🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃#فر
شیوا: -فاطمه بخدا خسته شدم، تازه اومدم، بعدشم اومدم اخبار رو ببینم
-اخباررو که به طور زنده دارین میبینید دیگه
ماهور آهی از سینه بیرون داد:
-دقیقا، راستش فاطمه، ازاینکه میبینیم بیمارامون با مرگ دست وپنجه نرم میکنن و ما هیچ کاری ازدستمون برنمیاد شرممون میشه
-چرا همچین فکری میکنید؟ ما هرکاری که از دستمون برمیاد داریم انجام میدیم، بعدشم، چندنفرشون روبه بهبود هستن، این جای شکر نداره؟
ماهور قطره اشکی از گوشه چشمش ریخت وگفت:
-فاطمه، خیلی حس بدیه وقتی میبینی بیمارت حالش خیلی وخیمه و درآخر زیر دستت میمیره، اون حالش خوب بود، حتی دیشب با تلفن داشت با خونوادش حرف میزد، امروز یهو حالش بد شد، هرکاری کردم نتونستم کمکش کنم آخرشم از دست رفت،یعنی واقعا دارویی برای این بیماری پیدا نشده؟ چندنفر باید بخاطر این بیماری جونشونو از دست بدن،چند خونواده باید داغدار باشن؟
شیوا و فرشته وبقیه پرستارا با ناراحتی بهش نگاه کردن و سرشونو انداختن پایین
-میفهمم چی میگی عزیزم، ولی اون بیمار هشتاد درصد ریه هاش درگیر شده بودن، تو هر کاری از دستت براومد واسش کردی، توروخدا رو خودت مسلط باش، ما بیمارای دیگه ای هم داریم که باید بهشون برسیم، یالا زود بلند شید، اینجوری هم غمبرک نزنید ها زود زود وگرنه میرم گزارشتونو میدم
لبخند ملیحی گوشه لبشون پیدا شد و همشون بلند شدن، لباس های مخصوص رو پوشیدیم و از اتاق خارج شدیم.
🌼ادامه دارد....
نظرت درمورد رمان بگو🥰👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121
🍃نویسنده؛ اسرا بانو
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼
🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب
🍃#فرشتگان_روزهای_کرونا
💓قسمت ۵ و ۶
یک هفته کامل تو بیمارستان گذشت، با خوب شدن بیمارا خوشحال میشدیم و با ازدست دادنشون ناراحت، اما امیدمونو ازدست نمیدادیم چون تنها قوت قلبمون خدا بود.
از خستگی زیاد رو به هلاکت بودم اما به خوب شدن بیمارا میارزید.
داشتم به صورتم آب میزدم که گوشیم زنگ خورد، دستامو سریع خشک کردم و گوشیو از جیبم اوردم بیرون، با دیدن اسم محمد لبخند عمیقی زدم و تماس رو وصل کردم
-جانم؟
محمد: -سلام خانم پرستار، خوبی؟
-سلام عزیزم، ممنون تو خوبی؟
محمد: -شکر خوبم، میگم فاطمه میشه یه توکه پا بیای توحیاط
-برای چی؟!
محمد: -تو بیا حالا
-محمد نگو که اومدی بیمارستان
بالحن شوخ طبعی گفت:
محمد: -شرمنده دیگه نتونستم طاقت دوریتونو تحمل کنم
از اومدنش هم خوشحال بودم هم ناراحت
-ای از دست تو محمد
-محمد: -اصلا نگران نباشید خانم پرستار، دوتا ماسک زدم، دستکش دستم کردم، مایع الکل هم دم دستمه شما فقط تشریف بیارید توحیاط
-خیلی خب باشه... الان میام
با قدم های بلندم سمت حیاط رفتم، سر چرخوندم و محمد رو تو حیاط دیدم، سمتش رفتم و دست به کمر رو به روش ایستادم، محمد ماسکشو پایین داد و لبخند دندون نمایی زد
محمد: -سلامی دوباره
-علیک سلام، ماسکو بده بالا
محمد: -بابا اینجا که دیگه فضا آزاده
-محمد!
محمد: -خیلی خب کفری نشو
ماسکشو بالا داد وگفت:
-بفرما راحت شدی؟
-محمد اومدنت به اینجا خطرناکه عزیزم، لطفا دیگه نیا اینجا
محمد: -ببین منو، هرچقدر بگی نیا بازم میام حالا اگه میتونی باهام چک و چونه بزن
تک خنده ای زدم و سرمو به دوجهت تکون دادم
-از دست تو محمد، بابا من نگرانتم
محمد: -منم گفتم نگران نباش، شاید باورت نشه ولی سر تا پامو الکل ریختم
-جدی میگی؟!
