。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۴۱ و ۴۲
و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخي ميرفتند! چهره خيلی از آنها را به خاطر سپردم.جوانی كه پشت ميز بود گفت:
_برای بسياری از همكاران و دوستانت، شهادت را نوشتهاند،به شرطی كه خودشان با #اعمال_اشتباه،توفيق شهادت را از بين نبرند.
به جوان پشت ميز اشاره كردم و گفتم:
_چكار ميتوانم بكنم كه من هم توفيق شهادت داشته باشم.
او هم اشاره كرد و گفت:
_در زمان #غيبت امام عصر(عجلالله تعالی فرجهالشریف) زعامت و رهبری شيعه با #ولی_فقيه است. پرچم اسلام به دست اوست.
همان لحظه تصويری از ايشان را ديدم.عجيب اينکه افراد بسياری كه آنها را ميشناختم در اطراف #رهبر بودند و تلاش ميكردند تا به ايشان صدمه بزنند،اما نميتوانستند!
من اتفاقات زيادی را در همان لحظات ديدم و متوجه آنها شدم. اتفاقاتی كه هنوز در دنيا رخ نداده بود!خيلیها را ديدم كه به شدت گرفتار هستند.حقالناس ميليونها انسان به گردن داشتند و از همه كمك ميخواستند اما هيچكس به آنها توجه نميكرد. مسئولينی كه روزگاری برای خودشان،كسی بودند و با خدم و حشم فراوان مشغول گذران زندگی بودند،حالا غرق در گرفتاری بودند و به همه التماس ميكردند.
بعد سؤالاتی را از جوان پشت ميز پرسيدم و او جواب داد.مثلا در مورد امام عصر(عجلالله تعالیفرجهالشریف)و زمان ظهور پرسيدم.ايشان گفت:
_بايد مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولايشان زودتراتفاق بيفتد تا گرفتاری دنيا و آخرتشان برطرف شود.اما بيشتر مردم با وجود مشکلات، امام زمان(عجلالله تعالی فرجهالشریف) را نميخواهند. اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنيايی به ايشان مراجعه ميكنند.
بعد مثالی زد و گفت:
_مدتی پيش،مسابقه فوتبال بود.بسياری از مردم،در مکانهای مقدس،امام زمان (عجلالله تعالیفرجهالشریف) را برای نتيجه اين بازی قسم ميدادند!
من از نشانههای ظهور سؤال كردم.از اينكه اسرائيل و آمريكا مشغول دسيسهچينی در كشورهای اسلامی هستند و برخی كشورهای به ظاهر اسلامی با آنانهمكاری ميكنند و...
جوان پشت ميز لبخندي زد و گفت:
_نگران نباش.اينها كفی بر روی آب هستند. نيست و نابود ميشوند.شما نبايد سست شويد. نبايد ايمان خود را از دست دهيد. مگر به آيهی ۱۳۹ سوره آلعمران دقت نکردهای:«وَلاتَهنُوا ولاتَحزَنوا و اَنتُم الاَعلَون اِن کُنتُم مُؤمِنین.»در اين آيه خداوند متعال ميفرمايند: سست نشويد و غمگين نباشيد،شما اگر ايمان داشته باشيد، برترين(گروه انسانها) هستيد.
نكته ديگری كه آنجا شاهد بودم،انبوه كسانی بود كه زندگی دنيايی خود را تباه كرده بودند،آن هم فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند!
جوان گفت:
_آنچه حضرت حق از طريق معصومين
برای شما فرستاده است،در درجه اول، زندگی دنيایی شما را آبادميكند و بعد آخرت را ميسازد.
مثلا به من گفتند:
_اگر آن رابطه پيامکی با نامحرم را ادامه ميدادی، گناه بزرگی در نامه عملت ثبت
ميشد و زندگی دنيایی تو را تحتالشعاع قرار ميداد.
در همين حين متوجه شدم كه يك خانم با شخصيت و نورانی پشت سر من، البته كمی با فاصله ايستادهاند! از احترامی كه بقيه به ايشان گذاشتند متوجه شدم كه مادر ما "حضرت فاطمهزهرا سلاماللهعلیها" هستند.وقتي صفحات آخر كتاب اعمال من بررسی ميشد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده ميشد، خانم روی خودش را برميگرداند.اما وقتی به عمل خوبی ميرسيديم، بالبخند رضايت ايشان همراه بود.
تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا سلاماللهعلیها بود.من در دنيا ارادت ويژهای به بانوی دو عالم داشتم. مرتب در ايامفاطميه روضه خوانی داشتيم و سعی ميكردم كه همواره به ياد ايشان باشم. ناگفته نماند كه جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نيز از اولاد حضرت زهرا سلاماللهعلیها به حساب میآمديم.حالا ايشان در كنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود.
نه فقط ايشان که تمام معصومين را در آنجا مشاهده کردم!برای يک #شيعه خيلی سخت است که در زمان بررسی اعمال، امامان معصوم علیهمالسلام در کنارش باشند و #شاهد اشتباهات و گناهانش باشند.😭از اينكه برخی اعمال من، معصومين را ناراحت ميكرد. ميخواستم از خجالت آب شوم.
خيلي ناراحت بودم.بسياری از اعمال خوب من از بين رفته بود.چيز زيادی در كتاب اعمالم نمانده بود.از طرفی به صدها نفر در موضوع حقالناس بدهکار بودم که هنوز به برزخ نيامده بودند.برای يك لحظه نگاهم به دنيا و به منزل خودمان افتاد.همسرم كه ماه چهارم بارداری را ميگذراند، بر سر سجاده نشسته بود و با چشمانی گريان، خدا را به حق حضرت زهرا سلاماللهعلیها قسم ميداد كه من بمانم.
نگاهم به سمت ديگری رفت.داخل يك خانه در محله خود ما،دو كودك يتيم....
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۴۳ و ۴۴
دو كودك يتيم،خدا را قسم ميدادند كه من برگردم.آنها به خدا ميگفتند:
_خدايا، ما نميخواهيم دوباره يتيم شويم.
اين را بگويم كه خدا توفيق داد كه هزينههای اين دو كودك يتيم را ميدادم و سعی ميكردم برای آنها پدری كنم. آنها از ماجرای عمل خبر داشتند و همينطور با گريه از خدا ميخواستند كه من زنده بمانم.
به جوانی كه پشت ميز بود گفتم:
_دستم خالی است.نميشود كاری كنی كه من برگردم؟ نميشود از مادرمان حضرت زهرا سلاماللهعلیها بخواهی كه مرا شفاعت كند. شايد #اجازه دهند تا من برگردم و حقالناس را جبران کنم.يا كارهای خطای گذشته را اصلاح كنم.
جوابش منفی بود.اما باز اصرار كردم.گفتم از مادرمان حضرت زهرا سلاماللهعلیها بخواه كه مرا #شفاعت كنند.
لحظاتی بعد،جوان پشت ميز نگاهی به من كرد و گفت:
_به خاطر #اشكهای اين كودكان يتيم و به خاطر #دعاهای همسرت و دختری كه در راه داری و #دعای پدر و مادرت، حضرت زهرا سلاماللهعلیها شما را #شفاعت نمود تا برگرديد.
به محض اينكه به من گفته شد:«برگرد» يكباره ديدم كه زير پای من خالی شد!تلويزيونهای سياه و سفيد قديمی وقتی خاموش ميشد،حالت خاصي داشت،چند لحظه طول ميكشيد تا تصوير محو شود. مثل همان حالت پيش آمد و من يكباره رها شدم...
🍃بازگشت
کمتر از لحظهای ديدم روی تخت بيمارستان خوابيدهام و تيم پزشكی مشغول زدن شوك برقی به من هستند. دستگاه شوك را چند بار به بدن من وصل كردند و به قول خودشان؛ بيمار احيا شد.روح به جسم برگشته بود،حالت خاصی داشتم. هم خوشحال بودم كه دوباره مهلت يافتهام و هم ناراحت بودم كه از آن وادی نور،دوباره به اين دنياي فاني برگشتهام.
پزشكان بعد از مدتی كار خودشان را تمام كردند. در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پايانی عمل بود كه من #سه_دقيقه دچار ايست قلبی شدم. بعد هم با ايجاد شوك، مرا احيا كردند.من در تمام آن لحظات، شاهد كارهايشان بودم. پس از اتمام كار،مرا به اتاق مجاور جهت ريكاوری انتقال داده و پس از ساعتی، كمكم اثر بيهوشی رفت و درد و رنجها دوباره به بدنم برگشت.
