eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۸۹ و ۹۰ برگهای کوچکش را کنار میزنم خودش است!کوچه را از دید میگذرانم. بی معطلی آن را از لای در عبور میدهم اما گیر میکند. انگار راهی به داخل ندارد! سعی دارم خودم را از استرس آرام کنم که صدایی به گوشم میخورد. _هی! تو اونجا چه غلطی میکنی؟ گمشو برو از جلو در خونه مردم. با تعجب به کوچه نگاه میکنم و کسی را نمیبینم.صدا از نزدیک به گوش نمی رسد. صدا مردانه رو به من می گوید: _الان میام پایین حسابتو میرسم ! ☆✍خرابکار☆؟ نکند او..؟ وای خدای من بدبخت شده ام! نگاهم به پنجره ای می افتد که در حال بسته شدن است. به بالای در نگاه میکنم و با یک حرکت میپرم و کاغذ را پرتاب میکنم.صبر نمی کنم ببینم ماموریت انجام شد یا نه و بی معطلی کیفم را سفت میچسبم و به طرف سر کوچه میدوم.پایم از درد تیر میکشد و تمام بدنم داغ شده و سر انگشتانم به سردی می زند. _بگیرینش! بگیرینش! یاد حرف پری می‌افتم که اگر خواستم لو بروم کاغذها را منهدم کنم.برگه ها را نگاه میکنم، دو تا بیشتر نیست اما اگر همین دوتا از پیدا کنند کارم ساخته است!میبینم وقت ندارم و با این که حالم از این کار بهم میخورد مجبور هستم برگه ای را همانطور که قدم برمیدارم داخل دهان بچپانم. مزه‌ی بد برگه در دهانم میپیچد و به سختی آن را میجوم.گوله‌ی کاغذ را به سختی از گلویم عبور میدهم. با دیدن جوی آب خوشحال می شوم و با عجله کاغذها را درمیآورم و ریز ریز داخل جوی میریزم.بخاطر دور ریختن کاغذها سرعتم از بین میرود و تنها چند قدمی می ماند تا اسارت.گاهی به مردم میگویم کنار بروند اما وقتی دیر میشود بهشان تنه میزنم تا رد شوم.با دیدن منظره‌ی جلویم قلبم می‌ایستد.دو نفر شیشه‌ی بزرگی را گرفته اند تا به داخل شیشه‌بری ببرند. گوشه‌ی پیاده‌رو خالی است.هرچه توان دارم داخل پاهایم میریزم و میگویم این دیگر آخر خط است.اگر رد شوم که هیچ وگرنه به چنگ این ها می افتم.حدود پنجاه سانت با دیوار فاصله است که خودم را کمی به دیوار میزنم و رد میشوم. گوشم حرف دو مرد را نمیشنود و همچنین در برابر بد و بی راه هایی که آن مرد نثار شیشه بَر ها میکند کر شده.نفس راحتی میکشم که صدایی به گوش میرسد: _ثریا، سوار شو! ترس در چشمان پری محسوس است.انرژی جمع میکنم و خودم را با عجله توی ماشین می اندازم. تازه فرصت می کنم به ناجی ام نگاه کنم. پری به راننده میگوید راهش را میانبر بزند. نمیفهمم کی اما بالاخره راه تمام میشود. پری پول را حساب میکند و از من‌میخواهد پیاده شوم. دستم را به درخت و بعد به دیوار میگیرم.با این حال پری کمی کمکم میکند.جلو میرود تا در را باز کند. از من میپرسد: _چیکار کردی؟ برگه ها رو که لو ندادی؟ لبخندی میزنم و همانطور که با درد قدم بر میدارم جواب میدهم: _نترس! یکمشو مجبور شدم بخورم. بقیه شو هم ریز کردم و ریختم تو جوب. دستشون بهش نرسید. پری کنارم مینشیند و با دیدن پایم میترسد: _وااای! اینکه ورم کرده! هر لحظه احساس میکنم نفسم به آخر رسیده که پری روی صورتم آب میپاشد. _خوبی رویا؟ دست گرم پری روی پیشانی ام مینشیند و هین میکشد. _دختر تو تب داری! ای وای، چیکار کنیم؟ پیمان با دیدن پای ورم کرده ام چشمانش را تنگ میکند: 🔥_چرا اینطوری شد؟ _میخواسته گیر نیوفته. تا سر حد مرگ با پای ضرب خورده اش دویده که اینجوری شده. 🔥_نگران نباشین ما یه راهی پیدا میکنیم نمیدانم چقدر و کی فقط میدانم وقتی چشم باز میکنم همه جا در تاریکی فرو رفته. احساس سرما میکنم اما دندانم بهم نمی خورد. ورم پایم تغییری نکرده و با اندکی تکان دردش تا عمق جانم فرو میرود. پری را کنار خودم میبینم که بدون هیچ پتو و بالشتی خوابش برده. تا صبح از درد پا تکانی نمیخورم.پری که بیدار میشود سینی صبحانه را جلو میکشد و میگوید چیزی بخورم.اما من اشتهایی ندارم که چیزی از این گلو پایین برود. لقمه را در دستم میگذارد شوری پنیر دهانم به دهانم مزه میدهد.تا میخواهد لقمه‌ی دیگری بگیرد دستش را میگیرم و میگویم: _الان اشتها ندارم پری. بزار بعدا میخورم. دلش به حال صورت رنگ پریده ام میسوزد. _آخه یه چیزی باید بخوری که جون داشته باشی. تازه این ورم پات هم که نخوابیده. لبخند لبانم را کش میدهد و میخواهد برایم مسکنی بیاورد. کسی وارد خانه میشود. با دیدن پیمان خودم را کمی جمع و جور میکنم.سلام میکند و ظرف خاکستر را به پری میدهد. _شنیدم ترکیب تخم مرغ و خاکستر برای پا خوبه. پری به خواهرمون برس. سازمان هم بهش تبریک گفته و به هوششون می‌باله. ________ ✍☆پی نوشت؛ اصطلاحی که برای مبارزان به کار گرفته میشد و آن ها را خرابکار علیه میدانستند. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻سخنان رهبری🌻 🔷امام یک سرآمدِ همه جانبه است 🔻تحولات بزرگ و تاریخی امام 🔻ایمان و امید امام 🔻درس‌های امام درباره‌ی ما https://eitaa.com/khamenei_ir/18275 🔷 معرفی کتاب در مورد امام خمینی؛؛ با نام " طلیعه‌ فتح" 🔻وقایع دوران زندگی امام خمینی 🔻مبارزه علیه رژیم منحوس پهلوی https://eitaa.com/khamenei_ir/16250 👈روی لینک ها بزنیم و بخونیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۹۱ و ۹۲ پری با کاسه‌ای در دست کنارم مینشیند.کمی خودم را از روی بالشت تکان میدهم.روزنامه ای زیر پایم میگذارد و مخلوطی که درست کرده را به پایم‌ میزند‌. گاهی که پایم را ماساژ میدهد طاقتم طاق میشود.محکم به خودم میزنم و التماس میکنم تمامش کند اما او با بی رحمی که آمیخته دلسوزی است ادامه میدهد و میگوید تحمل کنم.وقتی که کارش تمام می شود دیگر حالی برایم نمیماند و دلم ضعف رفته است. لقمه‌ی عسل برایم میگیرد و در دهانم میگذارد. سوزش پا را مجبور هستم تحمل کنم.کم کم درد پایم کم میشود و ورمش میخوابد به طوری که بعد از دو روز جز درد اندکی چیزی حس نمیکنم. عصر شده و تازه ناهار مختصری خورده ایم که صدای در می‌آید.پری در را باز میکند و کیوان و هاشم می آیند. کیوان از او میخواهد همه را جمع کند.جلسه ای ترتیب داده میشود مبنی بر به حکومت، . طریقه‌ی ساخت را بچه های سازمان یاد گرفته بودند اما به مشکل سلاح خورده بودند.اسلحه ها و فشنگها کم بود و نمی توانستند به اعضای جدید چیزی بدهند. کیوان هشدار داد تا الکی فشنگ ها را هدر ندهیم.به هر حال کیوان پایان جلسه را اعلام میکند و یکی یکی بلند میشویم تا بیرون برویم.یک قدمی به بیرون رفتن دارم که کیوان صدایم میکند. _رویا و پیمان بمونین. بقیه برین بیرون. سرم را برمیگردانم و با تعجب پشت میز مینشینم.