محمد: -شوخی دارم باهات؟
-محمد!
خندید وگفت:
-واقعا باورت شد؟ خخخخخ
همراه لبخندم چپ چپ نگاهی بهش انداختم
-بی نمک
پوکر نگاهم کردوگفت:
-بد ذوق!
-راستی از آقاجون و مادرجون چه خبر
محمد: -شکر. سلام میرسونن، الانم دارم میرم پیششون، من و حامد شاممون از این بعد خونشونه
-آخییی، محمد یه وقت خطرناک نباشه از محل کار میرید خونشون، اونا سنشون بالاست
-چشم، نگران هیچی نباش، اونجور که مامان تازگیا حساس شده،یه روز من و حامد رو باهم شستشو میده، والا تازگیا میگه اگه الکل نزنید توخونه راهتون نمیدم
تک خنده ای زدم
-اوه اوه، پس قانون جدید تصویب کردن
محمد: بله بله درسته
دوتایی خندیدیم، به ساعتش نگاهی کرد و گفت:
محمد:-فاطمه جان کاری نداری، من بهتره برم
-نه عزیزم، مواظب خودت باش خب؟
محمد:- چشم، خداحافظ
-خدانگهدار
از در بیمارستان که خارج شد انگار غم عالم اومد سراغم، نفس عمیقی کشیدم و برگشتم داخل ساختمون.
🌼محمد
بعدازبیمارستان برگشتم خونه. اول رفتم یه دوش بیست دقیقه ای گرفتم و لباسامو عوض کردم و بعد رفتم خونه آقاجون، ازوقتی که فاطمه و شیوا خانم تو بیمارستان مجبورشدن خودشونو قرنطینه کنن، مامان و بابا به اصرار، من و حامد رو مجبور کردن ناهار و شام رو خونشون باشیم، البته فقط بعضی وقتا میریم پیششون.
رسیدم خونه و زنگ روزدم، چند دقیقه بعد دربازشد و رفتم داخل خونه.
همینکه وارد هال شدم، امین با دیدنم سمتم اومد و پرید بغلم
-سلام عمو
-سلام به روی ماهت، خوبی
-ممنون خوبم
-ببینم، بقیه کجان؟
-همشون تو آشپزخونه هستن
-عه، پس من برم پیششون
سمت آشپزخونه رفتم و بعداز سلام و احوالپرسی، یکی از صندلی های پشت میز رو کشیدم بیرون و روش نشستم
-چرا اینجا جمع شدین؟
بابا به مامان اشاره کردوگفت:
-والا جناب سرهنگ ماروجمع کردن ازمون کار میکشن، ازوقتی این کرونا اومده ها، هرروز خونه تکونی داریم
حامد: -یه نگاه به سینک بنداز میفهمی منظور بابا رو
به سینک نگاه کردم و بادیدن میوه هایی که داخل سینک بودن تعجب کردم
-مهمون داریم؟
مامان: -تو این اوضاع مگه مهمون میاد؟
حامد: -نه داداش، مهمون هم نیت داشته باشه بخواد بیاد از ترس مامان نمیاد،چون اصلا اجازه نمیده
همگی زدیم زیرخنده
-پس قضیه این میوه ها چیه؟
مامان: -دارم ضدعفونیشون میکنم، میترسم ما هم مریض بشیم
بابا: -بنظرت اینا رو بندازی تو ماشین لباسشویی راحت نیس؟ اینطوری شما هم اذیت نمیشی
بااین حرف بابا من و حامد جلوی دهنمونو گرفتیم و ریز خندیدیم، مامان نگاهشو بینمون ردوبدل کرد
و بعد برگشت سمت بابام وگفت:
-مسخره میکنی آره؟ ازالان گفته باشم، شستن ظرف های امشب باشماست
بعد آشپزخونه رو ترک کرد، من و حامد وبابا به همدیگه نگاه کردیم و درآخر سه تایی آشپزخونه رو ترک کردیم.
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃#فر
.
