خووووب! اول یه کم ناراحت بود بعد خندید و گفت مبارکه. یعنی دلم می‌خواست اون لحظه بزنمش (نرگس با برگه آزمایش زد تو سرش) یکی از طرف من، دو تا هم از طرف رها جان که داشت سکته میکرد. -دستت دردنکنه نرگس جون نرگس:_فدات بشم،اگه بخوای بیشتر بزنمشااا -دیگه نمیخواد دقو دلی بچگی تا الانتو رو کنی آقارضا، رو کرد سمت من: _شرمندم -خواهش میکنم، لطفا دیگه تکرار نشه آقارضا:_چشم نرگس:_ای زن‌زلیل از همین اول بسم‌الله شروع کردی؟ همه خندیدیمو رفتیم سمت بازار. بعد از خرید لباس و حلقه، شامو بیرون خوردیم، آقارضا و نرگس منو رسوندن خونه. وارد خونه شدم، همه تو پذیرایی نشسته بودن. با دیدن وسیله‌ها مامان و هانا اومدن سمتم مامان:_مبارکت باشه رهاجان -خیلی ممنونم هانا:_خواهر جون میزاری ببینم لباستو -اره،بریم بالا بهت نشون بدم. بابا رو به روی تلوزیون نشسته بود، حتی نگاهمم نکرد. رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم. هانا اومد تو اتاق هانا:_ببینم لباس عقدتو لباسو درآوردم بهش نشون دادم.‌ یه پیراهن کرم رنگ بلند که به خواسته آقارضا ساده و باحجاب گرفته بودم. هانا:_ساده‌است ولی خیلی شیکه، مطمئنم خیلی بهت میاد، مبارکت باشه. -قربونت برم، مرسی قرار شد عقد توی محضر بگیریم. صبح آقا رضا با نرگس اومدن دنبالم با هم رفتیم آرایشگاه.نزدیکای غروب بود که آقارضا اومد دنبالم آرایشگاه، چون چادر سرم بود، نتونستم ببینم با کت‌وشلوار چه شکلی میشه.البته لباسامونو ست هم رنگ برداشتیم به پیشنهاد من، مدلش با آقارضا بود، انتخاب رنگش بامن،فقط صداشو میشنیدمو قدمای جلوی پاهامو میدیدم.در جلو رو برام باز کرد سوار شدیم.حرکت کردیم. توی راه هیچ حرفی نزدیم. رسیدیم به محضر آقارضا در و برام باز کرد.منم مثل بچه کوچیکا یواش‌یواش راه میرفتم. نرگس به دادم رسیدو اومد بازمو گرفتو با هم از پله‌های محضربالا رفتیم. 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۵۵ و ۵۶ مهمونای زیادی نیومده بودن، چون قرار بود شام همه برن خونه عزیز جون. نشستم کنار سفره عقد.حاج‌آقا شروع کرد به خوندن خطبه عقد. بار اول نرگس گفت: _عروس خانم رفتن مدینه گل بیارن بار دوم گفت، عروس خانم رفتن کربلا گلاب بیارن.از گفتن حرفاش خوشم اومده بود. دیگه بار سوم رسید نرگس:_آقا دوماد عروس خانم زیرلفظی میخوانااا خندم گرفت. بعد آقارضا یه جعبه کوچیک کادو شده رو سمت من آورد. آقارضا:_بفرمایید -خیلی ممنونم حاج‌آقا:_برای بار سوم میپرسم عروس خانم، وکیلم؟ -با اجازه پدر و مادرم بله بعضیا دست میزدن، بعضیا صلوات میفرستادن. بعد حاج‌آقا از آقا رضا پرسید: _ وکیلم +با اجازه‌ی آقا امام زمانم و عزیزجونم بله یه لحظه دستی دستمو لمس کرد.دست آقا رضا بود.گرمای دستاش آرومم میکرد.زیر گوشم زمزمه کرد: _مبارک باشه خانومم خندمگرفت: _مبارک شما هم باشه آقا بعد از تبریک گفتن‌های جمع، چشمم به پدرم افتاد که یه گوشه نشسته، رفتم سمتش، روبه‌روش نشستم -بابا جون نمیخوای واسه خوشبختی دخترت دعا کنی؟ من که جز شما کسیو ندارم. (بابا یه نگاهی به چشمای اشکبارم کرد، با دستاش اشکای صورتمو پاک کرد) بابا:_خوشبخت بشی دخترم (بغلش کردمو گریه میکردم، بعد از مدتی آقا رضا هم اومد کنارمون، با بابا روبوسی کردو رو کرد سمت من) آقارضا:_خانومم قیافه‌اتو دیدی؟ -نه چیشده مگه؟ (رفتم سمت نرگس) نرگس:_یاخدااا این چه قیافه‌ایه درست کردی واسه خودت -یه آینه بده نرگس:_رو سفره عقد آینه هست برو نگاه کن، حالا موقع آبغوره گرفتن بود دختر. رفتم تو اینه خودمو نگاه کردم،.. واااییی آقارضا با دیدنم فرار نکرد خوب بود، لعنت به من آقارضا:_اشکال نداره برو داخل سرویس صورتتو بشور، اینجوری خیلی بهتره -چشم آقارضا:_چشمت بی‌بلا خانومم صورتمو شستم درو باز کردم، اقا رضا دم‌در بود. نگاهی به من انداخت و لبخند زد. آقارضا:_حالا خوشگل شدی. لبخندی زدمو رفتیم پیش مهمونا. مامان اومد نزدیکم: _رها جان چند دست لباس گذاشتم تو یه ساک دادم به خواهرشوهرت، که رفتی، لباستو عوض کنی -دستتون درد نکنه مامان:_کاری نداری،ما دیگه بریم (بغلش کردم): _بابت همه چی ممنونم مامان:_ان‌شاءالله که خوشبخت بشین یکی یکی مهمونا داشتن میرفتن.آقارضا اومد سمتم. آقارضا:_خانومم بریم یه جایی؟ -بریم از همه خداحافظی کردیمو رفتیم سوار ماشین شدیم.آقا رضا از نایلکس پشت ماشین چادرمو درآورد. آقارضا:_عزیزم چادرتو عوض کن -چشم آقارضا:_چشمت بی‌بلا روسریمو حجاب کردمو چادرمو سرم کردم. راه افتادیم.توی راه آقارضا هی نگاهم میکردو میخندید. -چیشده، هنوزم صورتم سیاهه؟ آقارضا:نه خانومم، دارم از دیدنت لذت میبرم (یعنی یه قندی تو دلم آب شد که نگو،منم نگاهش میکردمو لبخند میزدم) آقارضا:_چیزی شده؟ -نه، دارم از دیدنت لذت میبرم هردومون خندیدیم. آقارضا:_خیلی دوستت دارم رهاجان -منم آقارضا:_منم چی؟ -منم دوستت دارم آقارضا:_این شد،حرف نصفه نداریم -چشم آقارضا:_الهی قربون،چشم گفتنت بشم -آقارضا؟ آقارضا:دیگه آقارضا نیستم بانو، رضا جانم برات -چشم، رضاجان رضا:_جان دلم -کجا داریم میریم؟ رضا:_گلزار،رفتی تا حالا؟ -نه نرفتم رضا:_الان بری عاشقش میشی -من فقط عاشق یه نفرم رضا:_اینکه صدالبته، ولی این عشق با اون عشق فرق داره بانو تا برسیم، رضا اینقدر حرفای قشنگی میزد، که مسافت برام مثل برق‌گذشت. رسیدیم به گلزار،رضا دستمو گرفتو حرکت کرد. در کنارش قدم زدن حس خوبی بود، انگار دنیا رو به من بخشیدن.چه برسه به اینکه دستانم در دستانش گره خورده بود. اول رفتیم سر مزار بابای رضا، یه فاتحه‌ای خوندیم بعد رفتیم سمت گلزار. روی سنگ قبرها رو میخوندم، نوشته بود شهید، شهید، شهیدگمنام،شهید مدافع‌حرم تا زمانیکه رضا ایستاد.نشست کنار قبر شهید گمنام. شروع کرد به حرف زدن: رضا:_سلام‌ دوست‌ من، با رهاخانم اومدم، دستت دردنکنه که کمکم کردی بهش برسم. رها جان، این دوست شهیدمه. خیلی وقته که باهم دوستیم.