eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻سخنان رهبری🌻 🔷امام یک سرآمدِ همه جانبه است 🔻تحولات بزرگ و تاریخی امام 🔻ایمان و امید امام 🔻درس‌های امام درباره‌ی ما https://eitaa.com/khamenei_ir/18275 🔷 معرفی کتاب در مورد امام خمینی؛؛ با نام " طلیعه‌ فتح" 🔻وقایع دوران زندگی امام خمینی 🔻مبارزه علیه رژیم منحوس پهلوی https://eitaa.com/khamenei_ir/16250 👈روی لینک ها بزنیم و بخونیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۹۱ و ۹۲ پری با کاسه‌ای در دست کنارم مینشیند.کمی خودم را از روی بالشت تکان میدهم.روزنامه ای زیر پایم میگذارد و مخلوطی که درست کرده را به پایم‌ میزند‌. گاهی که پایم را ماساژ میدهد طاقتم طاق میشود.محکم به خودم میزنم و التماس میکنم تمامش کند اما او با بی رحمی که آمیخته دلسوزی است ادامه میدهد و میگوید تحمل کنم.وقتی که کارش تمام می شود دیگر حالی برایم نمیماند و دلم ضعف رفته است. لقمه‌ی عسل برایم میگیرد و در دهانم میگذارد. سوزش پا را مجبور هستم تحمل کنم.کم کم درد پایم کم میشود و ورمش میخوابد به طوری که بعد از دو روز جز درد اندکی چیزی حس نمیکنم. عصر شده و تازه ناهار مختصری خورده ایم که صدای در می‌آید.پری در را باز میکند و کیوان و هاشم می آیند. کیوان از او میخواهد همه را جمع کند.جلسه ای ترتیب داده میشود مبنی بر به حکومت، . طریقه‌ی ساخت را بچه های سازمان یاد گرفته بودند اما به مشکل سلاح خورده بودند.اسلحه ها و فشنگها کم بود و نمی توانستند به اعضای جدید چیزی بدهند. کیوان هشدار داد تا الکی فشنگ ها را هدر ندهیم.به هر حال کیوان پایان جلسه را اعلام میکند و یکی یکی بلند میشویم تا بیرون برویم.یک قدمی به بیرون رفتن دارم که کیوان صدایم میکند. _رویا و پیمان بمونین. بقیه برین بیرون. سرم را برمیگردانم و با تعجب پشت میز مینشینم.کیوان بالای میز نشسته و به من میگوید: _پات بهتره؟ به نشانه‌ی تایید سرم را تکان میدهم. _تو خیلی شجاعی دختر! تو لیاقتتو ثابت کردی و سازمان میخواد باز هم بهت اعتماد کنه. _هر چی هست قبول میکنم! پیمان که نگاهش رنگ تعجب به خود گرفته از کیوان می پرسد: 🔥_چه ماموریتی؟ _یه ماموریت فوق العاده حساس. حس افتخار و ترس در هم تنیده میشوند اما سر راست میکنم: _میشه بگید دقیقاً باید چه کاری انجام بدم؟ دستش را توی جیبش میبرد و عکسی را روی میز میگذارد. چشمانم را ریز میکنم و ته چهره ای شبیه به کیانوش دارد. خوب که دقت میکنم میبینم نه! شباهت اینقدر زیاد نمیشود: _این که کیانوشه! من میشناسمش! از دوستای خانوادگی‌مونه! 🔥_کیانوش؟؟ کیوان از پشت میز برمیخیزدو نیم‌نگاهی به دوربین می‌اندازد. _خوبه. یه امتیاز بزرگه 🔥_کارش چیه؟ _این کیانوش یا بهتره بگم دکتر سالاری از با نفوذهای نیروهای امنیتیه و روابطی هم با ساواک داره. هر ماه یه اطلاعات فوق سِری بهش میرسه که ما از رابط هامون فهمیدیم اینا جاسوس دارن درشوروی.این آقای کیانوش ازون زرنگاست! پول میده و اون اطلاعات رو از جاسوسای انگلیسی و غربی میخره و با قیمت خوب یا واسه‌ی مقام و نفوذ به مقامات و روسای غربی میفروشه. نقشه‌ی خوبیه نه؟ چیزهای که به گوش‌هایم میرسد غیرقابل هضم است. کیانوش رستمی یا دکتر سالاری؟ اصلا فکرش را نمیکردم در این حد زرنگ و نقشه کش باشد.پیمان نگاهی به کیوان می اندازد و صدایش را بالا می برد: _الان شما میخواین اون اطلاعاتو رویا براتون بیاره؟ اون کار بلده میفهمه رویا یه ! لبخند رنگ چهره‌ی کیوان را عوض میکند و برعکس پیمان که چهره‌ی عصبی دارد خیلی آهسته میگوید: _دقیقا!الان مشخص شد رویا خیلی کارا ازش برمیاد و مخصوصا که باطرف‌ آشناست! دیگه چی ازین بهتر؟این‌ اطلاعات برای شوروی خیلی ارزشمنده. برای نرسیدن به دست رقباشون هر کاری میکنن!تو میدونی ته کشیده؟مامجبوریم همچین ریسکی کنیم تا بهمون بشه. اگر این کار را انجام بدهم یک نیروی عادی در سازمان نخواهم بود.از کجا معلوم من او نشوم؟ حس دروجودم ریشه میدواند و برخلاف تصور پیمان با کیوان موافقت میکنم. _آقاکیوان! من حاضرم کاری رو که میگین انجام بدم. فقط از نظر اون من الان فرانسه‌ام باید اینو چیکار کنیم؟ به فکر فرو میرود.پیمان با حرف من نظر میدهد: 🔥_از نظر من باید صبر کنیم.به بهونه‌ی دلتنگی برگشتی. کیوان نچی میکند و اخم میکند: _نمیشه! گفتم این اطلاعات زمان‌محدودی داره و فقط یک شب توی گاوصندوق خونه‌ی سالاری نگهداری میشه. _فکر کنین ببینیم چی باید بهش بگم! آنقدر این حرف را محکم میزنم که خودم هم تعجب میکنم. سکوت در میانمان موج میزند که کیوان با خوشحالی بشکنی در هوا میزند و داد میزند: _فهمیدم! فهمیدم! _چیو؟ _تو به بهونه‌ی گالری نقاشی میگی برگشتم. میان صحبتش میپرم و در تاییدش میگویم: _آره!میگم بخاطرخاکسپاری بابا گالریم توی فرانسه بهم ریخت و اجازه ندادن کاری کنم برای همین گفتم اینجا گالری بزنم _خب پس!من یه محل جورمیکنم برای گالری. _نه! خودم باید اجاره کنم.این مسئله از اول تاآخرش برای خودمه وگرنه جای شک و شبهه توش میمونه برای اجاره هم ازون کمک میگیرم ☆ادامه دارد.... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۹۳ و ۹۴ دندان ساییدن پیمان مرا خوشحال میکند. را خوب در وجودم میتوانم حس کنم. از فردای همان روز کارم را شروع میکنم.از یک تلفن عمومی به خانه شان زنگ میزنم. _سلام، منزل آقای رستمی. صدای ظریف زنی می‌آید: _سلام بله. _من با آقای کیانوش رستمی کار دارم.از دوستانشون هستم. باشه‌ای میگوید و کمی بعد باشنیدن صدای کیانوش احوالپرسیش را بی جواب نمیگذارم. _خودتی رویا خانم؟ دلیل زنگ زدنم را میپرسد که میگویم: _را... راستش من برای گالریم برگشتم. توی فرانسه بخاطر مراسم بابا همه چیز بهم خورد.الانم که رفتم میگن نمیشه اینجا گالری بزنی.من میخوام آثارمو توی تهران به نمایش بزارم.از شما هم کمک میخوام. با این که غرورم نمیپذیرد کلمه‌ی کمک را بگویم اما از سر اجبار میگویم.سکوتش باعث میشود فکر کنم تماسمان قطع شده و میپرسم: _الو؟ هستین؟ بلافاصله جواب میدهد: _هستم! شما بگو چه کمکی میخوای؟ پاسخی را که در آستینم قایم کرده‌ام‌بیرون می‌آورم: _وکیل بابا دیگه وکالتش باطل شده و نمیتونم به اون رو بندازم.منم از تهران سر درنمیارم، میخوام یه مکانی رو اجاره کنم. اگه میشه توی اجاره کردن چون کلاهی سرم نره یه کمکی بکنین.البته نمیخوام زحمتی بدم و کاری دارین بگید نمیشه. برعکس دفعه پیش اینبار فوری میگوید: _نه! نه! من کاری ندارم.