🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃#فر
.
دورهم شام میخوردیم و درمورد ویروس کرونا باهم بحث میکردیم
مامان: -امشب جای فاطمه و شیوا و احسان خالیه
من و حامد نگاهی به هم انداختیم که بابا گفت:
-فاطمه و شیوا آره، ولی من کسی رو به اسم احسان نمیشناسم
مامان: -یه جوری حرف میزنی انگار پسرت نیست
بابا: -چون واقعا پسرم نیس، پسرای من خونوادشونو به رفقاشون نمیفروشن
مامان: -آره ولی رفتاری که باهاش کردی درست نبود
بابا: -همین دیگه، اینقدر به این رو دادی که الان بیست روزه ازش خبری نیس معلوم نیس کدوم قبرستونی... لااله الاالله
حامد: -حالا نمیشد درباره این قضیه سر شام حرف نمیزدین؟ احسان هم سرش میخوره به سنگ برمیگرده
سکوت بینمون برپاشد و بدون حرفی شاممونو خوردیم.
مامان: -حالا چه خبر از فاطمه و شیوا؟ خوبن؟ آخه هروقت بهشون زنگ میزنم جواب نمیدن
-بله خوبن ازبس که کار سرشون ریخته نمیتونن جواب بدن، من همین امروزعصر تونستم باهاش حرف بزنم، الانم که رفتم دیدنش حالش زیاد روبه راه نبود، خیلی خسته به نظرمیرسید و خیلیم ناراحت، میگفت چند نفر فوتی دارن
حامد: -آره منم با شیوا حرف زدم، میگفت اینقدر تعداد بیمارا زیادشدن که ما هِی ازاین اتاق به اون اتاق میریم، بااین همه مراقبت ها... بازم متاسفانه فوتی دارن
بابا: واقعا دارویی واسه این بیماری نیست؟
-چرا هست، البته یه نوع واکسنه که الان داریم روش تحقیق میکنیم، امروزهم خداروشکر تجهیزاتی که سفارش داده بودیم تکمیل شدن، فقط مونده آزمایشاتی که باید انجام بدیم
مامان: -موفق باشید پسرم
-سلامت باشید
🌼ادامه دارد....
نظرت درمورد رمان بگو🥰👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121
🍃نویسنده؛ اسرا بانو
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼
🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب
🍃#فرشتگان_روزهای_کرونا
💓قسمت ۷ و ۸
🍃فاطمه
چندروزی به همین روال گذشت، تعداد بیمارا هرروز افزایش پیدا میکرد و ما در کل شبانه روز به همه بیمارا رسیدگی میکردیم، اما متاسفانه بازهم چندنفرشون فوت میکردن، دستمون هیچ جا بند نبود و کار هرروز و شبمون شده بود دعا دعا و دعا...
.
داشتم تب یکی از بیمارا رو چک میکردم که صدای دعایی رو از سالن شنیدم! متعجب سمت سالن قدم برداشتم و دیدم تلویزیون روشنه و دعای الهیعظمالبلا رو گذاشتن و افرادی که تو سالن هستن همگی دست به دعا نشسته بودن،
از دیدن این صحنه اشک دور چشمام حلقه زد، دستامو گرفتم بالا و تو دلم با خدا دردودل کردم،
«خدایا به داد این مردم نمیسی؟ خدایا جزتو پناهی نیست، کمکمون کن، کمکمون کن این ویروس رو شکستش بدیم.»
با حالی خراب سمت اتاق استراحت پرستارا رفتم و وارد اتاق شدم.
تو اتاق فقط شیوا نشسته بود و داشت با گوشیش ور میرفت،جلوتر که رفتم متوجه شدم اصلا حواسش به دور واطرافش نیس و آروم اشک میریزه، همینکه دستمو گذاشتم رو شونش سریع خودشو جمع و جور کرد و اشک هاشو با دستش پاک کردوسمتم برگشت
-عه، فاطمه تویی؟
-خوبی شیوا؟!