حالم بهتر شد و توانستم چشم راستم را باز كنم،اما نميخواستم حتی برای لحظهای از آن لحظات زيبا دور شوم.من در اين ساعات، تمام خاطراتی كه از آن سفر معنوي داشتم را با خودم مرور ميكردم. چقدر سخت بود. چه شرايط سختی را طی كردم.
من بهشت برزخی را با تمام نعمتهايش ديدم. من افراد گرفتار را ديدم. من تا چند قدمی بهشت رفتم.من مادرم حضرت زهرا سلاماللهعلیها را با كمی فاصله مشاهده كردم. من مشاهده کردم که مادر ما چه مقامی در دنيا و آخرت دارد. برايم تحمل دنيا واقعاً سخت بود.
دقايقي بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل كنند. آنها ميخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل كنند.همين كه از دور آمدند، از مشاهده چهرهی يكی از آنان واقعاً وحشت كردم. من او را مانند يك گرگ ميديدم كه به من نزديك ميشد!
مرا به بخش منتقل كردند. برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند. يكی دو نفر از آشنايان به ديدنم آمده بودند.يكباره از ديدن چهره باطنی آنها وحشت كردم. بدنم لرزيد. به يكی از همراهانم گفتم:
_بگو فلانی و فلانی برگردند.تحمل هيچكس را ندارم.
احساس ميكردم كه باطن بيشتر افراد برايم نمايان است.باطن اعمال و رفتار و...به غذايي كه برايم ميآوردند نگاه نميكردم. ميترسيدم باطن غذا را ببينم. اما از زور گرسنگي مجبور بودم بخورم.دوست نداشتم هيچكس را نگاه كنم.برخی از دوستان و بستگان آمده بودند تا من تنها نباشم، اما نميدانستندكه وجود آنها مرا بيشتر تنها ميكرد!
بعداز ظهر تلاش كردم تا روی خودم را به سمت ديوار برگردانم.ميخواستم هيچكس را نبينم. اما يكباره رنگ از چهرهام پريد! من صدای تسبيح خدا را از در و ديوار ميشنيدم.دو سه نفری كه همراه من بودند،به توصيه پزشكاصرار ميكردند كه من چشمانم را باز كنم.اما نميدانستند كه من از ديدن چهره اطرافيان ترس دارم و برای همين چشمانم را باز نميكنم.
🍃دکتر
دكتر جراحي كه مرا عمل كرد،انسان مؤمن و محترمی بود.پزشكی بسيار باتقوا.به گونهای كه صبح جمعه،ابتدا دعایندبهاش را خواند و سپس به سراغ من آمد.وقتي عمل جراحی تمام شد و ديدم كه برخی از انسانها را به صورت باطنی ميبينم و برخی صداها را ميشنوم،ترسيدم به دكتر نگاه كنم.
بالای سرم ايستاده بود و ميگفت:
_چشمانت را باز كن.
فكر ميكرد كه چشم من هنوز مشكل دارد.اما من وحشت داشتم.با اصرارهای ايشان،چشمم را باز كردم.خداراشكر، ظاهر و باطن دكتر، انسان گونه بود. انگشتان دستش را نشان داد و گفت:
_اين چندتاست؟
و سؤالات ديگر.جوابش را دادم و...
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۴۵ و ۴۶
و گفتم:_چشمان من سالم است. دست شما درد نكنه، اما اجازه دهيد فعلا چشمانم را ببندم.
دكتر كه خيالش راحت شده بود گفت:
_هر طور صلاح ميدانی.
چند دقيقه بعد، يك جوان كه در سانحه رانندگی دچار مشكلات شديد شده بود را به اتاق من آوردند و در تخت مجاور بستری كردند تا آماده عمل جراحی شود.من با چشمان بسته مشغول ذكر بودم.اما همين كه چشمانم را باز كردم، حيوان وحشتناكي را بر روي تخت مجاور ديدم!
بدنش انسان و سرش شبيه حيوانات وحشی بود.من با يك نگاه تمام ماجرا را فهميدم.او شب قبل، همراه با يك دختر جوان كه مدتي با هم #دوست بودند،به يكي از مناطق تفريحی رفته بود و در مسير برگشت،خوابش برده و ماشين چپ كرده بود.حالش اصلا مساعد نبود،اما باطناعمالش برايم مشخص بود.من تمام زندگیاش را در لحظهای ديدم.ساعتي بعد دكتر او هم بالای سرش آمد.