دورهم شام میخوردیم و درمورد ویروس کرونا باهم بحث میکردیم
مامان: -امشب جای فاطمه و شیوا و احسان خالیه
من و حامد نگاهی به هم انداختیم که بابا گفت:
-فاطمه و شیوا آره، ولی من کسی رو به اسم احسان نمیشناسم
مامان: -یه جوری حرف میزنی انگار پسرت نیست
بابا: -چون واقعا پسرم نیس، پسرای من خونوادشونو به رفقاشون نمیفروشن
مامان: -آره ولی رفتاری که باهاش کردی درست نبود
بابا: -همین دیگه، اینقدر به این رو دادی که الان بیست روزه ازش خبری نیس معلوم نیس کدوم قبرستونی... لااله الاالله
حامد: -حالا نمیشد درباره این قضیه سر شام حرف نمیزدین؟ احسان هم سرش میخوره به سنگ برمیگرده
سکوت بینمون برپاشد و بدون حرفی شاممونو خوردیم.
مامان: -حالا چه خبر از فاطمه و شیوا؟ خوبن؟ آخه هروقت بهشون زنگ میزنم جواب نمیدن
-بله خوبن ازبس که کار سرشون ریخته نمیتونن جواب بدن، من همین امروزعصر تونستم باهاش حرف بزنم، الانم که رفتم دیدنش حالش زیاد روبه راه نبود، خیلی خسته به نظرمیرسید و خیلیم ناراحت، میگفت چند نفر فوتی دارن
حامد: -آره منم با شیوا حرف زدم، میگفت اینقدر تعداد بیمارا زیادشدن که ما هِی ازاین اتاق به اون اتاق میریم، بااین همه مراقبت ها... بازم متاسفانه فوتی دارن
بابا: واقعا دارویی واسه این بیماری نیست؟
-چرا هست، البته یه نوع واکسنه که الان داریم روش تحقیق میکنیم، امروزهم خداروشکر تجهیزاتی که سفارش داده بودیم تکمیل شدن، فقط مونده آزمایشاتی که باید انجام بدیم
مامان: -موفق باشید پسرم
-سلامت باشید
🌼ادامه دارد....
نظرت درمورد رمان بگو🥰👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121
🍃نویسنده؛ اسرا بانو
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼
🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب
🍃#فرشتگان_روزهای_کرونا
💓قسمت ۷ و ۸
🍃فاطمه
چندروزی به همین روال گذشت، تعداد بیمارا هرروز افزایش پیدا میکرد و ما در کل شبانه روز به همه بیمارا رسیدگی میکردیم، اما متاسفانه بازهم چندنفرشون فوت میکردن، دستمون هیچ جا بند نبود و کار هرروز و شبمون شده بود دعا دعا و دعا...
.
داشتم تب یکی از بیمارا رو چک میکردم که صدای دعایی رو از سالن شنیدم! متعجب سمت سالن قدم برداشتم و دیدم تلویزیون روشنه و دعای الهیعظمالبلا رو گذاشتن و افرادی که تو سالن هستن همگی دست به دعا نشسته بودن،
از دیدن این صحنه اشک دور چشمام حلقه زد، دستامو گرفتم بالا و تو دلم با خدا دردودل کردم،
«خدایا به داد این مردم نمیسی؟ خدایا جزتو پناهی نیست، کمکمون کن، کمکمون کن این ویروس رو شکستش بدیم.»
با حالی خراب سمت اتاق استراحت پرستارا رفتم و وارد اتاق شدم.
تو اتاق فقط شیوا نشسته بود و داشت با گوشیش ور میرفت،جلوتر که رفتم متوجه شدم اصلا حواسش به دور واطرافش نیس و آروم اشک میریزه، همینکه دستمو گذاشتم رو شونش سریع خودشو جمع و جور کرد و اشک هاشو با دستش پاک کردوسمتم برگشت
-عه، فاطمه تویی؟
-خوبی شیوا؟!