-خوبم
-مطمئنی خوبی؟
-آره آره چیزی نیس
کنارش نشستم و دستشو گرفتم
-من غریبهم؟
-بخدا هیچی نیست فاطمه جان، فقط... دلتنگم
-دلتنگ؟
بغض کرد و به روبه روش نگاه کرد
-آره، دلتنگحامد، امین، دلتنگ مامان بابام، دلتنگ آقاجون و مادرجون، دلتنگ دورهم نشستن هامون، دلتنگ شوخی های حامد و آقامحمد و احسان... فاطمه دلم برای گذشته هامون تنگ شده، دوست دارم دوباره برگردیم به همون روزها، فاطمه وقتی میبینم چندنفر زیردستم پرپر میشن، دلم میخواد منم بمیرم، دلم واسه خودشون و خونوادشون میسوزه، فاطمه این اوضاع کی قراره تموم بشه؟
-شیواجان، قربونت برم تو که اینقدر ضعیف نبودی، ما وقتی پامونو گذاشتیم بیمارستان، یعنی پای همه چیزش وایسادیم، حتی دربرابر سختی هاش، این آدمایی که اینجان، همشون به ما نیازدارن، ماباید تا بتونیم ازشون مراقبت کنیم خب؟ حالاهم یخورده استراحت کن بعدا برو به بقیه کارهات برس
-هنوز باورم نمیشه دوماه گذشته
-دقیقا، چه زود داره میگذره
-ازبس که روزهامون تکراری شده
-اوهوم، راست میگی
🍃حامد
به دلیل افزایش آمار مبتلایان به ویروس کرونا، آموزش پرورش تمام مدارس رو تعطیل کرد، الانم ما مجبوریم به طور آنلاین کلاس رو شروع کنیم،
بااینکه وضعیت خیلی سخت میشد و احتمال داشت بعضی دانش آموزا افت درسی داشته باشن، اما بازم مجبور بودیم
لپ تاپمو بازکردم و وارد برنامهی شاد شدم، از ضعیف بودن این برنامه هم که نگم براتون.
دستمو رو صورتم کشیدم و وارد گروه کلاسی شدم، لیست حضور غیاب رو هم فرستادم و منتظر شدم تا همه حضوری بزنن، با اینکه میدونستم نصفشون الان زیرپتو هستن!
.
یک ساعت از تدریسم گذشته بود که دیدم امین با موهای پریشان سمتم اومد وکنارم نشست، باصدای خواب آلودش سلام کرد
-سلام به روی ماهت، بشین تا برم واست صبحونه آماده کنم، به لپ تاپ هم دست نزنی ها
-چشم
بلند شدم و سریع براش صبحونه درست کردم
-امین بابا، بیا صبحونه بخور پسرم
امین که اومد تو آشپزخونه ، برگشتم تو هال تا به بقیه کارهام برسم.
وقت کلاس که تموم شد کمی استراحت کردم تا کلاس بعدی رو با پایه دوازدهم شروع کنم، همون لحظه امین اومد و کنارم نشست
-صبحونه خوردی؟
-بله باباجون
-همشو خوردی دیگه؟
-بله، همشو خوردم
دستی رو موهاش کشیدم اونم سرشو گذاشت رو پاهام، احساس کردم ناراحته چون تاحالا هیچوقت امین رو تواین حال ندیده بودم
-امین، چیزی شده؟
-بابا، دلم واسه مامان تنگ شده
-قربونت برم پسرم، منم دلم واسش تنگ شده، ولی مامانت الان داره از بیمارا مراقبت میکنه
-مامانم قهرمانه؟
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: بله پسرم، مامانت قهرمانه
-پس، چرا ما نمیتونیم بریم پیشش؟
-آخه اگه بریم ممکنه ما هم مریض بشیم، بعدشم بیمارستان که جای بچه ها نیس
-ولی من دلم واسه مامان تنگ شده، میخوام برم دیدنش، قول میدم مریض نشم
غمگین بهش نگاه کردم، امین حق داشت دلش واسه شیوا تنگ بشه، آخه یه بچه پنج ساله چطور میتونه از مادرش دور باشه
-خیلی خب باشه، ولی قول بده هرچی بهت میگم رو انجام بدی باشه؟
بلندشد و با ذوق نگاهم کرد
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃#فر
بلندشد و با ذوق نگاهم کرد
-آره قول میدم، قول قول، اصلا مَرد و حرفش
تک خنده ای زدم و موهاشو به هم زدم
-به عمومحمد میگیم، تا باهم بریم
-هورااااا، میریم پیش مامان و زن عمو، پس من برم نقاشی هامو کامل کنم تا شب به مامان و زن عمو نشون بدم
-برو قربونت برم
بلندشدوسمت اتاقش پا تند کرد، نفس عمیقی کشیدم، منم دلم واسه شیوا تنگ شده بود، هیچوقت اینقدر ازهم جدانشده بودیم، آخه ده روزه شیوا رو ندیدم.
