🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۵۹ و ۶۰
با رفتن نرگس گوشیمو برداشتم شماره رضا رو گرفتم
-سلام
رضا:_سلام خانومم خوبی؟ چه زود بیدار شدی
-مدیرمون بیدارم کرد
(صدای خندهاش بلند شد، چقدر دلنشین میخندی)
رضا:_نرگسو میگی؟
-اره
رضا:_هیچی خواهرشوهر بازیش شروع شده پس
-تو کجا رفتی؟
رضا:_با مرتضی اومدیم سپاه بعدم یریم کانون.
-ناهار میای؟
رضا:_برای دیدن یار حتما میام
-خیلی ممنونم
رضا:خیلی دوستت دارم رهای من
-منم خیلی دوستت دارم
رضا:_برم که مرتضی داره صدام میزنه.
-باشه مواظب خودت باش
رضا:_تو هم همینطور، یاعلی
دیگه خوابم پریده بود،تختو مرتب کردم. موهامو شونه زدمو گیس کردم.
رفتم ازاتاق بیرون.دستو صورتمو شستمو رفتم سمت آشپزخونه.
عزیز جون داشت غذا درست میکرد
-سلام
عزیزجون:_سلام به روی ماهت، بیا بشین برات چایی بریزم
-نه نمیخواد خودم میریزم
عزیزجون:_باشه
(عزیزجون سفره رو پهن کرد روی زمین، وسایل صبحانه رو روی سفره چید، منم یه لیوان چایی برای خودم ریختمو کنار
سفره نشستم.
به عزیزجون نگاه میکردم که چقدر با عشق داره غذا درست میکنه)
بعد از خوردن صبحانه، سفره رو جمع کردم رفتم توی حیاط روی میزی که کنار حوض بود نشستم.
و به گلای کنار حوض نگاه میکردم.
کی فکرشو میکرد من یه روزی عروس این خونه بشم.
واقعا کسی از حکمت خدا سر در نمیاره."
خدایا به خاطر همه چی شکر "
عزیزجون:_رها مادر
-جونم عزیز
عزیزجون:_رها جان گوشیت زنگ میخوره
-چشم الان میام
بدوبدو رفتم توی اتاق گوشیمو نگاه کردم، مامان بود.
-سلام مامان جون خوبی
مامان:سلام رها جان، خواب بودی؟
-نه، رفته بودم تو حیاط نشسته بودم.
مامان:_آها، خودت خوبی؟ آقارضا خوبه؟
-شکر خوبیم
مامان:_رها جان میخواستم بهت بگم بابات گفته امشب شام با آقارضا بیاین اینجا
-بزارین، رضا موقع ظهر اومد ازش بپرسم، شاید تا دیروقت سرکار باشه.
مامان:_باشه، باز خبر بده بهم
-چشم
مامان:_فعلا،میخوام برم بازار، تو چیزی نمیخوای؟
-خوش بگذره نه مامان جون، به همه سلام برسون.
مامان:_تو هم سلام برسون، خداحافظ
حوصلهام سر رفته بود، رفتم سمت قفسه کتابها، کتاب شهیدمرتضیآوینی رو برداشتم.
روی تخت دراز کشیدمو شروع کردم به خوندن.
بعد از کمی خوندن چشمام سنگین شد و خوابم برد.
با صدای اذان گوشیم بیدار شدم
واییی خدای من چقدر خوابیدم من.شانس آوردم نرگس اینجا نبود وگرنه میگفت تا الان خواب بودی دختر
رفتم وضو گرفتم،سجادمو پهن کردم چشمم به تسبیح فیروزهای افتاد، لبخندی به لبم نشست و ایستادمو نمازمو شروع
کردم به خوندن.
دو رکعت نمازشکرانه هم خوندم.بعد از خوندن نماز، رفتم سمت ساک لباسام
یه دست لباس بیرون آوردم.
رفتم یه دوش گرفتم.
برگشتم توی اتاقم.
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
۴۱ تا ۶۰♥️👇♥️ (۲۰ قسمت میذارم)
تا اینجا تقدیم به نگاهتون🌱
ادامهش فردا💜💚
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
۴۱ تا ۶۰♥️👇♥️ (۲۰ قسمت میذارم)
۶۱ تا ۸۰ (۲۰ قسمت)✨🕌👇
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۶۱ و ۶۲
موهامو خشک کردمو گیس کردم.
