eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۵ و ۱۶ با خونسردی تمام جواب می دهد: _چند هفته! اخمم را غلیظ میکنم و لب میگزم. افشارمنش میخواهد میانجی‌گری کند اما نمیشود. به اجبار چند هفته را مهلت میدهم. اما تصمیم میگیرم آنقدر روی مخشان بروم که بیزار بشوند و خانه را دو دستی تقدیمم کند. چمدانم را برمیدارم و به افشارمنش میگویم: _من طبقه بالای خونه یه چند روزی صبر میکنم. فکر کنم اینجوری زودتر به فکر پول بشن. او که انگار چشمش آب نمیخورد قبول میکند. چمدانم را از پله ها بالا میبرد و با چند تکه وسایلی که آنجا هست سر میکنم. از افشارمنش خداحافظی میکنم و او میرود. چند قدمی به طرف پنجره برمیدارم‌.پنجره را باز میکنم. به خانه‌ی تقریبا خالی نگاه میکنم. با این که از تمیزکاری متنفرم ولی دست به کار میشوم. تخت که برعکس به دیوار تکیه داده را صاف میکنم. از توی اطاق چند لحاف برمیدارم و رویش میگذارم. سراغ یخچال درب و داغانش میروم. معلوم نیست این چند تکه وسایل از کیست؟ ولی به اجبار آن ها را استفاده میکنم.یخچال را توی پریز میزنم و با جرقه اش جیغ میکشم و دو شاخه را پرت میکنم. بعد از کمی دوباره دو شاخه را برمیدارم. با دستان لرزان آن را داخل پریز فشار میدهم و به جرقه توجه نمیکنم. صدای خِر خِر موتور یخچال پرده‌ی گوشم را میخراشد. کشوی زیر گاز را باز میکنم و با دیدن کپسول خالی‌اش وا میروم.کپسول را به سختی از پله ها پایین‌ می‌آورم. صدای خوردن کپسول به پله‌ها و غرغرهای من خسروانی را از خانه اش بیرون میکشد. با دیدن من پوزخندی میزند که رنگ تمسخر دارد. از خشم لب هایم را جمع میکنم و می‌توپم: _چیه؟؟؟نمیتونی کمک کنی برو خونتون. در خانه‌شان باز میشود و دختر محجبه سرک میکشد. صدای ظریفش در هوا تلو تلو میخورد و به گوشم مینشیند. _🔥پیمان🔥 کمک خانم کن! اسم خسروانی را میفهمم و برخلاف تصورم می بینم متاهل است‌. پیمان دستش را در هوا تکان می دهد و با طعنه می گوید: _خانم خودش میتونه. بلافاصله هم داخل خانه میرود.از تحقیرش خون جلوی چشمانم را میگیرد. زنش عذر میخواهد و جلو می آید تا کمکم کند اما قبول نمیکنم. کپسول را قل میدهم و به هر سختی است آن را از خانه می برم. دو طرف کپسول را میگیرم تا آن را توی صندوق عقب میگذارم اما از دستم سُر میخورد ولی سریع دسته اش را میگیرم. لجم گرفته و هر لحظه پوزخندی پیمان توی زنم بزرگ و بزرگتر میشود. در را باز میکنم و آن را توی ماشین میگذارم. به پمپ گاز میروم و مردی برایم پرش میکند و توی ماشین میگذارد. بعد هم کمی برای خانه خرید میکنم و ماهیتابه هم میخرم. با سختی بیشتر کپسول را بالا میبرم و شلینگش را وصل میکنم. سیب زمینی ها با چاقو پوست میگیرم. علاوه بر پوست، بار زیادی از سیب زمینی هم میرود! حواسم پرت می شود و یکهو دستم سوزش عجیبی میگیرد. سیب زمینی را بارها لعن میکنم! دستم را زیر شیر آب میگیرم و با پارچه‌ای میبندم. با سیب زمینی هم لج میکنم و برای انتقام میگویم: " الان میزارمت روی غذا همچین بسوزی!" پاک رد داده ام! آنها را خلالی میکنم و توی روغن میریزم. روغن روی دستم میپرد و غذا جیلیز ولیز میکند. پایم را به زمین می کوبم و بارها می گویم از آشپزی متنفرم! خلال ها به ماهیتابه چسبیده اند و جدا نمیشوند.