⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۱۹ و ۲۰
🔸ظهر جمعه خانه اکرم خانم🔸
با صدای زنگ آیفون و آمدن ملوک خانم و صادق، آخرین مهمان هم رسید.همه برای استقبال بلند شدند. بعد از احوالپرسی و خوش و بش، آقا مصطفی که وقت را مناسب دید، با اشارهای به امین،خودش به حیاط رفت و امین را پشت سرش کشاند..
آقامصطفی:_گفتم بیای اینجا چند کلام مردونه باهات حرف بزنم که مادرت و بقیه نباشن
امین:+چیشده بابا؟
_امروز میخوام بحث تو و مهتاب رو پیش بکشم. موافقی؟
+نه اصلا. چه خبره؟؟ حالا خیلی زوده. چقدر عجله دارین شما؟!
آقا مصطفی نفس عمیقی کشید و با آرامش گفت:
_امین جان، ببین پسرم، کارت درست نیست، اگه دلت با مهتاب نیست چرا با احساسش بازی کنی؟ اگه هم دلت باهاش هست، که هست! خب بگو تعارفو بذار کنار.چرا پا پیش نذاری؟!
امین اخمهایش را در هم کرد و تند گفت:
+من که گفتم یه بار!! حالا زوده، الان نه!
_پس چرا تابلو بازی درمیاری؟ همه میدونن دیگه کسی نیست که نفهمیده باشه. چرا میگی زوده؟؟
+راحت میگم،دوسش دارم بابا! ولی چه ربطی داره؟ من که گفتم نه. بازم میگم الان زوده!!
آقا مصطفی کلافه گفت:
_حتی با خالهت هم در موردش حرف نزنیم؟
+دقیقا.حتی حرف زدنش هم هنوز زوده
سفره پهن بود. و همه دور سفره نشسته بودند. اقا مصطفی، دست مادرجان را گرفت، بالای سفره برد. علیرضا و ایمان زودتر شروع کردن برای کشیدن غذا، که مادرجان دعای اول سفره را خواند.
علیرضا بشقاب به دست آمین میگفت.با شوخی و خنده ناهار را خوردند.امین بشقابی را پر سالاد کرد، سس هم ریخت و آماده، دست به دست کرد، تا به مهتاب برسد.
مهتاب هم مثل این چند ماه،سعی میکرد حرفی اضافه نزند، تشکری کرد و بشقاب را کنار ظرف خورشت، جلویش گذاشت.اما نخورد!
عصر دلپذیری بود.همه در حیاط بودند.ایمان و علیرضا مشغول پذیرایی از مهمانان، که مادرجان آرام به احترام خانم گفت:
_احترام مادر، به اکرم اشاره کن، بیاین مادر تو اتاق کارتون دارم.
مادرجان به بهانه استراحت به اتاق رفت.و چند دقیقه بعد احترامخانم و اکرمخانم هم پشت سرش رفتند. بقیه هم مشغول میوه خوردن و گپ زدن شده بودند..
مادرجان روی صندلی کنار کتابخانه نشست:
_اکرم مادر، با امین حرف بزن، دیدم اقا مصطفی قبل ناهار باهاش حرف زد. اما تو هم حرف بزن ببین چرا کاری نمیکنه! الان تقریبا ۲ ماهه که خیلی به مهتاب توجه داره. چرا پا پیش نمیذاره؟ زشته این کار. خوبیت نداره مادر
و رو به احترام خانم کرد:
_ تو هم با مهتاب حرف بزن ببین اگه امین رو میخواد همین امشب به هم محرم بشن. درست نیست اینجوری، نه خدا راضیِ نه بنده خدا. وقتی محرم شدن بهتر میتونن حرف بزنن
اکرم خانم روی تخت نشست:
_ والا مادر من دیشبم بهش حرف زدم، هیچ جواب درست درمونی نمیده، نه جوابی به من میده، نه به باباش. اصلا نمیدونم چی تو کله این پسر میگذره(رو به احترام خانم گفت)مهتاب چیزی به تو نگفته؟
احترام خانم که دم در ایستاده بود، وارد اتاق شد و با ناراحتی رو به اکرم خانم گفت:
_چی بگه بچم؟ درسته من پسر ندارم ولی امین هم، مثل مهتاب و مینام برام عزیزه. ولی حقیقتش.... چند بار اومدم باهات حرف بزنم ولی بعد گفتم زوده، از سالگرد آقاجون تا الان خیلی توجهش بیشتر شده. مدام زنگ میزنه. اون شب که سالگرد بود، از تلفن و پیامهای امین دیگه همه فامیل فهمیدن، عمه ملوک که فکر میکرد اینا عقد هم کردن! حرفی که مهتاب نزده، اگه چیزی امین بهش گفته بود، حتما به من میگفت.