رفتم توی پذیرایی.
بوی غذای عزیز جون همه خونه رو پیچیده بود.
-ببخشید عزیزجون، کمکتون نکردم.
عزیزجون:_این چه حرفیه دخترم.
صدای زنگ دراومد. چادرمو سرم کردم رفتم دمدر درو باز کردم.
نرگس بود.
نرگس:_سلاااام، عروس تنبل
-سلام مدیر بداخلاق
وارد خونه شدیم.
نرگس:_بهبه چه بویی میاااد، عزیزجون، عروس خانم ناهار درست کرده؟
عزیزجون:_نرگس جان، رها رو اذیت نکن.
نرگس:_چشم عزیزجون
منم یه لبخندی زدم براش.
نرگس:_بخند، بخند، فردا تو کانون جواب این خندهاتو میدم
-بدجنس، تلافی نداشتیماااا
نرگس:_باشه بابا، تو درست میگی.
سفره رو پهن کرده بودیم داخل پذیرایی که در خونه باز شد.رضا اومده بود و تو دستش سه تا شاخه گل داشت.
نرگس:_سلام داداشی
+سلام
رضا:_سلاااامم بر خانومهای عزیز این خونه
نرگس:_داداش داری به در میزنی دیوار بشنوه دیگه.
رضا:_ععع، نرگس
خندم گرفت.
رضا هم اول رفت پیش عزیز جون دستشو بوسید و یه شاخه گل داد به عزیز جون.
عزیزجون:_دستت درد نکنه مادر
بعد رفت سمت نرگس:
_بفرمایین تقدیم به خواهر گلم
نرگس هاجوواج مونده بود.
نرگس:_داداش رها اونجاستااا، من نرگسم
رضا:_نمک نریز دختر، بگیر.
نرگس:_دستت درد نکنه
بعد اومد سمتم گلو گرفت به سمتم.تو نگاهش پر از حرفای قشنگ بود ولی جلوی عزیز جون و نرگس حیاش اجازه گفتن نمیداد.
رضا:_بفرمایید
+خیلی ممنونم
رضا:_خوب بریم ناهار بخوریم که خیلی گشنمه.
بعد از خوردن ناهار، با نرگس سفره رو جمع کردیمو شستیم. بعد از شستن ظرفا رفتم توی اتاق.
رضا در حال خوندن کتابی بود که روی تخت گذاشته بودمش.
+ببخشید حوصلهام سر رفته بود گفتم کتاب بخونم.
رضا:_عع،ببخشید چرا؟ کل اتاق واسه شماست خانوووم. حالا خوشت اومد؟
+زیاد نخوندم ولی تا جایی رو که خوندم خیلی قشنگ بود....رضا جان؟
رضا:_جانم
+مامان صبح زنگ زد واسه شام دعوتمون کرد، میریم؟
رضا:_چرا که نه!مگه میشه به مادرخانوم گفت نه
-دستت درد نکنه
(به مامان زنگ زدمو گفتم که امشب میایم) ساعت ۷ بود که رضا اومد دنبالم باهم رفتیم سمت خونه ما.
رسیدیم خونه ما زنگ در و زدیم.
در باز شد.
رضا:_حیاطتون چقدر قشنگه
-مگه اونشب اومدین ندیده بودی؟
رضا:_نه اونشب اینقدر استرس جواب تو رو داشتم که هیچ چیز و نمیدیدم
-چه جالب ، یعنی اونشبم چایی نصفه تو فنجونتو هم ندیدی؟
رضا:_چرا اون چون تو دستای زیبای تو بود و که دیدم، البته چایی خالیو ندیدم، لرزش دستات بیشتر خندم میگرفت،
انگار مثل من بودی
-جدی، منو باش که فکر میکردم به خاطر چایی خندت گرفت.
مامان:_نمیخواین بیاین داخل؟
رضا:_سلام
-سلام مامانجون، چشم الان میایم
مامان:_سلام
وارد خونه شدیمو بعد از احوالپرسی رضا رفت سمت پذیرایی منم رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کنم.