من همين كه بار ديگر چشمم را باز كردم،ديدم يك حيوان وحشی ديگر،بالای تخت اين جوان ايستاده و دستهايش كه شبيه چنگال حيوانات بود را روی بدن او ميكشد!اين دكتر را كه ديدم حالم بد شد. او در نتيجه #حرام_خواری اينگونه باطن پليدی پيدا كرده بود.ميخواستم از آنجا بيرون بروم اما امكان نداشت.چند دقيقه بعد دكتر رفت و پدر اين جوان،در حال مكالمه با تلفن بود.به كسی كه پشت خط بود ميگفت:
_من چيكار كنم،دكتر ميگه غير هزينه بيمارستان، بايد ده ميليون تومان پول نقدی بياوری و به من بدهی تا او را عمل كنم. من روز تعطيل از كجا ده ميليون تومان نقد بيارم؟!
دكتر خودم بار ديگر به اتاق ما آمد. گفتم:
_خواهش ميكنم من رو مرخص كن يا به يك اتاق خالی ديگر ببريد.
گفت:_چشم، پيگيری ميكنم.
همان موقع يكی از دوستان،با برادرم تماس گرفت و ميخواست برای ملاقات من به بيمارستان بيايد.اما همين كه به فكر او افتادم، چنان وحشتی كردم كه گفتنی نيست.به برادرم گفتم هرطور شده به او بگو نيايد.من ابتدا فقط با نگاه، متوجه باطن افراد ميشدم،اما حالا... اين شخصی كه ميخواست به بيمارستان بيايد مشكلات شديد اخلاقی داشت.او با داشتن سه فرزند، هنوز درگير كارهای خلاف اخلاقی بود و باطني بسيار آلوده داشت.
اما بدتر از آن،مشاهده كردم كه فرزندانش كه الان خردسال هستند، در آينده منبع فساد و آلودگی شده و از پدرشان باطنی آلودهتر خواهند داشت! علت اين مطلب هم مشخص بود. ازدواج اين مرد با زنش مشكل داشت. آنها به هم حرام بودند و اين فرزندان، ناپاك به دنيا آمده بودند!من حتی علت اين موضوع را فهميدم.اين مرد، قبل از ازدواج با همسرش، با خواهر همسرش رابطه نامشروع داشت و اين مسئله هنوز ادامه داشت و همين باعث اين مشكل شده بود.(۱)
🍃تنهايی
آن روز در بيمارستان،با دعا و التماس از خدا خواستم كه اين حالت برداشته شود. من نميتوانستم اينگونه ادامه دهم.با اين وضعيت،حتي با برخی نزديكان خودم نميتوانستم صحبت كرده و ارتباط بگيرم!خدا را شكر اين حالت برداشته شد و روال زندگی من به حالت عادی بازگشت.
اما دوست داشتم تنها باشم.دوستداشتم در خلوت خودم،آنچه را در موردحسابرسی اعمال ديده بودم،مرور كنم.تنهايی را دوست داشتم.در تنهايی تمام اتفاقاتی كه شاهد بودم را مرور ميكردم. چقدر لحظات زيبايی بود.آنجا زمان مطرح نبود.آنجا احتياج به كلام نبود.با يك نگاه، آنچه ميخواستيم منتقل ميشد.آنجا از اولين تا آخرين را ميشد مشاهده كرد.
من حتي برخی اتفاقات را ديدم كه هنوز واقع نشده بود.حتی در آن زمان، برخی مسائل و قضايا را متوجه شدم كه گفتنی نيست.من در آخرين لحظات حضور در آن وادی، برخی دوستان و همكارانم را مشاهده كردم كه شهيد شده بودند، ميخواستم بدانم اين ماجرا رخ داده يا نه؟!از همان بيمارستان توسط يكی از بستگان تماس گرفتم و پيگيری كردم و جويای سلامتی آنها شدم.چندتايی را اسم بردم.
گفتند:
_نه، همه رفقای شما سالم هستند.
تعجب كردم.پس منظور از اين ماجرا چه بود؟من آنها را درحاليكه با شهادت وارد برزخ ميشدند مشاهده كردم.چند روزی بعد از عمل،وقتی حالم كمي بهتر شد مرخص شدم.اما فكرم به شدت مشغول بود. چرا من برخي از دوستانم كه الان مشغول كار در اداره هستند را در لباس شهادت ديدم؟
يك روز برای اينكه حال و هوايم عوض شود،با خانم و بچههابراي خريد به بيرون رفتيم.به محض اينكه وارد بازار شدم،پسر يكي از دوستان را ديدم كه از كنار ما رد شد و سلام كرد.رنگم پريد! به همسرم گفتم:
_اين فلانی نبود!؟
همسرم كه متوجه نگراني من شده بود گفت:
_چيزي شده؟آره،خودش بود.
