eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۰۱ و ۳۰۲ _ وگرنه خدا که کم نمیگذاره! امروز تفکر انقلاب اسلامی دیگه محصور در جمهوری اسلامی نیست جمهوری اسلامی گلدان این نهال بود که توش رشد کرد و امروز رو کل منطقه سایه انداخته و محورمقاومت رو ساخته این رشد جز معجزه هیچ اسم دیگه ای نمیتونه داشته باشه! یه روزی اسرائیل در سکوت خبری تشکیل شد و فلسطین رو بلعید و حتی لبنان رو هم دست انداخت و گرفت ولی به تاسی از انقلاب شکل گرفت عمل کرد لبنان رو پس گرفت و امروز محور مقاومت صاحب منطقه ست یه روزی اسراذیل به نیل تا فرات فکر میکرد امروز دور خودش دیوار کشیده جمهوری اسلامی از هر طرف بهش نزدیک شده دیگه از اون سیطره خبری نیست! این جز با کمک خدا چطور مقدور بود مایی که دربرابر اونا واقعا دستمون از امکانات خالی بود هنوز هم این تقابل نامتوازنه اونقدر ثروتمندن که به راحتی گروهکهای تکفیری مثل داعش رو میسازن* میندازن به جون ما تجهیزش میکنن ما با کمترین امکانات باز هم جمعش میکنیم! این قدرت از کجا میاد؟ داعش قدرت کمی نبود قدرتی که در عرض چند ماه نصف اراضی سوریه و عراق رو گرفت و کشوری تشکیل داد که به تنهایی از عراق و از سوریه بزرگتر بود قدرت کمی نبود قدرتی که روزی صد تا انتحاری بفرسته تو میدون قدرت کمی نیست* جنگ با چریک مذهبی ساده نیست! چون ارتش کلاسیک نیست که بترسه و جا بزنه با اعتقاد میجنگه "اون چیزی که در برابر فتنه ی مذهبی ایستادگی کرد و اون رو در ریشه خشکوند حقیقت مذهب بود"* وگرنه مگه به همین راحتی جمع میشد؟ تخمین آمریکا این بود که حداقل تا 2030 منطقه با داعش دست و پنجه نرم میکنه یعنی در حقیقت انقدر روش حساب باز میکردن این محاسبه منطقی و در نتیجه برآورد امکان و پتانسیل داعش بود اما چرا حالا در کمتر از هفت سال بساط داعش جمع شده و داعش دیگه تقریبا هیچ ارضی تحت کنترل نداره که توش اعلام حکومت کنه پس گرفتن اون وسعت سرزمینی در این مدت زمان کم کار ساده ایه؟ اصلا چند درصد شدنیه؟ اونم با اون هزینه و امکاناتی که ما صرف میکنیم این چیزی جز معجزه نیست از نظر من چیزی جز نصرت آشکار خدا نیست اینا همه معجزاتیه که خدا برای قرن ما و مقابل دیدگان مردم این زمان ساخته و پرداخته و اگر خوب بهش فکر کنیم غیر قابل انکاره مثلا گروهی به اسم حزب الله از کجا شکل گرفت؟ از چند تا جوون مبارزی که مخالف حضور اسرائیل در کشورشون بودن با هیچی با حداقل امکانات توی یه فضای امنیتی رشد کردن کم کم حرکت کردن در قدم اول لبنان رو آزاد کردن و بعد شدن یه گروه نظامی قدرتمند توی محور مقاومت بیخ گوش اسرائیل خب جز معجزه چه اسم دیگه ای میشه برای این رشد غیرقابل پیش بینی گذاشت! عراقی که یک روز صدام و حزب بعث حاکمش بود و با ما میجنگید امروز بخشی از جغرافیای مقاومته اینها اتفاقاتیه که هیچ کس فکرش رو نمیکرد حتی خود ما هم اون زمان که با عراق میجنگیدیم فکرش رو نمیکردیم خدا به دست آمریکا صدام رو برامون بندازه بیرون و همچین فضایی شکل بگیره یا که ناگهانی متحول شد و با اون موقعیت استراتژیک به جبهه مقاومت پیوست! اگر بخوام مثال بزنم از نصرت خدا برای جبهه حق تا صبح میتونم حرف بزنم ولی تا همین حدش هم کافیه به همین ها فکر کنید به نظر شما... صدای اذان گوشیم بلند شد آروم از جام بلند شدم: _خسته نباشید من دیگه حرفی برای گفتن ندارم! بعد از نماز نظرتون رو میشنوم ...... آخرین قاشق کنسرو لوبیا رو هم به دهان بردم سکوت محض حاکم بود نه ژانت حرفی میزد و نه کتایون بالاخره تصمیم گرفتم سکوت رو بشکنم: _خب کتایون خانوم بالاخره اون لحظه ای که میخواستی رسید چیزی نمیخوای بگی؟ نگاهی به من و بعد ژانت کرد و بعد گفت: _کتاباتو گذاشتم تو کتابخونه هم نهج البلاغه هم قرآن لبخندی زدم: _منظورم این نبود منظورم اینه حرفی در رد این منطق نداری؟ نفس عمیقی کشید: _تو این بحثا اقناع صددرصد وجود نداره نه من میتونم تو رو قانع کنم نه تو منو! من سکوت کردم تا تو بقول خودت تفکرت رو درست معرفی کنی و ماهم کامل بشنویم ولی این به معنای پذیرش نیست من هنوزم میتونم همون سوالایی که قبلا پرسیدم رو بپرسم و قانع نشم! ژانت عجیب و غریب نگاهش میکرد: _معلوم هست چی میگی؟ یا این منطق درسته و یا غلط _برای من حصول به یقین مقدور نیست همین بذارید شاممونو بخوریم! سر بلند کردم و اشاره ای به ژانت کردم: _آدمها هر وقت در هر حالتی هر چیزی رو که بخوان میتونن منکر شن اصلا خاصیت خلقت ما همینه اختیار محض حالا تو بگو ببینم تو نظری نداری؟ _من؟ من خب راستش... به نظرم مسلمانهای واقعی شما هستید و تروریست ها با معیار قرآن مسلمان محسوب نمیشن و من اینو فهمیدم ممنون بابت توضیحاتت! نگاهم رو روی چهره ش چرخوندم اون هم از جواب دادن طفره میرفت پرسیدم: 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۰۳ و ۳۰۴ _منظورم اینه که نظرت راجع به خود اسلام و منطقش چیه؟ دستی به صورتش کشید: _راستش من... الان با قطعیت نمیتونم نظر بدم شاید لازم باشه یکم دیگه فکر کنم و بخونم _همینطوره _پس اشکالی نداره که یکم دیگه این کتابهات پیش من بمونن؟ _نه عزیزم گفتم که اونا رو بخشیدم به خودت اما اگر نخواستیشون میتونی بذاری توی کتابخونه لبخند کمرنگی زد: در طول هفته چندان هم رو نمیدیدیم اما متوجه درگیری های ذهنی کتایون و تغییرات جزئی اما ملموس ژانت میشدم و البته به رو نمی آوردم مثلا اینکه ژانت جدیدا کمی روی لباس پوشیدنش حساس شده و با وجودی که تابستون هنوز در جریانه لباس های بلند استفاده میکنه و حتما کلاه رو در دستور کار تیپش قرار میده در حالی که پارسال چنین چیزی در ظاهرش دیده نمیشد یا اینکه چند مدتیه کالباس که غذای مورد علاقه ش بوده توی یخچال دیده نمیشه! گاهی هم سوال هایی میپرسید که بر حدس‌هام صحه میگذاشت اما سعی میکردم دخالت نکنم روز سه شنبه آزمایشگاه رو با هماهنگی فاکتور گرفتم و از دانشگاه یکسر به خونه برگشتم تا مواد لازم برای جشنم رو مهیا کنم با حوصله هرچه تمامتر برنج رو آبکش کردم و خورشی که موادش دیشب آماده شده بود رو بار گذاشتم بلافاصله دوش گرفتم و بهترین لباسی که داشتم رو از کمد بیرون کشیدم شومیز گلبهی رنگ و شلوار کتان سفید دستی به موهام کشیدم و ادکلن جدیدم رو هم زدم برگشتم آشپزخانه و باز سرکی به غذاها کشیدم روی پا بند نبودم! ظرف شیرینی خوری کوچکی که داشتم رو روی میز گذاشتم و با شیرینی هایی که خریده بودم پر کردم لیوانها رو هم به تعداد با آبمیوه پر کردم و توی سینی روی میز گذاشتم حدس میزدم چیزی به اومدنشون نمونده و چیزی هم نگذشت که حدسم تبدیل به یقین شد برای بار نمیدونم چندم در حال تست کردن نمک خورش بودم که در باز شد و طبق معمول با هم وارد شدن ژانت با دیدنم سوتی زد: _چه خبره بالاخره ما این روی تو رو هم دیدیم لبخندی زدم: _سلام! تازه اینکه چیزی نیست ببین چی پختم براتون و با دست به قابلمه ها اشاره کردم کتایون کیفش رو روی کانتر گذاشت و ابروهاش بلند شد: _نه بابا چه خبره مگه؟ _عیده _عید؟! کدوم عید اینوقت سال فکری کرد و باز ابرو بلند کرد: _آها حتما یه عید دینیه وایسا ببینم کدوم... به چهره متفکرش خندیدم: _زیاد فسفر نسوزون ... ژانت سری تکون داد: _پس که اینطور حالا این یکی با بقیه چه فرقی داره؟ _امشب و فردا که روز عیده به شدت سفارش شده به اینکه بهترین لباسهاتون رو بپوشید بهترین هدیه ها رو بخرید و حتما دیگران رو مهمان کنید به غذا _چرا؟ _برای اینکه همه بفهمن شما خوشحالید! همه بدونن چه اتفاق مهمی افتاده اتفاقی که خدا بخاطرش دین رو تکمیل اعلام میکنه و تنها نسخه عملی شدن تمام تئوری ها و ایده های اسلامه راجع بهش که حرف زدیم ژانت سری تکون داد: _آره حالا کی حاضر میشه این غذا؟ _دیگه حاضره تقریبا یکم حواستون بهش باشه تا من نمازمو میخونم بعد میام میکشم بخوریم ....... بعد از شام دمنوش زعفرانی دم کردم و تلفنم رو توی دست گرفتم چند باری شماره رو گرفتم اما هنوز به بوق نرسیده قطع کردم ژانت با هدفون مشغول گوش کردن موسیقی بود ولی کتایون متوجه اضطرابم شد و کنارم روی مبل دونفره نشست: _چیه؟ به کی میخوای زنگ بزنی؟ _ها؟ هیچی میخوام زنگ بزنم واسه عید مبارکیوولی مثل هر سال سختمه کلا خیلی کم زنگ میزنم معمولا با مامانم حرف نمیزنم یعنی اون حرف نمیزنه! _به نظرم زیادی سخت میگیری! _میدونم ولی یه فاصله ای افتاده و به مرور زمان عادت شده یکم سخته شکستنش _زنگ بزن _بذار زنگ بزنم به رضوان احتمالا امشب پیش همن میگم گوشی رو بده بهشون اینجوری راحتترم ژانت که پچ پچ فارسی ما کنجکاوش کرده بود هدفون از روی گوش برداشت و به سمتمون اومد _چه خبره؟ همونطور که من شماره میگرفتم کتایون براش توضیح میداد دوبار زنگ زدم تا رضوان جواب داد با اشاره کتایون گوشی رو روی بلندگو تنظیم کردم: _الو سلام +سلام خوبی؟ عیدت مبارک _عید توام مبارک صدات ضعیف میاد چقد دور و برت شلوغه +جات خالی جمعمون جمعه تو چکار میکنی؟ آهی کشیدم: _ای منم هستم دیگه عمو زن عمو اینا داداشا خوبن؟ _خوبن الحمدلله _از بقیه چه خبر؟ آهسته تر گفت: _بقیه یعنی مامانت اینا؟ _زهرمار پاشو گوشی رو بده به رضا _وا خب زنگ بزن به خودش _کاری که گفتمو بکن _خب حالا! صبر کن رضا داداش بیا ضحی ست... رضا گوشی رو گرفت و صدای گرمش توی گوشی پیچید: _سلام آبجی عیدت مبارک با لبخند و زیر لب قربون صدقه اش رفتم و بعد صدا بلند کردم: _سلام داداش خوبی؟ عیدت مبارک.... چکارا میکنی؟ _خوبیم الحمدلله از احوال پرسیای زود به زود شما! _شرمنده بس که سرم شلوغه! 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۰۵ و ۳۰۶ _کی این درس تو تموم میشه برگردیی آرومتر گفت: _بخدا دل مامان و آقاجون واست یه ذره شده من که دیگه هیچی! بغضم رو آروم فرو دادم و گفتم: _یه دو ترمی مونده فعلا _خب چرا لج میکنی حالا کو تا این دو ترم تموم شه یه سر بیا و برگرد چند روزه! میدونی که پرواز طولانی واسه قلب بابا ضرر داره وگرنه ما می اومدیم! مثل همیشه ناچار شدم بحث رو عوض کنم: _ول کن این حرفا رو تو هنوزم دوماد نشدی؟ پسر سن و سالی ازت گذشته چکار داری میکنی من فکر میکردم وقتی برگردم بچه تم بتونم ببینم! خندید! مثل همیشه شیرین و خواهر کش: _این یعنی فوضولی موقوف دیگه؟ باشه مثل همیشه حرف حرف توئه اونی ام که کوتاه میاد من بزرگتری دیگه ولو یه دقیقه پر شده بودم از بغض بی هوا گفتم: _دورت بگردم گرفته گفت: _دور از جونت:ببین خودتم... نگذاشتم ادامه بده: _داداش بی زحمت گوشی رو بده آقاجون _چشم فوضولی موقوف! پشت تلفن صدای حرف زدنش با بابا می اومد و من باز آماده گریه میشدم دست خودم نبود که تا صداش رو میشنیدم اشکهام سرازیر میشد بالاخره صدای مهربون و محکمش توی گوشی پیچید: _سلام باباجون خوبی؟ عیدت مبارک پشت هم نفس عمیق کشیدم تا گریه رو مهار کنم اما نمیشد: _سلام حاج آقا دورت بگردم الهی عیدت مبارک _دور از جونت بابا ترک وطن کردی؟ نمیخوای قبل مردن بیای باباتو ببینی؟ گریه بی صدام شدت گرفت هیچ حواسم به بچه ها نبود: _بابا این چه حرفیه ان شاالله هزار سال زنده باشی _اینا که تعارفه بابا جون شاید تا سال دیگه عمر من به دنیا نبود نمیخوای برگردی یه سر بهمون بزنی؟ با پشت دست اشکهام رو گرفتم: _این چه حرفیه شما که بهتر میدونید من چقدر دلتنگتونم ولی دیگه چیزی نمونده تا آخر زمستون تمومه ان شاالله _باشه ما که اینهمه تحمل کردیم اگر عمر کفاف داد شیش ماه دیگه ام روش _الهی من دورت بگردم مواظب خودتون باشید بابا میشه گوشی رو بدید به... مامان؟! _باشه بابا مواظب خودت باش از من خداحافظ _خداحافظتون نگاهم برگشت سمت بچه ها که با بهت تماشام میکردن و صورتم رو پاک کردم تا صدای سلام محکم و کوتاه مامان توی تلفن پیچید از هیجان قیام کردم! بچه ها هم به تبعیت از من به سختی گفتم: _سلام عیدتون مبارک _عید تو هم مبارک خوبی؟ خوشحال از همین احوال پرسی کوتاه گفتم: _ممنون خوبم شما خوبید؟ _خوبیم الحمدلله نمیدونستم دیگه چی بگم ناچار پرسیدم: _اون ادکلنی که فرستادم:راضی بودید ازش؟ _آره ولی حالا واجب نبود تو خرج بیفتی! _خواهش میکنم دستمم درد نمیکنه! _خیلی خب دستت درد نکنه شارژت تموم نشه ناامید از بی حوصلگیش گفتم: _نه تموم نمیشه مواظب خودتون باشید فعلا خداحافظ _خداحافظ گوشی رو قطع کردم و سر جام نشستم ژانت فوری گفت: _اه هیچی نفهمیدم! با همون حال گرفته زدم زیر خنده: _همون بهتر که نفهمیدی! کتایون فوری گفت: _جدی جدی مامانت اصلا نگفت کی میای و اینا! _نه بابا همین سلام علیکشم به افتخار عید بود! _چرا آخه؟ تا کی میخواد قهر بمونه؟ _قهر که نیست سرسنگینه مامانمم مثل خودم یکم مغروره نمیتونه آشتی کنه! _خب تو پیش قدم شو که اینهمه ادعات میشه هی هم اخلاق در خانواده به من درس میدادی! _من که پیش قدم میشم اما تزم این بود که یه مدت دور شم تا آبا از آسیاب بیفته بعد برم از دلش دربیارم ولی انگار این دوریه اوضاع رو بدتر کرده از یه طرفم میبینی بابام دلتنگه گیر کردم _خب یه سر برو ایران ببینشون _میبینی که چه وضعی دارم یه روز مرخصی رو هم به زور میگیرم این ترم و ترم بعدی خیلی فشرده ست باید خوب بخونم بلکه تموم بشه بتونم برگردم ولی واسه برگشتنم استرس دارم نمیدونم بعدش چی میشه هم دلم تنگ شده هم دوری نامانوسم کرده! حالا فعلا لازم نیست غصه شو بخوریم شیش ماهی وقت دارم خودمو آماده کنم دمنوش زعفران دم کردم برم بریزم بخوریم! ........ روی مبل تک نفره پذیرایی مشغول تایپ گزارش کار روز جمعه بودم که ژانت با فاصله کنارم روی مبل بغلی نشست: _امروز دانشگاه نرفته بودی؟! _نه چهار شنبه ها کلاس ندارم این ترم چطور؟! +هیچی همینجوری میگم ممنون بابت غذای دیشب خیلی خوشمزه بود اسمش چی بود؟! +قیمه دیگه البته بابت غذا از من نباید تشکر کنی از صاحب سفره باید تشکر کنی البته اگر دلت میخواد که تشکر کنی! +منظورت چیه؟ چشم از صفحه لپ تاپ گرفتم: _من اون غذا رو به نیت پخته بودم و نذر بود برای امام علی پس غذا متعلق به ایشونه اگر ایشون نبود دیشب غذا نمیپختم پس درواقع غذای دیشب رو مهمون ایشون بودی حالا اگه دلت میخواد تشکر کن! انگار سر حرفی که روی دلش بود خوب باز شده بود که فوری گفت: _تو حرفای جدیدی میزنی ضحی اصلا گیجم کردی هیچوقت تابحال چنین چیزایی نشنیده بودم! توی این مدت کلی حرف منطقی و... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۰۷ و ۳۰۸ _کلی حرف منطقی و استدلال درباره اسلام شنیدم که نمیتونم نادیده بگیرمشون ولی... از همه عجیب تر همین اعتقاد به وجود امامه و حاضر بودنش درکش خیلی سخته! نگاه گذرایی به چهره در هم و آشفته ش انداختم: _ولی تو حتی خودت گفتی که حسش میکنی! +اره من گفتم ولی احساسات میتونن توهم باشن _ولی به نظر من احساسات و توهمات به کمک عقل کاملا قابل تشخیص هستن درسته که عقلانیت و منطق مهمترین دلایل پذیرش هر چیزی هستن اما از احساسات حقیقی هم نباید غافل شد یادته روز اول چی گفتم؟ گفتم برای پذیرش یک تفکر منطق لازمه ولی کافی نیست محبت، عامل محرک و تدوام دهنده ست خودت هم الان اعتراف کردی که من از منطق و استدلال اسلام کم نگفتم من تمام منطق ولایت رو، که کامل ترین منطق در توجیه هدف خلقته براتون کامل شرح دادم من شیش ماهه دارم با زبان استدلال حرف میزنم و حالا که میگم این محبت ناب رو تجربه کن به نظر تو این احساسات زدگیه؟! این مکتب هم در استدلال در اوجه و هم در محبت نفس عمیقی کشید و کمی سرش رو خاروند: _من میخوام بیشتر آشنا بشم تموم اون رفرنس هایی که داده بودی، سندهای تاریخی، مستندها کتابها همه رو چک کردم ولی الان بقول تو دلم دلگرمی میخواد که هست ولی... یکم غریب و جدیده دلم میخواد باورش کنم اما حس میکنم به زمان احتیاج دارم دستش رو گرفتم: _عزیزم من هیچ جبری بهت ندارم من فقط جواب سوالهات رو میدم اینکه تو چه نتیجه ای میگیری کاملا به خودت مربوطه +میدونم ممنون که جواب میدی نگاهی به تصویر زمینه صفحه لپ تاپم انداخت و چند ثانیه ای بهش خیره شد: _اینجا کجاست؟! یه بنای تاریخیه؟! نگاهم برگشت روی لپ تاپ و لبخندی زدم: _یه جورایی بارگاهه... مزار ما بهش میگیم حرم +مزار کی؟! کجاست؟ _مزار امام علی توی نجف یکی از شهرهای عراق* دوباره نگاهش برگشت روی لپ تاپ ناباور لب زد: _بازهم علی! دوباره چشم دوخت به من: _چرا جدیدا اینهمه نشانه ازش میبینم شاید ذهنم حساس شده! سری تکون دادم: _چی بگم میترسم یه چیزی بگم و به احساسات زدگی متهم بشم! لپ تاپ رو روی مبل گذاشتم و بلند شدم: _چای میخوری؟! سری تکون داد و لپ تاپ رو برداشت و روی پاش گذاشت: _عکس دیگه ای هم از مزارش داری؟! کاش میتونستم اونجا رو ببینم و چند تا عکس خوب بگیرم چند ثانیه نگاهش کردم ندانسته چه دعای قشنگی کرد دلش خواست باشه! همونطور که دل من سالهاست این خواهش رو به دوش میکشه... همونطور که پا به آشپزخانه میگذاشتم جوابش رو دادم: _اره دارم برو توی درایو D پوشه اول... پوشه ها اونجا شماره بندی یک تا هفت داره پوشه شماره ۳ رو باز کن همش عکسای حرم امیرالمومنینه مشغول همرنگ کردن چای درون استکانها بودم که کلید وارد قفل شد و در روی پاشنه چرخید کتایون کلافه و آفتاب زده وارد شد و سوئیچش رو روی کانتر انداخت: _سلام ژانت هیچ معلوم هست کجایی؟ کلی جلوی محل کارت منتظرت شدم اینهمه زنگ زدم جوابم که نمیدی! هینی کشید: _ببخشید کتی یادم رفت بهت پیام بدم که دنبالم نیای! امروز رو مرخصی گرفتم زودتر اومدم گوشیمم تو اتاقه بالاخره فرصت شد جواب سلامش رو بدم و همونطور که استکان سوم رو برمیداشتم تا پر کنم به مکالماتشون گوش میدادم کتایون_خب چرا زودتر برگشتی؟! ژانت با من و من جواب داد: _خب خواستم استراحت کنم من کلی مرخصی ساعتی طلبکارم! کتایون که قانع نشده بود کنجکاو قدمی به جلو برداشت: _توی لپ تاپ ضحی دنبال چی میگردی؟! ژانت لپ تاپ رو جمع کرد به سمت خودش: _هیچی ازش خواستم چند تا عکس بهم نشون بده همین! +خب چه عکسی؟! احساس کردم ژانت برای توضیح دادن کمی معذبه برای همین به موقع و با سینی چای وارد پذیرایی شدم: _بابا بیا برو لباس عوض کن دست و روتو بشور بیا چای بخور وایسادی به سین جین! بجمب چای یخ میشه... کتایون بعد از نگاهی نسبتا طولانی راه افتاد سمت سرویس من هم کنار ژانت نشستم و سینی رو روی میز گذاشتم: _خب ببینم کجایی؟! صفحه لپ تاپ رو به طرفم گرفت: _ببین این عکسا خیلی ام با کیفیت نیستن کاش میشد چند تا عکس با کیفیت تر نشونم بدی _این عکسا همشون اینترنتی ان من خودم عکسی از اینجا ندارم یعنی گرفتما؛ ولی نه چندان با کیفیت با ذوق مضاعفی گفت: +مگه تو تابحال رفتی به اونجا؟! آهی کشیدم: _خیلی سال پیش +خب... چجور جاییه؟! _آرامش محض اونجا خیلی آرومی انگار خونه پدرته انگار که نه... واقعا خونه ی پدرته + ... پس تو هم حسّش میکنی! _چی رو؟ +حس پدرانگی این شخصیت به من حس پدرانگی میده _اینکه فقط حس نیست امام واقعا پدره برای امت _ولی من که جزئی از امت شما نیستم پس چرا این حس رو دارم +امام پدر کائناته حتی سنگ و چوب و خاک‌! چه برسه به آدمها قبل از اینکه جمله بعدی رد و بدل بشه کتایون... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۰۹ و ۳۱۰ کتایون سر رسید و موضوع به چای عصرونه معطوف شد تا پرونده احساسات جدید و لطیف ژانت فعلا مسکوت باقی بمونه اما این احساس ادامه داشت و روزهای متمادی هردیدار ما صرف پاسخ به سوالات جدید تحقیقی یا معرفتی ژانت میشد هم براش خوشحال بودم و هم نگران مدام سفارش میکردم شتابزده عمل نکنه و تاجایی که میتونه تامل کنه اما واکنش کتایون از همه جالبتر بود سکوت... و سکوت!... و سکوت!!.... ** دستی به پیراهن بلند و مشکی رنگم کشیدم و از کمد بیرونش کشیدم با روسری حریر همرنگش روی تخت انداختمش و به دنبال اتو سراغ کمد کوچیک زیر میزم رفتم ژانت همونطور دست به سینه دم در اتاق ایستاده بود و سوالهاش رو میپرسید: _گفتی دقیقا کی شروع میشه؟! اتو رو بیرون کشیدم و به برق زدم: _فردا شب شب اوله روی تخت نشستم و چون میز اتو نداشتم بالشم رو با ملحفه نزدیک کشیدم پیراهن رو روش انداختم و مشغول اتو کردن شدم روی تک صندلی پشت میز نشست: _خب تو که اوندفعه گفتی روز دهم محرم روز عاشوراست پس چرا از روز اول شروع میکنید به عزاداری؟! +خب این یک سنته ائمه ما اینطور عزاداری میکردن و ما هم به تاسی از اونها همین کار رو میکنیم _خب چرا اینکارو میکردن؟! _روایاتی هست که میگه قلب امام زمان در عزای این واقعه از شب اول غمگین میشه و به تاسی از اون ما هم تحت تاثیر قرار میگیریم قبلا هم گفته بودم که قلب امام زمان نسبت به قلوب مومنین مثل قطب مغناطیسیه که مدار ایجاد میکنه و به هر چیز توجه کنه قلوب مومنین هم بهش توجه پیدا میکنه ولی شاید یکی از فلسفه هاش هم این باشه که ما باید قبل از رسیدن اون روز عزاداری کنیم که بفهمیم باید قبل از رسیدن به حادثه ای شبیه عاشورا کاری کرد پیراهن رو به چوب زدم و بجاش روسری رو روی بالش پهن کردم کتایون ماگ بدست توی درگاه در ایستاد: _شما بحث کردنتون تمومی نداره؟! بابا حوصله م سر رفت! مثل همیشه با بی تفاوتی تلاش میکرد بحث رو متوقف کنه انگار شنیدن این حرفها رو دوست نداشت مثل همیشه به روی خودم نیاوردم: _باز تنها تنها؟! دستت مو برمیداره دو تا فنجونم واسه ما بریزی؟! _غر نزن ننجون کافی رو کانتره آبجوشم که تو چای ساز هست... خب پاشو بریز بخور! بابا یکمم با من حرف بزنید! مثلا اومدم هم خونه شما شدم که از تنهایی دربیام صبح تا شب بحثو کش میدید و تو سر و کله ی هم میزنید! پس کی تموم میشه ابن بحث دامنه دار شما؟! ژانت متعجب رو به کتی گفت: _واقعا عجیبه که تو هیچ کنجکاوی نسبت به دونستن بیشتر نداری! +ژانت واقعا دل خجسته ای داری بیا برو بگیر بخواب تو کی تا این وقت شب بیدار بودی؟! نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت: _خب خوابم نمیاد! میگم ضحی تو گفتی چند شب دیگه میری به مسجد نیویورک درسته؟! +آره چطور؟! _خب گفتم اگر اشکالی نداره..