⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۱ و ۲
«مهتاب»:
_میگم مادرجون نمیشه امسال ناهار ندی؟ خیلی بخدا اذیت میشی!
«مادرجان»:
_نه مادر! من که اذیت نمیشم، همه زحمتها رو شما میکشین، برکت مجلس به همین ناهار هست، دورهم جمع میشیم، زودتر همه میان، وقتی همه از صبح مشغول به کار باشین، که نمیشه برگردین خونه، غذا بخورین، باز بیاین
«اکرم خانم»: _چرا نشه مادر من، خیلی هرسال تو زحمت میافتی تا چند روز بعدش هم خونه بهم ریخته هست هزار تا کار سرتون میریزه با این حالتون درست نیست والا
«احترام خانم»: _اره مادر، اکرم راست میگه، امسال ما میایم کمک تا بعد نماز ظهر، بعدش میریم خونه ناهار میخوریم باز برمیگردیم
مادرجان ناراحت روی پایش زد و گفت:
_خاک بر سرم، یعنی میگی بیاین اینجا بعد گرسنه بذارم برین خونه؟ ای وای مادر دیگه نگی ها!
این بحث هرسالهشان با مادرجان بود.و هر سال هم مادرجان قبول نمیکرد که همان روز سالگرد ناهار مهمان نداشته باشد...امروز هم، مثل هرسال که سالگرد {شهادت «حاج محمد»} بود.همه کمک میکردند تا باهم مجلس را آبرومند برگزار کنند.
«مادرجان» که به او مادرجون و عزیز میگفتند، همسر داغدار شهید بود.
«آقامرتضی»، تنها برادر شهید، که به او حاجعمو میگفتند. بزرگ و ریش سفید فامیل بود.
«ملوک خانم» خواهر شهید، از برادرانش محمد و مرتضی ۱۰ سالی کوچکتر بود
«اقاجلال»داماد خانواده، پای ثابت مراسم بود اما امسال اولین سال بود،بعد فوتش، مراسم سالگرد خودش نبود.
«اقا مصطفی»داماد ارشد و مداح بود و روضهخوان مراسم.
«علی، احترام، الهام و اکرم» فرزندان شهید بودند..
بعد از شهادت حاج محمد، مادرجان،
شد ستون خانواده، همیشه بچهها و نوههایش با هر بهانهای، پیش هم جمع میکند.آنها خیلی باهم صمیمی هستند....
و از همه لحاظ شبیه بهم. از لحاظ فکری، سیاسی، عقیده، حتی مثلا در انتخاب غذا برای روز سالگرد،یا در انتخابات، راهپیمایی ها، رفتن به زیارتگاهها و اماکن مذهبی، یا حتی برای گردش و تفریح..
از چند روز قبل از سالگرد، مادرجان به تمام نوهها مسولیتی میداد تا روز مراسم کاری از قلم نیافتد..
کار مردها از روز قبل سالگرد، شروع شد. با کمک هم داربست زدند.حالا دیگر اقاجلال بین آنها نیست تا به بهانه آب خوردن بیاید دستبوسی مادرجان و به حیاط برگردد.داییعلی، اقا مصطفی و حاج عمو مرتضی، داربست دور تا دور حیاط خانه مادرجون وصل کردند، پارچه برِزِنت، که خیلی قدیمی، بزرگ و ضخیم بود را روی داربست بالایی میانداختند و کامل پهن میکردند، تا مثل سقف و سایهبان میشد.که وقتی فردای آن روز، روز مراسم، همه میآمدند، حیاط، آماده برای حسینیه شدن بود، که آن هم قسمت مردانه میشد.
احترام خانم و اکرم خانم، به دنبال سفارش حلوای زعفرانی و خرید مواد اولیه ساندویچ بودند.
پسرها، «امین»، «علیرضا»، «ایمان»،«صادق» هم، مسول زدن ریسههای عزاداری، پارچههای محرمی، وصل کردن باندها و سیستم برای شروع مراسم، و آوردن وسایل از انباری مثل دیگ و اجاق و کارای مردانه دیگهای که مادرجان به عهدهشان میگذاشت.