شما هروقت‌بگین من میام دنبالتون که بریم دنبالش.اصلا همین امروز! شما آدرس هتلتونو بدین من میام. با به میان آوردن نام هتل قلبم می ایستد. فکر این جایش را نکرده بودم! حالا چه کنم؟فکر هم نمیکردم همین امروز و الان را انتخاب کند!فکری مثل برق و باد از پیش ذهنم می گذرد.فوراً آدرس هتلی که قبلا در آن اقامت داشتم را برایش میگویم. _کی میاین؟ خیلی جدی و بدون تعارف جواب میدهد: _همین الان راه میوفتم. باوحشت‌میگویم: _الان؟ مکثی میکند و باکمی تاخیر میگوید: _الان نیام؟ وقتی بگویم نه که خیلی ضایع است و سریع ماست مالی میکنم. _نه، منظورم اینکه از کاراتون نیوفتین. _نه مشکلی نیست. من راه میوفتم. برعکس درونم که در آن طوفانی در آن برپاست میگویم: _باشه، پس من منتظرم. ژیان نارنجی می‌ایستد: _آبجی، کجا میری؟ با این که دوست ندارم با او بروم اما مجبورم آدرسم را بدهم چون حالا حالاها اینجا تاکسی گیرم نمیکند.به ساعت در دستم نگاه میکنم و میبینم پنج دقیقه گذشته و هنوز ما نصف راه هم نیامده‌ایم. خونم به جوش می‌آید: _آقا لطفا زودتر برین. من دیرم شده! بدون اینکه جوابم را دهد پایش را روی گاز فشار میدهد.باشدت به صندلی عقب پرت میشوم.سریع به هتل میرسیم.پیاده میشوم و او میرود.درحال دیدن زدن‌ هستم که یک ب‌.ام.و قهوه ای قیژ جلوی پایم ترمز میکند.خم میشود و شیشه‌ی طرفم را باز میکند. _بفرما بالا خانم توللی! با این که باب میلم نیست دستگیره را فشار میدهم و در را میکشم.کیانوش بی‌معطلی گاز ماشین را میگیرد.دستش را به فرمان ستون کرده و نیم‌نگاهی به من می‌اندازد و میپرسد: _جایی رو سراغ داری؟ دوست دارم از زیرسنگینی نگاه‌هایش به کسی پناه ببرم اما چاره ای نیست و بدتر از همه‌ی اینها باید اظهاررضایت کنم! _من جایی رو نمیدونم. _واسه چقدر میخوای اجاره کنی؟ _دو هفته‌ای لازم دارم. حوصله‌ی حرف های کیانوش را ندارم.با ایستادن ماشین نفس راحتی میکشم. پیاده میشویم.کیانوش در ساختمانی را باز میکند و اول به من تعارف میزند.تشکر میکنم و پیش از او وارد میشوم.طبقه‌ی سوم میرسیم و کلید را توی قفل میچرخاند.نگاهم به خانه ای می‌افتد که در مرحله‌ی اول هال بزرگش مرا متعجب میکند. _خوشت اومد؟ _این خیلی بزرگه!. _اینجا لیاقت گالریته! سوال توی ذهنم را میپرسم. _این خونه مال خودته؟ آره ای میگوید و من هم سری تکان میدهم. _نه، جای کوچیک تر هم باشه خوبه. _تو نگران کرایه شی؟ از سر غرور نگاهش میکنم.یعنی چه؟ فکر کرده من وسعم نمیرسد؟تعللم را که میبیند میگوید: _من کرایه ای از تو نمیخوام! _بحث کرایه نیست! بحث اینه که‌تابلوهای من اینجا رو پر نمیکنه. قیافه‌ی متفکرانه ای به خودش میگیرد. _خب چطوره چندتا تابلوی دیگه هم بکشی. وقتی اعیون و اشراف بخوان بیان اینجا باید یه جایی باشه که دلخواهشون باشه.اصلا منم شریکت میشم که فکر نکنی منته!تو تابلوها تو بزار و دیزاینشم با من. اصلا یه کافی کوچولو هم کنارش میسازیم. چطوره؟ پیشنهاد خوبی است و برای نزدیک شدن به کیانوش هم خوب است.از غرور بگذرم نمیتوانم از این مسئله بگذرم که حالم از کیانوش بهم میخورد!