eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_3947050494.pdf
2.15M
。☆✼★━━━━━💠━━━━━━★✼☆。 🍃رمان واقعی تلنگری و آموزنده 🍃روایت یکی از جانبازان مدافع حرم 🍃نسخه pdf ❤️تقدیم به پیشگاه والای همه‌ی شهدا بخصوص سردار دلها شهید سردار سلیمانی 🍃کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی 🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 。☆✼★━━━━━━ - ━━━━━━★✼☆。
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 سلام سلام به همه همراهان گرامی✋ 😎رمان ۱۰۳ یه رمان انلاین هست 😍عاشقانه 😍آموزنده 😍امنیتی 😇اختصاصی مخصوص کانال هست 😇حق کپی اصلا نداره در هیچ شرایطی 🤓از سه شنبه میذارم روزی ۴ قسمت فقط چون رمان انلاینه همزمان هم داره نوشته میشه و ویرایش میشه 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈صــد و ســـــــه🤗 💜اسم رمان؟ 💚نویسنده؟ بانوی گمنام 💙چند قسمت؛ ۹۴ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۱ و ۲ «مهتاب»: _میگم مادرجون نمیشه امسال ناهار ندی؟ خیلی بخدا اذیت میشی! «مادرجان»: _نه مادر! من که اذیت نمیشم، همه زحمت‌ها رو شما میکشین، برکت مجلس به همین ناهار هست، دورهم جمع میشیم، زودتر همه میان، وقتی همه از صبح مشغول به کار باشین، که نمیشه برگردین خونه، غذا بخورین، باز بیاین «اکرم خانم»: _چرا نشه مادر من، خیلی هرسال تو زحمت می‌افتی تا چند روز بعدش هم خونه بهم ریخته هست هزار تا کار سرتون میریزه با این حالتون درست نیست والا «احترام خانم»: _اره مادر، اکرم راست میگه، امسال ما میایم کمک تا بعد نماز ظهر، بعدش میریم خونه ناهار میخوریم باز برمیگردیم مادرجان ناراحت روی پایش زد و گفت: _خاک بر سرم، یعنی میگی بیاین اینجا بعد گرسنه بذارم برین خونه؟ ای وای مادر دیگه نگی ها! این بحث هرساله‌شان با مادرجان بود.و هر سال هم مادرجان قبول نمیکرد که همان روز سالگرد ناهار مهمان نداشته باشد...امروز هم، مثل هرسال که سالگرد {شهادت «حاج محمد»} بود.همه کمک می‌کردند تا باهم مجلس را آبرومند برگزار کنند. «مادرجان» که به او مادرجون و عزیز میگفتند، همسر داغدار شهید بود. «آقامرتضی»، تنها برادر شهید، که به او حاج‌عمو میگفتند. بزرگ و ریش سفید فامیل بود. «ملوک خانم» خواهر شهید، از برادرانش محمد و مرتضی ۱۰ سالی کوچکتر بود «اقاجلال»داماد خانواده، پای ثابت مراسم بود اما امسال اولین سال بود،بعد فوتش، مراسم سالگرد خودش نبود. «اقا مصطفی»داماد ارشد و مداح بود و روضه‌خوان مراسم. «علی، احترام، الهام و اکرم» فرزندان شهید بودند.. بعد از شهادت حاج محمد، مادرجان، شد ستون خانواده، همیشه بچه‌ها و نوه‌هایش با هر بهانه‌ای، پیش هم جمع میکند.آنها خیلی باهم صمیمی هستند.... و از همه لحاظ شبیه بهم. از لحاظ فکری، سیاسی، عقیده‌، حتی مثلا در انتخاب غذا برای روز سالگرد،یا در انتخابات، راهپیمایی ها، رفتن به زیارتگاه‌ها و اماکن مذهبی، یا حتی برای گردش و تفریح.. از چند روز قبل از سالگرد، مادرجان به تمام نوه‌ها مسولیتی میداد تا روز مراسم کاری از قلم نیافتد.. کار مردها از روز قبل سالگرد، شروع شد. با کمک هم داربست زدند.حالا دیگر اقاجلال بین آنها نیست تا به بهانه آب خوردن بیاید دست‌بوسی مادرجان و به حیاط برگردد.دایی‌علی، اقا مصطفی و حاج عمو مرتضی، داربست دور تا دور حیاط خانه مادرجون وصل کردند، پارچه برِزِنت، که خیلی قدیمی، بزرگ و ضخیم بود را روی داربست بالایی می‌انداختند و کامل پهن میکردند، تا مثل سقف و سایه‌بان میشد.که وقتی فردای آن روز، روز مراسم، همه می‌آمدند، حیاط، آماده برای حسینیه شدن بود، که آن هم قسمت مردانه میشد. احترام خانم و اکرم خانم، به دنبال سفارش حلوای زعفرانی و خرید مواد اولیه ساندویچ بودند. پسرها، «امین»، «علیرضا»، «ایمان»،«صادق» هم، مسول زدن ریسه‌های عزاداری، پارچه‌های محرمی، وصل کردن باندها و سیستم برای شروع مراسم، و آوردن وسایل از انباری مثل دیگ و اجاق و کارای مردانه دیگه‌ای که مادرجان به عهده‌شان میگذاشت. «مینا» نوه ته‌تغاری، علاوه بر مسول تزیین کردن مواد غذایی، گردگیری و تمیز کردن خانه قدیمی مادرجان بود. 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