«مینا» نوه تهتغاری، علاوه بر مسول تزیین کردن مواد غذایی، گردگیری و تمیز کردن خانه قدیمی مادرجان بود.
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۳ و ۴
حالا با این همه تدارکی که مادرجان میدید پختن ناهار در همان روز هم، اضافه میشد.که مسولیتش با «مهتاب» بود. دو مدل غذا قورمه سبزی و قیمه، با دو مدل پلو، شیرین پلو و سفید. با سالاد. همه را درست میکرد به جز شیرین پلو که کار خود مادرجان است.
سالهای اول برایش خیلی سخت بود.دختر توی خانه بود. و از آشپزی مجلسی سر رشتهای نداشت! ولی به مرور که گذشت برایش عادی شد.و حالا امسال دیگر مثل آب خوردن همه چی را زود آماده کرد. حتی قلق پخت هر کدامش هم دستش آمده بود که چطور خوب جا بیافتد...
چه بوی عطری داشت شیرین پلوهای مادرجان، اینقدر خوش عطر و خوش طعم میشد که بویَش ادم سیر را گرسنه میکرد.
ساعت ۸ صبح شد .
همه نوهها خونه مادرجان بودند. خانهای قدیمی، با ۳ اتاق، و دو پذیرایی. اتاق مادرجان، کنار در ورودی حیاط، و کنار آشپزخانه راهرویی بود که دو اتاق، در راهرو بود. یکی اتاق داییعلی و یکی هم اتاق مهمان.
مادرجان پشتی به دست وارد هال شد.روی تشک کوچک سنتیاش نشست. پشتی را روی زمین و گوشه اش را روی پایش گذاشت تا به دوختن مشغول شود. بقیه در حیاط بودند.
مینا:_اقا ایمان، سیستم رو زودتر وصل کنید تا حال و هوای خوبی داشته باشیم
علیرضا:_مینا خانم من میترسم زیادی بالا بریم دیگه فرشتهها رو تحویل نگیریم
امین رو به علیرضا :
_ چقدرم که تو نورانی شدی اصلا نیاز به این چیزا نداری
صادق از روی چهارپایهی وسط حال پایین پرید.به شوخی ضربهای به پسسر امین زد و گفت:
-بجای حرف زدن دست بجنبون. خیلی کار داریم
امین خندید و به حیاط رفت.
صادق:-خب عزیزجون اینم از لامپ لوستر. کار بعدی چیه؟
مادرجان:-خیر ببینی مادر... لامپ بالای در کوچه هم سوخته. اونم عوض کن.علی لامپ نو خریده. تو اتاقم رو طاقچه هست برو بردار
صادق:-چشم الان
صادق رفت. با وصل شدن سیستم توسط ایمان و بلند شدن نوای ذکر "یا حسین علیهالسلام" مهتاب و مینا به آشپزخانه، و پسرها در حیاط، به کارشان مشغول شدند.
بعد از بازسازی خانه، با گذاشتن اپن،حالا دیگر از حیاط تا آخر آشپزخانه،دید داشت. و هر سال پارچه محرمی بزرگی از بالای اپن وصل میشد، تا وقتی که در حیاط باز هست و خانمها در آشپزخانه مشغول هستند، راحت باشند.
مهتاب که متوجه وصل نبودن پارچه شده بود، از کنار اپن، مادرجان را در اتاق دید، بلند گفت:
_عزیزجون دیروز آقا مصطفی اینا، پارچه اُپن آشپزخونه رو نزدن، یادشون رفته
مهتاب حرفش را زد و به کارش ادامه داد.
مادرجان از بالای عینکش نیمنگاهی به حیاط انداخت. و همینطور که پایین پرده که شکافته بود را میدوخت، رو به علیرضا کرد و گفت:
_مادر خدا خیرت بده اون پارچه بزرگه که پشت اپن میزدیم، گذاشتم تو انباری، روی صندوق قرمز هست، بیار بزن مادر، دیروز یادشون رفته بزنن
علیرضا وقتی صدای مادرجان رو شنید، صدای مداحی را کمتر کرده بود، تا کاملتر متوجه شود. سری به تایید تکان داده که به انباری برود، اما امین زودتر بلند شد و رفت.
با بلند شدن صدای زنگ تلفن خانه، مهتاب به سمت تلفن رفت و بعد از سلام و احوالپرسی، دهنی گوشی را با دستش گرفت و گفت:
_زنعمو سمیه هست، کارتون داره
مادرجان گوشی تلفن بیسیم را گرفت و شروع کرد به حرف زدن با جاریاش.
امین از پلههای حیاط که بالا میآمد، یاالله گویان وارد هال شد، مهتاب و مینا با چادر رنگی بودند. ولی عادت مردهای خانه شده بود که بدون یاالله گفتن، جایی نمیرفتند.
وارد هال که شد،کنج دیوار چهارپایه زیر پایش گذاشت.
قبل بالا رفتن نیمنگاهی به مهتاب کرد،که بالای سر قابلمه خورشت بود، و آن را هم میزد، مهتاب سنگینی نگاهی را حس کرد. بدون اینکه نگاهش را پاسخ دهد، به کارش ادامه داد.
روی چهارپایه ایستاد،گوشهی بالایی پارچه را به قلابی که قبلا کنج بالای دیوار بود، وصل کرد. پایین آمد، چهارپایه را کنار ستون در آشپزخانه گذاشت،روی آن ایستاد، طرف دیگر پارچه را هم به قلاب بالای ستون، نزدیک سقف وصل کرد.
کارش که تمام شد، باز خیره به مهتاب نگاه میکرد. به سمت حیاط میرفت که صادق از حیاط وارد خانه شد. چشمغرهای به امین کرد و بلند گفت:
_خانما ما رفتیم راحت باشید..
و در حیاط را هم پشت سرشان بست..
مادرجان مهتاب را صدا میکرد، گوشی تلفن را قطع کرد و گفت:
_مهتاب، مادر این گوشی دم دستت باشه اگه کاری داشتن، جواب بده. (بلند شد و سمت اتاقش رفت) من یه سر برم مسجد. یادم رفت بگم بعد نماز، اعلام کنن که مردم بیان مراسم
مهتاب:_ چشم عزیزجون، میخواین من برم مسجد؟
_نه مادر خودم میرم تو خسته میشی بری و برگردی. صبح تا حالا کم کار نریختم سرت
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب ✍قسمت ۳ و ۴ حالا با این همه تدارک
🇮🇷سومین رمان آنلاین کانال "رمان مذهبی امنیتی"
🌱روزی ۴ قسمت میذارم
🌱ادامه فردا به امیدخدا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷سومین رمان آنلاین کانال "رمان مذهبی امنیتی" 🌱روزی ۴ قسمت میذارم 🌱ادامه فردا به امیدخدا
🌾اولین رمان انلاین کانال، رمان حرمت عشق
🌾دومین رمان انلاین کانال، رمان من غلام ادب عباسم
و اینم سومین رمان انلاین کانال 👇
رمان #مهتاب
🌱🌾🌱🌾🇮🇷🌱🌾🌱🌾
سلام بزرگواران😍 ✋
از فردا #دوازدهمین چله رو داریم.
🌱چله دعای عهد و دعای فرج. 🌱
هرکسی خواست دو تا رو باهم بخونه.
😍👈شروع چله از فردا پنجم ماه رجب
😍👈پایان چله نیمه شعبان میلاد امام زمان -عجلالله تعالی فرجهالشریف-
#ماه_رجب
بنر چله رو از فردا میذارم تا باهم چله بگیریم. خب اینم از قولی که داده بودم❤️🇮🇷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌺قابل توجه رفقای اهل دل.. از فردا ۴۰ روز تا عید غدیر داریم.. یه چله میتونه حال دلتون که عالی هست م
اینم تعداد چله هایی که تو کانال گرفتیم😍✋
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🤍✨🤍✨🤍✨ ✨ #نظرات_شما ☆ناشناس بمون https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162 ☆نظرسن
❄️🌸❄️🌸❄️🌸
❄️ #نظرات_شما
☆ناشناس بمون
https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly