eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
142985_690.mp3
4.26M
📖 ترتیل سریع جزء ۱۸ قرآن کریم 🎙 قاری محترم استاد معتز آقایی ❤️ 👌 💢 حجم: ۴ مگابایت ⏰ زمان: ۳۴:۳۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جوشن کبیر با خط درشت.pdf
1.23M
📘دعای جوشن کبیر 🔸همراه با ترجمه 📁 فایل کم حجم با خط درشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠 🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊 💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی) 🕊 (جلد دوم شهریور) ✍قسمت ۶۱ و ۶۲ دست دراز می‌کنم و سلاحم را از زیر بالش برمی‌دارم. خشابش پر است و سوپرسور به بدنه‌اش متصل. محکم به سلاح می‌چسبم. تنها چیزی ست که دارم. تنها امیدم و تنها راه نجاتم. برمی‌خیزم و در تاریکی‌ای که چشمانم به آن عادت کرده، قدم برمی‌دارم. پوستم از سرما مورمور می‌شود. آرام از شکاف در نیمه‌باز اتاق، به بیرون سرک می‌کشم. عباس کجاست؟ کاش اینجا بود. کاش وقتی صدایم زد، همین‌جا می‌ماند. از این بالا چیزی پیدا نیست، جز یک سایه مبهم پایین پله‌ها. دارد در خانه می‌چرخد. هیکلش به دانیال شبیه نیست. در یک دستش، یک شیء بلند برق می‌زند. چیزی شبیه چکش. تمام بدنم می‌لرزد. من تنها هستم. دانیال گفته بود حواسش هست؛ ولی حالا نیست. حالا که باید باشد نیست، هیچ‌کس نیست. فقط منم و یک قاتل. باید تنهایی خودم را نجات بدهم. کار کردن با اسلحه را بلدم، ولی تمرین زیادی نداشته‌ام. نمیدانم چطور باید وقتی که دستم می‌لرزد و اتاق تاریک است و هدفم متحرک، تیر را به هدف بزنم. با اولین شلیک پیدایم می‌کند و کارم تمام است، مگر این که بمیرد یا حداقل زخمی شده باشد. اگر پیدایم کند و به چند قدمی‌ام برسد، زورم به او نخواهد رسید. من دفاع شخصی بلد نیستم. اصلا یادم نیست چی بلد بودم. شاید هم دانیال یک چیزهایی یادم داده بود، ولی الان حافظه‌ام خالی ست. تنها چیزی که میدانم این است که یا می‌کشم، یا می‌میرم. قاتل اولین قدمش را روی پله می‌گذارد. یکراست می‌آید به اتاق من حتما. بعد هم با چکشش چندتا ضربه محکم به سرم می‌زند و می‌میرم. مغزم له می‌شود و دفتر خاطرات دانیال هم همراهم به گور می‌رود. بعید است کسی بجز خودم بتواند پیدایش کند، آن وقت تمام نقشه انتقامم به باد فنا می‌رود... نه! من نباید بمیرم! سلاح در دستم عرق کرده و دستم همچنان می‌لرزد. تنها راهِ زدن به هدف، این است که صبر کنم هدفم با پای خودش انقدر جلو بیاید که تمام میدان دیدم را بگیرد. سلاح را محکم‌تر می‌گیرم و بی‌صدا یک نفس عمیق می‌کشم. -قوی باش دختر. چیزی نیست. سایه سیاه به در اتاقم نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود، تا جایی که در چارچوب در قرار بگیرد. فشنگ با صدای «تق» کوچکی از لوله سلاحم خارج می‌شود. حتی نفهمیدم به کجا خورد. ناله مرد بلند می‌شود و روی زمین می‌افتد. از او فاصله می‌گیرم و می‌بینم از شکمش خون می‌ریزد. به سختی بلند می‌شود، یک دست را روی زخمش گذاشته و با دست دیگر، ساق پایم را چنگ می‌زند. من که داشتم در جهت خلافش حرکت می‌کردم، با صورت به زمین می‌خورم و آرنج‌ها و چانه‌ام از درد تیر می‌کشند. الان وقت کم آوردن و درد کشیدن نیست. خودم را جلو می‌کشم و از زمین بلند می‌کنم. حالا او با تکیه به دیوار ایستاده و هنوز