ماهیتابه را به گاز میزنم و زیر گاز را خاموش میکنم. کم مانده گریه ام بگیرد. از دست پاچفتگی خودم عصبی میشوم. به نشیمن می روم و روی تخت مینشینم. چند نفس عمیق میکشم تا خون به مغزم برسد. با سماجت به آشپزخانه برمیگردم و خلال ها را جدا میکنم. تخم مرغی داخلش می‌شکنم و ادویه میزنم. بعد از سفت شدن تخم مرغ گاز را خاموش میکنم و لقمه ای برمیدارم. از شوری‌اش که بگذریم بد نشده است! وسایل نقاشی‌ام را درمی‌آورم و الگویی توی ذهنم ترسیم میکنم. بعد از طراحی بلند میشوم و نگاهی کلی به آن می‌اندازم. صدای در ساختمان میشود و کمی بعد سر و صدای عده‌ای می‌آید. از لای در سرک میکشم. یک مرد و زن وارد خانه‌ی طبقه‌ی پایین شده‌اند. در را میبندم و به ادامه‌ی کارم می‌پردازم که صدای خفیفی به گوشم میرسد. گاهی صدا اوج میگیرد و گاهی آرام میشود. در را باز میکنم و چند قدمی به سوی پاگرد برمیدارم. پیمان و مردی که چند دقیقه قبل وارد خانه شد را میبینم که با هم کلنجار میروند. چشمم بهشان است که مرد چند کاغذ و کتاب به دست پیمان میدهد و می گوید خیلی مراقب باشد. بعد هم سریع بیرون میرود و به او میگوید تا همسرش را صدا کند. از ترس اینکه مرا ببیند سریع داخل‌میروم‌. شب در به صدا درمی‌آید و با سر و صورت رنگی در را باز میکنم. همان دختر محجبه است، لبخندی میزند و میگوید: _ببخشید، از ما ناراحت نباشین. براتون سوپ آوردم ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۷ و ۱۸ _براتون سوپ آوردم، فکر کنم تو هوای سرد بچسبه. شما بخاری دارین؟ با دیدن سوپ چشمانم برق میزند.لبخندی تحویلش میدهم و دست دراز میکنم و کاسه را میگیرم. _ممنون. چشمکی می زند: _خواهش میکنم. کاری داشتی به ما بگو، بخاری هم اگه نداری ما یه دونه نفتی شو داریم. به پیمان میگم برات بیاره. سری تکان میدهم و به رفتنش نگاه میکنم. قاشق را برمیدارم و توی کاسه فرو میبرم. با خوردن سوپ کمی گرم میشوم‌. تقی به در میزند و به هوای پیمان میروم تا در را باز کنم. با دیدن موهایم اخمی میکند و نگاهش را پایین می‌اندازد.بخاری را داخل می‌آورد و داخلش نفت میریزد. با کبریت بخاری را روشن میکند و به من میگوید از کجا کم و زیادش کنم. با اینکه زیاد اهل تشکر نیستم و در این مورد بخصوص تشکر میکنم. او بدون جواب در را می‌بندد و میرود. حالم از کارهایش بهم میخورد! بی‌احترامی‌هایش خیلی اذیتم میکند. سوپم را ته انتها میخورم و بخاری را لب تخت می‌آورم. پتویم را از چمدان بیرون میکشم و روی خودم می‌اندازم. خواب شیرینی مهمان چشمانم میشود. صبح با تابش نور به چشمانم از خواب میپرم. با یادآوری روز پنجشنبه حاضر می شوم و بعد از خوردن