____________
۱.بنا به نظر برخی مراجع، اگر پسری با يك دختر يا پسر ديگر،رابطه نامشروع داشته باشد،حق ازدواج با خواهر او را ندارد و ازدواج آنها باطل است.
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۴۷ و ۴۸
اين جوان اعتياد داشت و دائم دنبال كارهای خلاف بود.برای به دست آوردن پول مواد، همه كاری ميكرد.گفتم:
_اين زنده است؟من خودم ديدم كه اوضاعش خيلي خراب بود.مرتب به ملائک التماس ميكرد.حتی من علت مرگش را هم ميدانم.
خانم من با لبخند گفت:
_مطمئن هستی كه اشتباه نديدی؟حالا علت مرگش چی بود؟
گفتم:_بالای دكل،مشغول دزديدن كابلهای فشار قوی برق بوده كه برق او را ميگيرد و كشته ميشود.
خانم من گفت:
_فعلا كه سالم و سرحال بود.
آن شب وقتی برگشتيم خونه خيلی فكر كردم. پس نکنه اون چيزهایی كه من ديدم توهم بوده؟!دو سه روز بعد، خبر مرگ آن جوان پخش شد.بعد هم تشييع
جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد!من مات و حيران مانده بودم كه چه شد؟از دوست ديگرم كه با خانواده آنها فاميل بود سؤال كردم:
_علت مرگ اين جوان چه بود؟
گفت:_بنده خدا تصادف كرده.
من بيشتر توی فكر فرو رفتم.اما خودم اين جوان را ديدم. او حال و روز خوشی نداشت.گناهان و حقالناس و...حسابی گرفتارش كرده بود.به همه التماس ميكرد تا كاری برايش انجام دهند.
چند روز بعد،يكی از بستگان به ديدنم آمد.ايشان در اداره برق اصفهان مشغول به كار بود.لابلای صحبتها گفت:
_چند روز قبل،يک جوان رفته بود بالای
دكل برق تا كابل فشار قوي را قطع كند و بدزدد.ظاهراً اعتياد داشته و قبلا هم از اين كارها ميكرده.همان بالا برق خشكش ميكند و به پايين پرت ميشود.
خيره شده بودم به صورت اين مهمان و گفتم:
_فلانی رو ميگی؟ شما مطمئن هستی؟
گفت:_بله،خودمبالاسرش بودم.اما خانوادهاش چيز ديگهای گفتند.
🍃نشانهها
پس از ماجرايی كه براي پسر معتاد اتفاق افتاد، فهميدم كه من برخی از اتفاقات آينده نزديک را هم ديدهام.نميدانستم چطور ممكن است.لذا خدمت يكی از علما رفتم و اين موارد را مطرح كردم.ايشان هم اشاره كرد كه در اين حالت مكاشفه كه شما بودی،بحث زمان و مكان مطرح نبوده.لذا بعيد نيست كه برخی موارد مربوط به آينده را ديده باشيد.
بعد از اين صحبت،يقين كردم كه ماجرای شهادت برخي همكاران من اتفاق خواهد افتاد. يكی دو هفته بعد از بهبودی من، پدرم در اثر يك سانحه مصدوم شد و چند روز بعد، دار فانی را وداع گفت.خيلی ناراحت بودم، اما ياد حرف عموی خدا بيامرزم افتادم كه گفت:
_اين باغ برای من و پدرت هست و به زودی به ما ملحق ميشود.
در يکی از روزهای دوران نقاهت،به شهرستان دوران كودكی و نوجوانی سر زدم، به سراغ مسجد قديمی محل رفتم و ياد و خاطرات كودكی و نوجوانی، برايم تداعی شد.يكی از پيرمردهای قديمی مسجد را ديدم. سلام و عليك كرديم و برای نماز وارد مسجد شديم.
يكباره ياد صحنههایی افتادم كه از حساب و كتاب اعمال ديده بودم.ياد آن پيرمردی كه به من تهمت زده بود و به خاطر رضايت من،ثواب حسينيهاش را به من بخشيد.اين افكار و صحنه ناراحتی آن پيرمرد، همينطور در مقابل چشمانم
بود.