اکرم خانم:_چی بگم من خودمم موندم تو کار امین!
احترام خانم:_اگه توجهش واقعیه باید کاری کنه! اگه هم نیست، الکی اسمشون روی هم نباشه. راستش رو بخوای خیلی ناراحتم، هم برای آبرومون و حرف مردم و هم بخاطر اینکه کار امین درست نیست!
مادر جان:_خب پس میخواین امروز من کار رو یکسره کنم؟ ( و رو به اکرم خانم کرد) اقا مصطفی راضیِ؟
غیبت طولانی مادرجان و دخترانش باعث شد سمیه خانم به اتاق بیاید. حرفها نیمه رها شد.
سمیه خانم:_شما کجایید؟ چیزی شده؟
مادرجان لبخندی زد:
_نه چیزی نیست الان میایم بیرون.
اکرم خانم زودتر خودش را به سمیه خانم رساند و با هم به سمت مهمانان رفتند.
_شرمنده زنعمو
بقیه هم از اتاق بیرون آمدند.گاهی صدای خندهی ایمان و علیرضا و صادق بلند میشد، و گاهی کل کلهایشان باهم. خانمها هم که بحث داغشان یا دانشگاه مهتاب بود، یا کنکور علیرضا.
🔸یکماه بعد... خانهی مادرجان🔸
مادرجان روی تشک کوچکش نشست.و به پشتی لاکی رنگ قدیمیاش تکیه داد.نفسی تازه کرد.همه سخت مشغول گپ زدن بودند.بخصوص مردها که حسابی بحث سیاسی بینشان گل کرده بود.
مادرجان رو به آقا مصطفی....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۲۱ و ۲۲
مادرجان رو به اقا مصطفی،با صدای نیمه بلندی گفت:
_اقا مصطفی، مادر تقویم داری تو ماشینت؟ من تقویم امسال رو ندارم.
با این جمله همه سروصداها خوابید.
_ نه عزیزجون ندارم، برای چی میخواید؟
مادرجان:_میخوام ببینم میلاد امام، یا تولدی تو این هفته یا هفته دیگه نداریم؟
همه ساکت بودند. اقا مصطفی اشارهای به همسرش کرد که "چیشده؟". که اکرم خانم با اشارهای به مهتاب،منظور مادرجان را رساند. ایمان سریع گوشیاش را درآورد و گفت:
_من بادصبا دارم عزیزجون.اومم..سهشنبه هفته جدید که میاد، میلاد هست.
مادرجون:_خب الهی شکر.(رو به امین و مهتاب کرد) خداروشکر فامیل هستیم همدیگه رو میشناسیم، شما دو نفر هم که با رفتارهاتون مشخص شده از هم بدتون نمیاد. (نگاهی به دامادش، آقا مصطفی کرد) خب مادر نظرت چیه سهشنبه یه جلسه رسمی بذاریم هم بچهها به هم محرم بشن برای اشنایی بهتر. (نگاهی به امین کرد) و هم این اقا داماد بعد چند ماه به مُرادش برسه
همه ساکت بودند...احترام خانم ناراحت بود....مهتاب ساکت به گوشهای زل زده بود... و بقیه، منتظر به هم نگاه میکردند...
آقا مصطفی نیم نگاهی به مهتاب کرد:
_ والا عزیزجون من از خدامه مهتاب عروسم بشه. اونم عروس اولم که خیلی خاطرش عزیزه. ولی خب، نظر احترامخانم و خود مهتاب شرطِ. من که حرفی ندارم!
مهتاب خیلی در فکر رفته بود و کسی آن شب نفهمید که ناراحت است یا خوشحال.
احترام خانم با ناراحتی رو به مادرش و آقا مصطفی گفت:
_من راضی نیستم! نظر مهتابو نمیدونم ولی من راضی نیستم اصلا. و اگر.....
امین مثل همیشه که بین حرف میپرید، بین کلام خالهاش سریع گفت :
_ نه عزیزجون به نظر من الان زودِ، یه کم بهمون زمان بدین!
مادرجون:_این چه حرفیه میزنی مادر؟بیشتر از ۳ماه زمان میخوای؟ تو که با رفتارت عالم و آدم میدونن چی تو دلت میگذره، از این گذشته، مگه مادر نمیخوای حرف بزنین باهم؟ وقتی محرم باشین هم حرف میزنین. هم با اخلاق هم آشنا میشین!
امین باز هم مخالفت کرد!و مهتاب هم همچنان ساکت بود....مادرجان هرچه کرد نتوانست داماد مجلس را راضی به مراسم کند! یکساعتی به غروب مانده بود. کمکم مهمانان قصد رفتن کردند.