اولین باری که تو رو دیدم هیچ حسی بهت نداشتم، تو رو مثل نرگس میدیدم.تا وقتیکه تو شلمچه روی خاک نشسته بودی و گریه میکردی، نمیدونستم چی میخواستی از شهدا، ولی وقتی دیدمت، فهمیدم که نمیتونم تو رو مثل نرگس ببینم.هر روز که گذشت قلبم بیشتر می‌تپید برای بدست آوردنت. نمی‌دونستم تو قبول میکنی با من ازدواج کنی یا نه،از دوست شهیدم خواستم که کمکم کنه تو مال من بشی. 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۵۷ و ۵۸ (رفتم روبه‌روش نشستم، اشک از چشمام جاری شد، با دستای قشنگش اشکامو پاک میکرد) رضا:_دیگه نبینم چشمای خانومم گریون باشه‌هااا -چشم رضا:چشمت بی‌بلا بعد مدتی یه کم دور زدیم تو خیابونا بعد رفتیم سمت خونه عزیز جون.در حیاطو باز کردیم، یه نگاهی به هم انداختیمو خندیدیم رضا:_ناسلامتی ما عروس و دوماد بودیماا، چه استقبالی شد از ما -خوب، تو کلید داشتی دیگه، کسی که خبر نداشت ما داریم میایم، به نظرم الان بریم با هم تو خونه همه ذوق زده میشن. رضا:_چشم -چشمت بی‌بلا درو باز کردیم وارد خونه شدیم.همه با دیدنمون اول جا خوردن بعد شروع کردن به دست زدن. نرگس:_کجا بودین تا حالا -رفته بودیم گلزار. نرگس:_ععع،،میگفتین منم می‌اومدم دیگه، خیلی لوسی -ان‌شاءالله دفعه بعد همراه آقامرتضی،۴تایی میریم نرگس:_هییییسسسسس!لال شی دختر مامانش اینا هم اینجان -ععع،،بی‌ادب، عشق ادبم ازت گرفته‌هااا یه دفعه یکی از خانوما گفت: _نرگس جان، این عروس خانمو ول کن بزار ما هم یه کم ببینیمش نرگس:_ببخشید، رها جان برو. رضا رفت یه اتاق دیگه که آقایون بودن، خانوما هم یه اتاق دیگه بودیم.بعد از خوردن شام یکی یکی رفتن. خیلی خسته بودم. عزیزجون:_رها جان، دخترم برو تو اتاق رضا، خسته شدی -چشم نرگس:_زن‌داداش، ساکت هم تو اتاق داداش گذاشتم. -دستت دردنکنه نرگس جون. در اتاقو باز کردم، باز همون اتاق، باز همون آرامش، یه دفعه رضا زیرگوشم آروم گفت: _دنبال کسی میگردی؟ (خجالت کشیدم با این حرفش، که نرگس اومد) نرگس:_داداش،دایی یوسف کارت داره رضا:_الان میام رضا رفت و منم چادرمو برداشتم.لباسای راحتیو از داخل ساک بیرون آوردم پوشیدم. موهامو باز کردم. لباسامو گذاشتم داخل کمد رضا. بعد روی تخت نشستمو این بار بادقت به اطرافم نگاه میکردم. در اتاق باز شد و رضا اومد داخل،با چشمام براندازش میکردم.اومد کنارم نشست.موهامو نوازش کرد. رضا:_چقدر موهای قشنگی داری.راستی لفظی سر عقدتودباز کردی ببینی چی بود؟ -نه رضا:عع،،چه بی‌ذوق -وقتی بهترین هدیه زندگیم بودن کنار توعه، چیز دیگه‌ای نمیخوام رضا:_ولی بازش کنی بهتره‌هااا -چشم،الان میرم میارمش رفتم از داخل کیفم، جعبه کوچیک کادو شده رو آوردم کنارش نشستم. بازش کردم، خیره شده بودم بهش. باورم نمیشد همون تسبیح فیروزه‌ای که دیدمش تودراه شلمچه. -از کجا میدونستی من اینو میخواستم؟ رضا:_اون روز که تو اون مغازه بودیم، دیدم چشمت بهش خیره شده بود،همون روز نخریدمش قبل اینکه‌ بیایم خواستگاری رفتم خریدمو برگشتم -یعنی رفتی همونجا خریدی؟ رضا:_اره -واااییی خیلی ممنونم رضا:_خوشحالم که تو اینجایی و مال من شدی -من خوشحالم که تو مال من شدی و من الان اینجام توی اتاق تو بعداز خوندن نمازصبح خوابیدیم. باصدای در بیدار شدم نرگس:_رها خانم، بیدار نمیشی؟ (چشمام به زور باز میشد، یه نگاهی به کنارم کردم، رضا نبود) -چیزی شده؟ نرگس:_خانم خانما، من مرخصی قبل عقد به شما دادم نه مرخصی بعد عقد -وااییی نرگس توروخدا یه امروز ههم مرخصی باشم، قول میدم از فردا از تو زودتر بیدار شم، قول قول نرگس:_مثل بچه کوچیکا قول دادی که ،باشه فردا نیای، اخراجی -چشم، رییس بداخلاق 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۵۹ و ‌۶۰ با رفتن نرگس گوشیمو برداشتم شماره رضا رو گرفتم -سلام رضا:_سلام خانومم خوبی؟ چه زود بیدار شدی -مدیرمون بیدارم کرد (صدای خنده‌اش بلند شد، چقدر دلنشین میخندی) رضا:_نرگسو میگی؟ -اره رضا:_هیچی خواهرشوهر بازیش شروع شده پس -تو کجا رفتی؟ رضا:_با مرتضی اومدیم سپاه بعدم یریم کانون. -ناهار میای؟ رضا:_برای دیدن یار حتما میام -خیلی ممنونم رضا:خیلی دوستت دارم رهای من -منم خیلی دوستت دارم رضا:_برم که مرتضی داره صدام میزنه. -باشه مواظب خودت باش رضا:_تو هم همینطور، یاعلی دیگه خوابم پریده بود،تختو مرتب کردم. موهامو شونه زدمو گیس کردم. رفتم ازاتاق بیرون.دستو صورتمو شستمو رفتم سمت آشپزخونه. عزیز جون داشت غذا درست میکرد -سلام عزیزجون:_سلام به روی ماهت، بیا بشین برات چایی بریزم -نه نمیخواد خودم میریزم عزیزجون:_باشه (عزیزجون سفره رو پهن کرد روی زمین، وسایل صبحانه رو روی سفره چید، منم یه لیوان چایی برای خودم ریختمو کنار سفره نشستم. به عزیزجون نگاه میکردم که چقدر با عشق داره غذا درست میکنه) بعد از خوردن صبحانه، سفره رو جمع کردم رفتم توی حیاط روی میزی که کنار حوض بود نشستم. و به گلای کنار حوض نگاه میکردم. کی فکرشو میکرد من یه روزی عروس این خونه بشم. واقعا کسی از حکمت خدا سر در نمیاره." خدایا‌ به خاطر همه چی شکر " عزیزجون:_رها مادر -جونم عزیز عزیزجون:_رها جان گوشیت زنگ میخوره -چشم الان میام بدوبدو رفتم توی اتاق گوشیمو نگاه کردم، مامان بود. -سلام مامان جون خوبی مامان:سلام رها جان، خواب بودی؟ -نه، رفته بودم تو حیاط نشسته بودم. مامان:_آها، خودت خوبی؟ آقارضا خوبه؟ -شکر خوبیم مامان:_رها جان میخواستم بهت بگم بابات گفته امشب شام با آقارضا بیاین اینجا -بزارین، رضا موقع ظهر اومد ازش بپرسم، شاید تا دیروقت سرکار باشه. مامان:_باشه، باز خبر بده بهم -چشم مامان:_فعلا،میخوام برم بازار، تو چیزی نمیخوای؟ -خوش بگذره نه مامان جون، به همه سلام برسون. مامان:_تو هم سلام برسون، خداحافظ حوصله‌ام سر رفته بود، رفتم سمت قفسه کتاب‌ها، کتاب شهیدمرتضی‌آوینی رو برداشتم. روی تخت دراز کشیدمو شروع کردم به خوندن. بعد از کمی خوندن چشمام سنگین شد و خوابم برد. با صدای اذان گوشیم بیدار شدم واییی خدای من چقدر خوابیدم من.