🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
اینم قسمت ۹ و ۱۰ برای غافلگیری ❤️👇
ادامه فردا میذارم💟
#الّلهُـمَّ_عَجِّــل_لِوَلِیِّکَ_الْفَـــرَج
✅شروع چله #دعای_عهد و #دعای_فرج
🔰تاریخ شروع چله؛
چهارشنبه ۲۷ دیماه(پنجم ماه رجب)
🔰تاریخ پایان چله؛
یکشنبه ۶ اسفندماه(نیمه شعبان میلاد مولای غریبمان حضرت مهدی موعود.. عجلالله تعالی فرجهالشریف)
🌺امروز چهارشنبه ۲۷ دیماه.. روز اول
🎊به نیت..
تعجیل در امر فرج..
سلامتی و طول عمر باعزت نائب برحقشان..
پیروزی جبهه مقاومت و آزادی قدس شریف..
عاقبت بخیری همه انسانها در کل بلاد اسلامی و غیر اسلامی..
موفقیت خادمان و دلسوزان به نظام مقدس..
برطرف شدن مشکلات اقتصادی و فرهنگی کشور..
بیشتر شدن اشک.. سوز دل.. اخلاص در عمل..در سرتاسر سال..
💢نشر پیام صدقه جاریه است..
💢بخوانیم و تیک ✅ بزنیم
دعای_فرج._مطیعی..mp3
3.73M
🎙دکتر میثم مطیعی
مولاجان..
روز ظهورتان،چه سرافکنده میشوم
وقتیکه در دعای فرج کم گذاشتم..
#الّلهُـمَّ_عَجِّــل_لِوَلِیِّکَ_الْفَـــرَج
1_2724887369.mp3
8.71M
🎙دکتر میثم مطیعی
در دعای عهد چنین میخوانیم که:
«... وَالذَّابِّینَ عَنْهُ خدایا من را از کسانی قرار بده که از امام زمانم دفاع کنم»
#الّلهُـمَّ_عَجِّــل_لِوَلِیِّکَ_الْفَـــرَج
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
اینم قسمت ۹ و ۱۰ برای غافلگیری ❤️👇
قسمت ۱۱ تا ۱۸ 👇👇
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۱۱ و ۱۲
_.....هرکدوم گوشهای کز کرده بودن.. اما من با دلشوره ای که از صبح داشتمحدس میزدم که محمدِ من، موندنی نیست. منتظر خبر بد بودم.با بیهوش شدن الهام، علی به خودش اومد. زیر بغلش رو گرفت و آوردش داخل خونه...
مادرجان دیگر از شدت بغض، قدرت حرف زدن نداشت..
که اکرم خانم ادامه داد:
_من دختر بزرگ اقاجون بودم.فرزند ارشد، وقتی شنیدم چیشده، باید محکم میبودم اما نتونستم،خیلی سعی میکردم خوددار باشم. همسایه ها گریه کنان اومدن تو حیاط...
مهتاب یک سینی پر از لیوانهای عرق گلاب، برای همه ریخت. پذیرایی میکرد.و مینا هم کمکش میکرد.به مادرجان رسید.
خم شد. سینی را مقابل همسر و فرزندان شهید گرفت و هرکدام لیوانی برداشتند.
اکرم خانم میکروفن را به عمهاش، ملوک خانم داد.
ملوک خانم:_من مشهد بودم و از چیزی خبر نداشتم.حرم بودم و زیارتنامه میخوندم. اما اصلا حواسم سرجاش نبود. خودمم اون لحظه نمیدونستم علتش چیه. حاجمرتضی، که زنگ زد فقط گفت زود برگردیم. سریع با اقامحسن برگشتیم. همه چی حدس میزدم الا اینکه خان داداش، ترور شده باشه! کاش نرفته بودم زیارت..کاش....
ملوک خانم ميکروفن را روی زمین گذاشت. نتوانست جملهاش کامل کند. آرام هقهق کرد...