باخودم گفتم: بايد پيگيری كنم و ببينم اين ماجرا تا چه حد صحت دارد. هرچند ميدانستم كه مانند بقيه موارد، اين هم واقعي است.اما دوست داشتم حسينيهای كه به من بخشيده شد را از نزديك ببينم.به آن پيرمرد گفتم:
_فلانی را يادتان هست؟ همان كه چهار سال پيش مرحوم شد.
گفت:_بله،خدا نور به قبرش بباره. چقدر اين مرد خوب بود.اين آدم بیسر و صدا كار خير ميكرد. آدم درستی بود. مثل آن حاجی كم پيدا ميشود.
گفتم:_بله،اما خبر داری اين بنده خدا چيزی تو اين شهر وقف كرده؟مسجد، حسينيه؟!
گفت:_نميدانم. ولی فلانی خيلی با او رفيق بود.حتماً خبر دارد.الان هم داخل مسجد نشسته.
بعد از نماز سراغ همان شخص رفتيم.ذكر خير آن مرحوم شد و سؤالم را دوباره پرسيدم:
_اين بنده خدا چيزی وقف كرده؟
اين پيرمرد گفت:
_خدا رحمتش كند.دوست نداشت كسی خبردار شود،اما چون از دنيا رفته به شما ميگويم.
ايشان به سمت چپ مسجد اشاره كرد و گفت:
_اين حسينيه را ميبينی كه اينجا ساخته شده. همان حاج آقا كه ذكر خيرش را كردی اين حسينيه را ساخت و وقف كرد. نميدانی چقدر اين حسينيه خير و بركت دارد.الان هم داريم بنايی ميكنيم و ديوار حسينيه را برميداريم و ملحقش ميكنيم به مسجد،تا فضا برای نماز بيشتر شود.
من بدون اينكه چيزي بگويم،جواب سؤالم را گرفتم.بعد از نماز سری به حسينيه زدم و برگشتم.من پس از اطمينان از صحت مطلب،از حقم گذشتم و حسينيه را به بانی اصلیاش بخشيدم.شب با همسرم صحبت ميكرديم.خيلی از مواردی كه برای من پيش آمده، باوركردنی نبود.بالبخند به خانمم گفتم:
_اون لحظه آخر به من گفتند:به خاطر دعاهای همسرت و دختری كه تو راه داری شفاعت شدی.
به همسرم گفتم:
_اين هم يك نشانه است.اگه اين بچه دختر بود، معلوم ميشه...
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。
🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده #سه_دقیقه_در_قیامت
🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم
🍃قسمت ۴۹ و ۵۰
_...معلوم ميشه كه تمام اين ماجراها صحيح بوده.
در پاييز همان سال دخترم به دنيا آمد.اما جدای از اين موارد،تنها چيزی كه پس از بازگشت،ترس شديدی در من ايجاد ميكرد و تا چند سال مرا اذيت ميكرد،ترس از حضور در قبرستان بود!من صداهای وحشتناكی ميشنيدم كه خيلی دلهرهآور و ترسناك بود.اما اين مسئله اصلا در كنار مزار شهدا اتفاق نمیافتاد.در آنجا آرامش بود و روح معنويت كه در وجود انسانها پخش ميشد.
لذا براي مدتی به قبرستان نرفتم و بعد از آن،فقط صبحهای جمعه راهی مزار دوستان و آشنايان ميشدم.اما نکته مهم ديگری را که بايد اشاره کنم اين است که: من در كتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنيا، ميزان عمر خودم را كه اضافه شده بود مشاهده كردم.به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پايان رسيده! من اکنون در وقتهای اضافه هستم! اما به من گفتند:
مدت زمانی كه شما برای صله رحم و ديدار والدين و نزديكانت ميگذاری جزو عمر شما محسوب نميشود.همچنين زماني كه مشغول بندگی خالصانه خداوند يا زيارت اهلبيت علیهمالسلام هستيد، جزو اين مقدار عمر شما حساب نميشود.