-خوبم
-مطمئنی خوبی؟
-آره آره چیزی نیس
کنارش نشستم و دستشو گرفتم
-من غریبهم؟
-بخدا هیچی نیست فاطمه جان، فقط... دلتنگم
-دلتنگ؟
بغض کرد و به روبه روش نگاه کرد
-آره، دلتنگحامد، امین، دلتنگ مامان بابام، دلتنگ آقاجون و مادرجون، دلتنگ دورهم نشستن هامون، دلتنگ شوخی های حامد و آقامحمد و احسان... فاطمه دلم برای گذشته هامون تنگ شده، دوست دارم دوباره برگردیم به همون روزها، فاطمه وقتی میبینم چندنفر زیردستم پرپر میشن، دلم میخواد منم بمیرم، دلم واسه خودشون و خونوادشون میسوزه، فاطمه این اوضاع کی قراره تموم بشه؟
-شیواجان، قربونت برم تو که اینقدر ضعیف نبودی، ما وقتی پامونو گذاشتیم بیمارستان، یعنی پای همه چیزش وایسادیم، حتی دربرابر سختی هاش، این آدمایی که اینجان، همشون به ما نیازدارن، ماباید تا بتونیم ازشون مراقبت کنیم خب؟ حالاهم یخورده استراحت کن بعدا برو به بقیه کارهات برس
-هنوز باورم نمیشه دوماه گذشته
-دقیقا، چه زود داره میگذره
-ازبس که روزهامون تکراری شده
-اوهوم، راست میگی
🍃حامد
به دلیل افزایش آمار مبتلایان به ویروس کرونا، آموزش پرورش تمام مدارس رو تعطیل کرد، الانم ما مجبوریم به طور آنلاین کلاس رو شروع کنیم،
بااینکه وضعیت خیلی سخت میشد و احتمال داشت بعضی دانش آموزا افت درسی داشته باشن، اما بازم مجبور بودیم
لپ تاپمو بازکردم و وارد برنامهی شاد شدم، از ضعیف بودن این برنامه هم که نگم براتون.
دستمو رو صورتم کشیدم و وارد گروه کلاسی شدم، لیست حضور غیاب رو هم فرستادم و منتظر شدم تا همه حضوری بزنن، با اینکه میدونستم نصفشون الان زیرپتو هستن!
.
یک ساعت از تدریسم گذشته بود که دیدم امین با موهای پریشان سمتم اومد وکنارم نشست، باصدای خواب آلودش سلام کرد
-سلام به روی ماهت، بشین تا برم واست صبحونه آماده کنم، به لپ تاپ هم دست نزنی ها
-چشم
بلند شدم و سریع براش صبحونه درست کردم
-امین بابا، بیا صبحونه بخور پسرم
امین که اومد تو آشپزخونه ، برگشتم تو هال تا به بقیه کارهام برسم.
وقت کلاس که تموم شد کمی استراحت کردم تا کلاس بعدی رو با پایه دوازدهم شروع کنم، همون لحظه امین اومد و کنارم نشست
-صبحونه خوردی؟
-بله باباجون
-همشو خوردی دیگه؟
-بله، همشو خوردم
دستی رو موهاش کشیدم اونم سرشو گذاشت رو پاهام، احساس کردم ناراحته چون تاحالا هیچوقت امین رو تواین حال ندیده بودم
-امین، چیزی شده؟
-بابا، دلم واسه مامان تنگ شده
-قربونت برم پسرم، منم دلم واسش تنگ شده، ولی مامانت الان داره از بیمارا مراقبت میکنه
-مامانم قهرمانه؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: بله پسرم، مامانت قهرمانه
-پس، چرا ما نمیتونیم بریم پیشش؟
-آخه اگه بریم ممکنه ما هم مریض بشیم، بعدشم بیمارستان که جای بچه ها نیس
-ولی من دلم واسه مامان تنگ شده، میخوام برم دیدنش، قول میدم مریض نشم
غمگین بهش نگاه کردم، امین حق داشت دلش واسه شیوا تنگ بشه، آخه یه بچه پنج ساله چطور میتونه از مادرش دور باشه
-خیلی خب باشه، ولی قول بده هرچی بهت میگم رو انجام بدی باشه؟
بلندشد و با ذوق نگاهم کرد
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃#فر
بلندشد و با ذوق نگاهم کرد
-آره قول میدم، قول قول، اصلا مَرد و حرفش
تک خنده ای زدم و موهاشو به هم زدم
-به عمومحمد میگیم، تا باهم بریم
-هورااااا، میریم پیش مامان و زن عمو، پس من برم نقاشی هامو کامل کنم تا شب به مامان و زن عمو نشون بدم
-برو قربونت برم
بلندشدوسمت اتاقش پا تند کرد، نفس عمیقی کشیدم، منم دلم واسه شیوا تنگ شده بود، هیچوقت اینقدر ازهم جدانشده بودیم، آخه ده روزه شیوا رو ندیدم.
🌼ادامه دارد....
نظرت درمورد رمان بگو🥰👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121
🍃نویسنده؛ اسرا بانو
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