بابا هنوز نیومده بود. لباسمو عوض کردم از اتاق اومدم بیرون رفتم تو اتاق هانا.
هانا تا منو دید جیغ کشید.
-دیونه اون هدفونو بردار از گوشت، صدای جیغتو خودت هم بشنوی.
هانا پرید تو بغلم:
_کی اومدی؟
-سه چهار روزی میشه
هانا:_لوووس، دلم برات خیلی تنگ شده بود
-منم همینطور
هانا:_آقارضا هم اومده؟
-اره
هانا:_امشب میری همراش؟
-اره
هانا:نمیشه نری؟
-نوچ
(هانا زد به بازوم):
_آها همین دو روزی فهمیدین
-اره دقیقا، اصلا هیچ حسی به اتاق خودم ندارم، ولی اتاق رضا، بوی زندگی میده، بوی آرامش میده، حرفاش، خندههاش،
مثل ویتامین میمونه
هانا:_خانم ویتامین، باشه، حالا برو پایین آقای ویتامین تنهاست
-دیونه
رفتم پایین کنار رضا نشستم.
رضا هم با نگاهش براندازم میکرد.
مامان:_رها جان،یه لحظه بیا
-چشم
(لبخندی به رضا زدمو بلند شدم) همین لحظه در باز شد و بابا اومد تو خونه.
رفتم بغلش کردم:
_سلام باباجون
بابا:_سلام بابا، خوبی؟
_مرسی
بابا رفت سمت رضا و منم رفتم تو آشپزخونه.
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۶۳ و ۶۴
-جانم مامان
مامان:_بیا اینچایی رو ببر
-چشم
سینی چایی رو برداشتم.
داشتم میرفتم که مامان گفت:
_رها میدونی نوید بههوش اومد؟
(تمام تنم یخ کرد و بیحس شد، سینی ازدستم افتاد زمین، استکانها هزار تیکه شدن و همه پخش شدن تو آشپزخونه،)
بابا و رضا هم تندتند اومدن آشپزخونه.
بابا:_چیشده؟
رضا:_رها جان خوبی؟حرکت نکنیاا، شیشه میره تو پات
(من چشمامو دوخته بودم به رضا و چیزی نمیگفتم)
مامان که فهمید حالمو:
_چیزی نشده، سینی یه دفعه سر خورد از دستش، برین عقب، شما آقایون برین تو پذیرایی ما
خودمون تمیز میکنیم.
رضا از گوشه سالن یه دمپایی آورد داد به مامان:
_اگه میشه بدین رها بپوشه، شیشه داخل پاهاش نره.
مامان:_چشم، شما برین، الان چایی میارم براتون.
مامان اومد سمتم دمپایی رو پام کرد، منو برد سمت میز ناهارخوری، صندلی رو کشید بیرون. نشستم روی صندلی.
مامان:_چت شده تو یه دفعه، بهوش اومده که اومده.
(اشک از چشمام جاری شد):
_مامان اگه بیاد سراغمون چی؟اگه یه بلایی سر رضا بیاره چی؟ من چیکار کنم؟
مامان:_ای بابا، نمیزاری آدم حرفشو بزنه، بهوش اومده ولی فلج شده
-یعنی چی؟
مامان:_دیروز رفته بودم بیمارستان، زنعموت میگفت به خاطر کمایی که بوده مغزش آسیب دیده، واسه همین فلج شده.
-یعنی خوب نمیشه
مامان:_دکترا که میگن به خاطر آسیبی که دیده امکان نداره، مگه اینکه معجزهای بشه
(یه نفس عمیقی کشیدم)
مامان:_پاشو صورتتو یه آبی بزن، برو بشین، میدونم آقارضا دل تو دلش نیست الان ببینتت.
-بزار کمکت کنم بعد میرم
مامان:_نمیخواد، خودم تمیز میکنم.
بلند شدمو رفتم سمت پذیرایی، رضا با بابا داشت صحبت میکرد.
رفتم روی یه مبل نشستم.
از نگاه رضا دلشورهاشو میتونستم بخونم، لبخندی زدم که متوجه بشه حالم خوبه.
بابا:_خوبی رها؟ چیشد یهو؟
-هیچی سینی از دستم سر خورد.
