eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ - امشب عروسی خواهرته دوست ندارم با شخم زدن گذشته امشب رو خراب کنیم.سر فرصت همه چیز رو برات توضیح میدم او از آشوب درون راحله خبر نداشت.نگاه راحله چنان سنگین بود که سیاوش حسش کرد: -مطمئن باش جایی برای نگرانی وجود نداره.من هیچوقت بهت نمیگم آنشب تا صبح خوابهای اشفته دید و صبح کسل و بی‌حوصله از جا بلند شد.نگاهی به گوشی کرد،خداروشکر خبری نبود.رفت تا صبحانه‌اش را بخورد.تغییر حالت راحله از دید پدر و مادر مخفی نماند.پدر با تعجب نگاهی به همسرش انداخت و اشاره ای به راحله کرد.مادر آرام چشمهایش را بست. وقتی پدر رفت،مادر کنار راحله نشست: - چیزی شده دختر مامان؟ راحله دوست نداشت کسی چیزی بفهمد. هنوز خودش هم نمیدانست چه خبر شده. دوست داشت اول خودش سر از ماجرا در بیاورد و بعد بقیه بدانند: -نه، هنوز که چیزی نشده - خب قبل از اینکه اتفاقی بیفتد باید کاری کرد، وقتی اتفاقی افتاد چه فایده! -آخه هنوز نمیدونم چیشده.دوست ندارم زود قضاوت کنم مادر با رفتار عاقلانه نگذاشت مهر مادری‌اش غلبه کند و با سوالات پی در پی، حوصله دخترش را سر ببرد یا زیر زبانش را بکشد.از یه جایی به بعد باید بگذاریم بچه‌ها حریم خصوصی داشته باشند و اگر دلشان خواست ما را در آن راه بدهند.و چقدر راحله آرام میشد میشد از این فهم مادر. - هر وقت دوست داشتی میتونی روی کمک من حساب کنی.فقط قبل از اینکه دیر بشه راحله با نگاه و لبخندش از مادر قدردانی کرد و به اتاقش رفت.باید برای مراسمهای بعد عروسی خواهر اماده میشد.پا تختی و پاگشا و...چند روزی به همین دید و بازدید ها و مراسمات گذشت.بیشتر مواقع گوشی را خاموش میکرد چون سیاوش در کنارش بود و نیازی به گوشی نبود. خوشبختانه خبری از نیما نشد و راحله کم کم داشت خیالش راحت میشد و فکر میکرد حتما نیما لافی زده بوده که در اثباتش مانده است و برای همین حالا همه چیز تمام شده... آن روز صبح تازه از خواب بیدار شده بود. قرار بود سیاوش دنبالش بیاید تا بروند برای مراسم نامزدی سید کادو بخرند.هر چند حوصله‌اش را نداشت.فکر میکرد بهانه‌ای ندارد برای بهم زدن قرار.دوست نداشت حرفی از پیام ها به سیاوش بزند. که صدای گوشی بلند شد.بله پیام نیما بود.بازش کرد..یک..دو...سه...پنج عکس از سیاوش بود، آن هم کنار دخترهای آنچنانی در حال بگو بخند... خوشبختانه کسی خانه نبود.پدر که سرکار رفته بود.شیما هم هدفون را روی گوشش گذاشته بود و مثلا داشت درس میخواند! مادر هم برای دیدن همسایه بیرون رفته بود.اشکهایش همچون باران سرازیر شدند. نباید میگذاشت کسی چیزی بفهمد. صورتش را شست. حرفهای سیاوش را در ذهنش مرور کرد.باید صبر میکرد. آنقدر سیاوش را دوست داشت که سریع تصمیم نگیرد. برای خراب کردن همیشه وقت هست. شاید اصلا فوتو شاپ بودند!دوباره قضایا را در ذهنش کنارهم چید.هرچه باشد سیاوش برای گرفتن عکس و فیلم از نیما باید خودش هم در این مراسم ها حضور میداشت. پس حرف نیما درست بود؟ سیاوش هم مثل نیما بود؟ نه، سیاوش نمیتوانست..اصلا چرا؟باید سیاوش را میدید. دیگر بیش از این نمیتوانست منتظر بماند. درحالیکه سعی میکرد صدایش چیزی را لو ندهد شماره سیا را گرفت.سیاوش حالش را از نگاهش می فهمید. کلافه دستی در موهایش کشید: -تو این چند روز چت شده راحی؟ راحله نفسی کشید که شبیه آه بود. -اون شب گفتی سر فرصت همه چیز رو برام توضیح میدی.خب فک میکنم الان دیگه وقت مناسبی باشه.میخام بدونم -بازجویی میکنی؟ - نه. اصلا، فقط دوست دارم بدونم چه چیزی وجود داره که از گفتنش طفره میری. سیاوش ساکت شد.یعنی نیما توانسته بود اینقدر راحله را نسبت به او بدبین کند؟راحله اینقدر زود راجع به او قضاوت کرده بود؟ -من نمیدونم چیشده که تو یکدفعه اینقدر مصرّ شدی که این قضیه رو بفهمی،اگه تا حالا نگفتم چون به نظرم ارزش نداشت. لزومی نداشت بخوام تو رو ناراحت کنم اما اینطور که بنظر میاد یکی این وسط داره موش میدوونه سیاوش همانطور که حرف میزد نگاهش به آینه بود.بعد از چندبار تغییر مسیر متوجه شد که ماشینی تعقیبشان میکند. حس کرد ماشین را میشناسد. همان‌پارس سفید رنگ...اخمهایش را در هم کشید. ذهنش روی آن ماشین متمرکز شد و ناخودآگاه سکوت کرد. راحله سکوت و اخم سیاوش را که دید دلش لرزید. سیاوش چیزی را پنهان میکند وگرنه این اخم و سکوت و طفره رفتن ها چه معنی داشت؟دوباره صدای گوشی بلند شد. یک فیلم بود.حس کرد الان است که خفه شود. انگار از سیاوش میترسید. شیشه را پایین داد. باز هم هوا کم بود... - ماشینو نگه دار - الان نمیشه! راحله سعی کرد ارام باشد اما تحمل هم حدی داشت.از صبح تا حالا خودش را نگه داشته بود. دیگر نمیتوانست.نمیدانست چه کسی راست میگوید چه کسی دروغ. -چرا نمیشه؟.. 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ -چرا نمیشه؟؟ لابد میخوای لفتش بدی تا یه چیزی سر هم کنی؟؟ - چی میگی راحی الان نمیشه. یه نفر دنبال ماست خطرناکه! - هیچکس دنبال ما نیست.برای چی باید دنبال ما باشه؟؟؟ لابد قراره بازم تو سوپر من قصه باشی؟؟ آره؟؟؟ سیاوش نمیتوانست تمرکز کند.از یک طرف راحله،از یک طرف آن ماشین سفید.راحله با گریه و التماس گفت: -گفتم نگهدار سیاوش.توروخدا نگهدار... سیاوش فرمان را چرخاند و کنار خیابان نگه داشت.چرخید رو به راحله.خواست دستان راحله را بگیرد که راحله دستهایش را عقب کشید. سیاوش تعجب کرد. -چرا سیاوش؟؟چرا؟؟ مگه من چکارت کرده بودم؟؟ - چی چرا خانمی؟ چیشده؟ من نمیدونم از چی حرف میزنی باور کن اینا همش یه نقشه‌ست. من میدونم کی وسط این ماجراست... جریان اونطوری که تو فکر میکنی نیست.من بهت توضیح میدم.فقط بذار از اینجا بریم بعد! راحله همانطور که هق میزد با دستهای لرزان فیلم را پلی کرد و گوشی را طرف  سیاوش گرفت: -چی رو میخوای توضیح بدی؟؟ سیاوش نزدیک بود چشمهایش از حدقه بیرون بزند. خشکش زده بود. آن مهمانی آخر...نیما زهرش را ریخته بودراحله همان طور که در را باز میکرد گفت: -نمیبخشمت سیاوش...هیچوقت...!! تا راحله دستش را به سمت در برد سیاوش نگاهش را در اینه به ماشین دوخت. آن ماشین سفید عقبتر ایستاده بود.باید مانع راحله میشد.پیاده شد و دنبال راحله که کنار خیابان راه میرفت راه افتاد. - راحی... راحی جان داری اشتباه میکنی... بذار برات توضیح بدم...توروخدا بیا سوار شو... اینجا خطرناکه...راحلههههه بدون توجه به سیاوش به راهش ادامه داد. قصد کرد از خیابان رد شود تا شاید سیاوش دست از سرش بردارد.سیاوش نگاهش برگشت روی آن ماشین سفید. ماشین به حرکت درامده بود و داشت سرعت میگرفت: -صبر کن راحلهه... نرو تو خیابون.... راحله گوش نکرد. به وسط خیابان رسیده بود: -راحلههه، ماشییین!!!!! با چند قدم بلند خودش را به وسط خیابان رساند.راحله برگشت تا ماشینی که سیاوش اخطارش را داده بود ببیند اما یکدفعه جلوی چشمش سیاه شد... همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. وقتی چشم هایش را باز کرد در دستش  احساس سوزش میکرد. چادرش دورش پیج خورده بود و روسری اش جلوی چشمش را گرفته بود.روسری‌اش را عقب کشید تا بتواند ببیند. استینش پاره شده بود، پوست دستش کامل کنده شده بود و خون جاری بود.در سرش احساس درد داشت. یکدفعه یاد سیاوش افتاد.چه خبر شده بود؟ فقط فریاد سیاوش در گوشش مانده بود: -راحله، ماشییین!! دورش چند نفری ایستاده بودند: -خانم؟ حالتون خوبه؟ - یکی زنگ بزنه اورژانس نگاهش را به اطراف چرخاند. آنطرف هم شلوغ شده بود. لنگان لنگان جلو رفت: -سیاوش؟ سیاوشم؟ جمعیت راه را برایش باز کرد.از حرکت ایستاد. آن مردی که خونین و مالین وسط خیابان دراز کشیده بود سیاوش او بود؟؟ پیراهنش پاره شده بود،یکی از کفشهایش از پایش درآمده بود،صورتش خاکی شده بود. -بهش دست نزنین.ممکنه نخاعش آسیب ببینه - زنگ زدیم به اورژانس الان میرسه مات ایستاده بود و زمزمه‌های اطرافیان  را میشنید: -من دیدم چیشد.خانم رو نجات داد... خانم؟ نسبتی با شما دارن؟ -اره، من قبلش دیدم با هم بگو مگو داشتن.فک کنم زن و شوهرن.ایشون میخواست از خیابون رد شه متوجه ماشین نبود.اگه بغلش نکرده بود الان خانم این بلا سرش اومده بود سیاوش تنها کاری که توانسته بود بکند این بود که بدنش سپری شود برای راحله. -اره منم دیدم...خیلی کرد راحله نگاهش برگشت روی مرد و زیرلب‌زمزمه کرد: -مردانگی! دوباره چرخید سمت سیاوش. انگار تازه فهمیده باشد چه شده..نگاهی به دست سیاوش انداخت. پشت دستش روی زمین کشیده شده بود و پوستش رفته بود. زیر سرش خون راه افتاده بود. صدای ضعیف ناله‌ای از بین دندان های قفل شده اش بیرون آمد و دیگر هیچ.. احساس ضعف کرد، پاهایش سست شد. زانو زد.سعی کرد سرش را بالا بگیرد.و روی زانو بلند شود. سرش گیج رفت و نقش زمین شد... چشمهایش را باز کرد سفید بود.چند باری پلک زد تا دیدش واضح شود. سقف سفید اتاق بود.سر چرخاند.یک طرف پنجره بود و نور غروب آفتاب. یک طرف هم مادر که آرام نشسته بود و با لبخندی گرم نگاهش میکرد. -بهتری دختر مامان؟ راحله تنها به یک چیز فکر میکرد: -سیاوش! سیاوش کجاست مامان؟ نگاه مادر موقع حرف زدن چنان آرام بود که راحله حرفش را باور کرد: -خوبه.اتاق اون طرفی،دکتر بالا سرشه -مامان، تقصیر من بود..سیاوش بخاطر من اینجوری شد! اشکهایش سرازیر شد: -من حرفش رو گوش نکردم اون گفت خطرناکه..آخخ - آروم باش مادر،دستت زخم شده، پانسمانش کردن.سعی کن زیاد تکونش ندی گریه نکن مادر.اتفاقیه که افتاده.کاریش نمیشه کرد. خیره ان شالله چقدر خوب بود که سرکوفت نمیزد. همین موقع در باز شد.. 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ و پدر وارد شد: -به‌به!زن و شوهر عاشق!ما همه جوره‌ش رو دیده بودیم الا اینکه زن و شوهر اونقد همو بخوان که موقع تصادف هم باهم باشن! و خندید.راحله لبخند کمرنگی زد.دیدن مهربانی و آرامش پدر و مادر مشکلاتش را نصف میکرد.هرچند هنوز هم نگران سیاوش بود: -بابا میشه منو ببرین پیش سیاوش میخوام ببینمش -باشه! بذار حالت بهتر بشه، میبرمت.الان خودت هم نیاز به استراحت داری.من برم برای شما غذای درست و حسابی بگیرم. غذای بیمارستان فایده نداره مادر تا دم در پدر را بدرقه کرد و جوری که راحله نشنود پرسید: -چیشد؟ پدر سری به نشانه تاسف تکان داد و نفس عمیقی کشید: -زنگ زدم پدرش بیاد. البته همه چیزو بهش نگفتم.ناهار شمارو بیارم،اونم رسیده. باید برم فرودگاه دنبالش.سعی کن فعلا تا بهتر نشده چیزی بهش نگی. یجوری طفره برو مادر سری به نشانه تایید تکان داد و وقتی پدر رفت برگشت توی اتاق. -چند ساعته اینجام مادر؟معصومه کجاست؟ -سه چهار ساعتی میشه.معصومه هم اینجا بود دیگه به زور ردش کردم بره. احتمالا چند ساعت دیگه بیاد دیدنت -کاش میبردیم سیاوش رو ببینم.من حالم خوبه.میتونم راه برم - نه مادر.بلند شی سرت گیج میره اونم مسکن زدن بهش خوابیده، بری فایده نداره فقط بیدارش میکنی -حالش خوبه؟ و مادر فکر کرد چه بگوید که دروغ نباشد: -شکر! چند ساعتی به همین منوال گذشت.صدای تق تق در آمد. -بفرمایید پدر، معصومه و حامد و پدرسیاوش وارد شدند. راحله نیمه بیدار بود. تخت را کمی بالا اورده بودند.با شنیدن صدای پدر سیاوش فکر کرد سیاوش آمده. صدایشان شباهت عجیبی داشت. چشمهایش را باز کرد: -خوبی دخترم؟ با دیدن پدر سیاوش وا رفت. دلش فقط سیاوشش را میخواست.اشک از گوشه چشمش چکید.پدرسیاوش جلو آمد.خم شد تا پیشانی‌اش را ببوسد.دستش را بالا آورد و دور گردن پدرسیاوش حلقه کرد و زد زیر گریه. پدر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. اشکی از چشمش پایین افتاد: -آروم باش دخترم - بابا! اینا منو نمیبرن سیاوش رو ببینم. هیچی به من نمیگن.میترسم.حال سیاوش اصلا خوب نبود.تمام صورتش خونی بود. -گریه نکن دخترم.خودم قول میدم ببرمت ببینیش.بذار حال خودت خوب بشه من خودم میبرمت باشه دختر گلم؟ راحله سعی کرد آرام باشد.با معصومه و حامد حال و احوال کرد. کمی ماندند و سعی کردند حال و هوای راحله را عوض کنند.دوست داشت فقط فردا شود تا بتواند سیاوش را ببیند...راحله وحشت زده نگاهش بین سید و مادر در حرکت بود: -عمل مغزی؟چرا؟ در همین حین پدرش به همراه پدر سیاوس از راه رسیدند، راحله به سمت پدرش رفت: -بابا؟ آقا سید چی میگن؟ سیاوش مشکل مغزی داره؟؟ -آروم باش دخترم، چیزی نیست یه عمل ساده‌ست. خوب میشه راحله در آغوش پدرش گریه کرد با کمک پدر و مادرش به اتاقش برگشت و سعی کرد تا کمی بخوابد. حالا که از زنده بودن سیاوش مطمئن شده بود کمی آرامتر شده بود هرچند دلهره جدیدی پیدا کرده بود. پدر سیاوش پشت پنجره رفت،تنها پسرش، پسری که همیشه به داشتنش افتخار میکرد،حالا مثل یک تکه گوشت بی حرکت، روی تخت افتاده بود.چشمهایش پر از اشک شد. دستی روی شانه اش حس کرد.پدر راحله بود: -قوی باش مرد - من و سیا خیلی به هم وابسته‌ایم. سیاوش تو جوونی مادرشو از دست داد، خواهرهاشم ازدواج کرده بودن، برای‌ همین خیلی بهم وابسته شدیم.دیدنش اینجوری خیلی برام سخته پدر راحله، همانطور خیره به تخت سیاوش گفت: -حالتو درک میکنم. برای همین میگم باید سرپا باشی، چون سیا بهت وابسته ست. اون خوب میشه ولی اگه ببینه اتفاقی برای تو افتاده از پا درمیاد برای اینکه،حلقه‌های اشکش را نبیند، همانطور که میرفت گفت: - میرم کارای عملش رو انجام بدم... چهار ساعتی میشد که پشت در اتاق عمل بودند. -بشین مادر.. تو حالت هنوز خوب نشده دستش همچنان باندپیچی بود،ماهیچه‌هایش کوفته بود و به سختی راه میرفت.به اصرار مادر روی صندلی نشست.مدام صدای سیاوش در ذهنش تکرار میشد:"صبر کن راحله..جریان اونجوری ک تو فکر میکنی نیست..برات توضیح میدم." کاش توانسته بود خودش را کنترل کند.چرا تصمیم گرفته بود؟دیگر زمان به عقب برنمیگشت.فقط باید دعا میکردند.مادر زیرلب ذکر میگفت، پدر عصبی تسبیح می‌انداخت، و پدرسیاوش همچون مرغی سرکنده اینطرف و آنطرف میرفت.معصومه حواسش به راحله بود و حامد با چهره‌ای غمگین ایستاده بود تا اگر کاری باشد سریع انجام دهد. سید با کلی هماهنگی و ریش گروگذاشتن استادش را برای جراحی آورده بود به این بیمارستان.جراحی که به مهارت شهره بود... یکساعت دیگر هم گذشت.همه داشتند نگران میشدند.یکدفعه در اتاق عمل باز شد و سید درحالیکه ماسک را از جلوی دهانش پایین میکشید و کلاهش را برمیداشت از اتاق بیرون آمد.همه به طرفش هجوم بردند: -چیشد آقا سید؟ 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ -چی شد آقا سید؟ عمل خوب بود؟ لبخند کمرنگی زد و گفت: -خطر رفع شد.الان دکتر میان کامل براتون توضیح میدن صدای نفسهای حبس شده بود که رها میشد و شکر گفتنهایی که فضا را پر کرد.با اجازه ای گفت و راهش را از میان جمعیت باز کرد و رفت..دو هفته‌ای از عمل سیاوش گذشت. همه آمده بودند ملاقات. حتی سودابه! سودابه‌ای که با دیدن سیاوش و فهمیدن اینکه چه اتفاقی افتاده، غش کرده بود و هیچکس نفهمید این بیهوشی بیشتر از اینکه از سر علاقه باشد از ترس بود.ترس از مردن سیاوش و اینکه او نیز شریک جرم باشد! هرچه باشد او شماره راحله را به نیما داده بود. پلیس از طریق دوربین‌های بانک همان خیابان توانسته بود پلاک ماشین ضارب را پیدا کند و حالا جستجو برای پیدادکردن مسبب این واقعه در جریان بود..