مینا میکروفن را به مادرش داد:
احترام خانم:_فردای اون روز اهالی بازار و کسانی که مغازهشون نزدیک مغازه اقاجون بود، یا او را میشناختن، به سرعت دنبال قاتل میدون. که بعد فهمیدیم قاتلین دو نفر بودن، یکی را میگیرن و اون یکی هم فرار میکنه.این خبر رو دقیقا روز تشییع پیکر اقاجون به ما دادن، پدرم کسی بود که لب تشنه و ماه محرم شهید شده بود. روی دستان مردم خونگرم کوچه و بازار، تشییع شد. در گلزارشهدا من و خواهرم اکرم از هوش رفتیم. خواهرم الهام قبل از تشییع پدرم، از دنیا رفت.(اشکش بند نمیآمد) از شدت سنگینی غم، ما نمیدونستیم از غم دوری پدر گریه کنیم یا خواهر. زار میزدیم اما جیغ نزدیم. گریه کردیم اما صورتمون رو نخراشیدیم. هربار عزیزجون میگفت :
«خدایا به حق عمه سادات صبرمون بده.»
🔷آنطرف مجلس قسمت آقایان؛
علی: _خواهرم، الهام رو با چند متر فاصله از قبر پدرم به خاک سپردیم، و بعد نیمساعتی هم پدرم. واقعا داغون بودم. مادرم سوره عصر زیاد میخوند. به ما هم میگفت سوره عصر زیاد بخونیم.به اهلبیت علیهمالسلام متوسل میشدیم. بعد از ده روز به پیشنهاد دکتر، کمکم، برای خواهرم احترام، توضیح دادیم، اینقدر تو شُک بوده طفلک، که قدرت تکلمش رو از دست داده بود. هرکار میکردیم حرف نمیزد. کماشتها و ساکت شده بود.هرشب کابوس میدید، و بعد این مدت بود که کمکم با توضیحات عزیزجون و ما، متوجه اتفاق شد...یک ماه از شهادت آقاجون گذشته بود، خواهرم بهانهی بابا رو میگرفت که اونو سر مزار بردیم. از قبل با او حرف زدیم، اونم قول داده بود که آروم باشه.اما وقتی، اسم روی سنگ قبر «شهید محمد علوی» رو دید، حالش بد شد، از هوش رفت. وقتی به هوش اومد اینقدر گریه و جیغ زده بود که همهی جمع همراه او گریه میکردند. ته تغاری آقاجون، اون موقع، کلاس اول دبستان بود. خیلی شُک سنگین و بدی بهش وارد شده بود.
حاجعمو مرتضی میکروفن را گرفت....
حال همه منقلب شده بود.با اشاره او سیستم دو وصل شد.و سیستم یک که در خانمها بود قطع شد. کمی از چراغها خاموش شد.با سوز دل دعای فرج خواند.و
میکروفن را به آقا مصطفی داد...
آقا مصطفی مناجات خواند و بعد شروع کرد به مداحی، همه ایستادند. میخواندند و سینه میزدند.
و اما امین... که به بهانههای مختلف به مهتاب زنگ میزد.به بهانهی اینکه استکان یا قند کم هست، تا قند را از کنار در حیاط به او بدهد. ولی قند که لازم نداشتند! یا پیام میداد فلان چیز نداریم!کمکم مراسم رو به اتمام بود که دوباره زنگ زد، لیوان آبی خواست، ولی خودش خورد.
کارهای امین از دید برادرانش ایمان و علیرضا دور نمیماند.حتی پدرش اقا مصطفی هم چند بار با چشم غره به او تذکر داد.اما او کار خودش را میکرد.
مجلس تمام شد و وقت رفتن مردم....
دوباره امین بهانه تراشید که تماس دیگری به مهتاب گرفت که این بار مهتاب جواب نداد. اما امین پررو تر از آن بود که بیخیال شود.
به مردمی که از در بیرون میرفتند،یک ظرف آش رشته و پلاستیک ساندویچ که از قبل آماده شده بود را به آنها میدادند. همه مشغول کار و پذیرایی بودند اما امین مشغول کار خودش!
ساعت به ۱۲ شب نزدیک میشد.
تقریبا همه چیز به حالت اول برگشته بود. به جز داربست ها که کار مردها بود. و فردای آن روز برای باز کردن داربست، باید به خانه مادرجان میرفتند.
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۱۳ و ۱۴
تقریبا یک هفته همه بسیج شدند، تا آن روزی که سالگرد آقابزرگ بود، با آبرو و عزتمند برگذار شود. اما مهتاب دلسوزانهتر از همه کمک میکرد. و بخاطر همین هم، همیشه دعای خیر مادرجان پشت سرش بود.
🔸در ماشین آقا مصطفی؛🔸
_هیچ معلومه تو چت شده؟ چرا آبروریزی میکنی پسر؟
اکرم خانم:_اقامصطفی چیشده؟ چی میگی؟ امین و آبروریزی؟!