کیوان بالای میز نشسته و به من میگوید: _پات بهتره؟ به نشانه‌ی تایید سرم را تکان میدهم. _تو خیلی شجاعی دختر! تو لیاقتتو ثابت کردی و سازمان میخواد باز هم بهت اعتماد کنه. _هر چی هست قبول میکنم! پیمان که نگاهش رنگ تعجب به خود گرفته از کیوان می پرسد: 🔥_چه ماموریتی؟ _یه ماموریت فوق العاده حساس. حس افتخار و ترس در هم تنیده میشوند اما سر راست میکنم: _میشه بگید دقیقاً باید چه کاری انجام بدم؟ دستش را توی جیبش میبرد و عکسی را روی میز میگذارد. چشمانم را ریز میکنم و ته چهره ای شبیه به کیانوش دارد. خوب که دقت میکنم میبینم نه! شباهت اینقدر زیاد نمیشود: _این که کیانوشه! من میشناسمش! از دوستای خانوادگی‌مونه! 🔥_کیانوش؟؟ کیوان از پشت میز برمیخیزدو نیم‌نگاهی به دوربین می‌اندازد. _خوبه. یه امتیاز بزرگه 🔥_کارش چیه؟ _این کیانوش یا بهتره بگم دکتر سالاری از با نفوذهای نیروهای امنیتیه و روابطی هم با ساواک داره. هر ماه یه اطلاعات فوق سِری بهش میرسه که ما از رابط هامون فهمیدیم اینا جاسوس دارن درشوروی.این آقای کیانوش ازون زرنگاست! پول میده و اون اطلاعات رو از جاسوسای انگلیسی و غربی میخره و با قیمت خوب یا واسه‌ی مقام و نفوذ به مقامات و روسای غربی میفروشه. نقشه‌ی خوبیه نه؟ چیزهای که به گوش‌هایم میرسد غیرقابل هضم است. کیانوش رستمی یا دکتر سالاری؟ اصلا فکرش را نمیکردم در این حد زرنگ و نقشه کش باشد.پیمان نگاهی به کیوان می اندازد و صدایش را بالا می برد: _الان شما میخواین اون اطلاعاتو رویا براتون بیاره؟ اون کار بلده میفهمه رویا یه ! لبخند رنگ چهره‌ی کیوان را عوض میکند و برعکس پیمان که چهره‌ی عصبی دارد خیلی آهسته میگوید: _دقیقا!الان مشخص شد رویا خیلی کارا ازش برمیاد و مخصوصا که باطرف‌ آشناست! دیگه چی ازین بهتر؟این‌ اطلاعات برای شوروی خیلی ارزشمنده. برای نرسیدن به دست رقباشون هر کاری میکنن!تو میدونی ته کشیده؟مامجبوریم همچین ریسکی کنیم تا بهمون بشه. اگر این کار را انجام بدهم یک نیروی عادی در سازمان نخواهم بود.از کجا معلوم من او نشوم؟ حس دروجودم ریشه میدواند و برخلاف تصور پیمان با کیوان موافقت میکنم. _آقاکیوان! من حاضرم کاری رو که میگین انجام بدم. فقط از نظر اون من الان فرانسه‌ام باید اینو چیکار کنیم؟ به فکر فرو میرود.پیمان با حرف من نظر میدهد: 🔥_از نظر من باید صبر کنیم.به بهونه‌ی دلتنگی برگشتی. کیوان نچی میکند و اخم میکند: _نمیشه! گفتم این اطلاعات زمان‌محدودی داره و فقط یک شب توی گاوصندوق خونه‌ی سالاری نگهداری میشه. _فکر کنین ببینیم چی باید بهش بگم! آنقدر این حرف را محکم میزنم که خودم هم تعجب میکنم. سکوت در میانمان موج میزند که کیوان با خوشحالی بشکنی در هوا میزند و داد میزند: _فهمیدم! فهمیدم! _چیو؟ _تو به بهونه‌ی گالری نقاشی میگی برگشتم. میان صحبتش میپرم و در تاییدش میگویم: _آره!میگم بخاطرخاکسپاری بابا گالریم توی فرانسه بهم ریخت و اجازه ندادن کاری کنم برای همین گفتم اینجا گالری بزنم _خب پس!من یه محل جورمیکنم برای گالری. _نه! خودم باید اجاره کنم.این مسئله از اول تاآخرش برای خودمه وگرنه جای شک و شبهه توش میمونه برای اجاره هم ازون کمک میگیرم ☆ادامه دارد.... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