رضا:_خودت که چیزیت نشد؟
-نه خوبم
رضا:_خداروشکر
موقع شام فقط با غذام بازی میکردم.
بابا:_رها چرا چیزی نمیخوری؟
مامان:_آشپزخونه چند تا شیرینی خورده حتما سیره...رها،دانشگاه نمیخوای بری؟
-نه میخوام برم، همون کانونی که قبلا در موردش باهاتون صحبت کردم
مامان:_آها، موفق باشی
-مرسی
بعد خوردن شام، زود بلند شدیمو خداحفظی کردیمو رفتیم. توی راه، رضا هیچی نگفت.
رسیدیم خونه،برقا خاموش بود. آروم درو باز کردیم رفتیم توی اتاقمون.
چادرمو لباسامو درآوردمو آویز کردم.
رفتم دراز کشیدم. رضا اومد کنارم نشست.
رضا:_اتفاقی افتاده خانومم
-نه
رضا:یعنی من خانم خودمو نمیشناسم دیگه، بگو چیشده
-چیز خاصی نیست
رضا:_آها چیز خاصی نبود که سینی چایی از دستت افتاد همه شکستن، چیزی خاصی نبود که نه شام خوردی نه تا آخر
مهمونی حرفی زدی؟
(اشکام جاری شد)
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۶۵ و ۶۶
رضا:_الهی قربونت برم، مگه نگفتم حق نداری گریه کنی
-میشه باهم نماز بخونیمو بعدش تو دعا بخونی؟
رضا:_چراکه نمیشه، پاشو بریم وضو بگیریم
بعد از خوندن نمازشب، سجادهمو بردم کنار سجاده رضا گذاشتم.
تسبیحو تو دستم گرفتمو سرمو گذاشتم رو شونه رضا.
رضا شروع کرد به خوندن دعا. بعد از تموم شدن دعا رضا گفت:
_حالا هم نمیخوای بگی چیشده، رها جان
-نوید به هوش اومده
رضا:_خوب خداروشکر
-مامان میگه الان فلج شده
رضا:_انشاءالله که خدا شفاش بده، خوب؟
-خوب؟میدونستی اگه خوب بود، الان چه کارایی میتونست بکنه؟
رضا:_عزیزدلم، همون خدایی که تا این لحظه مواظب تو و من بود، از همین حالا هم مواظبمون هست، #توکلت به خدات
باشه
-میشه عروسی کنیم؟
رضا خندش گرفت:
_خوب الانعروسی کنیم دیگه همه چی حله؟
-اره، نمیدونم، شاید، گیج شدم.
رضا:_پاشو بگیر بخواب که صبح خانم مدیر عصبانیمیشه، دیگه اخراجت میکنه
-اره راست میگی
صبح باصدای رضا بیدار شدم
رضا:_رها جان، بیدار شو، الان خانم مدیر بیدار میشههااا
(چشمام به زور باز میشد)
-خوابم میاد رضا
رضا:_پاشو دستو صورتتو یه آب بزن، خوابت میپره
-چشم
رضا:چشمت بیبلا
بلند شدم رفتم تو حیاط دستو صورتمو آب زدم، برگشتم تو اتاقم لباسامو پوشیدم.رفتم تو آشپزخونه، عزیز جونو رضا داشتن صبحانه میخوردن.
-سلام
عزیزجون:_سلام دخترم! بشین کنار رضا
-چشم
رضا تو چشمام نگاه میکرد، میخندید
-چیشده؟
رضا:_میسوزه چشمات؟
-از کجا فهمیدی؟
رضا:_خوب تابلوعه دیگه، قرمزه چشمات
عزیزجون:_خوب رها مادر نرو امروز
-نه عزیزجون باید برم حتما، از این خانم مدیرم زودتر باید اونجا باشم.رضا جان پاشو بریم.
رضا:خو یه چیزی بخور اول، بعد بریم
تندتند چند تا لقمه برداشتمو خوردم، چاییمو هم داغ بود هی فوت میکردمو میخوردم.
