eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۲۱ و ۲۲ بی بی پرسید: _مگر دعا را اینجا نمیخوانی؟ آمدم بگویم باید بروم که پشیمان شدم و گفتم: _آره ؛ دعا را میخوانم بعد میروم. آخر رها کردن آن همه و سخت بود. صدای گرم کسی که دعا را با سوز میخواند من را به ذوق آورده بود. آنقدر امشب اتفاق های خوب افتاده بود که تمام اتفاقات بد روزم رافراموش کرده بودم. تا مداح دعا را شروع کرد "یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ، وَ یَا مَنْ یَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ.... ای آنکه گرهِ کارهای فرو بسته به سر انگشت تو گشوده می‌شود، و ای آن که سختیِ دشواری‌ها با تو آسان می‌گردد." - از ته دلم از خدا گره گشایی طلب کردم. "الهی و ربی من لی غیرک اساله کشف ضری و النظر فی امری خدایا، پروردگارا، جز تو که را دارم؟ تا بر طرف شدن ناراحتی و نظر لطف در کارم را از او درخواست کنم." نمی دانم در این جمله چه بود که چنان دلم را لرزاند ودر دل آرام زمزمه کردم خدایا مگر جز تو چه کسی را دارم... وقتی به خود آمدم که بی بی دستمالی را به من می داد. - قبول باشه دخترم اشکت را پاک کن. من بعد از سالها آرام گریه کرده بودم طلب مغفرت میکردم. حال خوش امشبم را عاشقانه دوست داشتم. بعد از تمام شدن دعا با هم از مسجد بیرون آمدیم. بی بی منتظر بود - بی بی جان ؛ اگر راه خانه دور است الان تاکسی می آید با هم برویم. - نه عزیزم منتظرِ پسرم هستم. موقع خداحافظی چادر نماز را به طرفش گرفتم و تشکر کردم. - مگر هدیه را پس می دهند؟ شاید چادر را دوست نداری؟ - نه ؛ نه بی بی جان، چون گفتید همراه سفر حج بوده ؛ گفتم حتما خیلی برایتان با ارزش است شاید درست نباشد من قبول کنم. _درسته یادگار مسجد پیامبر برای من عزیز است ولی رهاجان دخترم امشب که تو چادر را سر کردی دیدم تو چقدر برای من عزیزتری... دختر به این عزیزی را خدا به من هدیه کرده من چرا چادرم را به هدیه نکنم. از این حرف ها خوشم آمده بود خیلی وقت بود کسی این چنین من راتعریف نکرده بود. چادر را در بغلم محکم گرفتم. انگار ارزشمند را هدیه گرفته باشم. تشکری کردم و دستش را برای بوسیدن گرفتم که بی بی نگذاشت و آرام گونه ام رابوسید. با صدای بوق تاکسی به طرف خیابان حرکت کردم از بی بی خداحافظی کردم وسوار تاکسی شدم که به طرف خانه حرکت بروم. آرام بودم پراز حس خوب، حس زندگی خدا را شکر میکردم برای آرامشم ؛ آرامشی از جنس که در وجودم قرار داده بود. همانطور که به چادر نگاه می کردم در این فکر بودم که چه فاصله ای بین کودکی تا جوانی ام بوده و من از آن غافل... ولی با دیدن بی بی و هدیه اش تمام این فاصله را امشب پر کردم. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۲۳ و ‌۲۴ ✓" بی بی "✓ همان جا که ایستاده بودم و به سوارشدن رها نگاه می کردم که صدای «سیدعلی»را شنیدم - شرمنده مادرجان ببخشید امشب کلی خسته شدی الانم که دم در معطل من بودی. همانطور که باهم ؛ هم قدم شدیم و به طرف خانه حرکت میکردیم گفتم: - نه مادر خسته نیستم امروز خدا بهم یک نوه ی جدید داد. سید علی با خنده گفت: - عمو شدنم مبارک. بی بی با لبخند پرسید، -چه خبر از نرگس داری؟ - تماس گرفتم گفت خدا رو شکر مسابقه خوب بوده ؛ نرگس دوم شده. الان هم فکر کنم رسیده خانه نگران نباشید. - خیالم که راحت شد از ته دل خدا را شکر کردم و راهی خانه شدیم. ✓" رها "✓ به محض رسیدن به خانه سریع در را باز کردم و هنوز با کفشم درگیر بودم که صدای ماهان آمد. - بستنی نخریدی؟ یکی زدم تو سر خودم وبا ناله گفتم: - واااای یادم رفت. ماهان با ناراحتی رفت تو اتاقش، داشتم رفتنش را نگاه می کردم که ملوک خودش رابه من رساند. -الان یک ساعت هست مهمان ها آمدند چقدر دیر کردی! مگه کجا بودی؟ از این سوالش که کجا بودم ذوق کردم با لبخند گفتم: _امروز روز خیلی خوبی بود. دوست جدید پیدا کردم از دوستم هدیه گرفتم. سرم را جلو بردم و آروم و با شیطنت نزدیک گوشش گفتم: -عاشقش شدم یه دونه است. و از کنارش رد شدم. ملوک در شوک حرف های من بود که چادر را در دستم دید پرسید - این چیه خریدی؟ فقط خندیدم و گفتم: _مهمان ها منتظرند زشته اینقدر معطل شدند. چادر و کیفم را به جالباسی زدم و با همان لباسها به سالن رفتم. بعد از سلام کردن و عذرخواهی کوتاهی روی اولین مبل سالن نشستم. مادر «محمود» با گرمی جواب سلامم را داد. ملوک شروع کرد به صحبت کردن من که خسته بودم و حوصله‌ی صحبت‌های دو خواهر را نداشتم با عذرخواهی خواستم به اتاقم بروم که مادر محمود گفت: - رها جان ما اینجا آمدیم برای تو و محمود ؛ اگر موافقید باهم صحبتی داشته باشید. با سکوت من ملوک به محمود گفت: - بلند شو که بقیه ی کارها با خودت هست. رو کرد به من و گفت: - رها جان محمود را به اتاقت راهنمایی کن. وارد اتاق که شدم از اینکه اتاقم اینقدر تمیز بود لبخندی زدم. ملوک فکر همه جا را کرده بود. هنوز درست ننشسته بودم... که شروع کرد از درآمد، پول و ملک هایش صحبت کردن. هرچه چیزی نمیگفتم بیشتر شارژ میشد و مفصل تر از املاکش تعریف می کرد. بدون مقدمه گفتم: _شرمنده قصد ازدواج ندارم. کمی نگاهم کرد و گفت: - می توانم بپرسم چراااا؟ _صلاح میدانم با ملک واملاک ازدواج نکنم. بهتره دنبال کسی باشید که این معیارها برایش اهمیت داشته باشید. مهلت صحبت کردن به او ندادم و به سالن رفتم. محمود هم پشت سر من آمد. دو خواهر با ذوق نگاهمان میکردند که ملوک گفت: - چه زود به تفاهم رسیدید. محمود عصبی سرش را تکانی داد. من به اجبار به خواهرهایی که منتظر جواب بودند، گفتم: - ما با هم تفاهم نداریم. برای آقا محمود آرزوی خوشبختی میکنم و با یک عذرخواهی وخداحافظی کوتاه به اتاقم برگشتم ... 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۲۵ و ‌۲۶ و ۲۷ نرگس در آشپزخانه با ذوق دور بی بی میچرخید و میگفت: - بی بی جایزه ی من کجاست؟ من دوم شدم. یاالله باید جایزه ای ویژه بگیرم تا با انرژی بیشتری پیشرفت کنم. بی بی از جنب و جوش نرگس کلافه شده بود به ناچار گفت: - باشه جایزه ی تو محفوظ هست. الان هم دوتا استکان چای بریز بیا تا برایت تعریف کنم که امشب یک نوه خوشکل پیدا کردم. نرگس حس حسادتش بیدار شد. با چشم های ریز، آمد طرف بی بی، آروم آروم گفت: - یک شب نبودم نوه پیدا کردی؟ بی بی، چشم هایت را تاب نده! اصلا درست نیست تا کسی کمکتان میکنه یا دو دقیقه با شما گرم میگیرد جایگزین من شود... من فقط نوه ی شما هستم درک کنید روی این مسئله غیرت دارم. بی بی که لبخند روی لبش جا خوش کرده بود گفت: -ولی این یکی واقعا فرق دارد! +به به، رقیب تازه نفس کی هست؟ - نرگس تو هیچوقت دختر حاج آقا علوی را دیده بودی؟ +نه خدارا شکر گزینه ی بعد - دختر جدی پرسیدم یکم فکر کن. +چشم فکر هم کردم ولی باز هم یادم نیست.. بی بی، در سالن روی کناره نشست و پاهایش را دراز کرد و نفس راحتی کشید. همان موقع نرگس با سینی چای آمد و کنارش نشست و صدا کرد - عموعلی ؛ بیا میخواهم دادگاه بی بی را بگیرم. سید علی کتاب به دست آمد و کنارشان نشست و با اخم گفت: - چی میگی فندوق خانم، امتحان دارم باید درس بخوانم ولی این جیغ جیغ کردن هایت نمی گذارد. - عموووووو گوش کن بی بی چی میگه! سید علی همان طور که چای بی بی را جلویش می گذاشت گفت: - جانم بی بی جان بی بی تشکری کرد و گفت: _شما حاج آقاعلوی بازاری را می شناسید؟ همان که روبه روی مسجد خانه داشتند چند سالی هست از اینجا رفتند. - آره حاج آقا را یادم هست. چیزی شده؟ - نه مادر امروز در پارک دختر حاج آقا را دیدم کمکم کرد پلاستیک ها را تا مسجد آوردیم و نذری ها را با خانم‌ها پخش کردند. بعد از دعای کمیل رفت. نرگس پرید وسط حرف بی بی و سریع گفت: - خدا اجرش بده دلیل نشد بهش بگید نوه ؛ حالا اسمش چی هست خانم خوشکله؟ - اسمش رهاست، خوشکل هم که خیلی هست. - بی بی داشتیم؟ دیگر باشما قهر کردم همان طورکه سید علی به طرف اتاقش میرفت گفت: - خدا خیرش بدهد. نرگس خانم شماهم خواهشاً آرام ناز بیاور برای بی بی من درس دارم. . . چند روزی از شب خواستگاری گذشته بود. ولی هنوز ملوک سر سنگین رفتار میکرد. من زیاد اهمیت نمیدادم خودم را به بیخیالی زده بودم. هر روز به بهانه ای بیرون میرفتم و برای ماهان بستنی میخریدم دیگر بد قولی ام را فراموش کرده بود. چند باری هم سوگل و مینو پیام و زنگ زدن که من جواب ندادم.‌ احساس میکنم بهتره کمی این رابطه سرد شود. بیشتر خودم را با نقاشی سرگرم می کردم، کاری که از بچگی عاشقش بودم. امروز عصر تو اتاقم مشغول نقاشی بودم که صدای زنگ تلفن آمد بعد از چند دقیقه ملوک صدایم کرد که تلفن با من کار دارد. با تعجب به طرف تلفن رفتم رو کردم به ملوک و گفتم: - با من کاردارند!؟.. - آره، گفت رهاخانم را صدا می کنید؟ گوشی را که گرفتم وگفتم: - الو بفرمایید... صدای گرم و دلنشین بی بی آمد که من را چه زیبا صدا میزد - رها دخترم خوبی؟ دیگر یادی از ما نکردی؟ +بی بی جان شما هستید؟دلم برایتان تنگ شده بود. -اگر دلتنگ ما بودی یک شب به مسجد محله ی قدیمیت می آمدی.هرشب انتظارت را میکشیدم ولی نیامدی؟ +روم نشد بیام آخه... -آخه نداره! امشب دعای توسل مسجد ما باش نرگس نوه ام هم می آید. +چشم حتما می آیم. بعد از خداحافظی سرخوش برای خودم به طرف اتاق می رفتم که ملوک گفت: _چی شده اینقدر خوشحالی؟ لبخندی شیطونی زدم و گفتم: - دوستم بود. برای امشب دعوت شدم. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو 💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🌴🌟💞🕋💞🌟🌴🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ، راستش بنده نویسنده همه ی رمان ها نیستم ولی بعضی هاشون که بر حسب واقعیته یا نیمه واقعی هست مشخص شده☺️
سلام ، بیشتر اعضا عاشقانه پسند هستن بخاطر همین بیشتر عاشقانه میگذاریم ولی رمان های دیگه هم داریم مثل نسل سوخته که پیشنهاد میکنم بخونید☺️
سلام ، خیلی خیلی خوشحالیم که خوشتون آمده، امیدواریم رمان ها موثر بوده باشه ☺️