ایمان: _مامان شما از هیچی خبر نداری
اقامصطفی با غیض، از آینه نگاهی به امین که پشت سرش نشسته بود، کرد و گفت:
_اگه چیزی تو سرته بگو منم بدونم!
امین ساکت و نگاهش به بیرون بود.نه حرفی میزد، نه عکسالعملی نشان میداد.
اکرم خانم از حرف همسرش به فکر فرو رفت. بخاطر حرکات امروز پسرش چیزهایی را حدس زده بود. فکرش را به زبان آورد:
_امین پسرم، اخر هفتهی دیگه، خاله احترامت، مهمونی گرفته همه ما رو هم دعوت کرده، میخوای مزه زبون مهتاب رو بگیرم؟ مطمئن هستم نه نمیگه. تو که هرکسی نیستی، امین منی.. کی بهتر از تو رو میتونه پیدا کنه
اقا مصطفی:_یه جور میگی اینا رو انگار که هیچکس غیر از تو پسر نداره، والا خانم نگو اینا رو خوبیت نداره
🔸در ماشین احترام خانم؛🔸
مهتاب در فکر حرفهای مادرجان، خاله و مادرش بود.و تصور اتفاقاتی که روز شهادت آقابزرگ افتاده بود، او را رها نمیکرد..از طرفی فکرش سمت امین و حرکاتش منحرف شد...چرا اینقدر زنگ میزد؟ به خاله اکرم میتونست بگه چرا نمیگفت؟
احترامخانم: _تو فکر چی هستی مامان جان؟
مهتاب کمی مکث کرد و گفت:
_تو فکر حرفای شما، خاله، عزیزجون، عمه ملوک
مینا که عقب نشسته بود، خودش را کمی جلو کشید:
_عمهملوک که نبوده اون روز، چقدر امشب گریه کرد.
احترام خانم:-آره. عمه خانم، از روز شهادت اقام هربار همينقدر گریه میکنه!
مینا از آینه نگاهی به مادرش کرد و به شوخی گفت :
_میگم مامان خوب شد شما عمه داری ما هم بهش میگیم عمه وگرنه بیعمه میماندیم
احترام خانم لبخند زد. و مهتاب گفت:
_وقتی که فکر میکنم، میبینم واقعا خیلی سخته، دختری تو اون سن، درسته وابسته نبودین، اما خب پدرتون بود دیگه، خدا رحم کرده که اتفاق بدتری براتون نیافتاد....میگم مامان چقدر سختی کشیدی شما وقتی بچه بودین، هم پدرت از دست دادی هم خواهرت. واقعا خدا خیلی بهتون صبر داده.
احترام خانم نفس عمیقی کشید، دنده ماشین را عوض کرد و گفت:
_الهام دختری بود که تا آقاجون به خونه نمیومد نمیخوابید. همیشه با بابا غذا میخورد، گاهی اکرم حسودیش میشد. حتی من که کوچیکتر بودم اینقدر وابستگی نداشتم.البته خیلی آقامو دوست داشتم اما حساس نبودم.اما الهام از لحظهای که از مدرسه به خونه میرسید، صبر میداد، آقاجون به خونه برسه، بعد سیر تا پیاز همه چی رو براش تعریف میکرد.با تایید بابا ذوق میکرد، با ناراحتیش غصه میخورد. بدون حضور بابا جایی نمیرفت. حتی حاضر بود خونه بمونه، ترس و تنهایی رو تحمل کنه، اما جایی نباشه که بابا نیست.
🔸خانه مادرجان🔸
همه رفته بودند. مادرجان حال پسرش را میفهمید. با چشم و سر به هم حرف میزدند. علی بعد مراسم، با حال داغون به گلزار شهدا، سر خاک پدر رفت.نیمه شب بود و گلزار شهدا غرق در سکوت. خود را روی قبر پدر انداخت و بی هیچ پروایی زار میزد....
با اینکه موهایش سپید شده بود و سنی از او گذشته بود اما هنوز دل این را نداشت که مادرش را ترک کند و ازدواج کند. هربار مادرجان اسم دختری میآورد و بحث ازدواجش را پیش میکشید، بحث را عوض میکرد.
شدت علاقه نوهها به مادرجان زیاد بود. مادرجان هم از ته دل دوستشان میداشت. با اینکه تنها نبود اما اکثر شبها یکی از نوهها خانه مادرجان میماند. و امشب علیرضا ماند.