با خودم تکرار میکنم برای سازمان و رسیدن به یک مقام بهتر مجبورم این کار رو بکنم،مخصوصا که دوست دارم روی پیمان را هم کم کنم! _باشه،خیلی خوبه! آشپزخانه و اتاقهایش حرف ندارد. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۹۵ و ۹۶ به خانه‌ی پری و پیمان نگاه میکنم که در برابر این کاخ چیزی نیست!میپسندم و سوار ماشین میشویم.دیگر ظهر شده.رو به روی هتل می‌ایستد و تشکر میکنم. دستگیره‌ی در دستانم است و اندکی فشارش میدهم که کیانوش صدایم میکند. _بله؟ _من از فردا پیگیر کارای گالری میشم.کاغذ دیواری و رنگ زدن و یه سری ازین کارا. قراره کافی خوبی بشه، اونم با تابلوهای تو! دوباره تشکرم را به گوشش میرسانم.با یادآوری نکته‌ای سر خم میکنم و بند کیف را دور دستانم میپیچم. _من فردا باید یه ریزه‌کاری‌ها رو انجام بدم برای تابلوهام.ممنون میشم خودت کارا رو انجام بدی. لبخند از صورتش محو میشود _باشه، تو به کارات برس. _ممنون خداحافظ. خداحافظ را میگوید و پایش را روی پدرال گاز فشار میدهد و میرود.چند قدمی به طرف در هتل برمیدارم و کمی بعد، وقتی که مطمئن میشوم اثری از او نیست فاصله میگیرم.کنار خیابان می‌ایستم و برای تاکسی دست تکان میدهم.زنگ را میزنم و پری خیلی سریع باز میکند.بوی عطرم را میقاپد: _چه بوی خوبی داره! کلک چقدر به خودت رسیدی! میخواهم بخندم که چشمم به پیمان می افتد.روی پاگرد ایستاده.زود به خودش می آید و با سرعت پله‌ها را به سمت طبقه‌ی بالا طی میکند. _جن دیدی؟ چرا مثل گچ شدی؟ چشمانم را برای لحظه ای میبندم پری هم پا پیچم نمیشود.سفره‌ی ناهار را پهن میکند و برای خودمان میکشد.با خودم میگویم چطور با پیمان روبرو شوم! _چرا غذاتو نمیخوری؟ تو وقتی دم در بودی چیشد؟ پیش از این که قاشق به دهان بگذارم؛ خونسرد جواب میدهم: _هیچی.چی میخواستی بشه؟ وقتی اون حرفا رو زدی آقاپیمان روی پله ها بود و شنید. حالا نمیدونم در مورد من چه فکری میکنه؟ دفعه‌ی پیشو یادته؟ _همچین قیافه گرفتی فکر کردم چیشده!بعدشم پیمان میدونه واسه ماموریتته! به زور چند لقمه ای میخورم و بشقاب را کنار سینک میگذارم.به کابینت‌های فلزی تکیه میدهم. ظرف میشویم و بعد کنارش مینشینم. _تو از کجا سر از ماموریت من در آوردی؟ همانطور که دارد روزنامه را زیر و رو می کند، کمی سرش را بالا می آورد. _پیمان گفت. _پیمان؟ آخه... برای چی؟ماموریت سِری بود. _حالا من شدم نامحرم؟ من هم دور قانون‌مداری برمیدارم. _خب کیوان گفته بود! _پیمان مسئول توعه! حرصم میگیرد که همه اش پیمان را به سرم میکوبد. _دستور کیوان، دستور سازمانه!مگه پیمان این وقت خود سره که هر کاری کنه! روزنامه را به پشتی میکوبد و صورتش هم تراز صورتم قرار می گیرد. _من فقط میدونم و بس! از کی تا حالا اینقدر ضوابطی شدی؟ حرفهای خودش را به رخش میکشم. _مگه تو نگفتی که مطیع قانونهای سازمان بودن مهمه؟ متوجه صدای بالای مان نیستیم که سمیه در را به هم میزند و با عصبانیت میگوید: _بس کنین! صداتون کل محله رو برداشته.گیس و گیس کشی تونو ببرین یه جای دیگه. همه فهمیدن ما تو این خونه چیکار میکنیم. من و پری نگاه پرغصب‌مان را از سمیه میگیریم و بی توجه به او مینشینیم.