وقت خداحافظی، حاجعمو به مادرجان گفت:
_حاجخانم هر وقت امر کنید من درخدمتم. اگه توافق شد برای هفته دیگه، میام خونه اقا مصطفی.
آقا مصطفی با لبخند تشکری کرد. همه خداحافظی کردند و رفتند...از این مهمانی چند مدتی گذشت.....نزدیک به ماه مهر بود و وقت انتخاب واحد و شروع دانشگاه. مهتاب با یک دست، پاشنه پشت کفشش را صاف میکرد و با دست دیگرش گوشی اش را گرفته بود، با خود گفت:
" اَه بردار دیگه.."
_سلام کجایی «پریسا»؟؟
+سلام من تقریبا رسیدم،سر کوچه دانشکدهم، تو کجایی؟
مهتاب از دم در،خداحافظی بلندی با مادرش کرد،سریع در واحدشان را بست و سوار آسانسور شد :
_دارم میام.اومدم
+وای بدو مهتاب ، دیر برسیم کلاس استاد موسوی پر میشه.
_سوار تاکسی میشم زود میام.تو برو من خودمو میرسونم
اتاقک آسانسور،فرصتی بود که کش چادرش را محکمتر رو سرش تنظیم کند.تماس را قطع کرد و به محض باز شدن در آسانسور،با تندترین حالت ممکن راه رفت. و سریع خودش را به سر کوچه رساند...
پریسا وارد حیاط دانشکده شد.نزدیک اتاق کافینت منتظر مهتاب ایستاد، تا مهتاب به او برسد.باهم شانه به شانه وارد اتاق بزرگ ۵۰ متری کافینت شدند. به سمت تابلو رفتند. و بعد پشت یکی از سیستمها نشستند.کد درس، نام استاد و ساعت را انتخاب کردند. و با هر سختی و استرسی که بود، هر دو درس ,,استاد موسوی,, را گرفتند.
_سلام
با صدای جوانی سبزهرو و لاغر، سرهایشان به سمتش چرخاندند.
مهتاب:_سلام
پریسا:_سلام آقای اسماعیلی خوبین؟
آقای اسماعیلی:_ممنون (رو به مهتاب کرد) شرمنده خانم رسولی، من دیر رسیدم، شما هنوز پشت سیستم هستین درس استاد موسوی رو میشه برای منم بگیرین؟
مهتاب از پای کامپیوتر بلند شد:
_ ببخشید خودتون باید باشین. چون ۲ تا پیش نیاز داره اگه گذرونده باشین میتونین بگیرین
+اها بله درسته، یادم نبود!
پریسا هم، حرف مهتاب را تایید کرد. و با خداحافظی مختصر، از کافی نت بیرون آمدند.
مهتاب_تو میشناختیش؟
پریسا:_ کیو؟ اقای اسماعیلی رو میگی؟
مهتاب:_آره دیگه! من که ندیده بودمش. تو از کجا میشناسیش؟
پریسا:_چند بار دفتر بسیج دیدمش. میخواست برای عمره دانشجویی ثبت نام کنه.
مهتاب باحسرت گفت:
_خوشبحال هرکی اسمش درمیاد!
+دقیقا
روز اول مهر رسید.با اینکه کلاسها تَق و لق بود،ولی همیشه مهتاب و پریسا،از جلسه اول شرکت داشتند.وارد کوچه منتهی به دانشگاه که شدند....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۲۳ و ۲۴
وارد کوچه منتهی به دانشگاه که شدند،با صدایی، قدمهای مهتاب آهسته شد:
دختر اولی:_ آره بابا من خودم با گوشای خودم شنیدم!
دختر دومی:_اخه مگه میشه؟؟؟ اصلا بهش نمیاد.... اونم ,,مهتاب رسولی,,؟!!؟ اشتباه میکنی... امکان نداره!!
دختر اولی:_بابا من با گوشای خودم شنیدم!!!
دختر دومی:_هعیییی واای راست میگی؟؟!!... بیا اینم مذهبیه مثلا!!!
مهتاب لحظهای ایستاد به سمت صداها برگشت. پریسا که چند قدم جلوتر بود، ایستاد و برگشت:
_ چی شده مهتاب؟ چرا نمیای؟
مهتاب سرش را به سمت پریسا چرخاند و آرام گفت:
_صبر کن!
چند قدمی به سمت آن دو دختر رفت...
این دو نفر دیگر که بودند؟ درمورد چه حرف میزدند؟ مهتاب چکار کرده بود که از او بعید بود و خودش خبر نداشت؟ اصلا هیچکدامشان را نمیشناخت، اما آن دو چه کسانی بودند که مهتاب را خوب میشناختند!؟ و تا مهتاب را دیدند، که به طرفشان میآید، زود خودشان را بین جمعیت گم کردند!!
پریسا قدمهای رفته را، سمت مهتاب برگشت:
_چیشده؟؟
مهتاب:_هیچی. بریم
به حیاط دانشکده رسیدند.
_مهتاب خواهری بگو چیشده؟ چرا اینقدر رفتی تو فکر؟
مهتاب سرش بالا برد که "چیزی نیست" و دوست داشت سکوت کند.روی صندلی زیر درخت بزرگ چنار نشستند. صدای زنگ گوشی پریسا بلند شد.
پریسا:_سلام عزیزم خوبی؟
+ممنون. کجایی؟
_با مهتاب، بیرون نشستیم.
+عه چه خوب، کجا نشستین؟ من که نمیبینمت
_نزدیک بوفه هستیم. بیا اینجا. زیر درخت چنار!
+اها باش، الان میام.
_منتظریم. خداحافظ.
+خداحافظ.
مهتاب:_ پری بریم دیگه، الان کلاس استاد موسوی شروع میشه، دیر برسیم میدونی که غائبی میزنه و نمره کم میکنه!
+چند دقیقه صبر کن الان میریم
_کی بود تلفن؟
+همون دوستم که تعریفشو برات کردم. «حلما سادات» یادته؟ خیلی دختر ماهیِ، همون که پارسال، برای اعتکاف، پیشمون بود تا تو اومدی. یادت اومد؟....
پریسا مشغول تعریف بود، که حلماسادات رسید. و زودتر از همه سلام کرد. بعد از چند دقیقه احوالپرسی، باهم به سمت سالن دانشکده رفتند.
حلماسادات:_با کی کلاس دارین؟
مهتاب:_استاد موسوی، اونم تا ۴
حلماسادات:_چه جالب منم دارم. پس با همیم.
پریسا:_من دیگه بعدش میرم خونه کلاس ندارم ولی مهتاب یه معارف عمومی داره ۲ واحدی.
حلما: _پس تا ۶ میمونی دیگه مهتاب جون. اره؟
مهتاب:_آره دیگه. تو هم کلاس داری؟
حلماسادات:_ نه ندارم. ولی میرم کتابخونه، میمونم تا باهم بریم خونه.
وارد کلاس شدند.هرسه کنار هم روی صندلی ردیف دوم نشستند.با ورود استاد سخت گیر، آقای موسوی،صدا از کسی بلند نمیشد!چند دقیقه ای به ساعت ۶ عصر بود که کلاس مهتاب تمام شد. وسایلش را جمع کرد و از کلاس بیرون رفت.
در راهرو امین را دید. خشکش زد.!!! او اینجا چه میکرد؟!؟ او که دانشجو نیست!!! چطور او را در دانشکده راه دادهاند؟؟!؟
با دوستانش،حرف میزد و بلند بلند میخندیدند.صداهایشان کل سالن را گرفته بود.هر از گاهی سرها به طرفشان میچرخید..
بالاجبار برای بیرون رفتن از سالن باید از روبروی آنها میگذشت! بیاختیار چادرش را جلو کشید. کیفش را به شانه دیگر انداخت و آرام از گوشه رفت.اما با صدای امین مجبور شد بایستد..!
امین با صدای بلندی گفت :
_ به به خانم رسولی عزیز... سلام حالت چطوره عزیزم، تو اینجا چکار میکنی؟
او که میدانست مهتاب در همین دانشکده هست!! رشته و کلاسش هم میدانست!! حتی ساعت ورود و خروجش و حتی ساعت تمام کلاسهایش را هم میدانست.... اما با گفتن این حرفها چه چیزی را میخواست ثابت کند؟؟
دوستانش و چند نفری که حالا اطرافش بیشتر شده بودند، همه خندیدند. با جمله امین همه نگاهها به سمت آن دو نفر رفت...
مهتاب در جواب خندهها، محترمانه گفت:
_سلام جناب رحیمی. پسرخاله محترم، کلاس داشتم. ببخشید من باید برم!!
این را گفت و خواست برود که باز با حرف امین سر جایش میخکوب شد!!! حرفی که بلند و با دوستانش میگفت:
_دوستاااان....همتون منو که میشناسین، ایشون خانم مهتاب رسولی، عشقم و البته همسرم هستن. نبینم از کسی جزوه بخواد و بهش نده. ترم بالاییها همتون میشناسینش. پس نمیخواد معرفی کنم. شنیدین که چی گفتم؟!؟
صدا در سالن میپیچید....
همه برای لحظهای ساکت شدند.چند نفری از اتاقهای بسیج و مشاوره. سرشان بیرون کرده بودند.اساتید از اتاقشان بیرون آمدند...پچپچها شروع شده بود....