مادرجان به سمت اتاقش میرفت:
_علیرضا، مادر، برای نماز بیدارت کنم؟
علیرضا اتاق داییاش،علی، بود. و روی میز مطالعه کتابهایش پهن کرده و مشغول درس خواندن.صدایش را از اتاق بلند کرد:
_نه مادرجون، فردا امتحان دارم باید بشینم تا صبح بخونم. شما بخوابید. من بیدارم تا صبح.
مادرجان چراغ اتاقش را خاموش کرد و رفت بخوابد
_باشه مادر. موفق باشی الهی
علیرضا از پشت میز بلند شد...
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۱۵ و ۱۶
علیرضا از پشت میز بلند شد. به آشپزخانه رفت. در کابینت را که باز کرد، صدای مادرجان از اتاق بلند شد:
_ چی میخوای مادر؟
علیرضا به درگاه اتاق مادرجان آمد و گفت:
_ اخ ببخشید، بیدارتون کردم؟
+نه مادر، بیدار بودم، هنوز خوابم نبرده، حالا نگفتی چی میخوای؟
_قهوه دارین مادرجون؟
+آره، علی تازه خریده، تو کابینت کنار یخچال هست، میخوای بیام بهت بدم؟
_ نه ، نه خودم پیداش میکنم، شما بخوابید
به سمت آشپزخانه برگشت و با خنده بلندتر گفت:
_دیگه حواسم هست سرو صدا نکنم
مادرجان لبخندی زد، و روی پهلوی چپ، با گفتن ذکری چشمش را بست.
علیرضا قهوه را پیدا کرد.چند فنجان درست کرد. قهوه که میخورد تا صبح بیدار میماند و درس میخواند. همهی تلاشش را باید میکرد تا امسال بهترین رتبهی دانشگاه دلخواهش قبول شود.
.
.
.
🔸در ماشین احترام خانم؛ 🔸
با حرفهای احترام خانم، اشک روی گونههای مینا و مهتاب را خیس کرده بود. به خانه رسیدند. احترام خانم در پارکینگ را با ریموت باز کرد و با ماشین وارد پارکینگ شد:
احترام خانم:_ مینا مامان سینیها رو بیار از صندوق عقب
مینا:_چشم
مهتاب:_خب مامان، بعدش چی شد؟
احترام خانم هنوز بغض داشت، دربهای ماشین را بستند. از پارکینگ بیرون آمدند. پایین پلههای ورودی کفشهایشان را درآوردند. و از پلهها بالا رفتند.
احترام خانم بیحوصله گفت:
_مهتاب مامان بذار یه موقع دیگه
وارد خانه شدند. مینا چادرش را از سر برداشت:
_مامان بگو دیگه
وارد هال که شدند احترام خانم نگاهی به دخترانش کرد. اشتیاق را در چشمانشان دید،
_فعلا برید لباسهاتون رو عوض کنین
مینا و مهتاب وارد اتاقشان شدند. چند دقیقه بعد به اتاق مادرشان برگشتند. احترام خانم لباسهایش را به چوبلباسی ایستادهی گوشهی اتاق گذاشت. روی زمین به پشتی تکیه داد و حرفش را ادامه داد:
احترام خانم: _چند روز از شهادت آقام، نگذشته بود که همه همسایهها و کاسبهای محل نحوه شهادت اقای خدابیامرزم رو میدونستند.اون محل قدیمی بود، شهید زیاد داده بود، اما اولین کسی که بعد از انقلاب به دست منافقین ترور شده بود، پدرم بود.(مهتاب آمد و چهارزانو نشست) کسی بود که نماز شبش و مستحباتش ترک نمیشد، چه برسه به واجباتش.(مینا کنار مادر نشست و سرش را روی پای مادرش گذاشت و مادر موهای دخترکش را نوازش کرد.) اون زمان که مراسم محرم قدغن بود، هر سال دهه اول محرم مراسم میگرفت. سرتاسر محرم و صفر، کل کوچه رو سیاهپوش میکرد.