شانس آوردم نرگس اینجا نبود وگرنه میگفت تا الان خواب بودی دختر رفتم وضو گرفتم،سجادمو پهن کردم چشمم به تسبیح فیروزه‌ای افتاد، لبخندی به لبم نشست و ایستادمو نمازمو شروع کردم به خوندن. دو رکعت نمازشکرانه هم‌ خوندم.بعد از خوندن نماز، رفتم سمت ساک لباسام یه دست لباس بیرون آوردم. رفتم یه دوش گرفتم. برگشتم توی اتاقم. 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
۴۱ تا ۶۰♥️👇♥️ (۲۰ قسمت میذارم)
تا اینجا تقدیم به نگاهتون🌱 ادامه‌ش فردا💜💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۶۱ و ۶۲ موهامو خشک کردمو گیس کردم. رفتم توی پذیرایی. بوی غذای عزیز جون همه خونه رو پیچیده بود. -ببخشید عزیزجون، کمکتون نکردم. عزیزجون:_این چه حرفیه دخترم. صدای زنگ دراومد. چادرمو سرم کردم رفتم دم‌در درو باز کردم. نرگس بود. نرگس:_سلاااام، عروس تنبل -سلام مدیر بداخلاق وارد خونه شدیم. نرگس:_به‌به چه بویی میاااد، عزیزجون، عروس خانم ناهار درست کرده؟ عزیزجون:_نرگس جان، رها رو اذیت نکن. نرگس:_چشم عزیزجون منم یه لبخندی زدم براش. نرگس:_بخند، بخند، فردا تو کانون جواب این خنده‌اتو میدم -بدجنس، تلافی نداشتیماااا نرگس:_باشه بابا، تو درست میگی. سفره رو پهن کرده بودیم داخل پذیرایی که در خونه باز شد.رضا اومده بود و تو دستش سه تا شاخه گل داشت. نرگس:_سلام داداشی +سلام رضا:_سلاااامم بر خانوم‌های عزیز این خونه نرگس:_داداش داری به در میزنی دیوار بشنوه دیگه. رضا:_ععع، نرگس خندم گرفت. رضا هم اول رفت پیش عزیز جون دستشو بوسید و یه شاخه گل داد به عزیز جون. عزیزجون:_دستت درد نکنه مادر بعد رفت سمت نرگس: _بفرمایین تقدیم به خواهر گلم نرگس هاجوواج مونده بود. نرگس:_داداش رها اونجاستااا، من نرگسم رضا:_نمک نریز دختر، بگیر. نرگس:_دستت درد نکنه بعد اومد سمتم گلو گرفت به سمتم.تو نگاهش پر از حرفای قشنگ بود ولی جلوی عزیز جون و نرگس حیاش اجازه گفتن نمیداد. رضا:_بفرمایید +خیلی ممنونم رضا:_خوب بریم ناهار بخوریم که خیلی گشنمه. بعد از خوردن ناهار، با نرگس سفره رو جمع کردیمو شستیم.‌ بعد از شستن ظرفا رفتم توی اتاق. رضا در حال خوندن کتابی بود که روی تخت گذاشته بودمش. +ببخشید حوصله‌ام سر رفته بود گفتم کتاب بخونم. رضا:_عع،ببخشید چرا؟ کل اتاق واسه شماست خانوووم. حالا خوشت اومد؟ +زیاد نخوندم ولی‌ تا جایی رو که خوندم خیلی قشنگ بود....رضا جان؟ رضا:_جانم +مامان صبح زنگ زد واسه شام دعوتمون کرد، میریم؟ رضا:_چرا که نه!مگه میشه به مادرخانوم گفت نه -دستت درد نکنه (به مامان زنگ زدمو گفتم که امشب میایم) ساعت ۷ بود که رضا اومد دنبالم باهم رفتیم سمت خونه ما. رسیدیم خونه ما زنگ در و زدیم. در باز شد. رضا:_حیاط‌تون چقدر قشنگه -مگه اونشب اومدین ندیده بودی؟ رضا:_نه اونشب اینقدر استرس جواب تو رو داشتم که هیچ چیز و نمیدیدم -چه جالب ، یعنی اونشبم چایی نصفه تو فنجونتو هم ندیدی؟ رضا:_چرا اون چون‌ تو دستای زیبای تو بود و که دیدم،‌ البته چایی خالیو ندیدم، لرزش دستات بیشتر خندم میگرفت، انگار مثل من بودی -جدی، منو باش که فکر میکردم به خاطر چایی خندت گرفت. مامان:_نمیخواین بیاین داخل؟ رضا:_سلام -سلام مامان‌جون، چشم‌ الان میایم مامان:_سلام وارد خونه شدیمو بعد از احوال‌پرسی رضا رفت‌ سمت پذیرایی منم رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کنم. بابا هنوز نیومده بود. لباسمو عوض کردم از اتاق اومدم بیرون رفتم تو اتاق هانا. هانا تا منو دید جیغ کشید. -دیونه اون هدفونو بردار از گوشت،‌ صدای جیغتو خودت هم بشنوی. هانا پرید تو بغلم: _کی اومدی؟ -سه چهار روزی میشه هانا:_لوووس، دلم برات خیلی تنگ شده بود -منم همینطور هانا:_آقارضا هم اومده؟ -اره هانا:_امشب میری همراش؟ -اره هانا:نمیشه نری؟ -نوچ (هانا زد به بازوم): _آها همین دو روزی فهمیدین -اره دقیقا، اصلا هیچ حسی به اتاق خودم ندارم، ولی اتاق رضا، بوی زندگی میده، بوی آرامش میده، حرفاش، خنده‌هاش، مثل ویتامین میمونه هانا:_خانم ویتامین، باشه، حالا برو پایین آقای ویتامین تنهاست -دیونه رفتم پایین کنار رضا نشستم. رضا هم با نگاهش براندازم میکرد. مامان:_رها جان،یه لحظه بیا -چشم (لبخندی به رضا زدمو بلند شدم) همین لحظه در باز شد و بابا اومد تو خونه. رفتم بغلش کردم: _سلام باباجون بابا:_سلام بابا، خوبی؟ _مرسی بابا رفت سمت رضا و‌ منم رفتم تو‌ آشپزخونه. 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۶۳ و ۶۴ -جانم مامان مامان:_بیا این‌چایی رو ببر -چشم سینی چایی رو برداشتم. داشتم میرفتم که مامان گفت: _رها میدونی نوید به‌هوش‌ اومد؟ (تمام تنم یخ کرد و بی‌حس شد، سینی ازدستم افتاد زمین، استکان‌ها هزار تیکه شدن و همه پخش شدن تو آشپزخونه،) بابا و رضا هم تندتند اومدن آشپزخونه. بابا:_چیشده؟ رضا:_رها جان خوبی؟حرکت نکنیاا، شیشه میره تو پات (من چشمامو دوخته بودم به رضا و چیزی نمیگفتم) مامان که فهمید حالمو: _چیزی نشده، سینی‌ یه دفعه سر خورد از دستش، برین عقب، شما آقایون برین تو پذیرایی ما خودمون تمیز میکنیم. رضا از گوشه سالن یه دمپایی آورد داد به مامان: _اگه میشه بدین رها بپوشه، شیشه داخل پاهاش نره. مامان:_چشم، شما برین، الان چایی میارم براتون. مامان اومد سمتم دمپایی رو پام کرد، منو برد سمت میز ناهارخوری، صندلی رو کشید بیرون. نشستم روی صندلی. مامان:_چت شده تو یه دفعه، بهوش اومده که اومده. (اشک از چشمام جاری شد): _مامان اگه‌ بیاد سراغمون چی؟اگه یه بلایی سر رضا بیاره چی؟ من چیکار کنم؟ مامان:_ای بابا، نمیزاری آدم حرفشو‌ بزنه، بهوش اومده ولی فلج شده -یعنی چی؟ مامان:_دیروز رفته بودم بیمارستان، زن‌عموت میگفت به خاطر کمایی که بوده مغزش آسیب دیده، واسه همین فلج شده. -یعنی خوب نمیشه مامان:_دکترا که میگن به خاطر آسیبی که دیده امکان نداره، مگه اینکه معجزه‌ای بشه (یه نفس عمیقی کشیدم) مامان:_پاشو صورتتو یه آبی بزن، برو بشین، میدونم آقارضا دل تو دلش نیست الان ببینتت. -بزار کمکت کنم بعد میرم مامان:_نمیخواد، خودم تمیز میکنم. بلند شدمو رفتم سمت پذیرایی، رضا با بابا داشت صحبت میکرد. رفتم روی یه مبل نشستم. از نگاه رضا دلشورهاشو میتونستم بخونم، لبخندی زدم که متوجه بشه حالم خوبه. بابا:_خوبی رها؟ چیشد یهو؟ -هیچی سینی از دستم سر خورد. رضا:_خودت که چیزیت نشد؟ -نه خوبم رضا:_خداروشکر موقع شام فقط با غذام بازی میکردم. بابا:_رها چرا چیزی نمیخوری؟ مامان:_آشپزخونه چند تا شیرینی خورده‌ حتما سیره...رها،دانشگاه نمیخوای بری؟ -نه میخوام برم، همون کانونی که قبلا در موردش باهاتون صحبت کردم مامان:_آها، موفق باشی -مرسی بعد خوردن شام، زود بلند شدیمو خداحفظی کردیمو رفتیم. توی راه، رضا هیچی نگفت. رسیدیم خونه،برقا خاموش بود. آروم درو باز کردیم رفتیم توی اتاقمون. چادرمو لباسامو درآوردمو آویز کردم. رفتم دراز کشیدم. رضا اومد کنارم نشست. رضا:_اتفاقی افتاده خانومم -نه رضا:یعنی من خانم خودمو نمیشناسم دیگه، بگو چیشده -چیز خاصی نیست رضا:_آها چیز خاصی‌ نبود که سینی چایی از دستت افتاد همه شکستن، چیزی‌ خاصی نبود که نه شام خوردی نه تا آخر مهمونی حرفی زدی؟ (اشکام جاری شد) 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۶۵ و ۶۶ رضا:_الهی قربونت برم، مگه نگفتم حق نداری گریه کنی -میشه باهم نماز بخونیمو بعدش تو دعا بخونی؟ رضا:_چراکه نمیشه،‌ پاشو بریم وضو بگیریم بعد از خوندن نمازشب،‌ سجادهمو بردم کنار سجاده رضا گذاشتم. تسبیحو تو دستم گرفتمو سرمو گذاشتم رو شونه رضا. رضا شروع کرد به خوندن دعا. بعد از تموم شدن دعا رضا گفت: _حالا هم نمیخوای بگی چیشده، رها جان -نوید به هوش اومده رضا:_خوب خداروشکر -مامان میگه الان فلج شده رضا:_انشاءالله که خدا‌ شفاش بده، خوب؟ -خوب؟میدونستی اگه خوب بود، الان چه کارایی میتونست بکنه؟ رضا:_عزیزدلم، همون خدایی که تا این لحظه مواظب تو و من بود، از همین حالا هم مواظبمون هست، به خدات باشه -میشه عروسی کنیم؟ رضا خندش گرفت: _خوب الان‌عروسی کنیم دیگه همه چی حله؟ -اره، نمیدونم، شاید، گیج شدم. رضا:_پاشو بگیر بخواب که صبح خانم مدیر عصبانی‌میشه،‌ دیگه اخراجت میکنه -اره راست میگی صبح باصدای رضا بیدار شدم رضا:_رها جان، بیدار شو، الان خانم مدیر بیدار‌ میشه‌هااا (چشمام به زور باز میشد) -خوابم میاد رضا رضا:_پاشو دستو صورتتو یه آب بزن، خوابت میپره -چشم رضا:چشمت بی‌بلا بلند شدم رفتم تو حیاط دستو صورتمو آب زدم، برگشتم تو اتاقم لباسامو پوشیدم.رفتم تو آشپزخونه، عزیز جونو رضا داشتن صبحانه میخوردن. -سلام عزیزجون:_سلام دخترم! بشین کنار رضا -چشم رضا تو چشمام نگاه میکرد، میخندید -چیشده؟ رضا:_میسوزه چشمات؟ -از کجا فهمیدی؟ رضا:_خوب تابلوعه دیگه، قرمزه چشمات عزیزجون:_خوب رها مادر نرو امروز -نه عزیزجون باید برم حتما، از این خانم مدیرم زودتر باید اونجا باشم.