eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱) ممنونم از دلگرمیتون🌹 ۲) والا من خودمم از همین ناراحتم ولی خب ذهن نویسنده هست دیگه رمان فانتزی همینه🌱 ۳)سلام تشکر از دلگرمیتون 🌺چشم میخونم خوب بود حتما میذارم ۴)بله البته که میذارم🌱 الان رمان نمره‌ی قبولی و دلداده دست اوله و جدید خود نویسنده هم مدیر کانال هستن😇 ۵) تا قسمت ۱۵۰ اصلا هیچ نظری ندین فعلا فقط بخونین✌️
اینم ناشناس های امروزمون که تمام شدن در سایه پر مهر امام زمان باشید✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۱ و ۲۲ اصلا نقطه مشترکی ندارند! دلم میخواهد بخاطر پری هم که شده بگذارم توی خانه بمانند و هر از چند گاهی اجازه ازشان بگیرم‌. تا ماکارونی ها دم بکشد ما خانه را روی سر گذاشتیم. او از خاطرات بچگی‌اش میگوید که توی روستایشان آتش می‌سوزانده و حیوانات و آدمیان از او گریزان بوده‌اند. من هم از روزهای خوشم میگویم‌. بشقاب را پر از غذا میکنم و به دستش میدهم. تشکر میکند و اولین قاشق را در دهانش میگذارد. من هم چشمانم را میبندم و خوب مزه مزه میکنم. ماکارونی زیر زبانم مزه میدهد و با ناباوری بهش نگاه میکنم. پری با دیدن چشمان ورقلمبیده‌ام از خنده غش میکند و بریده بریده میگوید: _چیشده... رو...رویا؟ _خیلی خوبه! _چون خودتم کمک کردی بهت مزه داده. لب برمیچینم و با تردید میگویم: _نمیدونم، شاید تو درست میگی! من همیشه غذام رو یکی دیگه درست میکرده. چشمکی تحویلم میدهد: _پس نازپرورده‌ات کردن! همینه دیگه! _خیلی خوش گذشت امشب، فکرشو کردم اینقدر باحال باشی! میان دودلی گیر کرده‌ام که حرفم را بزنم یا نه و در آخر می گویم: _با شوهرت از زمین تا آسمون فرق داری! نمیدانم چرا به سرفه می‌افتد. به پشتش میزنم و میروم تا آب بیاورم. خودم را سرزنش میکنم که چرا این قدر رک گفتم! اصلا به من چه او پیمان را اینگونه دوست دارد! جرعه ای آب مینوشد و برخلاف تصورم شروع میکند به خنده! مثل منگ‌ها نگاهش میکنم و میپرسم: _چیزی شده پری؟ تک سرفه‌ای میکند: _شوهر؟ من شوهر ندارم... برق از سرم میپرد. با خودم میگوید شاید شوخی اش گرفته! _پس 🔥پیمان🔥 کیه؟ _🔥پیمان...🔥 خب اون داداشمه! بی‌اختیار از خیال‌بافی‌هایم میخندم. حالا من بخند و پری بخند! پری با اجازه من بشقابی هم برای برادرش میبرد. در را که می بندم پشت در می‌ایستم. نفسم را با شدت بیرون میدهم و یاد شبی که گذشت میکنم. عجب شبی بود! روی تخت ولو میشوم و به نور کم بخاری خیره خیره نگاه می‌سپارم. صدای اذان مرا از خواب بیرون میکشاند. غرغر کنان بلند میشوم و پرده‌ها را میکشم. دستم را روی گوشم میگذارم اما همچنان صدا می‌آید. میان شنیدن اشهد ان‌محمدرسول‌الله است که صدای کوفتن در را می‌شنوم. جستی میزنم و نگاهم را از پنجره به بیرون سوق میدهم. پیمان قدم زنان به سوی مسجد میرود. لبم را کج میکنم و روی تخت مچاله میشوم‌. با صدای ویز ویز مگسی از خواب میپرم. آبی به دست و صورتم میزنم و صبحانه مختصری میخورم. برای مطمئن شدن از کارهای انتقال پول به دفتر آقای افشارمنش میروم. او مدارک را نشانم میدهد و با اطمینان حرف میزند. مدارک را برمیدارم و از پله‌های دفتر پایین میروم. هنوز به ماشین نرسیده‌ام که صدای تیر اسلحه و قارقارکلاغ‌ها بهم گره میخورد. با وحشت اطرافم را می‌پاییم‌. موتور و ماشین ونی به سرعت به طرف خیابان اصلی فرار میکنند. صدای افشارمنش را از پشت سرم میشنوم. توی سرش میزند و با داد میگوید: _خاک تو سرمون! مستشارا رو زدن!