مهتاب خیلی ناراحت شد.نگاهی پر خشم و متعجب به امین کرد تا خواست حرفی بزند، امین جمله "مراقب خودت باش عزیزدلم" را جلوی همه گفت و با خنده و قهقهه، با دوستانش از آنجا دور شدند....دیگر قدرت شنیدن پچپچهای اطرافیان را نداشت...
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۲۵ و ۲۶
خواست برود که برای لحظهای یاد حلماسادات افتاد که در کتابخانه منتظرش هست! گوشی به دست، وارد ایتا شد.صفحه شخصی پریسا را آورد. با انگشت، صفحه را پایین برد. شماره حلماسادات را پیدا کرد و گرفت. با بغض گفت:
_سلام حلما جان، ببخشید نمیتونم بیام کتابخونه. من باید برم
حلماسادات:_سلام، چیشده؟؟ چقدر ناراحتی، وایسا مهتاب منم منتظرت بودم الان میام
حلما سادات، سریع وسایلش را برداشت، و از کتابخانه بیرون رفت.مهتاب که حوصله او را نداشت گفت:
_نه من مزاحمت نمیشم اگه میخوای بمونی، بمون. نمیخواد بخاطر من بیای.
حلماسادات:_نه عزیزم مزاحم چیه، خودمم خسته شدم دیگه، میخوام برم خونه. دارم از پلهها میام پایین
مهتاب که چاره ای نداشت نزدیک در ورودی منتظرش شد. حلماسادات که رسید، باهم از در دانشگاه بیرون رفتند.
ناراحت و عصبی بودن مهتاب خیلی واضح بود. تمام حرکاتش حتی حرف زدنش هم مشخص بود عصبیست.
_ مهتاب جان چیزی شده؟ خیلی ناراحت و عصبانی هستی. نمیخوای بگی؟
مهتاب عصبی تر قدم برداشت:
_نه ممنون
و زیر لب زمزمه کرد:" معلوم نیست هدفش چیه!!..."
_چیزی گفتی؟
مهتاب آرام" نه" ای گفت و وارد ایستگاه شدند.نمیدانست اصلا اعتماد به حلماسادات کار درستی هست یا نه!! اصلا حرف زدن و درد دل کردن فایدهای داشت یا نه..!! ناراحت گوشه ای ایستاد. ایستگاه شلوغ بود. نگاهی به ساعتش کرد، چرا اتوبوس نمیآمد!
حلما دست مهتاب را گرفت و با لبخند گفت:
_مهتاب جان بگو اجی چیشده.(وقتی سکوت مهتاب را دید. حرف را عوض کرد.) اعتکاف یادته چقدر خوش گذشت؟ وای خیلی خوب بود. یادش بخیر، راستی امسال هم میای دیگه؟
اتوبوس رسید. سوار شدند.مهتاب از پنجره بیرون را نگاه میکرد. نگاهی به مهتاب کرد و با بغض گفت:
_اره خیلی خوب بود. حتما میام خدا بخواد
حلماسادات:_حالا چرا اینقدر ناراحتی؟ بگو خواهری مطمئن باش به کسی حرفی نمیزنم.
مهتاب با غصه نگاهش را از پنجره اتوبوس به حلما سادات داد. انا باز سکوت کرد.حلما سادات که دو دلی مهتاب را دید، با اطمینان بیشتری گفت:
_خیلی بهم ریختی مهتاب! منو قابل نمیدونی که نمیگی؟ یا اینکه واقعا فکر میکنی خیلی غریبهام؟ (لبخندی زد)خب باشه نگو عزیزم من دیگه اصرار نمیکنم ببخشید که گفتم. فقط خواستم به تو کمکی کرده باشم.
حلما سادات ساکت بود تا مهتاب حرفی بزند، اما مهتاب هنوز هم دو دل بود که بگوید یا نه.!حلماسادات دختر خیلی خوبی بود..اما تا حالا نشده بود که مهتاب از زندگیاش برای کسی بگوید حتی برای پریسا! اصلا اهل درد دل کردن نبود!!
بعد از مکث طولانی آهی کشید و گفت:
_چی بگم...نمیدونم از کجا بگم...از چند ماه پیش، تقریبا ۳ ماهی میشه که پسر خالم، امین، مدام توجه بیش از حدی به من داره، موقع مهمونی خیلی حواسش به خورد و خوراکم هست، موقع بیرون رفتن در رو برام باز میکنه، میذاره من زودتر از در بیرون برم بعد خودش بیاد. زودتر از همه یه بشقاب میوه یا هرچیزی که باشه، از بهترینش رو برام میذاره و برام میاره. همه این توجه کردن هاش جلو همه فامیل بدون هیچ خجالتی انجام میده.
نگاهی به خیابان کرد، هنوز به مقصد نرسیده بودند.حلما با آرامش گوش میداد.