صبحانه از خانه بیرون میزنم. بین راه قبرستان دسته گلی میخرم و سوار بر ماشین به قبرستان میروم. از میان قبرها میگذرم و کسانی را میبینم که سر مزار عزیزانشان بی‌تابی میکنند. حس عجیبی ته دلم سنگینی میکند‌ و این حس وارد گلویم میشود‌. به مزار پدر که میرسم بالای قبر می‌ایستم‌. شروع میکنم به خواندن سنگ قبر. نام آرش... نام خانوادگی توللی... تولد... چشمانم تاریخ مرگ را میبیند، دوم اسفند ۱۳۵۶،. گل را روی سنگ میگذارم و میروم تا آب بیاورم. توی ظرف کهنه‌ای آب میریزم و آرام آرام روی سنگ میریزم. با دستم آبها را روی قبر میکشم. دستم روی نام پدر از حرکت می‌ایستد و قلبم ترک برمیدارد. گلها را پر پر میکنم و در خیالاتم به او می گویم: " بابا مگه نگفتی مادری میکنی برام، تو حتی پدری هم برام نکردی! چرا زود رفتی؟ من هنوز جوونم و بهت نیاز دارم. چطور دلت اومد؟" _خانم؟ بردارین. نگاه لرزان از اشکم را به بالای سرم می‌اندازم. پسر سیاه پوشی شکلات تعارفم میکند.لبخند کم رنگی میزنم و یک دانه شکلات از توی ظرف برمیدارم. تشکر میکنم و او همانطور که میرود جوابم را میدهد. کمی بعد از سر قبر بلند میشوم و با پدر خداحافظی میکنم.نگاهم به قبرهایی می‌افتد که تا دیروز خالی بود و اکنون آدمی را بلعیده است‌. فکر مرگ و نابودی حالم را دگرگون میکند. قدم زنان به ماشین میرسم و بی مقصد توی خیابان‌ها میچرخم. خودم را جلوی بستنی فروشی میبینم و برای رهایی از این فکرها پیاده میشوم تا بستنی بگیرم. مشغول حساب کردن هستم که دخترکی دامنم را میکشد. نگاهم به صورت کثیف و موهای ژولیده اش می افتد. با لحن بچگانه‌اش در گوشم نجوا میکند: _خانم! میشه برای منم بخرین؟ دل کندن از چشمان معصومش کار من نیست. سری تکان میدهم و برای او هم میخرم. ماشین را همان جا میگذارم تا قدمی توی خیابان ها بزنم. میان همین قدم زدن هاست که سرم را که بلند میکنم با باران کاغذ مواجه میشوم‌. هرکسی کاغذی برمیدارد. من هم خم می شوم و برگی را از زمین جدا میکنم. نگاهم را میان کلمات غلت میدهم: «دیگران در امور ما دخالت نکنند» «خودمان مملکت را اداره کنیم و سرپرست نداشته باشیم» «حاکم ما دست نشانده نباشد» «حاکم ما نوکر نباشد» «پایگاه ها از مملکت ما برچیده شود نتوانند به ما تحمیل کنند» «باید مستقل باشیم نه به طرف چپ و نه راست، بلکه تحت لوای اسلام» زیر هر جمله‌ای هم نوشته بود "امام خمینی". از ترس برگه را زمین می‌اندازم.چیزی نمیگذرد که صدای درمی‌آید. یکی فحش میدهد و با بد و بیراه گفتن از مردم میخواهد کسی به برگه ها دست نزند. ماموران آبی پوش تمام برگه ها را جمع میکنند و میروند. دیگر دلم پی قدم نزدن نیست.