با صحبت های راحله، از طریق شماره‌هایی که به راحله و سیاوش پیام داده بود، فهمیده بودند شماره ها متعلق به شخصب به اسم جهان فروخته‌اند.و پیدا کردن جهان، معلوم شد جهان شماره ها را برای نیما خریده و حالا نیما بود که قطره آبی شده بود و در زمین فرو رفته بود. سیاوش بیهوش و بی‌حرکت،روی تخت ای سی یو خوابیده بود.راحله در این مدت از خواب و خوراک افتاده بود.سعی میکرد گریه نکند اما هروقت از ملاقات برمیگشت چشمهایش پف کرده بود.در تمام این دو هفته، خبری از سید نبود.یکشنبه عصر بود و اقای پارسا، مضطرب و مغموم پای میز دکتر نشسته بود.دکتر کمی پرونده را بالا پایین کرد: - سطح هشیاری پسرتون هیچ تغیری  نکرده -یعنی معلوم نیست کی از کما بیرون میاد؟ - اصلا مشخص نیست، شاید یک روز، شاید یک سال! پدر سعی کرد خودش را کنترل کند: -پس باید چکار کنیم؟ -فعلا فقط دعا ازمون برمیاد! هرچی که خدا بخواد.با عملی که انجام شد، تونستیم خونریزی داخلی مغز رو کنترل کنیم و خوشبختانه فعلا مشکلی از اون لحاظ وجود نداره ولی.... -ولی چی؟ - متاسفانه بخاطر ضربه، عصب چشمشون اسیب دیه و خب این مساله روی بیناییشون اثر میذاره - یعنی چشماش ضعیف میشه؟ - تا یک مدت که قطعا بیناییشون رو از دست میدن، اما اینکه این نابینایی دائمی باشه یا موقت فعلا معلوم نمیشه آه از نهاد پدر برآمد..از پشت شیشه داشت پسرش را نگاه میکرد. خواسته بود پسرش را به اتاق خصوصی منتقل کنند تا هر وقت بخواهد بتواند پیشش باشد. پرستارها داشتند کارهای انتقال را انجام میدادند.یعنی سیاوش کور میشد؟چطور این خبر را به خانواده شکیبا و راحله میداد؟راحله باید میدانست. پای آینده‌اش در میان بود.. 💤رفته بود به سیاوش سر بزند. وارد راهرو که شد همه سراسیمه بودند.یک نفر داشت دستگاهی را به سمت اتاق سیاوش میبرد. ترس تمام وجودش را گرفت.نگاهش خیره ماند به گوشه راهرو...سید صادق بود.سر به زیر انداخته بود و شانه هایش میلرزید. پدر و مادرش و بابا ایرج(پدر سیاوش) هم در گوشه‌ای دیگر ایستاده بودند.با خودش فکر کرد اینها کی آمدند؟حتما خبری بوده که صدایشان زده اند.مادرش وقتی راحله را دید،  به سمتش آمد. -مامان اینجا چه خبره؟ چرا اینقد شلوغه؟ مادر با چشمهایی که خیس از اشک بود سعی کرد راحله را ارام کند: - اروم باش مادر...سیاوش ... اما نتوانست حرفش را ادامه دهد.یکدفعه وحشت زده به طرف اتاق دوید اما دم در اتاق.قبل از اینکه وارد شود تخت را از اتاق خارج کردند.رویش ملحفه ای سفید کشیده بودند. چنگ انداخت و لبه تخت را گرفت. یعنی همه چیز تمام شده بود؟یعنی سیاوش...ملحفه را در مشتش گرفت و پایین کشید.با دیدن سیاوش با چشمان بسته که ارام روی تخت خوابیده بود ماتش برد. طوری ارام خوابیده بود که گویی هیچ وقت زنده نبوده است. شانه‌های سیاوش را گرفت و همانطور که اشک هایش مثل سیل جاری بود، شروع کرد به تکان دادن سیاوش: -پاشو سیاوش...