مهتاب ادامه داد:
_این کارهاش خیلی خیلی بیشتر شد، خیلی واضحتر و علنیتر شد،تا اینکه از سالگرد اقابزرگم که شهید شده،از اون روز، همه فامیل و همسایهها خونه مادرجون، مادربزرگمو میگم، همه اونجا بودن، اینقدر برای هر بهونهای زنگ میزد، و پیام میداد که همه دیگه مطمئن شدن کارش یه معنی دیگه داره، بعضیشون که فکر میکردن ما عقد کردیم!! من جوابی نداشتم بدم. به هیچکدوم از زنگها و پیامهاش جوابی ندادم. زنگهاش رو از هر ده تایی یکی دوتا رو جواب میدادم، پیامهاش هم اصلا جواب نمیدم. چون اصلا مطمئن نیستم این کارهاش واقعی و خیر هست یا از سر فامیل و آشنا بودنه. تا اینکه امروز....
به مقصد رسیدند،هر دو پیاده شدند. مهتاب روبروی دستگاه ایستاد. کارت اتوبوسش را دو بار روی دستگاه گذاشت و با صدای بوق دستگاه، کارت را برداشت و در کیفش گذاشت.که حلماسادات گفت:
_عه چرا حساب کردی؟
_نه بابا چه قابلی داره. ما که این حرفا رو باهم نداریم
حلماسادات لبخندی زد و گفت:
_خب میگفتی.
_اره. حالا اینا به کنار!! امروز دوتا دختر دم در دانشکده دیدم در مورد من حرف میزدن! من اصلا نشناختمشون! تا حالا ندیده بودمشون.انگار من جرمی مرتکب شدم. منو تا دیدن که به سمتشون میرم زود خودشونو بین جمعیت گم کردن. الان هم خودشو دیدم،وسط سالن جلوی همه، بلند بلند منو همسرش معرفی کرد، الان دیگه شک ندارم....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۲۷ و ۲۸
_....الان دیگه شک ندارم این خبری که پخش کرده، با اون دو تا دختر و این دوستاش که اطرافش بودن،و کل دانشکده خبر دارن. همه زیر سر خودشه! دیگه آبروم رفته حلما.! نمیدونم چکار کنم.!!
حلماسادات:_خوب بسلامتی،همهی اینایی که گفتی مشخصه که دلش پیش تو هست دیگه! حالا چند بار خواستگاری کرده؟البته اینکه ناراحتی نداره، مگه محرم نشدین؟ شاید مسخواد عشقش رو نشون بده بلد نیست!
آرام قدم برمیداشتند. مهتاب که بغضش شکسته شده بود، اشکش را پاک کرد و گفت:
_نه اصلا حلما! چند بار مادرجون، بهش گفت، هم به خودش، هم به خاله اکرم و شوهرخالم، گفته که باید رسمی بشه همه چی، حتی چند مدت پیش، مادرجون قرار عقد هم گذاشت، اما امین زیر بار هیچکدوم نرفت. گفت هنوز زوده! بهش فرصت بدن. این چندماه مدام با رفتارش و کارهاش میگه منو میخواد، اما هیچ کاری نمیکنه، وقتی هم که خالم اینا و بقیه کاری بخوان انجام بدن نمیذاره!! اصلا نمیفهمم چرا!؟!
حلما:_حالا اصلا نظر خودت چیه؟
مهتاب:_تا حالا دو دل بودم. ولی با اتفاق های امروز نه اصلا. خیلی ناراحت شدم از کاری که امروز کرد! حلما آبروم جلو همه برد! خیلی خجالت کشیدم! تمام بچههای بسیج از اتاق بیرون اومده بودن و فهمیدن. میدونی وقتی حتی رسما خواستگاری نکرده اینجوری همه جا جار بزنه خیلی برام مشکوکه!
حلما:_خب عزیزم غصه نخور، همه این اتفاقات رو برای مادرت بگو، جوابت هم بگو که منفیه دیگه از فکر هم راحت میشی!
مهتاب با ناراحتی نگاهی به حلماسادات کرد:
_مامان که راضی نیست. خودشون همه چی میدونن. الان این خبر رو چکار کنم؟ وای حلما فامیل رو چکار کنم؟ اینقدر مامانم ناراحته از کارهای امین که حتی چند بار گفته به خاله اکرم، ولی اونا هیچ کاری نمیکنن. یعنی چجوری بگم میترسن از رفتارهای پسرشون یا نمیدونم شاید چیز دیگه باشه من خبر ندارم!
به سر کوچه رسیدند. تازه مهتاب یادش افتاد که حلماسادات این همه راه را به خاطر او آمده بود. مهتاب نگاهی به کوچه و خانه شان کرد.و رو به حلما گفت:
_وای ببخشید اصلا حواسم نبود چند ایستگاه زودتر باید پیاده میشدی
حلما:_این حرفا چیه عزیزم، آروم شدنت خیلی برام مهم بود. خداروشکر بهتری، تو ایتا بهت پیام میدم. بیشتر باهم حرف بزنیم. خب منم برم دیگه کاری نداری؟
مهتاب:_وای شرمندهم میکنی حلما، لااقل تا اینجا اومدی بیا بریم خونه.