چکش دستش است؛ هرچند تعادل ندارد. باز هم خودم را به سمت دیوار می‌کشم و تنم را روی زمین می‌چرخانم. در همان حال درازکش، بی‌هوا تیری می‌زنم که به دیوار می‌خورد. قاتل خشمگینانه می‌خندد. می‌داند کشتن یک دخترِ تنهای ترسیده که حتی نمی‌تواند تفنگ را درست در دستش بگیرد، همان‌قدر راحت است که کشتن آن دختر در خواب. ولی هنوز هم قاعده‌ی «در نبرد با تفنگ چاقو همراهت نبر» سرجایش هست. و هنوز هم من نمی‌خواهم بمیرم. به سختی قدم برمی‌دارد و به سمتم می‌آید. به تخت تکیه می‌کنم تا بنشینم و خودم را عقب می‌کشم. زمانی برایم نمانده و قاتل بالای سرم ایستاده. خوبیِ سلاح‌های کمری جدید این است که می‌توانند رگبار بزنند، و من بی‌وقفه می‌زنم. چشمانم را می‌بندم و رگبار می‌زنم. نمی‌فهمم چندتا شلیک می‌شود. وقتی دستم را از روی ماشه برمی‌دارم که صدای افتادن مرد را روی زمین بشنوم. خودم را همچنان به سه‌کنج دیوار می‌چسبانم و تندتند نفس می‌کشم. بدنم همچنان می‌لرزد و نفسم بالا نمی‌آید. چشمانم هنوز بسته‌اند. بوی خون تا عمق بینی‌ام را می‌سوزاند. دل و روده‌ام بهم می‌پیچد و عق می‌زنم. نه یکبار، نه دوبار... چندین بار. بوی خون. خون مادر داشت با فشار از رگ‌های گردنش می‌جهید. بوی خون تند است. مثل بوی آهن زنگ زده. هرچه در معده‌ام بود را بالا می‌آورم. دست می‌کشم روی سر و صورتم. هنوز زنده‌ام. من زنده‌ام. چشمانم را باز می‌کنم. جنازه‌اش مثل یک فیل مست روی زمین افتاده؛ یک فیل مستِ مُرده. چکش زیر انگشتانش افتاده و از دستش رها شده. نفس حبس‌شده‌ام با صدای بلندی بیرون می‌ریزد. پاهایم را در شکمم جمع می‌کنم، نفس‌های صدادار و بلند می‌کشم و می‌لرزم. من قاتلم. من قاتلِ قاتلم هستم. کف اتاق پر از خون است. قالیچه دیگر سپید نیست. سرخ است. چند تا.... 💠ادامه دارد..... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا منبع؛؛ https://eitaa.com/istadegi ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠 🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊 💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی) 🕊 (جلد دوم شهریور) ✍قسمت ۶۳ و ۶۴ چند تا سوراخ حدودا ده میلی‌متری روی دیوار مانده، و پاتختی واژگون شده. و من نمیدانم باید چکار کنم. دانیال اگر بود می‌دانست. حتما جمع کردن جنازه و تمیز کردن آثار یک درگیری خونین از تخصص‌هاش بود؛ ولی اینجا نیست. هیچ‌کس نیست. فقط منم و یک جنازه. یک جنازه که باید تنهایی جمعش کنم. پاهام جان ندارند. سلاح به دستم چسبیده و جدا نمی‌شود. سبک‌تر شده و یعنی خشاب ده‌تایی‌اش را کامل خالی کرده‌ام؛ و مغزم هم مثل آن خشاب لعنتی خالی ست. حتی نمی‌تواند به عضلاتم فرمان بدهد. سیلی محکمی به خودم می‌زنم. پوستم می‌سوزد و هشیار می‌شوم. -خودتو جمع کن دختر. موهایم را از جلوی چشمم کنار می‌زنم. با تکیه به دیوار بلند می‌شوم و به سختی تعادلم را حفظ می‌کنم. اتاق قشنگم بهم ریخته و دیگر قشنگ نیست. بوی خون می‌دهد. خودم را به سمت کشوهای میزم می‌کشانم و یک خشاب پر هفده‌تایی از داخلشان برمی‌دارم. نمی‌دانم قاتل تنهاست یا نه، شاید همدستی دارد که ممکن است بخواهد کار دوستش را کامل کند. خشاب پر را جایگزین خشاب خالی می‌کنم و سلاح را در حالت ضامن، زیر ژاکتم می‌گذارم. با نوک‌پا از کنار دریاچه خون وسط اتاق