🌼ادامه دارد....
نظرت درمورد رمان بگو🥰👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121
🍃نویسنده؛ اسرا بانو
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼
🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب
🍃#فرشتگان_روزهای_کرونا
💓قسمت ۹ و ۱۰
🍃محمد
با دقت سلولهای خونی رو با دستگاه چک میکردم که گوشیم زنگ خورد و باعث شد حواسم پرت بشه، از جام بلندشدم و اتاق رو ترک کردم، عینک مخصوص رو از جلوی چشمام برداشتم و گوشیمو از جیبم دراوردم
-جانم داداش؟
-سلام محمد جان خوبی
-سلام ممنون توخوبی؟ امین گل چطوره؟
-شکر هردو خوبیم، محمد مامان میگه واسه ناهار میای؟
-امممم... آره بهش بگو میام
-باشه پس، بیا که کار مهم هم باهات دارم
-چه کاری؟
-تو بیا بهت میگم
-خیلی خب، کاری نداری؟
-نه داداش، زود بیا قبل اینکه گشنمون بشه
-چشم چشم، خداحافظ
-خداحافظ مراقب خودت باش
تماس رو قطع کردم و دوباره برگشتم آزمایشگاه
ــــــــــــــــــــــ
ساعت یک ظهر رفتم خونه و بعداز عوض کردن لباسام، رفتم خونه آقاجون.
رسیدم خونشون و ماشینمو پارک کردم، سمت در رفتم و آیفون رو زدم، در بازشد و وارد خونه شدم، از حیاط خونه گذشتم و به در ورودی رسیدم، درروبازکردم و باصدای نسبتا بلندی گفتم:
-اهالی خونه، اینجایید یا دوباره به آشپزخونه پناه بردین؟
سمت پذیرایی رفتم که دیدم همشون تو پذیرایی جمع شدن
-سلام علیکم
مامان: -سلام پسرم خوش اومدی خسته نباشی
-سلام مامان جون،ممنون سلامت باشی
حامد:-وَ علیکم السلام،خسته نباشی
-ممنون داداش
به اطراف نگاهی انداختم وپرسیدم:
-بابا نیومده؟
مامان: -الانه که بیاد، بیا بشین پسرم
لبخندی زدم و رفتم نشستم. نیم ساعت گذشت و بابا اومد، بعداز اینکه اذان گفت و کنارهم نمازخوندیم، میز ناهار رو آماده کردیم و دورهم ناهارخوردیم.
حامد: -میگم محمد وقت کردی امشب میریم بیمارستان
باتعجب پرسیدم:
-بیمارستان برای چی؟!
لبخندی زد و سر امین رو نوازش کرد
-دلش واسه مادرش تنگ شده
بابا: -حامد، زده به سرت؟
مامان: -من عمرا بذارم بچه رو ببری بیمارستان
امین: -ولی من دلم واسه مامان تنگ شده
مامان:-قربونت برم، اگه بری ممکنه مریض بشی
-داداش، الان اوضاع بیمارستان اصلا خوب نیست
حامد: -فقط امشب میبرمش، نگران نباشید بعدشم داخل که نمیریم، تو حیاط میمونیم
-خیلی خب، باشه پس ساعت هشت باهم میریم
امین: -هوراااااا
لبخند دندون نمایی به روش زدم، مامان و بابا چهرشون نگران بود که اوناهم حق داشت
🍃فاطمه
دستکش هامو دراوردم و شیر آب رو باز کردم و دستامو شستم، سرمو گرفتم بالا و ماسکمو دراوردم، بادیدن چهرهم چندلحظه به خودم توآینه زل زدم، این منم! چقدر تغییر رو صورتم ایجادشده! انگشتمو رو خط قرمزی که ناشی از ماسک بود کشیدم، کمی میسوخت، سریع ماسکمو دادم بالا و باقدم های بلند از سرویس بهداشتی بیرون رفتم و در رو پشت سرم بستم.