حلما:_نه عزیزم برم بهتره.من شماره تو رو ذخیره کردم.شماره منو هم که داری هر وقت دوست داشتی زنگ بزن باهم حرف بزنیم. نگران نباش خدا بزرگه. من برات دعا میکنم. تو هم اینقدر غصه نخور.
مهتاب صورتش را بوسید و با لبخند گفت:
_خیلی زحمت کشیدی.حتما تو ایتا بهت پیام میدم
حلما:_این چه حرفیه. باشه عزیزم. فعلا خداحافظ
_خداحافظ
باهم دست دادند. حلماسادات آنطرف خیابان رفت،تاکسی گرفت تا مسیر طولانی را برگردد،و مهتاب وارد کوچه شد و به سمت خانه با لبخند قدم میزد و خدا را شکر کرد. یادش به حرف پریسا افتاد که گفته بود:
" حلما سادات دختر خیلی ماهی هست...."
راست میگفت، بار اول اعتکاف بود که او را میدید، موقع نماز شب بیدارش میکرد. وقت سحری حتما ذکر میگفت و وقت افطار با بغض غذا میخورد. الان هم که مسیرش را دور کرد، به درد و دلش گوش کرد، او را آرام کرد، و بدون هیچ توقعی به خانهاش میرفت...
یادش افتاد در اعتکاف که بودند...در گروههای چند نفره دورهمی داشتند. بحث میکردند و جواب شبهات هم را میدادند. چقدر خوب بود که مسول دورهمی، دستههای دونفره درست میکرد و دونفر، دونفر باهم "همدل" میشدند....
"همدلها" باید مراقب بودند که نماز شبشان ترک نشود. باهم غذا میخوردند. همه چیزشان باهم بود. حتی کنار هم استراحت میکردند...با لبخندی عمیق از یادآوری اعتکاف سال گذشته در کنار حلماسادات و پریسا به خانه رسید....
چند روز گذشت....
مهتاب همه اتفاقات را همان روز برای مادرش تعریف کرد. اما احترام خانم فقط لبخند میزد. در ورودی مجتمع را باز کرد. جلو آسانسور ایستاد و دکمه را زد. چند لحظه بعد اتاقک اسانسور طبقه ۳ ایستاد. وقتی با کلید وارد خانه شد،خانه در سکوتی فرو رفته بود و فقط چراغ آشپزخانه روشن بود.
_ماماااان.... میناااا
کسی خانه نبود. با دست کش چادر را از سرش برداشت و روی دستش انداخت. چراغهای هال و اتاقش را به ترتیب روشن کرد. لباسهایش را عوض کرد و به آشپزخانه میرفت که صدای زنگ تلفن مسیرش را تغییر داد.
_الو، بفرمایید
+سلام عزیزم، کی رسیدی خونه؟
_سلام مامان، همین الان، شما کجایین؟ مینا چرا نیست؟
احترامخانم:_یکساعت پیش امین اومد دنبالمون. اومدیم خونه ....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۲۹ و ۳۰
احترام خانم:_یکساعت پیش امین اومد دنبالمون اومدیم خونه خاله اکرمت، امین داره میاد دنبالت، زود بپوش، تو راهه، الانه که برسه.
مهتاب با ناراحتی زیادی گفت:
_برای چی اخه مامان؟؟مگه من کلی توضیح ندادم براتون؟ من نمیام، بلایی سرم آورد که حق نداره دیگه بیاد سمت من!
+چیشده مهتاب؟ اصلا معلومه چی میگی؟؟ امین خیلی دوستت داره.حیفه عزیزم این روزا رو خراب نکن! بعدا پشیمون میشی
مهتاب سعی میکرد با آرامش توضیح دهد:
_مامان جانم خراب چیه؟ کدوم روزا؟! اخه من که همه رو برات گفتم چرا حرفمو قبول نمیکنی؟انگاری فقط میخواد آبروی منو ببره
احترام خانم:_ میدونم عزیزم همه رو امین خودش اومد برامون گفت. همون موقع که دانشگاه بود بهم زنگ زد همه چی رو گفت.خیلی دوستت داره همین الان بیا اینجا. اگه بدونی بخاطرت چکارا که نکرده... عزیزجون، داییت، عمه ملوک اینا، همه هستن.(با خنده ادامه داد)یه لباس هم برات گذاشتم حتما بپوشی هاا. یه کم به خودت برس. قراره باهم بریم خونه حاج عمو مرتضی محرمیت رو براتون بخونن.