-تمام شد بریم،یاعلی
رضا و عزیزجون هر دو تا خندیدن
رضا:_یاعلی
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
-رضاجان فکر کردی؟
رضا:_درباره چی؟
-درباره عروسی؟
رضا:_چشم، یه کم فرصت بهم بده یه خونه پیدا کنم، هزینه عروسیمونم جور کنم
-من عروسی نمیخوام، خونه هم همین اتاقی که الان داخلش هستیم عالیه.
(رضا یه نگاهی به من انداخت، دستشو گذاشت روی سرم)
رضا:_تبم نداری آخه!
-عع،،جدیامااااا
رضا:_خوب خانوادهات چی؟ قبول میکنن؟تازه از اون گذشته خودت دوست نداری لباس عروس بپوشی؟ از اون مهمتر
جهیزیه نمیخوای بیاری .
-اولا، خانوادهام با من دوما، نه مهم نیست برام لباس عروس بپوشم یا نه، میریم ماهعسل مشهد، تا حالا نرفتم.
سومأ، شما زن میخواستین یا لوازم خانگی.
رضا:شوخی کردم بابا، چشم با خانوادهات صحبت کن، هرچی گفتن من قبول میکنم.
-عاشقتم چشم، پس دو هفته دیگه میریم مشهد؟
رضا:_دو هفته دیگه؟ چرا؟
-تولد امام رضاست بریمو برگردیم زندگیمونو شروع کنیم.
رضا:_واییی از دست تو ، موندم کی فکر کردی، کی تقویم دیدی، که من متوجه نشدم
-ما اینیم دیگه
رضا منو رسوند کانون، بعد خودش رفت سپاه.
وارد حیاط شدم که آقا مرتضی را دیدم.
-سلام آقامرتضی!
مرتضی:سلام زنداداش
-میخواستم راجبه یه موضوعی با شما صحبت کنم.
مرتضی:_بفرمایید درخدمتم
-من متوجه نگاهای شما و نرگس شدم، به نظرم این همه سکوت دیگه جایز نیستااا
(آقامرتضی، صورتش از خجالت گر گرفته بود )
مرتضی:_خوب، من نمیدونم نرگس خانوم....
-بله نرگسم به شما فکر میکنه، البته اگه بفهمه که به شما چیزی گفتم منو میکشه
مرتضی:شما مطمئنین؟
-بله، لطفا به مادرتون بگین با عزیزجون صحبت کنه
مرتضی:_چشم حتما، دستتون دردنکنه که کمکم کردین.
-خواهش میکنم، من دیگه برم فعلا
مرتضی:_یاعلی
وارد سالن شدم، زهرا خانم با دیدنم اومد سمتم.
زهراخانم:_سلام رهاجان تبریک میگم، انشاءالله به پای هم پیرشین.
-سلام،خیلی ممنونم
زهراخانم:_نرگس جان نیومد؟
-چرا میان، تو راه هستن، فعلا من برم تو اتاقم.
زهراخانم:_منم برم پیش بچهها
وارد اتاقم شدم،پشت میز نشستم
-خوب من باید چیکار کنم؟
حوصلهام سر رفته بود. رفتم سمت سالن نشستم کنار پیانو،
-من اینجام که آهنگ بزنم، نه اینکه بیکار بشینم تو چهار دیواری اتاق.
شروع کردم به پیانو زدن.
کمکم بچهها از در وارد شدنو دویدن سمتم.دورم حلقه زده بودن و یکی یکی میپریدن توی بغلم.
واقعا خوشحال بودم، در کنار این بچههایی که عشقو دوستداشتنو به راحتی آدم هدیه میدن.
مریم خانم:_بچهها، رها جونو اذیت نکنین
-سلام مریم خانوم
مریم خانم:_سلام گلم،تبریک میگم،
بچهها خیلی بهونهاتو گرفته بودن، هی میگفتن رها جون کی میاد
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۶۷ و ۶۸
-الهیی عزیزم، از این به بعد هر روز میام
بچهها مرتب ایستادن
مریمخانم:_ رها جون بچهها میخوان یه چیزی بهت بگن.