با خودم میگویم کم مانده از سمیه دستور بگیرم! کمی که جو آرام می شود او هم دمش را روی کولش میگذارد و به بالا میرود. _پیمان این موضوع رو به من نگفته. چشمانم گرد میشود و نزدیک است تعجب آن را از کاسه‌ اش بیرون بکشد.آخر جز من، پیمان و کیوان کسی توی اتاق نبود پس چطور این ماجرا را تنها پری فهمیده. _چطوری؟ _حالا! سعی میکنم با نفس عمیق خون خشم را از جلوی چشمانم محو کنم. _پری بگو وگرنه دوباره دعوا میشه. اصلا بزار برم به خود آقا پیمان بگم خیال هردومون جمع بشه. تا به جلوی در برسم دستم را کشیده. دستم را میکشد و کنار پشتی مینشاند.با بغضی که در گلو مزاحمش است، میگوید: _پیمان نگفت اما من فهمیدم. _خب بعدش؟... به سختی لب میزند: _توی پله ها نشسته بود. دیدم با خودش حرف میزنه و فهمیدم ماموریت جدیده.دوست دارم بدانم چه گفته اما میدانم نمیگوید پس بیهوده هم نمیگویم. عصر مجبورم برای خرید بوم بروم.مجبورم در این چند روز تابلوهای گالری را آماده کنم.هیچوقت اینقدر دست به قلمو نبوده‌ام!آخر شب شده و تنها توانسته ام دو تابلو بکشم و اصلا دل بخواهم هم نشده.با صدای پیمان جا میخورم و پشتم ایستاده: _گزارش کار باید بدی. _چه گزارشی؟ _چیز خاصی نیست.باید بگی کجاها رفتین، اون چی گفت و تو چی گفتی. با خودم میگویم من که کار خاصی نکرده ام که بخواهم گزارش دهم.کمی مکث میکنم اما برخلاف میلم میپذیرم..دیروقت میخوابم و صبح زود از خانه بیرون میزنم تا چند تابلو بخرم. ده تابلو از مغازه های متعدد میخرم و برمیگردم خانه تیمی. آستین بالا میزنم و بی‌معطلی طرح دیگری را روی بوم میکشم.بوم را کنار بقیه در حیاط میگذارم تا خشک شود.. صبح پیمان برایم تاکسی میگیرد. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۹۷ و ۹۸ تا درخانه ماشین می‌آید.تمام تابلوها را با احتیاط توی صندوق جای میدهد و بعضی را هم صندلی عقب میگذارد.تا بخواهم پول را حساب کنم؛او خودش را جلو کشیده و پول را هم پرداخت کرده!تشکر میکنم. وقتی تاکسی میرسد. پیاده میشویم. پیرمرد خم میشود و در صندوق را باز میکند.به ساعت مچی‌ام نگاه میکنم و میبینم هنوز یک ربع دیگر به قرارمان مانده.تابلوها را کناردیوار تکیه میدهم و گوشه‌ای می‌ایستم.هرچه بالا و پایین میکنم میبینم واقعا هیچ دختری اگر در جایگاه من بود دل به پیمان نمیداد.اصلا عشق معروف است به دشمن منطق و عقل، حال من شده ام و و که تنها برای پیمان بیناست و برای او شنواست.درخیال عاشقی سیرمیکنم که کیانوش را میبینم.قبل از اینکه سوالی کنم خودش میگوید: _هرچی بوق زدم متوجه نشدی.بعدم‌دیدم وسیله داری گفتم بیام کمک. سه تابلو را من برمیدارم و توی ماشین میگذارم.کیانوش اجازه نمیدهد برای بردن بقیه اش همراهی کنم.خودش تمام تابلو ها را با احتیاط میچیند.با نشستنش اندکی خودم را جمع و جور مکنم. _خوبی؟ سعی دارم لبخندی بزنم. _آره. قیافه‌ی متفکرانه ای به صورت میدهد. _آخه فکر کردم معذبی. وانمود میکنم که نه خوب هستم.رسیدیم. تا به طبقه‌ی سوم برسیم نفسم بریده بریده بیرون می آید.از نزدیک شدنش میفهمم میخواهد دستم را بگیرد و کمکم کند،من هم سریع دستم را از نرده جا میکنم.