داشتم تو سالن قدم میزدم که دیدم دونفر از بیمارایی که حالشون بهترشده ازبیمارستان مرخص شدن، برای چند لحظه بهشون نگاه کردم و لبخندی زدم،خداروشکر ایناهم دارن برمیگردن پیش خونواده هاشون، خدایاشکرت.
همونطور که بهشون زل زده بودم، دستی رو شونهم حس کردم، به عقب برگشتم و با شیوا روبه رو شدم
-کجارو نگاه میکردی فاطمه؟
-به اون دونفری که مرخص شدن، شیوا اگه بدونی چقدر خوشحالم
-آره، ایشالله همه بیمارامون بهبود پیداکنن
-ایشالله، این که آرزوی همهس
-میگم فاطمه، تازه حامد بهم زنگ زد، همراه آقامحمد اومدن بیمارستان
باچشمای گرد شده به شیوا نگاه کردم
-اومدن بیمارستان؟!
-آره
-ای وای، باز خوبه قبلا به محمد گفته بودم نیاد
-البته خودمم پشت تلفن قشنگ سر حامد بیچاره غر زدم
-ای بابا، بریم، بریم ببینیم چیکارمون دارن
-هیچ بابا گفتن میخوان مارو ببینن
-آخه اینجا؟ تواین اوضاع!
-حالا بذاربریم، منتظرن
همراه شیوا سمت حیاط رفتیم، نگاهی به اطراف کردم، محمد و آقاحامدو امین رو دیدم، ای وای امین رو هم که اورده بودن! ایناچرا مراقب نیستن آخهه فقط بلدن مارو حرص بدن!
نگاهی به شیوا انداختم که داشت با بغض به آقا حامد و امین نگاه میکرد، یه لحظه دلم به حالش سوخت، زدم رو شونهش و جلوتراز خوش رفتم سمتشون، همینکه بهشون رسیدیم باهاشون سلام احوال پرسی کردیم
🌼ادامه دارد....
نظرت درمورد رمان بگو🥰👇
https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121
🍃نویسنده؛ اسرا بانو
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼
🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب
🍃#فرشتگان_روزهای_کرونا
💓قسمت ۱۱ و ۱۲
نگاهمو بینشون ردوبدل کردم و گفتم:
-حالا حتما باید میومدین؟
محمد: -ناراحتی برگردیم
تک خنده ای زدم وگفتم:
-منظورم این نیست، آخه مگه نمیبینید اوضاع اینجارو؟ میترسیم شماهاهم زبونم لال مریض بشید
شیوا: -فاطمه راست میگه، کلی بیمار کرونایی اینجان، وضع خیلی داغونه
امین: -مامان من خودم اصرار کردم بیایم
شیوا: -قربونت برم پسرم، اینجا خطرناکه عزیزم
امین: -خب... خب دلم واست تنگ شده بود مامان جون
شیوا: -الهی دورت بگردم منم دلم واست تنگ شده بود
حامد: -الان دلت فقط واسه پسرت تنگ شده؟
چهارتایی زدیم زیرخنده، آقاحامد و شیوا همراه امین روی یکی از نیمکتها نشستن من و محمد هم روی یه نیمکت دیگه نشستیم
محمد: معلومه خیلی خسته ای ها
-چطور؟
-ازسیاهی زیر چشمات، نمیخوابی آره؟
-چندشبه خواب نداریم محمد، تا چشم رو هم میذاریم کلی بیمارکرونایی میارن بیمارستان، البته منتی هم نیس،چون ما خودمون میخوایم به مردم خدمت کنیم، ولی میدونی چیه، امروز دونفر از بیمارامون که خوب شدن رو مرخص کردیم، اینقدر خوشحالم که نگو
-واقعا؟ خداروشکر، ایشالله سلامتی بقیه بیمارا
-ایشالله، خب... از شما چه خبر؟ مگه نگفتم دوباره پاتو نذاری بیمارستان؟
-هعیییی، دل بیقرارم دووم نیوورد
-ببین دوباره فاز شاعری نگیرها
خندید وگفت:
-واقعا راست میگم، خب دلم تنگ شده بود دیگه، بعدشم، ازاین به بعدم کلی کارداریم دیگه معلوم نیس کی بیام دوباره ببینمت
-دکتر از ماموریتش برگشت؟
-آره خداروشکر، الان با وجود دکتر خیالمون راحته
-ایشالله موفق باشید، ما که چشم و امیدمون فقط به شماهاست
-نفرمایید بانو، فعلا شماها جلوتر زدین عدهای از بیمارا زیر دستتون خوب شدن
آهی از سینه بیرون دادم
-ولی متاسفانه بازهم کلی فوتی داریم
-ما تموم سعیمونو میکنیم تا واکسنشو بسازیم، خدا هم کمکمون میکنه نگران نباش
سرمو تاییدوار تکون دادم، محمد راست میگفت، تا خدا هست، غم چرا؟ نگرانی چرا؟ اون به داد دل همه ما میرسه
🍃شیوا
ازوقتی امین کنارم نشست بدون هیچ حرفی به بازوم تکیه داده بود، هرچقدرم بهش میگفتم زیاد نزدیکم نشه گوش نمیداد، دلم کلی براش سوخت، امین حق داره اینقدر دلتنگ باشه، بلاخره سهماهه منو ندیده
حامد:-خیلی دلش واست تنگ شده بود، نمیخواستم بییارمش ولی... نمیتونستم نه بیارم، البته بگم ها، ناگفته نماند منم میخواستم بیام دیدنت
-ممنون که اومدی حامد، ولی منم نگرانم، توروخدا دیگه نیاید اینجا، میترسم شماها هم مریض بشید
-میدونم نگرانی عزیزم، چشم، البته قول نمیدم سعیمو میکنم
-پس بیشتر سعی کن
دستشو گذاشت رو چشم راستش وگفت:
-چشم بانو
نگاهم سمت فاطمه و محمد که کشیده شد، آهی از سینه بیرون دادم
حامد: -چیزی شده؟
-به این دوتا نگاه کن، دلم به حالشون میسوزه
-چرا؟
-بیچاره ها، تازه اولای زندگی مشترکشون بود، کرونا این دوتا رو ازهم جداکرد
-آره، منم دلم به حالشون میسوزه،ایشالله همه چی به حالت اول برگرده
-ایشالله، ما که چیز دیگه ای ازخدا نمیخوایم، راستی... خبری از احسان نشد؟
حامد: -هعیی، چی بگم والا، انگار به کل ما رو فراموش کرده، هرهفته فقط یکی دوبار زنگ میزنه اونم درحد چنددقیقه، واقعا نمیفهمم معنی این کارهاشو
-چرا ازش نمیپرسید دقیقا چی میخواد؟ چرا این رفتارهارو میکنه؟
-ازش پرسیدیم، چندین بار هم پرسیدیم، اما همش بهمون میگه من دوست دارم تنهایی زندگی کنم، میخوام با رفیقام باشم، اصلا یه فازی برداشته واسه خودش، حتی دانشگاهشو هم ول کرده
-خیلی نگرانشم حامد، نکنه کار دست خودش بده
-نمیدونم والا، الان بیشتراز سهماهه رفته شمال اما نمیدونیم دقیقا کجای شماله، بابا گفت اگه احسان برگرده حق نداره پاشو بذاره توخونه
-ای وای
حامد نگاهی به ساعتش انداخت وگفت:
-ساعت9شب شد، بهتره برگردیم شماها هم برید به کارتون برسید
-خوشحال شدم که اومدی، دلتنگیم رفع شد
-عههه، تاالان که هی میگفتی چرا اومدی
-خب... ای بابا حالا تو دیگه گیر نده به اون حرفم
خندید و باهم سمت محمد و فاطمه رفتیم
-محمد پاشو بریم دیگه دل بکن
محمد: -الان بریم؟ زود نیست؟
من و حامد نگاهی به هم انداختیم و خندیدیم
فاطمه: -آره محمد جان دیگه برگردین بیشتر بمونید خطرداره