فکر میکنم اگر به پاریس برسم دیگر غمی نخواهم داشت. ماشین را روشن میکنم و به خانه میروم. فکرم مشغول آن برگه هاست؛ توی برگه‌ها چیز بدی گفته نشده بود اما نمیدانم چرا مامورها اصرار داشتند کسی چیزی نخواند! آنقدر در میان افکار خودم را گم میکنم که یادم میرود کجا میخواستم بروم. خودم را جلوی خانه‌ی اشرافی‌مان میبینم! طاقت خاطرات را ندارم و سریع از آن جا دور میشوم. جلوی در می‌ایستم که صداهایی را میشنوم‌. صدای بم پیمان به گوشم میرسد: _ولی من نمیتونم! باور کن یه جوریه! به حرف هایش بها نمیدهم و کلید را میان قفل میچرخانم. با شنیدن صدای در، خاموش میشود. کلید را توی کیفم می‌اندازم و با غرور به او نگاه میکنم. دختر محجبه سلام میدهد.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۹ و ۲۰ دختر محجبه سلام میدهد و زیر لب جوابش را میدهم. از این که صبح و شب 🔥پیمان🔥 را توی خانه میبینم حرصم میگیرد و با تشر میگویم: _شما نمیخواین یه حرکتی کنین؟ من وقت زیادی ندارم، زود پولو جور کنین. اگرم نمیشه خسارتتونو میدم با قیمت خوب بهتون زودتر خونه میدن. بجنبید! از کنارش رد میشوم. دستانم را به میله میگیرم و پله ها را پشت سر میگذارم. صدای کفش‌های پاشنه بلندم تمام راه پله را پر میکند. پالتو کوتاهم را درمی‌آورم و کلاهم را روی تخت پرت میکنم. به یخچال خالی نگاه میکنم و آه میکشم. حسرت دستپخت خانم صبوری را میخورم. با بی اشتهایی به تخم مرغ زل میزنم و با نان یک جوری خودم را سیر میکنم. توی عمرم آشپزی نکرده ام! توی پاریس هم خدمتکار داشتم و برایم غذا میپخت. حالا که مجبورم چند صباحی تنها باشم مجبورم یک فکری در مورد دستپختم بکنم. زن پیمان به نظر آدم خوبیست اما نمیتوانم از او درخواست کنم کاری برایم بکند! خودم را توی خانه حبس کرده ام و از درحال دیوانه شدن هستم. دیگر نقاشی هم حالم را خوب نمیکند! دوست دارم با کسی حرف بزنم اما کسی نیست. سیما هم فقط به قر و فرش میرسد و حرف‌هایم را . به به طبقه‌ی پایین میروم. تقی به در میزنم که 🔥پیمان🔥 با اخم های گره کرده اش در را باز میکند. تمام انگیزه ای که داشتم با یک نگاهش نابود شد. _فرمایش؟ از لحن بی ادبانه اش خوشم نمی‌آید. این چه طرز حرف زدن با یک دختر اشراف‌زاده است؟ نگاهم را به طرف دیگری میدهم و میگویم: _با شما کار ندارم. در را رها میکند و درحالیکه میرود بلند میگوید: _خداروشکر! ترسیدم گفتم شاید کاری داری. بعد هم صدا می زند: _پری! با تو کار داره. پری دم در می‌آید و با همان لبخند زیبایش سلام و احوالپرسی میکند.نمیدانم چطور پری با پیمان گند اخلاق زندگی میکند؟ هرچه او بی تربیت است این زن نهایت ادب... هر چه او ترشروی است این زن خنده‌رو! _جانم، کاری داشتی؟ _میشه بیای بالا. به... کمکم احتیاج داشتی. نه! نه! چشمانش را جمع میکند و از این که غرور مانع حرفم میشود حس بدی دارم. پری حرفم را میفهمد و با خنده میگوید: _منظورت اینکه به کمکم نیاز داری؟ باشه عزیزم... بریم! گونه‌هایم از خجالت گر میگیرند. در را باز می کنم و تعارفش میکنم. روی تخت می‌نشیند _عذرمیخواهم وسایل پذیرایی نیست. سری تکان می دهد و میگوید که مشکلی ندارد.‌ به بوم نقاشی ام اشاره میکند و با هیجان لب میزند: _تو هنرمندی؟ _اوهوم. _آفرین! چقدرم خوب کشیدی.