eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱ 🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده ✍قسمت ۷۵ و ۷۶ همسری که از جان بیشتر عزیزش میداشت. با شهادت همسرش،خدا پسری به او داد که همیشه فقط خدا را شکر میکرد از داشتنش! ملوک خانم:_وقتی آقامحسن خدابیامرز شهید شد، من سر صادق ۹ماهه باردار بودم. وقتی هم که صادق به دنیا اومد اینقدر وضع روحی نامناسبی داشتم که اگه مادرتون نبود معلوم نبود سر پسرم چی میومد. ملوک خانم با گوشه روسری اشکش را پاک کرد. احترام خانم دست عمه‌اش را با محبت در دستش گرفت... مهتاب:_کی خبر شهادت آقا محسن رو شنیدین؟ ملوک خانم:_اون زمان همه خونه قدیمی مادرجون زندگی میکردیم. یه حیاط بزرگ داشت که وسطش حوض کوچیکی داشت. دور تا دور حیاط هم اتاق بود که هر خانواده تو یه اتاق زندگی میکردن. اقا جلال که اومد خواستگاری احترام، تو همون اتاق زندگیشون شروع کردن(رو به مهتاب کرد) تو هم همون جا بدنیا اومدی مهتاب:_ پس اون خونه چی شد عمه؟؟ ملوک خانم:_اونجا رو بازسازیش کردیم. اما بعد شهادت خان داداش، دیگه کلا علی نقشه خونه رو تغییر داد. شد الان همین خونه‌ای که عزیزخانم داخلش هست. مینا:_عههه چه حیف اون خونه! کاش تغییرش نمیدادن! احترام خانم لبخندی زد: _اون خونه زیرساختش خیلی خراب شده بود. بیشتر قسمت‌هاش کاه‌گلی بود باید مقاوم‌سازی میشد تا بشه دائم زندگی کرد. وقتایی که زلزله میومد یا همون زمان جنگ موقع آژیر قرمز بود خونه میلرزید. مینا یه دفعه گفت: _وااای چه باحاااال! همه خندیدند... مهتاب:_خب عمه جون میگفتین. ملوک خانم:_ اره عمه خلاصه من تو حیاط خونه، سر حوض داشتم لباس آب‌کشی میکردم که همسایه کناری‌مون که شوهرش با آقامحسن باهم بودن، خبر رو برامون میاره. مینا:_وای چقدر بی‌فکر! فکر اینو نکرد شما باردار هستی اخه؟! احترام خانم:_اون بنده خدا اصلا حرفی نزد. اومد داخل عکس جفتی که آقامحسن و شوهرش باهم گرفته بودن، دستش بود که تا میخواست تعریف کنه، حالش بد میشه و ما هم میفهمیم دیگه ملوک خانم آهی غمگین کشید: _هعییی..آره عمه، عزیزجون رفت سمت خانم همسایه، که آرومش کنه، مادرت هم زود اومد سراغ من. به هر سختی بود صادق تو همون خونه بدنیا اومد.و من راهی بیمارستان شدم. چند روز بیهوش زیر سِرُم.تا چند ماه، صادق پیش احترام جان بزرگ شد. تا من حال روحی‌م بهتر شد! احترام خانم سرش را به تایید تکان میداد و مهتاب و مینا ناراحت و متحیر گوش میدادند... ملوک خانم از بازیگوشی مهتاب و صادق میگفت....مینا و مهتاب میخندیدند....و احترام خانم از مریض شدن‌های گاه و بی‌گاه‌شان گفت... سال‌هایی که مردهای خانه، یا شهید شده بودند یا اصلا خانه نبودند... گفتند و گفتند تا صدای اذان صبح که نرم‌نرمک خودش را از پنجره به گوش جان آنها رساند... 🔸فردا صبح ساعت ۱۰...دانشکده مهندسی🔸 _خانم مهتاب رسولی؟ +بله خودم هستم. شما؟ _از مدیریت آموزشی دانشگاه تماس میگیرم. لطفا برای پاره‌ای از توضیحات به دفتر مراجعه کنید! مهتاب متعجب "باشه"ای گفت و گوشی را قطع کرد.پاره ای توضیحات؟ من؟ یعنی چیشده؟ به اتاق مدیریت آموزشی رشته‌اش رسید. در زد. کسی چیزی نگفت. دوباره در زد اما خبری نبود...شک کرد دستگیره در رو بالا پایین کرد اما در قفل بود!!! با شک جملات آن فرد را بخاطر آورد... نکند اصلا از طرف مدیریت آموزشی نبوده؟! شاید اشتباه گرفتند! اما گفته بود خانم رسولی!! پس چرا در قفل است؟! آرام در راهرو راه میرفت و فکر میکرد.... مثل همیشه که بعد از کلاسش به کتابخانه میرفت، وارد کتابخانه شد. مشغول خواندن کتاب بود که پیام بدون متنی به گوشی‌اش رسید. به خیال آنکه حتما پیام امین است یا تبليغاتی،بیخیال به خواندن کتابش ادامه داد. که دوباره صدای پیامک گوشی بلند شد. گوشی را روی بی‌صدا گذاشت و پیام را باز کرد از یک فرد ناشناس بود: 📲_عالم به علی نازد و مولا به اباالفضل/ معروف به عباس است و مسمی به ابالفضل... مشترک گرامی شما در قرعه‌کشی برنده شدید. با داشتن رسید و کد شماره ۲۵۳۶ جایزه را دریافت کنید. با خواندن متن پیام، اول تعجب کرد.اما بعد با خودش گفت: "این دیگه چه متنی هس؟ چرا برای من فرستاده؟ من که جایی برای قرعه‌کشی اسم ندادم! حالا اصلا من، برنده خوش اقبال، به کجا مراجعه کنم و جایزه بگیرم؟ وای خدایا چرا اینقدر اتفاقات عجیب می‌افته و نمیفهمم چرا؟! با خودش فکر میکرد که پیام بعدی با خطی دیگر برایش ارسال شد: 📲_دلا خو کن به تنهایی.. چند کلمه از یک مصرع ناقص شعر! اما مهتاب تا آن را خواند سریع متوجه شد که مخاطب پیام کیست. سریع از صندلی کتابخانه بلند شد که صندلی از پشت بر زمین افتاد.و صدایش در کتابخانه ساکت و آرام پیچید.... 🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» ⛔️ در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعضای جدید خوش اومدین🌷🇮🇷
📌سالهاست این شعار را شنیده ایم: «وای اگر خامنه‌ای حکم جهادم دهد» ✔️حکم جهاد تبیین سالهاست صادر شده است.... الان هم حکم جهاد جدید (انتخابات) ⁉️چه کرده ایم در جهاد !!!!!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@dochardah 🇮🇷 🇮🇷 سلام ممنونم. نمیشه که لو داد😁 🇮🇷 اسم رمان رو کامل بگید تا بهتون دلیلش رو بگم 🇮🇷 حتما موردی بوده دیگه😄
🇮🇷 امیدوارمممم ی بلایی سرش بیاد😂 🇮🇷 سلام لطفا شما ایدیتون رو بدید تا بنده بیام پیویتون 🇮🇷 سلام میخونم خوب بود چشممم 🇮🇷 خیلی قشنگه تا آخرش بخونید