_وااای مامان چرا به من خبر ندادین از قبل؟؟ خودتون بریدین و دوختین؟؟ شما که بهتر از هرکس دیگه میدونی من... من.. مامان بخدا راضی نیستم اصلا
+نگو دختر! شما دو تا که همدیگه رو دوست دارین. (با خنده گفت)میدونم ناز میکنی. حالا برو زودتر آماده شو، زشته بیاد معطل باشه.بدو دختر خوب!
صدای زنگ آیفون بلند شد. چهره امین در قاب آیفون پیدا بود. مهتاب نگاهی به آیفون کرد و به مادرش گفت:
_واقعا که مامان اصلا ازتون انتظار نداشتم. اصلا من براتون مهم هستم؟
دوباره صدای زنگ آمد. که احترام خانم هم شنید.
+قربون دختر خوشکلم بشم. بدو بدو مادر، زودتر بیاین. خداحافظ.
احترام خانم منتظر خداحافظی مهتاب نماند و سریع قطع کرد. با صدای زنگ بعدی آیفون، مهتاب به خودش آمد. بلند شد و گوشی آیفون را برداشت.
_سلام چرا اومدین؟ اینجا هم میخواین ابرومو ببرین؟؟
تا خواست گوشی را سرجایش بگذارد.امین گفت:
_صبر کن، صبر کن در رو بزن تا بیام حرف بزنیم. بذار منم حرف بزنم. اگه فکر آبروت هستی البته!
مهتاب مجبور شد در را باز کند تا امین بالا بیاید. زود خودش را به اتاقش رساند. روسری مشکی، جوراب و چادر لبنانی مشکیاش را پوشید. با صدای زنگ خانه، درب واحد را باز کرد....
امین به محض اینکه وارد شد با مظلومنمایی گفت:
_میدونم نباید اون حرفو میزدم ولی مجبور شدم. باید میگفتم تو که خبر نداری. دیگه اذیت نکن، بپوش، اومدم دنبالت بریم خونه حاج عمو محرم بشیم.
مهتاب اخم کرد. خشک و رسمی گفت:
+من هیچ جا با شما نمیام جناب. از طرز حرف زدنتون اصلا خوشم نمیاد. من هیچ نسبتی با شما ندارم که منو مفرد صدا میزنین. دیگه بعنوان پسرخاله هم براتون احترام قائل نیستم. اما مجبورم بخاطر بزرگترها و فامیل آبروداری کنم.
امین با خشم چند قدم جلو آمد و بلند غرّید:
_از امشب به من محرم میشی! تا حالا اگه میگفتم زوده چون زود بود تو ازدواج نباید عجله کرد.(نگاهی به سر تا پای مهتاب کرد و با تحقیر گفت) الانم به جای سر تا پا مشکی پوشیدن که انگار مراسم ختم میری یه لباس درست درمون بپوش که آبرومو نبری!
مهتاب چند قدم عقبتر رفت و با اخم جواب داد:
_من با شما هیچ جا نمیام. من جوابم منفیه. فقط تعجبم از اینه چجوری مامانم راضی کردین. اون که خودش مخالف بود، چی شد یه دفعه!؟!
یکساعتی گذشت....
امین دست بردار نبود.به هر چیزی متوسل میشد تا او را راضی کند.اما مهتاب دختر خودرای و خودمختاری نبود که هرکار دلش بخواهد بکند و کسی هم حرفی به او نزند..هرچه فکر میکرد #عقلش دستور میداد که راضی نشود. اما باید کاری میکرد گویی اینطور مقابله کردن اصلا فایدهای نداشت!
امین به مهتاب خیره شد و بیپروا گفت:
_خب الان میگی من چکار کنم یکساعته دارم باهات چونه میزنم. همهی عالم و آدم میدونن دوستت دارم. بپوش بریم همه منتظرن، زشته!
مهتاب از شرم سر به زیر انداخت. رویش را برگرداند. در دلش به شک افتاد. نکند همهی کارهایش از روی دوستداشتن بوده؟ نکند خودش زیادی منفیباف شده بود؟ اما اون روز.... دانشگاه.... دو تا دختر....
با خودش فکر کرد و گفت:
"میرم اما با لباسی که خودم دوست دارم. من زیر بار این ازدواج نمیرم. به حاجعمو هم میگم. اون حق پدری گردنم داره. هر کی حرفامو قبول نکنه عمو مرتضی قبول میکنه..."
همینطور که به سمت اتاقش میرفت رویش را برنگرداند و گفت:
_شما برین پایین من میام.
امین به سمت در رفت:
_منتظرتم عزیزم
امین رفت.و مهتاب از لحن صمیمانه او عصبی شد.به اتاق رفت و در را محکم کوبید.....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