تحصیلاتت چیه؟ انگار دارد یخ میان مان آب می شود و با شادی جواب می دهم: _فوق دیپلم گرافیک دارم از دانشگاه پاریس. داشتم برای لیسانس میخوندم که برای مراسم پدرم برگشتم. _چه جالب! برای خودم اصلا جالب نیست! لبخند مصنوعی می زنم و با خونسردی به چشمانش زل میزنم. _تو... تو چی؟ _من چی؟ _دانشگاه میری؟ دستانش را از هم باز میکند و جوابم را با سر تکان دادن میدهد. _خب آره... من فیزیک میخونم دانشگاه آریامهر. _اوه! پس درس خونی! خنده‌ی کوتاهی بر لبش مینشاند و میگوید: _یه جورایی. _راستش من یه درخواستی ازت دارم. من کسی رو تو ایران ندارم، تمام فامیلامون یا آمریکان یا هم فرانسه. چند روزی هم بیشتر مهمون این آب و خاک نیستم چون برمیگردم پاریس، ولی میخوام تو این چند روز آشپزی یاد بگیرم. من واقعا بی عرضه ام! باورت میشه من تا به حال آشپزی نکردم؟ رنگی از حیرت در صورتش نمایان نمیشود‌. مردمکش را داخل کاسه چشمانش میچرخاند و جواب میدهد: _تنهایی سخته... قبول دارم! ولی غصه نخور این روزا هم میگذره. آشپزی هم هنر زنه، منم تازگیا یاد گرفتم. جز ماکارونی و چندتا خورشت چیزی یاد ندارم. _خوبه! عالیه! برای سرگرمی هم که شده بهم یاد بده. بی آن که جوابم را بشنوم، سریع بلند میشود. لبخند زنان وارد آشپزخانه میشود و به یخچال نگاهی می اندازد. _خب ببینم اینجا چی داریم! اوه، سیب زمینی رو چرا توی یخچال گذاشتی؟ _چون خراب نشه دیگه. نمیفهمم خنده اش برای چیست؟ لبم را آویران میکنم و با دقت به کارهایش نگاه میکنم. سیب زمینی ها را نگینی خورد میکند بعد هم گوشت‌ها را میپزد و ریز ریز میکند. نگاهی به کابینت‌های خالی می‌اندازد و با رسیدن فکری کار را رها میکند و رو به من میگوید حواسم به غذا باشد تا برگردد. نگاهم به ماهیتابه است که محتوایات داخلش جیلیز ولیز میکنند. پری با بسته‌ی ماکارونی و عدس برمیگردد. نشانم میدهد که وقتی آب‌ها قل قل کرد ماکارونی را ریز کنم و داخلش بریزم.بعد مواد را قاطی میکند و آن را دم میکند. هرچه میگذرد بیشتر از پری خوشم می‌آید.او برخلاف 🔥پیمان🔥 است!اصلا نقطه مشترکی.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌼🍂🍂🌼🍂🍂 خب اینم از این رمان😄 رمان جدید رو👈 #شنبه میذارم براتون❤️🇮🇷 آخر هفته خوبی داشته باشین🌱
این رمان بلنده چند تا دوره زمانی داره 🍂قبل انقلاب(زمان شاه ملعون) 🍂بعد از انقلاب 🍂زمان جنگ 🍂بعد از جنگ تحمیلی 🌹سعی میکنم جمعه ها هم پارت بذارم🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱) ممنونم از دلگرمیتون🌹 ۲) والا من خودمم از همین ناراحتم ولی خب ذهن نویسنده هست دیگه رمان فانتزی همینه🌱 ۳)سلام تشکر از دلگرمیتون 🌺چشم میخونم خوب بود حتما میذارم ۴)بله البته که میذارم🌱 الان رمان نمره‌ی قبولی و دلداده دست اوله و جدید خود نویسنده هم مدیر کانال هستن😇 ۵) تا قسمت ۱۵۰ اصلا هیچ نظری ندین فعلا فقط بخونین✌️
اینم ناشناس های امروزمون که تمام شدن در سایه پر مهر امام زمان باشید✋🏻