🍃مدافعان حرم
ديگر يقين داشتم كه ماجرای شهادت همكاران من واقعی است.در روزگاری كه خبری از شهادت نبود،چطور بايد اين حرف را ثابت ميكردم؟برای همين چيزی نگفتم. اما هر روز كه برخی همكارانم را در اداره ميديدم،يقين داشتم يك شهيد را كه تا مدتی بعد، به محبوب خود خواهد رسيد ملاقات ميكنم.هيجان عجيبی در ملاقات با اين دوستان داشتم.ميخواستم بيشتر از قبل با آنها حرف بزنم و...
من يک شهيد را که به زودی به ملاقات الهی ميرفت ميديدم.اما چطور اين اتفاق میافتد؟ آيا جنگی در راه است!؟ چهار ماه بعد از عمل جراحی و اوايل مهرماه ۱۳۹۴ بود كه در اداره اعلام شد:
كسانی كه علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند، ميتوانند ثبت نام كنند.
جنب و جوشی در ميان همكاران افتاد. آنها كه فكرش را ميكردم،همگی ثبت نام كردند. من هم با پيگيری بسيار توفيق يافتم تا همراه آنها، پس از دوره آموزش تكميلی، راهي سوريه شوم.
آخرين شهر مهم در شمال سوريه،یعنی شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن بايد آزاد ميشد، نيروهاي ما در منطقه مستقر شدند و كار آغاز شد. چند مرحله عمليات انجام شد و ارتباط تروريستها با تركيه قطع شد. محاصره شهر حلب كامل شد.
مرتب از خدا ميخواستم كه همراه با مدافعان حرم به كاروان شهدا ملحق شوم.ديگر هيچ علاقهای به حضور در دنيا نداشتم.مگر اينكه بخواهم برای رضای خدا كاری انجام دهم.
من ديده بودم كه شهدا در آن سوی هستی چه جايگاهی دارند.لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم.كارهايم را انجام دادم. وصيتنامه و مسائلی كه فكر ميكردم بايد جبران كنم انجام شد.
آماده رفتن شدم.به ياد دارم كه قبل از اعزام، خيلي مشكل داشتم.با رفتن من موافقت نميشد و...اما با ياری خدا تمام كارها حل شد. ناگفته نماند كه بعد از ماجراهایی كه در اتاق عمل برای من پيش آمد، كل رفتار و اخلاق من تغيير كرد.
يعنی خيلي مراقبت از اعمالم انجام ميدادم،تا خدای نكرده دل كسی را نرنجانم، حقالناس بر گردنم نماند. ديگر از آن شوخيها و سر كار گذاشتنها و...خبری نبود.يكیدو شب قبلازعمليات،رفقای صميمی بنده كه سالها با هم همكار بوديم، دور هم جمع شديم. يكی از آنها گفت:
_شنيدم كه شما در اتاق عمل،حالتی شبيه مرگ پيدا كرديد و...
خلاصه خيلی اصرار كردند كه برايشان تعريف كنم.اما قبول نكردم.من براي يكی دو نفر،خيلي سر بسته حرف زده بودم و آنها باور نكردند.لذا تصميم داشتم كهديگر برای كسی حرفي نزنم.
جواد محمدی،سيد يحیی براتی،سجاد مرادي، برادر كاظمی،برادر مرتضی زارع و شاهسنايی و... در کنار هم بوديم. آنها مرا به يكي از اتاقهای مقر بردند و اصرار كردند كه بايد تعريف كنی.من هم كمی از ماجرا را گفتم، رفقای من خيلی منقلب شدند. خصوصاً در مسئله حقالناس و مقام شهادت.
چند روز بعد در يكی از عملياتها حضور داشتم.در حين عمليات مجروح شدم و افتادم.جراحت من سطحي بود اما درست در تيررس دشمن افتاده بودم.هيچ حركتی نميتوانستم انجام دهم.كسی هم نميتوانست به من نزديك شود. شهادتين را گفتم.در اين لحظات منتظر بودم با يك گلوله از سوی تك تيرانداز تكفيری به شهادت برسم.در اين شرايط بحرانی، عبدالمهدی كاظمی و جواد محمدی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آنها خيلی سريع مرا به سنگر منتقل كردند. خيلی از اين كار ناراحت شدم. گفتم:
_چرا اين كار رو كرديد؟ ممكن بود همه ما رو بزنند.
جواد محمدی گفت:
_تو بايد بمانی و بگويی كه در آن سوی هستی چه ديدهای.
چند روز بعد،باز اين افراد در جلسهای خصوصی از من خواستند كه...
💠ادامه دارد....
🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
May 11