-خوب میشنوم
مریم خانم:_ ۱،۲،۳
بچهها:_رها جون تبریک میگیم
(بعد همه شروع کردن به دست زدن)
گریهام گرفته بود،بهترین تبریک زندگیم بود
-خوب بچهها، منم امروز میخوام براتون پیانو بزنم شما هم بخونین برام، موافقین؟
بچهها:_ببببببببللللللله
شروع کردم به پیانو زدن، بچهها هم شعر ایرانو میخوندن. بعد از تمام شدن، صدای دست زدن از ته سالن و شنیدم.
برگشتم نگاه کردم،نرگس بود.
نرگس:_به، رهاخانم صبحت بخیر
-سلام خانم مدیر، صبح شما هم بخیر
مریمخانم:_خوب بچهها بریم به ادامه درسامون برسیم
نرگس اومد سمتم:
_کاره خوبی کردی اومدی اینجا، واسه روحیه بچهها عالی بود.
-پس جبران غیبتام شده
نرگس:_بله
-راستی یه خبر داغ بدم بهت؟
نرگس:_عع تازه از تنور دراومده پس
-صددرصد
نرگس:_خوب بگو ببینم با شنیدنش آتیش میگیرم یا نه
-ما دو هفته دیگه میخوایم بریم مشهد.
نرگس:_خوب بهسلامتی،الان این داغ بود؟
-نه خیر، خبر بعدیم اینه که، ما نمیخوایم عروسی بگیریم بعد اومدن از مشهد میریم سر خونه زندگیمون.
نرگس:_نه بابا
-داغترش اینه که میخوام تو همون اتاق زندگیمونو شروع کنیم
نرگس:_این تصمیم تو بود یا رضا؟
-من
نرگس:_میگم دیگه، این دیونه بازیااا از تو فقط برمیاد
-دیونه خودتی، که از آقامرتضی خوشت میاد و چیزی نمیگی! از تو دیونهتر اون آقا مرتضیست که اونم تو رو دوست
داره ولی چیزی نمیگه
نرگس:_هیییبیسسسس ، زشته دختر میشنون بچهها، میخوای این یه کم آبرویما بره
-آبرو چرا؟آخر هفته که اومدن، دیگه میشه مایه افتخار
نرگس:_باز چه دیونه بازی تو درآوردی دختر
-هیچی
نرگس:_من برم تا باز با خبرای داغت خودکشی نکردم
-برو بابا، راستی واسه آخرهفته چی بپوشم خوبه؟
نرگس:_رهاااااااا
کارامو رسیدم رفتم سمت اتاقم در و باز کردم خشکم زده بود.
نگار بود.
-وااییی نگار تو اینجا چیکار میکنی؟
نگار:_سلام به دوست بیمعرفت، منو باش فکر کردم گموگور شدی رفتی
(بغلش کردم):
_وایی که چقدر دلمبرات تنگ شده بود.
(دستمو نیشگون گرفت):
_آییی چته دیونه؟
نگار:_تو الان باید زیر مشتو لگدم له بشی، اینکه چیزی نبود. یعنی نباید میگفتی، برگشتی،
واااییی از اون بدتر، زلیل شده نباید میگفتی شوهر کردی؟
(خندم گرفته بود از حرفاش یه نفس داشتمیگفت):
_شرمندتم نگارجون
نگار:_کوفتو شرمندم، بشین تعریف کن برام کل ماجرا رو
-چشم
(همه ماجرا رو واسه نگار تعریف کردم)
نگار:_خوب احیانا یه برادرشوهر نداری بیاد ما رو بگیره
-شرمنده، یه خواهرشوهر دارم، اونم واسه یه نفر دیگهاست
نگار:_ولی خدا خیلی بهت #رحم کرد،حقش بود اون نوید عوضی
-بیخیال، از خودت بگو، چیکارا میکنی؟
نگار:_هیچی از وقتی تو غیب شدی، منم زیاد دانشگاه نمیرفتم، البته بیشتر از ترس نوید بود، احتمالا همه درسا رو ترم بعد
با هم برمیداریم.
-من دیگه نمیخوام ادامه بدم
نگار:_چرا ؟
-دلم میخواد اینجا باشم، پیش بچهها، اینقدر شیرینن که نگو
نگار:_دیونهای به خدا
-خواهر شوهرمم میگه
نگار:_حالا عروسیت دعوتم میکنی دیگه؟
-عروسی نمیخوام بگیرم، ولی اگه یه مهمونی ساده گرفتیم حتما خبرت میکنم.