پاشو عزیزدلم...نباید بخوابی... بیدار شو ّمادر جلو آمد، بازوهای راحله را گرفت تا راحله را ارام کند: -اروم باش راحله جان، مادر، حالت بد میشه - مامان، سیاوش نباید بمیره،نباید ببرنش...اون فقط خوابیده..پاشو سیاوش، اینا فک میکنن تو مردی پاشو سیاوشم سیاوششش... سرش گیج رفت، سقف و چراغ هایش دور سرش می چرخیدند. ضعف کرد و از هوش رفت....💤 حس کرد کسی تکانش میدهد. -راحله جان؟ مادر؟ بیدار شو دخترم چشم باز کرد...مادر بالای سرش نشسته بود. -بیداری مادر؟ تو خواب داشتی جیغ میزدی یعنی هرچه دیده بود خواب بود؟ انگار باری چند صد کیلویی را از روی دوشش برداشته بودند.مادر با گوشه لباسش عرق هایش را گرفت. - چه خواب بدی بود مامان! خیلی بد بود. خواب دیدم سیاوش...سیاوش... - خواب بعد اذون تعبیر نداره ولی اگرم تعبیر داشته باشه خواب خیلی خوبی بوده -خوب؟برای دلداری من میگین؟ -اصلا!از قدیم گفتن اگه خواب ببینی یکی مرده عمرش طولانی میشه 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ -واقعا مامان؟ مادر همانطور که چراغ را روشن میکرد و از اتاق بیرون میرفت گفت: - اره مادر خیره انشالله پاشو نمازتو بخون بعد بخواب راحله هر روز وقت ملاقات بیمارستان بود طوریکه دیگر همه کارمندان بیمارستان و پرستارها اورا میشناختند.مادر سفره، نذر کرده بود، پدرسیاوش چندتایی گوسفند برای یتیم خانه های شیراز قربانی کرده بود و پدر راحله همان طور که به کارهای آگاهی و پرونده و وکیل میرسید، دورا دور احوال سیاوش را میپرسید یا با تلفن از بیمارستان جویای احوالش میشد و وقت ملاقات را که محدود بود برای راحله میگذاشت و بابا ایرج(پدر سیاوش). راحله،سینی چای را روی میز گذاشت و نشست. حالا همه منتظر بودند تا اقای پارسا،حرف بزند.گفتنش سخت بود اما با خودش فکر کرد این حق راحله و خانواده‌ش است که بدانند. گلویش را صاف کرد: -گفتن چیزی که میخوام بگم خیلی سخته. اونقدر سخت که نمیدونم چطوری بگم. امروز پیش دکتر سیا بودم. خوشبختانه دیگه خونریزی توی مغزش نبوده...اما اینطور که دکتر میگفت عصب بینایی سیاوش بخاطر ضربه آسیب دیده و این اتفاق باعث میشه که سیاوش... پدر دوباره مکث کرد،نفسش را بیرون کشید: -شاید سیاوش کور بشه! البته معلوم نیست این کوری موقتیه یا دائمی این را گفت و ساکت شد. میترسید اگر بیشتر ادامه دهد همانجا وسط جمع اشکهایش سرازیر شود. چنان سکوتی خانه را فرا گرفته بود که گویی هیچکس حتی نفس هم نمیکشید.پدر چند بار نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط شود، بعد رو به راحله ادامه داد: -من میدونم تو سیاوش رو دوست داری. میدونم اگه قرار باشه بمونی بخاطر ترحم یا عذاب وجدان نیست و بخاطر علاقه‌ست. اما بهرحال حق داری همه چیز رو بدونی.پای آینده‌ت درمیونه. من خواستم که هر تصمیمی میگیری از سر آگاهی باشه لبخندی معنادار روی لب پدرش نقش بست.