آمبولانس خبر کنین. به طرف ماشین مدل بالایی حرکت میکنیم. ورقه های کاغذ دور و اطرافم ماشین پخش شده. خم میشوم و یکیشان را برمیدارم. رویش را میخوانم که نوشته: " به نام خلق قهرمان ایران..." هر جمله‌ای را به پایان میرسانم بیشتر حالم بد میشود. به قیافه های بور و اروپایی مستشارها نگاهی می‌اندازم. خون روی کت و لباس‌هایشان ریخته و در حال جوشش است‌. عُق میزنم و خودم را به جوی میرسانم. صدای آژیر آمبولانس در فضای رعب و وحشت پخش میشود و کمی بعد ماموران هم میریزند‌. یکی از افسران که رتبه‌ی بالایی دارد با خشم برگه ها را پاره میکند و می‌غرد: _آخه شما به چه دردی میخورین؟ این آمریکایی ها نیومدن اینجا که چار تا جوجه چیریک بکشنشون. چرا حواستونو جمع نمیکنین؟ اینا کم کسی نیستن، حتما دولت آمریکا والاحضرتو توی تنگنا میزاره! افشارمنش به من اشاره میکند و نزدیکم میشود‌.موهای پخش شده‌ی توی صورتش را کنار میزند و میپرسد: _شما حالتون خوبه؟ هنوز حالم از دیدن صحنه بهم میخورد. سری تکان میدهم و با پاهای بی رمقم خودم را به ماشین میرسانم. افشارمنش میگوید اگر حالم خوب نیست او مرا میرساند. قبول نمیکنم و هرطور شده خودم را به خانه میرسانم. مثل چند روز پیش از توی خانه‌ی پری و پیمان صدای دعوا می‌آید. پیمان با صدای بم‌ش به کسی میگوید: 🔥_من کارمو خوب انجام دادم. _نه، شاید هنوز زنده باشن! باید یه جوری میزدی که دیگه احتمالشم نباشه. نفس‌های سوزانم به چهره‌ام میخورد. نمیدانم از چه میگویند اما حرف‌های خوبی نیست. لب میگزم و با خودم میگویم." نباید قضاوت کنم." پشت در هستم که 🔥پیمان🔥 با آتشی از خشم در را باز میکند. با دیدن من خشکش میزند و بدون.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۳ و ۲۴ و بدون پلک زدن نگاهم میکند. پری دستی روی شانه‌اش میگذارد و بدون توجه به من میگوید: _داداش صبر کن، احسان که چیزی نمیگه. میگه باید مطمئن باشیم. رد نگاه‌های پیمان را دنبال میکند و به من میرسد. او هم جا میخورد. لبخندی میزند و دستش را روی شانه‌ام میگذارد. _خوبی رویا جان؟ ببخشید دیگه... یه دعوای خونوادگیه حل میشه. مرا از پله ها بالا میبرد و از شدت شوک‌های امروز بی اختیار خودم را تسلیمش میکنم. در را میبندم و صدای پایش را میشنوم. گوشم را به در میچسبانم. صداهای نامفهومی به گوشم میخورد اما در میان آنها صدای پری را میشنوم که می گوید: _نه چیزی نفهمید! نمیدانم منظورش من هستم یا نه؟ یک لحظه چهره‌ی آن مستشارها از ذهنم دور نمیشود. " به نام خلق و... " از خودم میپرسم پیمان بر سر چه داشت بحث میکرد؟ اصلا احسان کیست؟ پری چرا با من اینطوری برخورد کرد؟ مات و مبهوت میان سوالات ذهنم پرسه میزنم. چند نفس عمیق میکشم و به طرف بوم میروم. رنگ ها را مخلوط میکنم و با کاردک رویش میزنم اما دستم به بوم نمیرسد. ذهن آن چنان آشفته است که مجالی نمیدهد قلمو را به حرکت درآورم. عصبی میشوم و پالت را به طرفی پرت میکنم. آب دهانم را قورت میدهم و پیشنهادی توی سرم جولان میدهد. به دنبال آن پیشنهاد از پله‌ها پایین میروم. طلبکارانه در را به صدا درمی‌آورم و پیمان و پری را صدا میزنم. پری با نگاهی بی‌رنگ به چشمانم زل میزند. بخاطر فشاری که امروز متحمل شده ام سرش داد میکشم: _چه خبره تو این خونه؟ فکر کردین من خرم؟ من میدونم یه کاسه ای زیر نیم کاسه است پس توجیه نکنین. رک و پوست کنده بگین چخبره؟ چرا هر روز سر و صدا از خونتون میاد؟ پری کاسه‌ی چه کنم در دستش گرفته و نمیداند به کدام کلمه و جمله متوسل شود. گوش‌هایم را برای حرف تیز میکنم که 🔥پیمان🔥 جسم او را کنار میزند. نگاهش مثل همیشه سرد و یخبندان است. 🔥_شما صابخونه ای یا مفتش؟ _هر دوش! دستش را میان موهایش فرو میبرد و سری تکان میدهد: 🔥_آها... که اینطور...من همین یه هفته پولتو جور میکنم و فقط این دفعه آخرت باشه که ادای زرنگا رو درمیاری. دعواهای خونوادگی ما به هیچکس ربط نداره حتی به صابخونه و مفتش! نگاهم به ذرات خوردشده‌ی غرورم است. دندان به دندان می‌سایم و با اخم از آن جا دور می شوم. یک هفته ای از آن ماجرا می گذرد. دوست دارم بعد از گذشت این هفت روز قیافه‌ی شکست خورده‌ی 🔥پیمان🔥 را ببینم که چطور نتوانست پول را جور کند. برای انجام مقدمات سفر به بیرون میروم.داخل آژانس مسافربری میشوم و پشت پیشخوان می‌ایستم. زن بی حجاب و بزک کرده ای با لبخندی باز نگاهم میکند و سلام میدهد. بلیت پاریس را میخرم و بیرون می آیم‌. میان مردم جوش و خروشی افتاده برای خرید عید. بوی سفره‌ی عید و عیدی مشامم را پر میکند و غرق خاطرات میشوم. با خیالی آسوده در پیاده رو قدم می زنم که صدای موتور گازی از پشت سرم میشنوم. سرم را برمیگردانم. موتور وحشیانه بر جان پیاده رو میراند، و بدون فکر به من نزدیک میشود.چشمانم تا آخرین حد باز میشود و گیج نگاه موتوری میکنم. احساس میکنم چیزی به من برخورد میکند و مرا با قدرت فراوان پرت میکند. کیفم از دستم رها میشود و گوشه‌ ای از پیاده رو مچاله میشوم. وقتی موتوری دست میکند و کیفم را از زمین برمیدارد با تمام وجود جیغ میکشم. میخواهم بلند شوم و مانعشان شوم اما ساق پایم تیر میکشد. بی‌اختیار مثل درخت تبر خورده ای فرو میریزم. داد میزنم و آوای کمک سر میدهم. وقتی توجهی دریافت نمیکنم به سختی خودم را به نرده های پیاده رو میگیرم و موتوری‌ها را دنبال میکنم. دستی آستینم را میکشد و با شدت به طرف خودش برمیگرداند. چشمانم چهره‌ی 🔥پیمان🔥 را قاب میگیرد. خون خونم را میمَکَد و زیر لب می‌غُرم: _باز چیه؟ نکنه کار تو بود؟ من تموم زندگیم تو کیفمه، پاسپورتم... بلیت سفرم... رگه های خونسردی میان حالات چهره اش نمایان میشود و این خونسردی آتش خشمم را بیشتر میکند. نفس‌های نامنظم و گلوی خشکم قصد دارند مرا از پا درآورند. پیمان آستین کت ام را میان مشتش میگیرد و بی هیچ حرفی به طرف پیکان قراضه اش میبرد. گالن آب را از ماشین بیرون می‌آورد و میگوید دست و صورتم را آب بزنم. از این کار امتناع میکنم و او هم اصرار نمیکند. بدون این که نگاهم کند لب می زند: _میخوام باهاتون حرف حساب بزنم. اگه گوش شنیدنشو دارین بسم الله... بگم؟ _شما نمیفهمین یا خودتونو به نفهمی میزنین؟ تموم زندگی منو بردن! اصلا شما چرا جلوم سبز شدی؟ مثلا میخوای بگی فرشته‌ی مهربونی یا یه قهرمان؟ نفسش را باصدا بیرون میدهد و ته‌ریشش را مرتب میکند. 🔥_نخیر! نمیشه ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۵ و ۲۶ 🔥_نخیر! نمیشه با شما اشراف‌زاده‌ها دو کلام حرف زد. خواستم... حرفش را میخورد و ادامه‌اش را بازگو نمیکند. حرفش حس کنجکاوی ام را قلقک میدهد. نگاهم را به طرفش برمیگردانم و میبینم در حال روشن کردن ابو طیاره اش است که می گویم: _می شنوم ولی بعدش منو ببر ژاندارمری. سرش را به طرفم برمیگرداند و باشدی میگوید. نگاهم را میان ساعت مچی و درختان بلوار میچرخانم. در میان دریای سکوت غرق شده ایم و هیچکدام کلاف صحبت را باز نمیکنیم. با دور شدن از شهر حسی بدی بهم دست میدهد. ماشین میان مخروبه‌ای توقف میکند و پیمان اشاره میکند تا پیاده شوم. دامن بلندم را بالا میگیرم تا خاکی نشود. راه رفتن بر سطح ناهموار این مخروبه آن هم با کفش‌های پاشنه بلند غیرقابل تحمل است. پیمان به سوله ای اشاره میکند و همانجا می ایستم و لج میکنم: _حرفتونو بزنین! 🔥_چرا مثل کنیز حاج باقر غر میزنین؟ حرفام بو داره نباید رهگذرا بفهمن. خوفم برمیدارد و با گام‌های کوتاه و نگاه‌های شکاکانه اطرافم را از دید میگذرانم. تقریباً میشود گفت فضای تاریکی است و همین ترسم را دو چندان می کند. 🔥پیمان🔥 دستانش را داخل جیب هایش فرو میبرد و بعد از کشیدن نفس عمیقی میگوید: 🔥_میدونی تله چیه؟ لب کج میکنم و میپرسم: _منو آوردی اینجا تا بگی تله چه مفهومی داره؟ 🔥_آره... دقیقا همینه... مثل اسپند روی آتش گر میگیرم. شوخی‌اش گرفته؟ در این وضعیت که دارم از نگرانی میمیرم امیدوارم این شوخی نباشد چرا که بد تلافی میکنم. وقتی چهره‌ی درهم مرا میبیند تعریف میکند: 🔥_تو وارد بد بازی شدی. چه بخوای نخوای الان مهره سوخته شدی. این از شوخی هم بدتر است! حالم از این موش و گربه بازی بهم میخورد. میگویم: _من وارد بازی نشدم که بخوام مهره سوخته بشم. میدونم تموم اون نقشه ها هم اینه که خونه رو به قیمت ارزون از چنگم درآری، که موفق هم شدی پس کیفو رد کن! 🔥_چرا حرفمو باور نمیکنی؟ منو بگو دارم یاسین تو گوشِ... ای بابا! اصلا ولش، به من خوبی کردن نیومده. راهش را کج میکند و ظاهرا قصد رفتن دارد. _کجا میری؟ تو این برهوت تنهام نزار! دستش را توی هوا تکان میدهد که یعنی برو بابا! با غیض گام برمیدارم که پایم پیچ میخورد و به زمین می‌افتم. صدای آه و ناله ام به هوا می رود. با تعجب به عقب برمیگردد و مرا میبیند. حالا دامن زیبایم غرق خاک شده. اشک آویزان چشمانم می شود و لعنتی به پیمان می فرستم. قسم میخورم تلافی کنم. پیمان نزدیکم میشود و با دستپاچگی میگوید: 🔥_چیکار کنم براتون؟ تکان که میخورم جیغ میکشم‌. دستم را به طرفش دراز میکنم و او با دیدن دستم جا میخورد. 🔥_این کارا چیه؟ _مگه نگفتی کمکم میکنی؟ پوفی میکشد و با کفشش سنگی را به طرفی پرت میکند. 🔥_تو... شما نامحرمی اینو بهت یاد ندادن؟ نگاهم را ازش پس میگیرم و به کمک سنگ و خاک‌ها خودم را از زمین جدا میکنم. پارچه‌‌ای روبه‌رویم میگیرد اما آنقدر رنگش به سیاهی میزند که پسش میدهم. هر قدم سوزن میشود و به چشمم فرو میرود! روی صندلی مینشینم و پایم را دراز میکنم. دامنم را چنگ میزنم و انگشت به دهان میگیرم‌. هر لحظه درد بیشتر میشود و دوست دارم جیغ بکشم. 🔥پیمان🔥 پشت فرمان می نشیند و کمی مکث می کند. 🔥_الان بیمارستان مهم تره براتون تا ژاندارمری. نفس عمیقم را بیرون میدهم. چیزی نمیگویم، ماشین که راه میافتد با هر تکانی پایم تیر میکشد. 🔥پیمان🔥 نیم‌نگاهی خرج چهره ام می کند: 🔥_رویا خانم... من حرفمو بهتون نزدم. _خواستین بگین تله چیه! 🔥_آره، شما نزاشتی حرفمو بزنم. پایم را محکم میگیرم تا کمتر تکان بخورد. بی میلی را چانشی کلامم میکنم و لب میزنم: _مگه مهمه؟ 🔥_نمیدونم... اگه شما زندگیتونو مهم میدونین ادامه شو بگم؟ با این که تمایلی به حرف‌هایش ندارم اما قبول میکنم. _اگه اراجیف تحویلم نمیدین، بگید. 🔥_اونا میخواستن شما رو بکشن. از که در وجود 🔥پیمان🔥 میبینم دچار دوگانگی میشوم. با خودم میگویم واقعا باید حرفش را باور کنم؟ سکوت میکنم تا دنباله‌ی حرفش را به دست بگیرد. 🔥_راستش‌... من باید شما رو میکشتم که نکردم. اونایی که کیفتونو زدن نقشه داشتن تا توی یه جای خلوت، وقتی که دنبال کیفتون میرید سر به نیستتون کنن.ولی من زیاد اهل خشونت نیستم. با انگشت‌هایم بازی میکنم. نمیدانم چه بگویم؟ اصلا از کجا بدانم او راست می گوید؟ از خودم می پرسم اگر درست بگوید چه؟ اگر الان پی کیف رفته بودم و توی یک کوچه مرا گیر می انداختند چه؟ یکهو یاد اتفاق چند روز پیش می افتم. روزی که پشت در فال گوش ایستاده بودم و حرف‌های عجیبی از خانه‌‌شان میشنیدم. با یادآوری آن صحنه‌ها بی‌مهابا... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۷ و ۲۸ با یادآوری آن صحنه‌ها بی‌مهابا میان حرف‌هایش میپرم و میپرسم: _ربطی به اون روز داره؟ هفته‌ی پیش که من اون صداها رو از خونه تون شنیدم؟ با صدا آب دهانش را قورت میدهد. لبش را به دندان میگیرد و ذهنش را برای یافتن جواب زیر و رو می کند. در آخر با صدای لرزانش پاسخ می دهد: 🔥_آره... _شما اون روز درمورد مرگ⚰ حرف میزدین؟ با طنین انداز شدن آوای مرگ در ذهنم، مو به تنم سیخ میشود. تازه طعم تلخ حسی مبهم را زیر دندانم حس میکنم. نگاهم به پیمان می‌افتد که جلویش را می‌پاید. حس ترس در رگ‌هایم دویدن میگیرد. دیگر درد پایم را حس نمیکنم. مهمان ناخوانده ای پا به زندگیم گذاشته. 🔥پیمان🔥 با همان حس تردید لب میگشاید: 🔥_شما وارد بد بازی شدین. این بازی سر درازی داره و خیلی قربانی گرفته.منم نمیدونم چرا این حرفا رو تحویل تون میدم، شاید دلم براتون میسوزه یا هر چیزه دیگه. ازتون میخوام زودتر از ایران برین. _وَ... ولی من تموم مدارکم توی کیفم بود. 🔥_شما نگران کیفتون نباشین، من پسش میگیرم. مخفیانه بهتون میدم، شما فقط برید! مرگ اطراف من پرسه میزند و برایم دندان تیز میکند، پیشنهاد خوبی ست و تصمیم میگیرم قبول کنم.🔥پیمان🔥 میگوید چون ردی از من نباید داشته باشند، حتما این چند روز را در هتل بگذرانم. خودش بعدا وسایلم را می آورد. به تهران که میرسیم مرا به بیمارستان میرساند اما همراهم نمی آید‌. او دم در بیمارستان پارک میکند و چند ریالی کف دستم میگذارد. واقعا برایم عجیب است، من هنوز هیچ چیز نمیدانم. اصلا پیمان چه کاره است؟چرا آن ها میخواستند کسی را بکشند؟نکند قاتل و زورگیرند؟ رفتارهای 🔥پیمان🔥 و آن مردی که یکبار در خانه‌شان دیده بودم را مرور میکنم. اما به نمیخورد و زیادی پاستوریزه هستند! دکتر بعد از دیدن پایم می گوید تاندون پایم کشیده شده و چند روزی استراحت کنم و حرکتش ندهم.لنگان لنگان خودم را به ماشین میرسانم. پیمان سوال میکند و میگویم کمی استراحت کنم خوب میشود. مرا به هتل میرساند و کمی بعد ماشین را هم دم هتل پارک میکند. پشت میز مینشینم و پایم را بالا می‌آورم و آهسته روی صندلی میگذارم‌. دست نوازشم را به فنجان چای میکشم. نگاهم خیره به فنجان است و ذهنم خیره به فکرهایی توی سرم که ول می خورد. بازدم تنفسم را به بیرون هول میدهم و دستم را زیر چانه فرو میبرم‌.از خودم می پرسم چه شد؟ اصلا چه دارد میشود؟ من که زندگی راحتم را داشتم و آن سر دنیا کیف می کردم چطور شد که وارد بازی شدم؟ اصلا چه بازی؟ من که بازیکن خوبی نیستم. من توی جهان تابلوها و رنگها سیر میکنم و چیزی از این دنیا سرم نمیشود! ای کاش میدانستم این آغاز چه بازی است. وقتی به خودم می‌آیم که دیگر برای چای رمقی نمانده. چای را سرد مینوشم.مزه‌ی تلخی‌اش میان دهانم میچرخد. تلخی چای را میتوان با قندی شیرین کرد اما با وجود مزه تلخ زندگی چگونه میتواند کام آدم شیرین باشد؟ در این مواقع پدر همیشه کنارم بود و دلداری ام میداد. همیشه میگفت تا من هستم غمت نباشد، حالا که او نیست غم عالم در دلم تلنبار شده. روی تخت ولو می شوم و از پشت شیشه، دامن شب را نظاهره میکنم. مشغول خیال‌پردازی هستم که ندایی از وجودم برمیخیزد و میگوید رویا!... ستاره‌ها از زیبا و نورانی به نظر میرسند اما همین که اندکی از فاصله بگیرند هستند. تو سعی کن باشی و تو را نورانی نگه دارد نه خورشید! میان بگو و مگویی افکارم هستم که خوابم میبرد. صبح با صدای تق تق در بیدار میشوم‌. خدمتکار هتل است و آمده تا سفارش صبحانه را بگیرد. آب پرتقال و مربای تمشک سفارش میدهم و او میرود. دستی به صورتم می کشم و موهایم را با کش مرتب میکنم. نمیدانم تکلیفم چیست، میترسم پایم را از هتل بیرون بگذارم و کسی قصد جانم را بکند.با خودم میگویم لابد فکر میکنند آن ها را به ژاندارمی لو میدهم. صدایی دستی میشود و مرا از افکارم نجات می دهد. در را باز میکنم و 🔥پیمان🔥 را میبینم. لبخند ملایمی روی لبش جا داده و میگوید: 🔥_میشه بیام داخل؟ چند باری سر تکان میدهم: _آره، حتما! به اطرافش نگاه می اندازد و داخل میشود. به صندلی اشاره میکنم و پیشنهاد میدهم چای برایش بیاورند. میپذیرد و روی صندلی مینشیند‌. چمدان وسایلم به همراه لوازم نقاشی را آورده و روی میز میگذارد. شکر میکنم و درش را باز میکنم. رنگهایم را بو میکشم و عطر رنگارنگ شان مشامم را پر میکند. چای اش را می آورند و مقابلش میگذارم. سعی دارم محترمانه با او برخورد کنم. نگاهش به فنجان چای است و خجالت زده میگوید: 🔥_من نتونستم هنوز پولتونو جور کنم. _مشکلی نیست، تا زمانیکه.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