نگار:_چقدر این شاهدوماد تغییرت داده، مهرهمار داره حتما
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی #تسبیح_فیروزهای
🇮🇷قسمت ۶۹ و ۷۰
-اره خیلییییی
نگار:_باشه، من دیگه برم، دیدمت خیالم راحت شد.
-قربونت برم، بازم شرمندم که خبر ندادم
نگار:_باشه، تلافی میکنم اینکارتو
-بازم بیا اینجا ببینمت
نگار:_شعور نداری دیگه، یه دعوت نمیکنی بیام خونت، میگی بیااینجا
-وای از دست تو
نگار:_فعلا خداحافظ
-به سلامت
نزدیکای ظهر بود که گوشیم زنگ خورد، رضا بود.
-جانم
رضا:_جانت سلامت بانو؟ خوبی؟
-با شنیدن صدای شما عالی
رضا:_باش، خودم میام دنبالت بریم خونه
-رضاجان میخوام برم خونه، با مامانو بابا صحبت کن مواسه عروسیمون
رضا:_رهاجان، جدی جدی بود حرفای صبح؟
-نه گلوم خشک شده بود، گفتم یه کم حرف بزنم خوب بشه
رضا:_آخه تو اینقدر خوابت میاومد گفتم حتما، داری ادامه خوابتو تعریف میکنی برام
-ععع،،یعنی تا اینقدر خلو چلم
رضا:_دور از جونت خانوم، باشه بمون خودم میرسونمت خونتون
-باشه منتظرت میمونم
رضا:_فعلایاعلی
-علی یارت
وسیلههامو جمع کردم رفتم سمت دفتر نرگس در و باز کردم.
نرگس:_بابا مثلا ما مدیریماااا، یه در بزن بیا تو
-چشم خواهر شوهر عزیز
نرگس:_خوب کاری داشتی؟
-میخواستم بگم، رضا داره میاد دنبالم، میتونم زودتر برم.
نرگس:_صبر کن با هم بریم خونه دیگه
-من میخوام برم خونه مامانم
نرگس:_آها باشه، رفتی زودبیا
-ببینم چی میشه
نرگس:_لوووس، برو
رفتم تو حیاط منتظر رضا شدم.دیدم بچهها یه گوشه از حیاط دارن بازی میکنن. رفتم نزدیکشون
-بچهها منم بازی؟!
بچهها:_ببببلله
زهراخانم:_خوب بچهها دستای دوستاتونو بگیرین
-آفرین بچهها
زهراخانم:_حالا بچرخیم، میخوایم عمو زنجیربافت بازی کنیم
-عمو زنجیر بافت
بچها:_بهههله
-زنجیر منو بافتی
بچهها:_بهههله
(یه دفعه رضا اومد دست یکی از بچهها رو گرفت)
رضا:_پشت کوه انداختی؟
بچههاومن:_بههههله
رضا:_بابا اومده
بچهها:_چیچی آورده؟
رضا:_نخود، لوبیا
بچهها:_بخورو بیا
بعد یه کم بازی کردن رفتیم.
رضا منو رسوند خونمون.
رضا:_رها جان غروب بیام دنبالت؟
-تو دوستداری بیام؟
رضا:_از من بپرسی که میگم همینجا میمونم تا تو بری صحبتاتو بکنی بیای بریم خونه
-الهی فداتشم، غروب بیا دنبالم
رضا:_چشم
-چشمت بیبلا
رضا:_فعلا، یاعلی
وارد خونه شدم
-ماماااان؟
مامان:_تو اتاقم رها
از پلهها رفتم بالا.
در اتاقو باز کردم
-سلام، دارین چیکار میکنین؟
مامان:_دارم یه کم تمیزکاری میکنم.
-جدی ،معصومه خانمو چرا نگفتی بیاد
مامان:_معصومه خانم، دخترش تصادف کرده رفته پیشش بیمارستان
-آخییی، خدا انشاءالله شفا بده
مامان:_الهی آمین،، چیزی شده این موقع اومدی اینجا؟
-بابا میاد ناهار؟
🌱ادامه دارد.....
✨نویسنده؛ فاطمه باقری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