ذهن احترام خانم به گذشته سفر کرده بود. ساکت شد. که مهتاب گفت:
_مامان، خیلی دوست دارم بدونم، آقا بزرگ چجوری شهید شد. ولی هیچی ازش نمیدونم. بگو مامان
مینا بلند شد و نشست:
_آره مامان بگو، بگو
احترام خانم سرش را به دیوار تکیه داد. چشمانش را بست:
_من با اینکه بچه بودم، اما تو همه فعالیتهای بابا شرکت میکردم، ذوق و خوشحالی اقام وقتی میدید اعلامیه زیر مانتو مدرسه قایم میکنم، دیدنی بود.تمام اعلامیهها، کتابها و نوارهای حضرت امام خمینی {رحمةاللهعلیه} همیشه پخش میکرد، هم خودش و هم، همه ما، چه وقتی که مدرسه یا مسجد میرفتیم، یا بیرون برای خرید باهم بودیم. جرم خیلی سنگینی داشت پخش کردنش. من مدرسه نمیرفتم ولی میدونستم کدومش اعلامیه هست و کدوم نیست. بس که در دسترسمون بود. (اشک روی گونههایش را پاک کرد)هرشب همراه علی مسجد میرفتیم و نمازها رو در مسجد میخوندیم حتی نماز صبح. گاهی هم بابا و علی تنهایی میرفتن، نمیذاشتن ما بیایم. بخصوص وقتی حکومت نظامی میشد یا مامورین ساواک در کوچه و خیابان بودن، علی رو فقط همراهش میبرد.
مینا:_وای مامان من از حکومت نظامی زمان انقلاب خیلی خوندم ولی اصلا باورم نمیشه شما میتونستین فعالیت کنین. چقدر اقابزرگ جرات داشته. خیلی دل نترسی داشتین شماها!
مهتاب رو به خواهرش کرد:
_آره دقیقا این کارها کار هرکسی نبود.(نگاهش را به مادرش داد) کسی نفهمید مامان؟ دستگیر نشدین؟
احترام خانم که با لبخند به دخترانش نگاه میکرد گفت:
_آره خب، چند بار اقای خدابیامرزمو گرفتن، شکنجه کردن، حتی ما تا دو روز یا بعضی وقتا تا مدتها ازش بیخبر بودیم. ولی انگار قسمت بود هربار یه جوری آزاد میشد. یه بار سند و مدرکی پیدا نمیکردن، چون همه چی رو قایم میکرد که کسی نتونه پیدا کنه حتی ما هم نمیدونستیم کجا میبره. یا میداد به یه نفر که ما بازم نمیدونستیم اون آدم کیه. یا مثلا چند باری هرچی بازجوییش میکردن چیز خاصی دستگیرشون نمیشد باز آزاد میشد. ولی اونقدر شکنجه میدید که تا مدتها مریض بود. هربار من منتظر بودم....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۱۷ و ۱۸
_.....هربار من منتظر بودم که خبر شهادتش رو تو زندان ساواک بشنوم ولی خدا میخواست جور دیگه شهید بشه. (نفس عمیقی کشید. دستان دخترانش را گرفت و با لبخند ادامه داد:) همه اهل بازار از خوشنامی، خوشاخلاقی و دینداری اقام تعریفها میکردن. که حتی هنوز بعد از این همه سال که از شهادتش میگذره، حرفهاش نقل مجالسشون هست.کمکم که بزرگ میشدم بهتر درک میکردم که علت فعالیتهای اون سالها چی بوده!
.
.
.
.
با صدای اذان صبح مادرجان از خواب بیدار شد. به سمت اتاق رفت که علیرضا را صدا کند.نگاهش به علی افتاد. گوشهای از هال سر به بالش خوابش برده بود. سمتش رفت:
_علی جان، مادر پاشو اذانه
علی چشمانش را باز کرد و نشست:
+بیدارم عزیز
_کی از گلزار برگشتی مادر؟
+خیلی وقتی نیست عزیز. آروم و بیسر و صدا اومدم که بیدار نشین.
نور لامپ اتاق، تا راهرو آمده بود. مادرجان لبخندی به پسرش زد و ورودی اتاق ایستاد، دید علیرضا چنان غرق درس خواندن هست که آمدنش را متوجه نشد. لبخندی زد و گفت:
_خسته نباشی مادر، پاشو نمازت رو بخون
مادرجان همینطور که از راهرو میگذشت، ادامه داد:
_نماز مثل لیمو شیرین میمونه مادر، اگه بموقع و سر وقت خونده بشه اثر داره، دیر که بشه تلخ میشه، پاشو مادر!
علیرضا کش و قوسی به بدنش داد،دستانش را از هم باز کرد و از پشت میز بلند شد.