انگار متوجه میشود اما خاموش میماند. _الان که میز و صندلیها رو هم بیارن. سری تکان میدهم که یعنی شنیدم. او واقعا سنگ تمام گذاشته بود؛صدای بوق کامیون باعث میشود او دوان دوان پله ها را پایین برود.کمی بعد صدای خوردن وسایل به دیوار و قدم گذاشتن درپله‌ها درگوشم میپیچد‌.میز و صندلیها را بدون چیدن در هال پخش میکنند.نیم ساعتی کارشان طول میکشد.همین که کیانوش دست به جیبش می برد جلو می روم و زودتر از او دستمزد کارگرها را پرداخت میکنم.از قیاقه‌اش نارضایتی می بارد اما سکوت میکند تا آنها بروند. _چرا نذاشتی حساب کنم؟ _برای این که شریکیم.من نمیخوام فقط تابلو هام رو به نمایش بزارم.ببین، سهم و اینا برام مهم نیست اما تو بیشتر از یه شریکت داری هزینه میدی.پس ازین به بعد واقعا یه شریک باش نه چیز دیگه ای! تو همینقدر که همچین مکانی رو برام ترتیب دادی خودش خیلیه! _من منتی رو سرت نمیزارم که اینقدر میترسی. _منظور من این نیست!من کلا دوست دارم مستقل باشم و کسی برام دل نسوزونه. اینطور که از چوب های سرخ صندلی و میز ها معلوم است،میفهمم چوب درخت آلبالو باید باشد!او گرانترین چیزها را انتخاب کرده.این کیانوش خان که برای تو دایه عزیزتر از مادر شده، اگر بفهمد تو از اعضای سازمان هستی کت بسته تحویل ساواک میدهد! تا ظهر صندلی و میزها را چیده‌ایم.خیلی برایم جای سوال است که چرا برای چیدن میز ها مستخدم نگرفت؟ بعدشم هرچه او گفت مستخدم انجام بدهد. برایم عجیب است، او کارهای شخصی اش را هم دیگران انجام میدهند! قصد رفتن میکنیم. هوای ماشین دم دارد. شیشه را پایین میکشم. _رویاخانم؟ میشه امروز باهم ناهار بخوریم؟ نه نیار! من باید بعدش تا شب برم سرکار. حرفهای کیوان در ذهنم جولان میدهد.با خودم فکر میکنم بعد از ناهار بروم و تعقیبش کنم.قبول میکنم و بعدش میپرسم: _تو کجا کاری میکنی؟ _چه فرقی میکنه؟هرجا که یه لقمه نون بدن! _لقمه‌ی نون؟ چه لقمه‌ی چرب و نرمی برات میگیرن که از توش خونه و ماشین لوکس درمیاد؟ به ما هم بگو! جواب سربالایی را حواله‌ام میکند: _این روزا باید لقمه تو بزرگ برداری.من هر جا که سود برام داره کار میکنم. فرقی هم نداره چه اداره و زیر نظر چه وزیری باشه! ماشین جلوی یک رستوران مجلل ایستاد. من زیاد اهل رستوران و کافی شاپ نبودم و اگر هم جایی رفته ام فست فودی های ساده را ترجیح میدادم.صدای بهم خوردن چنگال و کارد گوشهایم را به خود میخواند. بعد از اتمام غذا منتظر میشوم او هم اخرین لقمه را بردارد. _ شما از کی تا کی سرکار میرین؟ _ بستگی داره؛ مشخص نیست. به طرف صندوق میرود.پول را میپردازد. جلوتر از او از رستوران بیرون می‌آیم.نقشه ام را بررسی میکنم و میگویم: _من میخوام پیاده برم. با چشمان گرد شده میپرسد: _پیاده؟ این همه راه؟ برای ماست مالی گندی که زدم لبخند میزنم. _خب همه‌ی راه که منظورم نیست.تاکسی هم میگیرم. _خب ماشین که هست. تا هرجا که میخوای میرسونمت. _نه ممنون.من خودم میخوام برم هتل و میخوام یه گشتی هم بزنم.شما برو! بخاطر محکم بودن فعل برو دیگر حرفی نمیماند.به طرف ماشین میرود.به ظاهر کمی از ماشین اش عبور میکنم.بعد از اینکه وارد خیابان اصلی میشوم برای تاکسی دست تکان میدهم.اولین ماشینی که... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