عبور می‌کنم و از پشت سر به جنازه نزدیک می‌شوم، طوری که پاهام با خونش تماس پیدا نکند. کمی خم می‌شوم و دستم را روی گردنش می‌گذارم. نبض ندارد. دستم را سریع عقب می‌کشم. خیسی چسبناک عرق مرد روی انگشتانم مانده. چندشم می‌شود. انگشتانم را به لباس مرد می‌مالم، انقدر می‌مالم که پوستم به سوزش بیفتد و مطمئن شوم آن خیسیِ لزج همراهشان نیست. از اتاق بیرون می‌روم و در را پشت سرم می‌بندم. قفلش می‌کنم و دوان‌دوان از پله‌ها پایین می‌آیم. می‌خواهم از خانه هم بیرون بروم و خودم را بیاندازم توی دریا. می‌خواهم تا جای ممکن از قاتلی که حالا مقتول است دور شوم. به سمت دستشویی می‌دوم و به صورتم آب می‌پاشم. آب یخ. جای سیلی‌ام روی صورتم می‌سوزد و من همچنان به صورتم آب می‌پاشم. دستانم را با صابون مایع می‌شویم. چندین بار. انقدر که دستم قرمز شود. توی آینه به خودم نگاه می‌کنم. دستم را روی سینه‌ام می‌گذارم تا نفس‌هام آرام بگیرند. - آروم باش دختر. تقصیر تو نبود. تو فقط از خودت دفاع کردی. حالا نباید وا بدی. باید جمعش کنی. چراغ‌ها را روشن می‌کنم. اول از همه، سراغ در خانه می‌روم، بسته است. قفل نشکسته. قاتل یا کلید داشته که بعید است، یا در باز کردن قفل حرفه‌ای بوده. محض احتیاط، میز عسلی وسط هال را تا پشت در می‌کشانم و روی آن چند صندلی می‌گذارم. دستکش پلاستیکی، ماسک و دمپایی می‌پوشم و مواد شوینده را برمی‌دارم. از رد کفش‌های مرد در سالن و روی پله‌ها شروع می‌کنم. انقدر می‌سابمشان که دستانم درد بگیرند. شاید هم بخاطر این است که می‌ترسم سراغ جنازه توی اتاق بروم. هربار تا دم اتاق می‌روم و برمی‌گردم. شوفاژ اتاق را خاموش می‌کنم تا اتاق یخ کند و جنازه دیرتر فاسد شود. نمی‌دانم باید چکارش کنم. زورم نمی‌رسد بلندش کنم. اگر بخواهم روی زمین بکشمش، رد خونش همه‌جا را به گند می‌کشد. توی اتاق هم اگر بماند، بعد از چند روز بوی تعفنش خانه را برمی‌دارد. دستکش پلاستیکی و ماسکم را در می‌آورم و پرتشان می‌کنم وری زمین. گریه‌کنان می‌دوم به اتاق دانیال. مرتب و دست‌نخورده است. خودم را روی تخت می‌اندازم و زیر پتو می‌خزم. سرم را روی بالش فشار می‌دهم و بغضم را رها می‌کنم، با صدای بلند. مثل دختربچه‌ای که خرابکاری کرده و نمی‌داند باید چکار کند. دوست دارم عباس پدرانه اشتباهم را درست کند. -تو می‌خواستی من زنده بمونم که بیدارم کردی. تو منو نجات دادی. پس باید بقیه‌ش رو هم خودت جمع کنی اگه راست میگی. من نمی‌تونم از زمین برش دارم. زورم نمی‌رسه. من ضعیفم. یه احمق ضعیف. و سرم را چندبار به بالش می‌کوبم. انقدر که گیج شوم و خوابم ببرد.   پایان فصل دوم؛ خروج. 📖 فصل سوم: لاویان چرت سبکم با صدای زنگ خانه پاره می‌شود و راست سرجایم می‌نشینم. دستم ناخودآگاه میرود روی سلاحی که زیر لباسم پنهان کرده بودم، حتی زودتر از آن که فکر کنم دیشب چه اتفاقی افتاده. هوا همچنان تاریک است و ساعت دیجیتالی روی پاتختی دانیال، هفت صبح را نشان می‌دهد. به عبارتی پنج ساعت از مرگ آن مرد می‌گذرد و حتما الان پوستش بنفش، بدنش سرد، ماهیچه‌هایش خشک و خونش چسبنده و لزج شده. کمی دیگر بگذرد، بویش خانه را برمی‌دارد. دوباره زنگ می‌زنند و صدای زنگ شبیه ناقوس مرگ است. دانیال کلید دارد؛ پس دانیال نیست. شاید پلیس باشد. آمده که به جرم قتل.... 💠ادامه دارد..... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا منبع؛؛ https://eitaa.com/istadegi ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠 🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊 💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی) 🕊 (جلد دوم شهریور) ✍قسمت ۶۵ و ۶۶ به جرم قتل دستگیرم کند. شاید هم همکار قاتل باشد، و در بهترین حالت یکی از همسایه‌ها که صدای درگیری دیشب را شنیده و مشکوک شده. در هرصورت، بدبخت شدم. نمی‌توانم تا ابد در تخت بنشینم و پتو را روی سرم بکشم. همچنان در می‌زنند و چهارستون بدن من را می‌لرزانند. تا کی می‌توانم زیر تخت قایم شوم؟ می‌توانند در را بشکنند و بیایند تو. حتی می‌توانند مثل آن قاتل، بی‌سروصدا قفل را باز کنند. یک نفس عمیق می‌کشم و با دو دست، آرام به لپ‌هایم می‌زنم. -چیزی نیست، نگران نباش. خب؟ فقط برو پایین، لبخند بزن و دستت رو روی تفنگت بذار و در رو باز کن. آفرین. با دستان بی‌جانم به سختی صندلی‌ها را برمی‌دارم و میز را عقب می‌کشم. یک لباس کلفت دیگر روی لباسم می‌پوشم و کلاه بافتنی‌ام را روی سرم می‌گذارم تا از موج سرمایی که بعد از باز کردن در به سمتم هجوم می‌آورد در امان بمانم. در را باز می‌کنم و پشت در، نه پلیس را می‌بینم نه دانیال را. یک زن پشت در ایستاده که بیشتر صورتش پشت لایه پشمی کلاه و شال‌گردنش پنهان شده. چشمانش درشت است؛ برخلاف چشمان بادامی اینوئیت‌ها. دست روی تفنگ و لبخندی ساختگی بر لب، به دانمارکی سلام میکنم. -سلام. کاملا عادی بذار بیام تو. فارسی حرف زدنش طوری شوکه‌ام می‌کند که نزدیک است چشمانم از حدقه بیرون بیفتند. اخم می‌کند. -تعجب نکن. عادی بمون. -تو کی هستی؟ -یه دوست که میخواد کمکت کنه از شر اون جنازه خلاص شی. قلبم یخ می‌زند. دستم را روی تفنگ فشار می‌دهم و میگویم: -نمیدونم چی میگین. لطفا مزاحم نشید. آرام می‌غرد: -الان وقت این بچه‌بازیا نیست احمق. ممکنه خونه‌ت تحت نظر باشه. مثل یه همسایه مهربون رفتار کن و بذار بیام تو. دستم روی سلاح شل میشود. احمقانه است که یک غریبه را فقط بخاطر فارسی حرف زدنش و این که می‌داند یک جنازه در اتاق خوابم هست به خانه راه بدهم. می‌گویم: -چطور بهت اعتماد کنم؟ -فکر کن یه کمک از طرف عباسه. و ابروهایش را میدهد بالا. پاکت کوچکی که دستش است را به سمتم دراز می‌کند تا داخلش را ببینم. پاکت کوچکی که دستش است را به سمتم دراز می‌کند تا داخلش را ببینم. عروسک هلوکیتی‌ام. همان که در ایران جا گذاشتمش. همان که هدیه عباس بود. -این... دست تو چکار می‌کنه؟ -مسلح نیستم. تنها چیزی که همراهمه همینه. بذار بیام تو تا برات توضیح بدم. اگه دیدی لازمه، می‌تونی با تفنگی که زیر لباسته بهم شلیک کنی. هوم؟ از جلوی در کنار میروم و بعد از این که وارد شد، بدون این که در را ببندم ازش فاصله میگیرم. خودش در را می‌بندد و به من که حالا چند متر دورتر ایستاده‌ام و با تفنگ به سمتش نشانه رفته‌ام پوزخند می‌زند. عروسک هلوکیتی را روی زمین رها می‌کند. دستانش را روی سرش می‌گذارد و یک دور دور خودش می‌چرخد. -فکر نمیکردیم بتونی، ولی واقعا دیشب تونستی یه نفر رو بکشی. باید ازت بترسم و کار احمقانه‌ای نکنم. -خوبه که میدونی. بگو کی هستی؟ به دیوار تکیه می‌دهد. -خانم آریل اباعیسی، اگه اینجا ایران بود باید به جرم اقدام علیه امنیت کشور من و همکاری با سرویس جاسوسی اسرائیل بازداشتتون میکردم. شما قصد داشتید حدود سیصدنفر آدم بی‌گناه رو به بی‌رحمانه‌ترین حالت با گاز سارین بکشید. خیلی خوش‌شانس هستید که نتونستید عملیات رو انجام بدید، چون در غیر این صورت ما اجازه نمیدادیم از مرز خارج بشید. چند قدم دیگر عقب میروم و به میز آشپزخانه میخورم. تمام این مدت در یک تور بزرگ بوده‌ام؛ انقدر بزرگ که ندیدمش. -تو... -بله. من یکی از همکارهای کسی هستم که تو رو نجات داد. -از کجا مطمئن بشم؟ -مسعود رو یادته؟ یادته اون روز موقع خاکسپاری مامان عباس، بهت گفت خیلی خوشحاله که رفته پیش پسرش، و تو گفتی البته اگه بعد از مرگ واقعا خبری باشه؟ بعد هم گفتی افرا نیومد چون امتحان داشت و ظهر میاد مسجد. با کمی فشار به حافظه‌ام، مکالمه آن روز با مسعود را به یاد می‌آورم. هیچکس جز من و او نشنید حرف‌هامان را. دیگر نمیتوانم سلاح را نگه دارم. دستم را پایین می‌آورم و روی یکی از صندلی‌های آشپزخانه می‌نشینم. آرنجم را روی میز میگذارم و سرم را با دو دست می‌گیرم. تمام شدم. ماموران اطلاعاتی ایران و اسرائیل برای من فرقی ندارند. هردو خطرناک‌اند. صدایم بی‌اختیار می‌لرزد. -الان میخوای باهام چکار کنی؟ الان است که اشک‌هام بریزند. کارم تمام است. زن که می‌بیند خلع سلاح شده‌ام، دستانش را پایین می‌آورد و چند قدم جلو می‌آید. دیگر مقاومتی نمیکنم. گیر افتاده‌ام. اصلا شاید آن کسی که دیشب کشتم هم.... 💠ادامه دارد..... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا منبع؛؛ https://eitaa.com/istadegi ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💠🔰💠🔰💠🔰💠
💠💠💠🔰🔰🔰💠💠💠 🕊بِسْــمِـ اللهِ القــاصِـــمـِ الجَـــبّاٰریــــنٖ 🕊 💠رمان بلند، معمایی و تریلر(امنیتی) 🕊 (جلد دوم شهریور) ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ اصلا شاید آن کسی که دیشب کشتم هم از نیروهای خودشان بوده... نه. اگر اینطور بود که این زن تا الان کارم را تمام کرده بود. می‌گوید: -تو تا وقتی ایران بودی به کسی آسیب نزدی. از طرفی یادگار یکی از همکارهای شهیدمونی. می‌خوایم دوباره بهت یه فرصت بدیم. عروسک هلوکیتی را از روی زمین برمی‌دارد و مقابلم روی میز می‌گذارد. -دوستات اینو بهمون دادن و گفتن جاش گذاشتی. خیلی نگرانتن. مثل تشنه‌ای که به آب رسیده باشد، عروسک را چنگ میزنم و در آغوش میگیرم. طوری به خودم محکم می‌چسبانمش که باهم یکی شویم. هنوز بوی ایران می‌دهد، بوی عباس. دوست دارم بغلش کنم و بخوابم. بخوابم و بیدار نشوم. بدون این که حواسم به حضور زن باشد، بغضی که در گلویم بود با صدای بلند می‌شکند. دست زن آرام شانه‌ام را لمس می‌کند و فشار میدهد. نمیدانم چقدر منتظر مانده تا من خودم را تخلیه کنم. صدای بلند گریه‌ام حالا به یک هق‌هق آرام تبدیل شده. زن می‌گوید: -نگران نباش. درست میشه. فعلا باید از شر اون جنازه خلاص شیم. باشه؟ با پشت دست تندتند صورتم را پاک میکنم و بینی‌ام را بالا میکشم. سرم را تکان می‌دهم و از جا بلند میشوم. می‌گوید: -کجاست؟ به در اتاقم بالای پله‌ها اشاره میکنم و صدای گرفته‌ام به سختی درمی‌آید. -من... من فقط... میخواستم از خودم دفاع کنم... -میدونم. آرام دستش را به شانه‌ام می‌زند و از پله‌ها بالا میرود. می‌پرسم: -شما میدونید این کیه و چرا اومده بود سراغ من؟ -نه دقیقا. خودت حدسی نداری؟ حدس ترسناکی که در ذهنم است را به زبان می‌آورم. -مطمئن نیستم ولی... فکر میکنم عامل موساد بوده باشه. بدون این که نگاهم کند میگوید: -بعید نیست. در اتاقم را باز میکند و چهره‌اش درهم می‌رود. -اوه... تنهایی این بلا رو سرش آوردی؟ در خودم جمع میشوم و سرم را به سمت دیگری می‌چرخانم تا چشمم به اتاق نیفتد. -نمی‌دونم. تفنگ زیر بالشم بود، برش داشتم و قبل از این که بهم نزدیک بشه فقط به سمتش شلیک کردم. اصلا ندیدم به کجا زدم. چشمامو بستم و زدم. سری می‌جنباند و پالتویش را درمی‌آورد و می‌دهد به من. -آهان... کمی گردن می‌کشد تا جنازه را بهتر ببیند و زیر لب می‌گوید: -تو رو خدا نگا کن... یه چکش برداشته راه افتاده تو خونه مردم که آدم بکشه. یکی نیست بهش بگه یه چیز بهتر برمی‌داشتی بدبخت. این اسکلا کی‌ان که موساد اجیرشون میکنه؟ سرش را تکان می‌دهد، نچ‌نچ میکند و با لب ورچیده ادامه میدهد: -ما رو ببین با کیا درافتادیما... به خدا برای موساد زشته. خنده‌ام می‌گیرد و به زحمت کنترلش میکنم. کلاه و شالش را درمی‌آورد و به من می‌دهدشان. زیر همه این‌ها، یک روسری هم سرش کرده است که درش نمی‌آورد. چهره‌اش گندمگون است و کشیده. بینی عقابی دارد و چشمان قهوه‌ایِ هوشیار و درشت، با مژه‌های بلند. -دیشب تا دیدم داره میاد تو، میخواستم خودم پشت سرش بیام حسابشو برسم، ولی یکم صبر کردم دیدم خودت از پسش براومدی. لباس‌هایش را روی نرده‌ی پله‌ها می‌اندازم. -چطوری؟ -دیشب تا دیدم داره میاد تو، می‌خواستم خودم پشت سرش بیام حسابشو برسم، ولی یکم صبر کردم دیدم خودت از پسش براومدی. لباس‌هایش را روی نرده‌ی پله‌ها می‌اندازم. -چطوری؟ - توی خونه‌ت دوربین گذاشته بودم. صدایم بالا میرود. -چی؟ از کِی؟ با نهایت خونسردی شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید: -یه چند وقتی میشه. برای حفظ امنیت خودت بود. حفظ امنیت خودم... حتما دانیال را میشناخته و میدانسته من با یک قاتل در یک خانه زندگی میکردم! میخواهد داخل اتاق برود، ولی انگار که چیزی یادش آمده باشد، برمی‌گردد و میگوید: -راستی، تو قبل از این که این یارو بیاد بالا بیدار شدی. چرا؟ خوابت سبکه؟ به دیوار تکیه میدهم و میگویم: -نه، نمی‌دونم چی شد. فکر کنم تو خواب صدای عباسو شنیدم که داشت صدام میزد و میگفت بیدار شم. وقتی بیدار شدم نبود، ولی از پایین یه صدایی شنیدم و فهمیدم یکی اومده تو. چشم به زمین می‌دوزد و سکوت می‌کند. بی‌صدا چیزی زمزمه می‌کند و بعد می‌گوید: -خدا رحمتش کنه. هنوز هواتو داره. - تو هم معتقدی ست؟ -معلومه... گوش کن ببین چی میگم. باید اول از شر خودش خلاص شیم، بعدم اتاقو تمیز کنیم. -چطوری؟ -برو چندتا کیسه زباله خیلی بزرگ بیار؛ هرچند فکر نکنم این آشغال توشون جا بشه. یه چیزی بیار که بشه اینو توش بپیچیم. چسب پهن هم بیار. آشپزخانه را به امید پیدا کردن یک سفره بزرگ زیر و رو می‌کنم. بجز کیسه‌زباله‌های بزرگ، چیزی پیدا نمی‌شود. همان‌ها را برمی‌دارم و به اتاق برمیگردم. 💠ادامه دارد..... ✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا منبع؛؛ https://eitaa.com/istadegi ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔰https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💠🔰💠🔰💠🔰💠