رضا جان پاشو بریم. رضا:خو یه چیزی بخور اول، بعد بریم تندتند چند تا لقمه برداشتمو خوردم، چاییمو هم داغ بود هی فوت میکردمو میخوردم. -تمام شد بریم،یاعلی رضا و عزیزجون هر دو تا خندیدن رضا:_یاعلی سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم -رضاجان فکر کردی؟ رضا:_درباره چی؟ -درباره عروسی؟ رضا:_چشم، یه کم فرصت بهم بده یه خونه پیدا کنم، هزینه عروسیمونم جور کنم -من عروسی نمیخوام، خونه هم همین اتاقی که الان داخلش هستیم عالیه. (رضا یه نگاهی به من انداخت، دستشو گذاشت روی سرم) رضا:_تبم نداری آخه! -عع،،جدیامااااا رضا:_خوب خانواده‌ات چی؟ قبول میکنن؟تازه از اون گذشته خودت دوست نداری لباس عروس بپوشی؟ از اون مهمتر جهیزیه نمیخوای بیاری . -اولا، خانواده‌ام با من دوما، نه مهم نیست برام لباس عروس بپوشم یا نه، میریم ماه‌عسل مشهد، تا حالا نرفتم. سومأ، شما زن میخواستین یا لوازم خانگی. رضا:شوخی کردم بابا، چشم با خانواده‌ات صحبت کن، هرچی گفتن من قبول میکنم. -عاشقتم چشم، پس دو هفته دیگه میریم مشهد؟ رضا:_دو هفته دیگه؟ چرا؟ -تولد امام رضاست بریمو برگردیم زندگیمونو شروع کنیم. رضا:_واییی از دست تو ، موندم کی فکر کردی، کی تقویم دیدی، که من متوجه نشدم -ما اینیم دیگه رضا منو رسوند کانون، بعد خودش رفت سپاه. وارد حیاط شدم که آقا مرتضی را دیدم. -سلام آقامرتضی! مرتضی:سلام زن‌داداش -میخواستم راجبه یه موضوعی با شما صحبت کنم. مرتضی:_بفرمایید درخدمتم -من متوجه نگاهای شما و نرگس شدم، به نظرم این همه سکوت دیگه جایز‌ نیستااا (آقامرتضی، صورتش از خجالت گر گرفته بود ) مرتضی:_خوب، من نمیدونم نرگس خانوم.... -بله نرگسم به شما فکر میکنه، البته اگه بفهمه که به شما چیزی گفتم منو میکشه مرتضی:شما مطمئنین؟ -بله، لطفا به مادرتون بگین با عزیزجون صحبت کنه مرتضی:_چشم حتما، دستتون دردنکنه که کمکم کردین. -خواهش میکنم، من دیگه برم فعلا مرتضی:_یاعلی وارد سالن شدم، زهرا خانم با دیدنم اومد سمتم. زهراخانم:_سلام رهاجان تبریک میگم، انشاءالله به پای هم پیرشین. -سلام،خیلی ممنونم زهراخانم:_نرگس جان نیومد؟ -چرا میان، تو راه هستن،‌ فعلا من برم تو اتاقم. زهراخانم:_منم برم پیش بچه‌ها وارد اتاقم شدم،پشت میز نشستم -خوب من باید چیکار کنم؟ حوصله‌ام سر رفته بود. رفتم سمت سالن نشستم کنار پیانو، -من اینجام که آهنگ بزنم، نه اینکه بیکار بشینم تو چهار دیواری اتاق. شروع کردم به پیانو زدن. کمکم بچه‌ها از در وارد شدنو دویدن سمتم.دورم حلقه زده بودن و یکی یکی میپریدن توی بغلم. واقعا خوشحال بودم، در کنار این بچه‌هایی که عشقو دوستداشتنو به راحتی آدم هدیه میدن. مریم خانم:_بچه‌ها، رها جونو اذیت نکنین -سلام مریم خانوم مریم خانم:_سلام گلم،تبریک میگم، بچه‌ها خیلی بهونه‌اتو گرفته بودن، هی میگفتن رها جون کی میاد 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