_چشم مادرجون اومدم
به سمت حیاط رفت. مادرجان وضو داشت.روی سجادهاش نشست. دستانش را بالا برد. دو رکعت نماز مستحبی خواند.
برای علیرضا و علی، وضو گرفتن وقت اذان، پای حوض خانهی مادرجان، مزهی دیگری داشت.
علیرضا:_دایی، بهتری؟
علی نفس عمیقی کشید:
_شکر. بهتر میشم
+دایی برای منم دعا کن!
علی لبخندی زد.سجادهها را در گوشه حیاط پهن کرد. و کنار هم نماز خواندند...
🔸دوهفته بعد خانه اکرم خانم؛🔸
_من نمیدونم علت دست-دست کردنش چیه مصطفی؟ از یه طرف اینجوری جلو همه بهش توجه میکنه از طرف دیگه اصلا حرف نمیزنه، نمیذاره ما هم کاری کنیم.
آقا مصطفی روی صندلی پشت میز ناهارخوری آشپزخانه نشسته بود. و چای شیرین صبحانهاش را هم میزد.
_بذار من خودم باهاش حرف میزنم
+ چقدر حرف بزنیم، ازدواج مثل چیزای دیگه زوری نمیشه، وقتی خودش نمیخواد نمیشه اجبارش کنیم.
اقا مصطفی:_ ای خانم زور چیه؟ اگه نمیخواست، اینقدر تابلو بازی درنمیآورد. ولی میدونم یه چیزی هست که هنوز حرفی ازش نمیزنه. حالا اون چی هست خدا میدونه!
اکرم خانم با ناراحتی سرش را به تایید تکان داد.
_چایت سرد شد برم عوضش کنم
اقا مصطفی:_نه نمیخواد همینجوری خوبه، میخورم.
با فکر زیاد جرئهای از چای را خورد.هنوز هم بنظرش باید کمی صبر بدهد. تا امین خودش نخواهد، نمیتوانست اقدامی کند، چون فقط به ضرر مهتاب تمام میشد. با صدای همسرش از فکر بیرون آمد..
اکرم خانم:_برای فردا ناهار قرار بود که ما بریم خونه خواهرم، ولی من گفتم که همه فردا بیان اینجا، نظرت چیه بگم به احترام؟
_آره خوبه. شاید تو عمل انجام شده قرار بگیره بفهمیم دردش چیه!
+امشب میری دنبال عزیزجون؟
آقامصطفی از پشت میز بلند شد:
+نه الان میرم، چیزی لازم داری برای فردا بده علیرضا، سر راه که از کلاسش برمیگرده، بخره
اکرم خانم اشارهای به چای کرد :
_نخوردی که....
اقا مصطفی بدون جواب، به اتاق رفت، لباسش را عوض کرد، از اتاق صدایش را بلندتر کرد و گفت:
_دستت درد نکنه، یه زنگ بزن به عزیز جون تا میرسم آماده باشن، سر راه هم میریم مسجد.
اکرم خانم تلفن بیسیم را برداشت و شماره میگرفت:
_باشه.
و بلندتر رو به علیرضا که لباس پوشیده، و آماده رفتن بود گفت:
_علیرضا مادر تو کجا؟
علیرضا:_با میثم قرار دارم مامان،میریم کتابخونه. چطور مگه؟ کارم داری؟
اکرم خانم شماره را گرفت، تلفن را روی گوشش گذاشت،
_صبحونه نمیخوری؟
علیرضا:_حالا یه کیکی چیزی میخورم
اکرم خانم برگهای از روی جاکفشی برداشت و به علیرضا داد:
_ بیا مادر، موقع برگشت، داروهای عزیز جون رو هم بگیر، کلاست که تموم شد، لیست خرید رو میفرستم برات، حتما بخر عزیزم
علیرضا چشمی گفت و همراه پدرش از خانه بیرون رفت، اکرم خانم با تلفن به مادرجون حرف زد.
اقا مصطفی به محض نشستن در ماشین شمارهی ایمان را گرفت:
_سلام. رفتی بانک؟
+سلام بابا. اره بانکم. خیلی شلوغه. نشستم نوبتم بشه
_باشه. کارت تموم شد یه سر برو پیش علیاقا، داییت، بگو فردا برای ناهار، خونه ما دعوتن.
+خب چرا الان زنگ نمیزنین بهشون
_خطش خرابه. درست انتن نمیده. نمیرسم خودم برم. ایمان بری ها!
+باشه چشم
_خداحافظ
+خداحافظ
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