منم همراهت بیام چشمهای کتایون گرد شد از تعجب: _بری مسجد؟! چی میگی واسه خودت؟! _مگه چیه خب میخوام ببینم چجور جاییه و توش چکار میکنن میخوام ببینم مسلمونها چطور دعا میکنن و عزاداری چه شکلیه مگه ایرادی داره؟! لبخندی زدم: _نه عزیزم چه ایرادی داره با ذوق گفت: _یعنی میتونم بیام؟! _اره... چرا نتونی کتایون پرسید: _مگه غیر مسلمان میتونه وارد مسجد بشه؟! _جز کافر و مشرک بقیه میتونن وارد مسجد بشن یعنی همه پیروان ادیان الهی ژانت با حسرت گفت: _یعنی کتی نمیتونه بیاد؟! کتایون مثل انبار باروت شعله کشید: _ژانت چرا من هرچی میگم تو حرف خودتو میزنی؟! من خدا رو نفی نمیکنم فقط شک دارم همین! شونه بالا انداخت: _خب چه فرقی میکنه _خیلی فرق میکنه بعدم حالا کی خواست بیاد که براش مهم باشه راهش میدن یا نه! همونطور شعله ور از اتاق خارج شد و من بلند و با خنده گفتم: _البته ژانت کسانی مثل کتایون کافر محسوب نمیشن چون در کلام تصدیقش نمیکنن و اگر بخوان میتونن وارد این اماکن بشن اما به هر حال کتی که همچین قصدی نداره پس بحث کردن هم درباره ش بی مورده! به بحث خودمون برسیم بهتره ....... جلوی آینه روسریم رو روی سر تنظیم میکردم و گوشه چشمی هم به ژانت که با روسری مشکی رنگی که بهش داده بودم کلنجار میرفت داشتم کتایون نگاهش رو از کتابی که مشغول مطالعه اش بود گرفت و به تصویر در حال تلاش ژانت توی آینه داد: _آفرین خانجون خوبی شدی! واقعا نمیفهممت ژانت! چجوری میتونی بری به جایی که تو رو همینطوری که هستی قبول نداره و مجبورت میکنه تغییر شکل بدی! ژانت به طرف کتی برگشت: _به نظر من که کاملا منطقیه که یک جا آداب خاص خودش رو داشته باشه و آدمها ملزم به رعایتش باشن و این تحمیل نیست همونطور که خیلی از مشاغل یونیفرم دارن اتفاقا به نظر من این کار معقولیه کمک میکنه تمام حواس و تمرکز انسان معطوف دعا و نیایش بشه بهرحال.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۱۱ و ۳۱۲ _ بهرحال مسجد جاییه که مردم برای دعا به اونجا میرن نه چیز دیگه! یک قدم به سمت ژانت برداشتم و صورتش رو به طرف خودم چرخوندم همونطور که روسریش رو با گیره های توی دستم محکم میکردم لبخندی زدم: _درسته! لبخندی زد و به خودش توی آینه خیره شد: _به نظرت بهم میاد؟! +به نظر من به تو خیلی میاد ولی درکل اینکه حجاب بهت بیاد یا نیاد اونقدر موضوعیت نداره همیشه ظاهر جدید تا مدتی نامانوسه ولی بعد طوری بهش عادت میکنی که انگار از ابتدا همین بوده تجربتا میگم! کتایون متعجب گفت: _یعنی ژانت واقعا روت میشه با این ظاهر تو خیابون راه بری؟! _آره پس ضحی چطور میتونه؟ وقتی اون میتونه حتما منم میتونم زیر لب غر زد: _ولی کاش اینجا هم یه کشور مسلمون بود و همه حجاب داشتن اینجوری راحتتر بود! +البته که اینجوری راحتتره ولی یادت نره درباره توان روحی تحمل سرزنش چی گفتم اینم یه چالشه که فرصت رشد فراهم میکنه پس چندان بدم نیست همیشه نیمه پر لیوان رو ببین با من تکرار کرد: _زاویه دید خیلی مهمه و بعد لبخند زد جلوی آینه چرخی زد و دستی به پیراهنش کشید: _به نظرت کوتاه نیست؟ و نگاهی به پیراهن من انداخت گفتم: _نه خیلی...خوبه... _پس بریم؟! سر تکون دادم که کتایون از جاش بلند شد سوالی نگاهش کردیم و اون رو به ژانت جواب داد: _تو مغزت از کار افتاده ولی مغز من هنوز کار میکنه! با این قیافه کجا میخواید برید این وقت شب باور کن پلیس دستگیرتون میکنه به عنوان تروریست! سوییچش رو از روی جا سوییچی برداشت: _میرسونمتون دم در منتظر میشم تا برگردید سوییشرتش رو پوشید و کتابش رو هم برداشت ژانت شاکی گفت: _نخیر زنای داعشی روبنده دارن ولی ما نداریم مگر اینکه مریض باشن و بیخود بهمون گیر بدن! مگه لباس مشکی پوشیدن جرمه؟! با ته خنده ای از کل کل جذابشون رو به کتی گفتم: _راضی به زحمت نیستیم مادمازل فکر کردی اینوقت شب تا اونجا پیاده میریم؟! خب تاکسی میگیریم دیگه _خب ماشین که هست تنها بمونم خونه چکار بذار بیام یکم عادی سازی کنم براتون‌! ....... توی ماشین کتایون مدام به ژانت اعتراض میکرد اما ژانت اعتنا نمیکرد از اون که ناامید شد رو به من توپید: _این بچه یتیمو بردی جایی که اشکشو دربیارن؟! مریضی تو؟! ژانت با همون صدای گرفته نالید: _فارسی حرف نزنید‌! لبخندم رو خوردم و گفتم: _بابا مگه من گفتم بیاد خودت که شاهد بودی خودش خواست بعدم چرا لوس بازی درمیاری! گریه تا حالا کی رو کشته؟! من به اندازه موهای سرت این روضه ها رو شنیدم و گریه کردم میبینی که صحیح و سالم در خدمتتم ژانت بینیش رو بالا کشید: _کتی اذیتش نکن من خودم باهاش رفتم اتفاقا امشب خیلی حالم خوب شد تا حالا با گریه انقدر سبک نشده بودم کاش تو هم اومده بودی و میدیدی چه حس خوبی داره پوزخندی زد: _حتما سومین شبی بود که زحمت میکشید و ما رو تا مسجد میرسوند و یک ساعتی دم در توی ماشین منتظر میشد تا برگردیم من هم اصراری به تغییر وضعیت نداشتم اما ژانت که انگار چیزهای جدیدی میدید و دلش میخواست دوستش رو هم وارد دنیای ناشناخته ها کنه مدام و به هر طریق بهش اصرار میکرد یک شب همراه ما به مسجد بیاد اما کتایون زیر بار نمیرفت ژانت دوباره سکوت ماشین رو شکست: _کتایون تو بی مورد سرزنشم میکنی امشب اونجا درباره یه بچه ی کوچیک حرف میزدن که چطور کشته شده خب معلومه که با شنیدنش آدم گریه میکنه تو هم اگر بودی حتما گریه ت میگرفت _خب آدم چرا باید حتما بشنوه؟! چرا باید بره جایی که اشکش رو دربیارن؟! مگه خودمون تو این دنیا کم مصیبت داریم که یکمم بابت مصائب تاریخ گریه کنیم؟ گفتم: _خیلی حقایق تلخن و شاید اشکمون رو در بیارن اما ما از دونستنشون فرار نمیکنیم چون مهمن و باید بدونیم این از اون دست آگاهی هاست ما بی دلیل خودمون رو شکنجه نمیکنیم این گریه کلی حکمت داره فکر میکنم قبلا راجع بهش حرف زدیم حالا اگر میخوای خودتو بزنی به اون راه راحت باش! ژانت سرش رو جلو آورد و بین صندلی من و کتی نگه داشت: _کتایون بیا یه شب با ما بیا باور کن یه تجربه متفاوته اینو از من قبول کن! خیلی جای خاصیه به تجربه ش می ارزه مگه میخوای چکار کنی تهش یه روسری سرت میکنی دیگه یه شبه همش! تا چیزی رو تجربه نکنی که نمیتونی ما رو سرزنش کنی جواب کتایون سکوت بود و سکوت... آروم به ژانت اشاره کردم اصرار نکنه و با اشاره به ظرف های نذری روی صندلی عقب بحث رو عوض کردم: _امشب مسجد نذری داشت یعنی از امشب تا شب عاشورا نذری دارن ببخشید که نتونستم برات غذا بگیرم ولی همینو سه تایی میخوریم به نظرم کافیه ژانت هم سر تکون داد: _آره من الان دیدم توش پر برنج و همون غذایی که _قیمه _آره همونه خیلی زیاده یه دونه ش برای یه نفر اونم شام! باهم میخوریم 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۱۳ و ۳۱۴ کتایون بی اونکه چشم از جلو بگیره بی تفاوت گفت: _لازم نیست خونه کنسرو داریم اگر غذای گرم بخوام میخرم خودم ژانت دلخور گفت: _پولتو به رخ ما نکش کسی نگفت نمیتونی غذا بخری‌‌! کتایون مثل همیشه نگران دلخوری ژانت از آینه نگاهی بهش انداخت: _چه ربطی داره دیوونه _همش خودتو لوس میکنی میگم این غذا زیاده دیگه! بی نمک... _خیلی خب بابا یکم میخورم بی خیال! فوری ام قاطی میکنه واسه آدم! لبخند محوی زدم و نگاهم رو به خیابان نم خورده دادم باز پاییز زود شروع شد! ***** ضربه ای به در سرویس خورده شد و بعد صدای بم ژانت از پشت در رسید: _بجمب دیگه دیر شد الان شروع میشه‌!! _دارم وضو میگیرم الان میام در رو باز کردم و خارج شدم ژانت آماده و منتظر روی تک مبل نشسته بود: _بجمب دیگه! لبخندی زدم: _باشه بابا امشب مراسم طولانی تره نگران نباش نگاهش رو به تصویرم توی آینه داد و با حسرت گفت: _واقعا امشب شب آخره؟! _امشب شب عاشوراست یعنی شب شهادت و فردا روز عاشورا احتمالا مسجد فردا شب رو هم مراسم بگیره ولی بعدش رو دیگه بعید میدونم سری تکون داد و رو به کتایون که غرق سکوت و تفکر با سوییچش بازی میکرد دست تکون داد: _کتی میشنوی؟! امشب شب آخره ها‌! مطمئنی نمیای؟ با یک دم عمیق سر بلند کرد: _ها؟! چی گفتی؟! ژانت با گردن کج دوباره جملاتش رو تکرار کرد سری به نشانه نمیدانم تکان داد: _بدم نمیاد بیام ببینم اونجا چکار میکنن! به قول تو تجربه اس دیگه اگر حجاب اجباری نبود می اومدم دوباره با اشاره به ژانت فهماندم اصرار نکنه و گفتم: _خب بریم؟! از جاش بلند شد: _آره بریم قبل از اینکه از در خارج بشیم دل ژانت طاقت نیاورد و یکبار دیگه خواهش کرد: _حالا اگر یه شب روسری سرت کنی مگه چی میشه؟! دلم میخواد امشب با ما بیای کتایون که انگار کنجکاوی امانش رو بریده بود و دنبال جایی میگشت تا بار تصمیمش رو زمین بگذاره فوری گفت: _فقط بخاطر تو ژانت! بعد رو به من گفت: _حتما باید روسری باشه؟! نمیشه کلاه سر کنم؟! نگاهی به پالتوی چرم قهوه ای نسبتا بلند و شالوار جینش انداختم انداختم: _کلاه که... نه... البته بخاطر خودت میگم زیادی متفاوت باشی اذیت میشی میخوای یه شال بهت بدم همینجوری سر کن سر تکون داد: _آره از روسری بهتره دوباره به اتاق برگشتم و شال مشکی بافتی براش آوردم شال رو دور گردنش انداخت و از در بیرون رفت ....... ماشین رو همون جای همیشگی پارک کرد و اینبار هر سه پیاده شدیم با اکراه شال رو روی سرش کشید و به طرف در ورودی راه افتادیم همین که از در رد شدیم بوی اسپند به مشاممون خورد و ژانت با بهت گفت: _چقدرررر امشب شلوغه! _امشب مهمترین شبه حیاط مسجد پر از آدمهایی بود که همه با لباس یک دست مشکی دسته دسته به کارهای مختلف مشغول بودن صحنه جالبی بود اینکه محبت به یک نفر اینهمه انسان رو روزها درگیر خودش کنه تا برای کسانی که نمیشناسن، غذا آماده کنن و به خدمت مشغول باشن کمی جلوتر قدم برداشتم و جلوی تکیه چای ایستادم دو لیوان چای با لیوان کاغذی برداشتم و به طرفشون برگشتم هر دو چای رو گرفتن و یکی هم برای خودم برداشتم تشکری از جوان کم سن و سالی که چای میریخت کردم و به قدم زدن به سمت داخل ساختمان مسجد ادامه دادیم نگاه ژانت روی کتیبه های دیوار میچرخید که چشمش به پرده بزرگ و جدیدی خورد که قبلا ندیده بود و مثل همیشه پرسید: روی اون چی نوشته؟! _نوشته "هل من ناصرٍ ینصرنی؟!" _خب یعنی چی؟! _این جمله امام حسینه یعنی "آیا کسی هست که مرا یاری کند؟!" این جمله رو امام رو به تاریخ گفته _خب ما چطور میتونیم بهش کمک کنیم؟! _ما الان داریم بهش کمک میکنیم در حد توانمون چشمهاش گرد شد و من باز توضیح دادم: _عزاداری برای امام یه کمکیه که از ما برمیاد چون هدفی که ایشون داشت برای ما محقق میشه؛ یادته که گفتم امام حسین علیه‌السلام یک مکتب انسان سازی بنا کرده با این حرکت که انسانها رو رشد بده خب ما الان وارد این مکتب شدیم و از طرفی با پیوستن به این خیل عزاداران در ایجاد اون موج خبری اجتماعی که منجر به افزایش آگاهی عمومی میشه هم سهیم میشیم به زعم خودمون اینکه آدمها از خودشون بپرسن اینا برای چی اینجا جمع شدن و چیکار میکنن؟ و بعد بیان و ببینن و بشناسن همونطور که برای خودت جالب شد لبخندی زد: _چه جالب! وارد قسمت بانوان مسجد شدیم و جایی کنج دیوار سه نفره به ردیف نشستیم ژانت دستی به ریشه های کتیبه ای که بالای سرش نصب بود کشید و گفت: _اینو خیلی دوست دارم خیلی خوشرنگه نگاهی بهش انداختم: _ این پرچم روی قبر امامه با تعجب نگاهش بین من و پرچم چرخید توضیح دادم: _چون شرایط زیارت برای همه فراهم نیست هر ساله پرچمی که روی سنگ قبر ائمه در حرمشون.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۱۵ و ۳۱۶ _ روی سنگ قبر ائمه در حرمشون کشیده میشه رو تعویض میکنن و پرچم قبلی رو به جاهای مختلف میبرن یا هدیه میدن این پرچمم اومده اینجا نگاهش دوباره روی پرچم ثابت موند: _یعنی این قبلا روی قبر امام حسین بوده؟ توی کربلا؟! _آره کتایون لبخند محوی زد و آهسته گفت: _خیلی عجیبه این کارتون واقعا حالا یه پرچم قبلا یه جایی بوده مگه چیزی از اونجا با خودش حمل میکنه که زیارتش میکنید؟! اونم بعد چند سال‌!! _یادگاری میدونی چیه؟ وقتی کسی رو دوست داری هر چیزی که از اون بهت برسه رو هم دوست داری حتی اگر یک قرابت هرچقدر کوچیک داشته باشه مهم نیس سنگ مزار چی داره یا این پرچم الان از اون سنگ چی به همراه داره مهم اینه که من عاشق حسینم و این پرچم منسوب به اونه و حداقل یکبار به مزارش نزدیک شده فکر کن الان یه یادگاری از مادرت داشتی که از همون زمان تولدت اینجا جا مونده بود مثلا یه پیراهن خب مادرت ۲۵ سال پیش اون پیراهن رو تن کرده الان که دیگه نه بوی مادرت رو داره و نه حضور مادرت رو باعث میشه نگهش میداشتی یانه؟! تازه ما اعتقاد داریم همین نزدیکی به مزار امام و حرم کلی اثرات معنوی داره ولی سطحی ترین درک ازش همون بود که گفتم که کاملا هم قابل لمسه اینو ژانت که توی دلش محبتی نسبت به اون آقا داره حس کرد دیدی چی پرسید؟ گفت یعنی این یه روزی به مزار امام حسین علیه‌السلام نزدیک بوده؟! عشق به حسین(ع) محدود به ادیان و فرق نیست هر کسی ازش بشنوه و بی غرض بهش نگاه کنه عاشقش میشه نگاهم به ژانت افتاد که بی صدا به این تنها داشته از حبیبش دست میکشید و انگار در دل با صاحب این عُلقه حرف میزد اونقدر غرق بود که اینبار حتی به فارسی حرف زدن ما اعتراضی نکرد! ....... چراغها روشن شد و مثل همیشه با دست اشک از صورتم گرفتم ژانت با چشم توی صورت کتایون گشت و رد اشک رو پیدا کرد و بعد پیروزمندانه لبخند زد: _دیدی گفتم تو هم گریه میکنی‌! _حالا چیه انگار چه کشفی کرده خب معلومه دو ساعت تمام اینطور سوزناک از درد و رنج یه عده میگه سنگ که نیستم معلومه گریه م میگیره! دستی به چشمهام کشیدم: _ولی همین رقت قلب هم غنیمته گناه قلب رو سخت میکنه من خوب یادمه سالهایی رو که تمام ده شب محرم حتی یک قطره اشک هم از چشمم نمی افتاد انگار سنگ شده بودم! اشک هم یه رزقه یه رزق پر از راز میگن لحظه ای که بر مصیبت امام حسین اشک میریزی لحظه ایه که به تو توجه میکنه! دستی که ظرف نذری رو مقابلم گذاشت فرصت ادای جمله بعدی رو ازم گرفت نگاهم به چهره ملیح دختر نوجوانی که به نظر اندونزیایی الاصل می اومد افتاد و با لبخند تشکر کردم ژانت آروم پرسید: _من هنوز نمیفهمم واقعا لازم نیست ما هیچ پولی بابت این غذها بدیم؟! لبخندم در اومد: _نه عزیزم نذری رایگانه تو میتونی مثلا کمک کنی به تهیه نذری ولی کسی پولی معادل غذا ازت نمیگیره میبینی که ما اینهمه شب غذا گرفتیم و کسی پولی ازمون نگرفت _پس پول اینهمه غذا از کجا میاد؟ _عمدتا مردمیه مردم با سهم های کم و زیاد کمک میکنن و این غذاها پخته میشه و یه بخشیش به عزادارها و یه بخشیش هم به نیازمندا داده میشه نگاهش رو به ظرف غذا داد و آروم زیر لب گفت: _چقدر قشنگ همه با هم کمک میکنن و غذا درست میکنن و به بقیه میدن مثل یه خانواده چقدر آدم از بودن تو این فضاها لذت میبره و دیگه احساس تنهایی نمیکنه به همه غذا میدن؟ بدون هیچ شرطی؟ _میبینی که خود ما الان نمونه بارز طیف های مختلفیم اصلا کسی اینجا از تو پرسید مسلمانی یا نه؟! نگاهش رو از من گرفت و به کتایون که ساکت و صامت به ظرف خیره شده بود داد: _تو فکری؟! _نه چیزی نیست بریم؟! سر تکون دادم: _بریم! توی راه برگشت از کتایون پرسیدم: _به چی فکر میکردی؟! _من؟! _آره دیگه پس کی؟ _داشتم فکر میکردم چطور شد که اومدم همچین جایی راستی یه سوال چطور انقدر عمیق از مصیبتهای یک اتفاق نقل میکنید و با این شدت گریه میکنید و بعد که تموم میشه انگار نه انگار خیلی عادی پا میشید میرید خونه هاتون؟! _خودت که دیدی این غم غمی نیست که روی دل بمونه این دیگه از اسراره که چطور سبک میشه اما میشه به محضی که مراسم عزاداری تموم میشه انگار برعکس بجای اندوه یه بهجت خاصی وجودت رو میگیره این گریه از اون گریه های کرخت کننده و سردردآور نیست واقعا حالت رو خوب میکنه جنسش فرق داره با گریه ناشی از حسرت یا درد خودتم امشب دیدی که با وجودی که عمیق ترین درد های انسانی به تصویر کشیده شد و شنیدیم بعدش اثری از اون تکدر تو وجودمون نموند و الان حالمون خوبه انگار اون غم فقط مال همون لحظه ست که تو اشک بریزی و ارتباط برقرار بشه نمیخوان که اذیتت کنن! _ارتباط؟! _آره دیگه پس چرا میایم اینجا برای مصائب یکی دیگه گریه میکنیم؟ میخوایم.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۳۱۷ و ۳۱۸ _....میخوایم باهاش ارتباط بگیریم! _چرا؟ _چون اون "باب الله الواسعه" ست ما رو راحت به خدا میرسونه چراغ هدایته کار امام همینه دیگه سری تکون داد و با سکوتش ختم جلسه رو اعلام کرد! ........ روزهای آخر تابستان بود و اولین روز تعطیل بعد از شبهای عزاداری؛ ژانت کنارم نشسته بود و گوشیش رو با کابل به لپ تاپم متصل کرده بود تند تند تمام محتویات پوشه عکسهای حرم و نوحه ها رو از لپتاپ توی گوشیش کپی میکرد و درباره هر کدوم سوالاتی میپرسید کتایون هم بی‌حوصله کافی میکسش رو میخورد و اطلس مصورش رو ورق میزد انگار فقط محض رفع بیکاری! ژانت برای بار دهم در دقیقه صدام کرد سرم رو از روی جزوه بلند کردم: _جانم؟ _اینجا چرا انقدر خاصه؟! حتی توی عکس هم یه حس خاصی به آدم القا میکنه جدا از اینکه طراحی و معماری خیلی جذابی داره، یه خیره کنندگی خاصی هم داره! لبخندی زدم: _تو که میدونی جواب من چیه چرا میپرسی‌! اینجا خاص ترین جای دنیاست مهمترین اتفاق هستی اینجا افتاده مدفن یکی از خاص ترین آدمای دنیاست! میخواستی هیچ جذابیتی نداشته باشه؟! لبش رو به دندون گرفت و بی دلیل دستش رو توی موهاش چرخوند دنبال چیزی بود که پیدا نمیکرد یقین... دوباره پرسید: _تو گفتی قبلا رفتی اینجا؟! _آره یه بار خیلی سال پیش پونزده سالم بود اونموقع ها پدرم اینا چند سال یه بار میرفتن ولی بچه ها رو نمیبردن دیگه پونزده سالمون که شد بردنمون بعدشم دیگه من اصراری به رفتن نکردم! _چرا؟ سفر قبلی خوش نگذشته بود؟! _چرا یه تجربه غیر قابل وصف بود ولی سه سال فاصله و تغییرات فکری که مدام از فضاهای مختلف جهت میگرفت، باعث شد دیگه سنخیتی با اون فضا نداشته باشم من دلم به اون خوشی های کوچولو و مکرر خوش بود دلم نمیخواست از دستشون بدم مثل کسی که تا حلقوم غرق عسله ولی نمیچشه که مزه آبنبات قیچی رو درک کنه! چه میشه کرد حالا هم... احساس میکنم بخاطر اون کفران نعمت توفیق زیارت ازم سلب شده سالهاست دلتنگشم ولی دیگه قسمتم نمیشه! _چرا؟ خب برو کی جلوتو گرفته _میدونی شرایط گاهی طوری کنار هم مرتب میشن که یه اتفاق نشد بشه من سه ساله درباره این زیارت این حال رو دارم هر سال اربعین نیت میکنم که برم ولی هرسال مشکلات تحصیلیم بیشتر میشه و هیچ جوره نمیتونم چه میشه کرد! گیج پرسید: _ ؟! یادم افتاد هیچ توضیحی دراین باره بهش ندادم! چه غفلت بزرگی! نگاهم دوباره برگشت روی چشمهای پر از علامت سوالش _خب...اینم یه زیارته ولی یکم خاصتر وقتی کسی از دنیا میره ما روز سوم و هفتم و چهلم و بعدها سالگرد درگذشتش رو یادبود میگیریم اربعین یعنی همون روز چهلم شهادت امام حسینه که از ابتدا سنت زیارتش در این روز پایه گذاری شده و بعد ها توسط ائمه مکررا توصیه شده که در اربعین شهادت امام حسین به زیارت مزارش در کربلا برید تا جایی که حتی امام حسن عسکری(ع) در روایتی یکی از پنج علامت مومن رو نقل میکنن! خب این سرّی بود که چندان کسی ازش سردرنمی‌اورد تا این چند سال اخیر که این زیارت همه گیر شد و یک اتفاق عجیب افتاد یک تعامل بی سابقه شکل گرفت، یک فرهنگ متفاوت ساخته شد! _متوجه منظورت نمیشم مگه چه اتفاقی افتاد؟ میشه دقیقتر توضیح بدی _ببین...در روایت هست که اگر این زیارت اربعین رو با پای پیاده بری ثواب خیلی خیلی زیادی داره _چرا؟ _برای همزاد پنداری با خانواده امام حسین علیه‌السلام که در اسارت این مسیر رو پیاده رفتن، و دلایل دیگه که الان توضیح میدم این یه سنت معمول بود که بیشتر، مردم همون منطقه عراق و کمتر مردم بقیه بلاد اسلامی این مسیر نجف تا کربلا رو این ایام پیاده طی طریق میکردن که مشرف بشن برای زیارت حالا کم کم حول این اتفاق فرهنگش هم شکل گرفت که مثلا مردم بومی برای این مسیری که زائرا طی میکردن یه غذایی فراهم میکردن توی جاده میگذاشتن که گرسنه نمونن چون اون زمان حکومت ها به هیچ وجه موافق این تحرکات نبودن و به شدت منع میکردن زائرا از راه های فرعی میرفتن و این تعامل به این شکل وجود داشت و حالا بعد از ساقط شدن صدام و حزب بعث که دیگه مانعی نبود این نوع زیارت رونق گرفت و این تعلقاتش هم حفظ شد یعنی موکب های بین راهی برای خدمت به زائرها، فراهم کردن جای خواب و غذا و امکانات رفاهی بهداشتی و اینها شکل گرفت به صورت نذر یعنی مردم بومی اونجا، کاملا خودجوش و با هزینه شخصی، غذا تهیه میکنن چادر یا سازه فراهم میکنن که زائرها بین راه استراحت کنن و تغذیه کنن و برن برای زیارت اربعین کاملا رایگان و بخاطر امام حسین خب تو فکر کن چنین فرهنگی بدون هیچ پشتوانه ای شکل گرفت اما توی این سالهای اخیر به شکل عجیب و غریبی اقبال به این نوع زیارت زیاد شد و عجیبتر اینکه این ظرفیت هم.... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف 🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