حاج یوسف با خودش فکر کرد مردی اینچنین عاقل و منصف میتواند تکیه گاه خوبی برای راحله در زندگی متاهلی اش باشد. دلخوش شد به این منطق و عقل و درایت... راحله نگاهش را به نوک رو فرشی هایش دوخت. چه تصمیمی باید میگرفت؟سیاوشی که همه زندگی اش بود و همه زندگی‌اش را بخاطر راحله به خطر انداخته بود رها کند؟میتوانست؟بدون اینکه حرفی بزند بلند شد و به اتاقش رفت.چند لحظه بعد، راحله لباس پوشیده در میان جمع ظاهر شد.خداحافظی آرامی کرد و بطرف در رفت: -کجا میری مادر؟ - میرم سیاوش رو ببینم! شب پیشش میمونم پدر سیاوش پرسید: - راجع به حرفهام فکر کن راحله همانطور که دستش به دستگیره در بود و پشت به بقیه گفت: -تا وقتی سیاوش نفس میکشه،هر اتفاقی هم که بیفته،من کنارش میمونم. در را باز کرد و رفت و ندید لبخند رضایتمندانه نقش بسته بر لبان پدر سیاوش را!!تا به بیمارستان برسد شب شده بود. پایین تخت سیاوش ایستاده بود و نگاهش میکرد.خم شد و دست سیاوش را در بغل گرفت.سرش را روی آن گذاشت.کم کم پلک هایش سنگین شد.. سراغ زن رفت: - جورابا چنده خانوم؟ -پنج تومن دخترم شمردشان، ده تا بودند -یدونه هزاری دارین؟ ّزن هزاری را از جیبش دراورد: - حاج خانوم امروز چهارشنبه ست، من به نیابت امام زمان، این ده تا جوراب رو از شما میخرم پنجاه تومن، به خودتون میفروشم هزار تومن تراول را داد، هزار تومنی را گرفت، لبخندی به زن که داشت برای خودش و امامش دعا میکرد زد و راه افتاد.این عادت همیشگی راحله بود.اسمش را گذاشته بود روزهای امام زمانی...روزها پشت سر هم میگذشت و تغییر خاصی درحال سیاوش دیده نمیشد.راحله و بابا ایرج یک در میان پیش سیاوش میماندند. عصر جمعه بود.راحله ترجیح داد زودتر پیش سیاوش برود. کتابی را برداشت و اماده رفتن شد.وارد راهروی بیمارستان که شد، احساس کرد پرستارها در هول و ولا هستند. دکتر را پیج میکردند و مرتب بین ایستگاه پرستاری و اتاق سیاوش در رفت و آمد بودند. خودش را به اتاق رساند. چندتایی پرستار با دستگاهی تازه دور تا دور تخت سیاوش را گرفته بودند.دستگاه شوک الکتریکی بود. -چیشده خانم پرستار؟؟ -لطفا بیرون باشید. - یعنی چی بیرون باشم، اینجا چه خبره؟ یکی از پرستارها بطرف راحله آمد: -عزیزم بیرون باش بذار کارشون رو بکنن -چی شده خانم پرستار؟؟ توروخدا بهم بگین -چیزی نیست انشالله.براش دعا کن راحله را بیرون در گذاشت، به داخل اتاق برگشت و در را بست.راحله به طرف پنجره اتاق دوید.دورتا دور تخت سیاوش ایستاده بوند.یک نفر با دست،قفسه سینه سیاوش را فشار میداد و همزمان عددی را به پرستاری که داشت دسته‌های دستگاه شوک را به هم میسایید گفت: -صد ژول پرستار دسته‌ها را روی قفسه‌سینه‌سیاوش گذاشت و سیاوش روی تخت تکان خورد... ناگهان یکی از پرستارها راحله را دید، به طرف پنجره آمد تا پرده را بکشد و راحله صدای مرد را دوباره شنید..... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💞قسمت ۸۱ تا ۱۱۰👇👇🦋
👈۱۴ تای دیگه مونده تا اخر رمان 👈فردا میذارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا