eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
212 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۰♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩🏜از قسمت ۵۵ تا ۶۵😭👇
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۵۵ و ۵۶ ساعتی‌ست که حسین علیه‌السلام روی خاک داغ کربلا افتاده، هیچکس را یارای نزدیک شدن به او نیست، زینب سلام‌الله‌علیها از فراز تلی کمی آنطرف‌تر مدام چشم به گودی قتلگاه دارد و هر بار هر حرکتی که حسین مظلوم میکند، اشک شوق میریزد که خدایا حسین علیه‌السلام زنده است. حسین علیه‌السلام بدنش پاره پاره شده و زبان خشکش از تشنگی به کام چسپیده اما با خدای خویش چنین میگوید: _خدایا! در راه تو بر بلاها صبر میکنم امام انگار تپش قلب زینبش را حس کرده، شمشیر بر زمین میزند و میخواهد شمشیر را ستونی کند که بر آن تکیه کند و کمی نیم خیز شود و خیمه ها را بنگرد، اما ناگهان ضربت شمشیری بر بدنش اصابت میکند و بلند نشده بر زمین می‌افتد‌‌.. عمر سعد ندا میدهد هرکس سر حسین را جدا کند هزار سکه طلا میگیرد، اما کسی یارای چشم در چشم شدن با نواده رسول الله نیست، عمرسعد آنقدر جایزه را بالا و بالاتر میبرد که سنان از جا بلند میشود و میگوید: _من سر حسین را برایت می آورم به شرطی هم‌وزن آن درّ و سیم و طلا به من بدهی.. عمرسعد میپذیرد و سنان به سمت حسین علیه‌السلام میرود، اما ناگاه دستش میلرزد و شمشیر بر زمین می اندازد.. شمر با عصبانیت به دنبال سنان میرود و از او میپرسد : _چه شده؟ سنان درحالیکه رنگ به رخ ندارد میگوید: _به خدا قسم که آن برق نگاه حسین نبود، برق نگاه حیدر کرار بود که مرا مینگرید، من از اول از ابوتراب میترسیدم و اینک از حسین میترسم،اینها دلاور مردانی هستند که حتی عزرائیل هم به کمکشان میشتابد تا دشمنانشان را نابود سازد. شمر زهر خندی میزند و میگوید: _تو همیشه در جنگ ترسو بودی، انگار کار حسین علیه‌السلام را باید من تمام کنم و نامم برای همیشه ماندگار شود‌ شمر به سوی امام میرود، قلب زینب سلا‌الله‌علیها در سینه بدجور میزند، و قدم به قدم جلو میرود، ناگهان صدای فرشتگان در آسمان میپیچد: _ای خدا پسر پیامبر تو را میکشند ندایی قدسی خطاب میکند: _من انتقام خون حسین را میگیرم، انگار اشاره به ظهور منجی اخرالزمان میکند. هودجی در آسمان دیده میشود، بانویی کمر خمیده و پهلو شکسته به همراه همسری که فرقش به خون نشسته برای استقبال از پسری تشنه لب ایستاده‌اند... شمر بالای سر حسین ایستاده و قهقه ای سرمیدهد و میگوید: _میبینم لبانت از تشنگی ترک خورده و زبانت خشک است و دیگر یارای رجز خوانی نداری، میگفتی که پدرت کنار حوض کوثر ایستاده و منتظراست تا به او بپیوندی و سیرابت کند، حال من با خنجر خود تو را به آب بهشتی میرسانم.. شمر روی سینهٔ امام مینشیند،فریاد زینب(س) با فریاد فاطمه(س) که از آسمان این صحنه را میبیند درهم‌ می‌آمیزد. حسین علیه‌السلام سوی چشمانش رفته و چیزی نمی‌بیند، با صدای ضعیفی میفرماید: _کیستی که برسینهٔ من نشسته ای؟آیا تو مرا نمیشناسی؟ شمر خنده ای سر میدهد و میگوید: _من شمر هستم و تو هم خوب میشناسم، آری تو حسین پسر علی هستی و نواده رسول خدا، آخرین پسرزهرا که قرار است به دست من به وصال مادر برسد. امام میفرماید: _اگر مرا میشناسی چرا میخواهی آتش خشم خدا را به جان بخری؟! شمر که انگار عقلش را به وعده ای دنیایی از دست داده می گوید: _چون یزید جایزه ای بزرگ به من وعده داده... گویی این شمر نیست و ابلیس است تمام زر و زیور دنیاست که بر سینهٔ حسین نشسته... آسمان تیره و تار شد و طوفانی سهمگین در گرفت ، شاید باد میخواست تا زینب نبیند چگونه حسینش را سر میبرند😭😭 اما زینب از بالای تل دید که حسینش را زنده زنده ذبح کردند و حتی قطره آبی به او ندادند.‌‌..😭😭😭 زینب بر سر زنان، روی میخراشد به پیش میرود، بالای سر حسین میرسد، شمر کناری میایستد، هنوز بدن امام گرم است و اندکی پاهای مبارکش تکان میخورد، گویی به زینب خوش آمد میگوید که به حجله بهشتی برادر پا گذاشته... زینب خم میشود و بوسه بر رگهای بریده برادر که هنوز اندکی نفس در آنها مانده مینهد انگار میخواهد نفسش آخرین نفس حسین را به جان کشد.. دیگر مرا تاب نوشتن نیست....عذرخواهم😭😭😭😭 زینب بالای پیکر بی سر برادر نشسته و میفرماید: _«ای رسول خدا! ای کسی که فرشتگان آسمان به تو درود میفرستند، نگاه کن و ببین این حسین توست که به خون خود آغشته شده است» مرثیهٔ جانسوز دختر حیدر کرار، همه را به گریه واداشته است، گویی او زینب نیست بلکه فاطمه است که خطبه میخواند، زینب از جای برمیخیزد، همه سپاه چشم به او دارند، دختر حضرت زهرا میخواهد چه کند؟! ناگاه زینب دست میبرد و بدن چاک چاک برادر را برمیدارد و رو به آسمان میگوید: _«بارخدایا!این قربانی را از ما قبول کن»
به راستی زینب سلام‌الله‌علیها کیست... اینهمه داغ دیده، برادرش را که بند قلبش به قلب او وصل بوده در پیش چشم او ذبح کردند و او اینگونه رجز میخواند. همانا که صبر خجلت زده زصبر زینبی ست عمر سعد چشم غره ای به سپاه می رود و میگوید: _او را ساکت کنید که اگر ساکت نکنید، کل سپاه را هم اینک از راه به در میکند و بر ما میشوراند.. شمر میگوید: _چه کنیم؟! ناگاه فکری شیطانی به مخیله‌اش میرسد... زینب از نسل حیدر کرار است، غیرت در این خانواده میجوشد، همانطور که غیرت فاطمی، زهرا را به پشت در کشاند و فدایی علی نمود، غیرت زینبی هم او را از رجز خوانی می اندازد. _زینب اینک مرد کاروان حسین است پس به خیمه ها حمله برید که زینب را از خطبه خواندند بیاندازید نانجیبان با آتش در دست به سمت خیمه ها حمله میکنند،زینب نگاهی به پشت سر می‌اندازد و فریاد میزند: _وای من! علی بن حسین را دریابید... زینب با سرعت به طرف خیمه ها میرود و میبیند که لشکر کوفه به زنها و کودکان هم رحم نمیکند و آتش به خیمه‌ها انداخته، زینب همانطور که به سمت خیمه سجاد میرود، فریاد میزند: _همگی از خیمه ها بیرون آیید، عزیزانم! در بیابان پخش شوید که دست این نانجیبان به شما نرسد. بچه‌ها هراسان و بدون کفش به بیابان میریزند، یکی دنبال عبا و روسری هست😭 و آن دیگری گوش کودک را برای غنیمت گرفتن گوشواره پاره میکند.😭 یکی خلخال از دست فاطمه کوچک میرباید😭 و آن یکی چادر زنی را میکشد..😭 هیاهویی به پا شده.... زینب به سمت خیمه سجاد میرود و خوب میداند که سجاد ذخیره خدا در روی زمین است، حجتی است از حجتهای دوازده گانه، پس باید همچون مادرش زهرا تا پای جان از ولایت زمانش دفاع کند. زنها و کودکان بر سر زنان کمک میطلبند اما کسی نیست که به ناموس رسول خدا مدد رساند، ناگاه از بین کشتگان مردی بلند میشود، انگار ندای معصومانه کودکان او را دوباره زنده کرده، درست است او "سوید" است، همانکه صبح امروز به میدان رفت و وقتی از اسب سرنگون شد، همگان فکر کردند که مرده است اما او بیهوش شده،اینک با هیاهوی کودکان به هوش می آید ، اطرافش را نگاه میکند، وای من عباس...علی‌اکبر... عون... محمد... همهٔ یاران و رفقا رفته اند...خدای من زینب...کودکان کربلا را ببین که حرامیان دورشان قهقه زنان میگردند، سوید شمشیر میکشد و به سوی سپاهی که به خیمه ها حمله کرده‌اند حمله میکند، تعدادی را به درک واصل میکند و سرانجام در یک حمله دسته جمعی از سمت سپاه کفر، به شهادت میرسد و عنوان آخرین شهید دشت نینوا را سوید از آن خود میکند. سپاهیان ترسیده اند... خدای من مرده‌ها زنده میشوند، نکند حسین هم زنده شود، پس به دستور عمر سعد ده نفر با اسب های تازه نعل شده به پیکر بی جان حسین ، اسب میتازند ...😭😭😭😭😭 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۵۷ و ۵۸ زینب با سرعت به طرف خیمه سجاد میرود، ناگهان سواری به دنبال او اسب میتازد، چادر دختر علی را میرباید و مقنعه او را از سرش میکشد ، زینب با صورت به زمین میخورد،😭 آن سوار نامرد به این بسنده نمیکند و تازیانه بر بدن زینب میزند، زینب زیرلب میگوید: _تازیانه خوردن آل علی از زمانی شروع شد که تازیانه بر بدن مادرم زهرا زدند، خدایا اگر تو چنین میپسندی من راضی ام به رضای تو.. ناگهان کمی آنطرف‌تر صدای گریهٔ فاطمه، جگر گوشهٔ حسین به گوشش میرسد. زینب بی‌توجه به تازیانه‌هایی که بر بدنش فرود می‌آید، نزدیک فاطمه میشود و میگوید: _گریه نکن عزیز دلم، صبر داشته باش فاطمه، همانطور که گوش خونینش را نشان میدهد میگوید: _گوشم را پاره کردند و گوشواره‌ای را که یادگار پدرم بود ربودند، عمه جان، پارچه ای به من بده تا سرم را با آن بپوشانم.. زینب سر فاطمه را در آغوش میگیرد و میگوید: _ببین که چادر و معجر مرا نیز ربوده اند و فاطمه در این هنگام متوجه وضع عمه میشود و همانطور که اشکانش روان شده میگوید، صورتت کبودی تازیانه دارد و زینب نمیگوید که تمام تنش هم اینک کبود و دردناک است،دست فاطمه را میگیرد و میگوید: _فعلا به هیچ‌چیز فکر نکن، جان ولیّ خدا از همه چیز مهم تر است باید به خیمه برادرت سجاد رویم. فاطمه و زینب خود را به خیمه نیم سوخته سجاد می‌اندازند و سجاد را میبینند که با صورت بیهوش روی زمین افتاده، انگار نامردی برای ربودن فرش زیر پای سجاد او را چنین کرده.. زینب سر سجاد را در آغوش میگیرد و او را نوازش میکند: _یادگار برادرم، چشمانت را باز کن.. پلک‌های سجاد کمی میلرزد انگار بوی پدر را از آغوش عمه حس میکند، چشم باز میکند، نگاهی غمناک به زینب می کند و نگاهی هم به فاطمه، آرام اشک میریزد و میگوید: _من زنده باشم و خواهر و عمه ام در این وضعیت باشند. در همین لحظه، خبرچینی به گوش عمر سعد و شمر رسانده که یکی از پسران حسین زنده است، شمر و عمرسعد جلوی خیمه نیم سوخته سجاد می‌ایستند شمر فریاد میزند: _گمان میکردیم که فرزندان ذکور حسین را کشته‌ایم و نسلش را منقرض کرده‌ایم، اما انگار هنوز شیربچه ای زنده است اما رنگ و رخش چرا چنین است؟!نکند از ترس دارد قالب تهی میکند؟! و بعد قهقه ای شیطانی سر میدهد و رو به عمر سعد میگوید: _افتخار کشتن حسین از آن من و اینک افتخار کشتن پسر حسین مال تو.. عمر سعد دستور کشتن علی بن حسین را میدهد، قلب زینب در سینه چون گنجشکی بی قرار خود را به قفس تن میکوبد، او دختر زهرا ست حتی به قیمت شکسته شدن پهلو و شهید شدنش باید از ولیّ زمانش دفاع کند و جانش را فدای او سازد.. شمشیر بالا میرود تا بر فرق بازمانده کربلا فرود آید، زینب خود را روی سجاد می‌اندازد ، دستانش را از هم باز میکند و میفرماید: _به خدا قسم اگر بخواهید یادگار برادرم را بکشید، اول باید مرا بکشید و این سخن اینقدر قاطعانه است که عمر سعد دستور میدهد که از کشتن او صرفنظر کنند و میگوید: _این پسر بیمار است خواه ناخواه میمیرد، بگذار خدا او را بکشد نه ما....اما نمیداند این مصلحت خداست تا سجاد در کربلا بیمار شود و زمین از حجت خدا خالی نماند‌‌.. رباب کنار خاری دربیابان درحالیکه چادر و مقنعه‌اش را به یغما برده‌اند، در خود فرو رفته، صدای گریه علی اصغر هنوز در گوشش است، دست به آغوش خالی اش میکشد و زیر لب میگوید: _بخواب پسرم، بخواب که خوب پسری بودی، بخواب که خوب سربازی کردی، بخواب که... ناگاه یاد پیکر به خون افتاده حسینش می‌افتد، او با چشم خویش دیده که بر بدن مطهر دلبرش اسب تازانده‌اند، او سر بر نیزه حسین را دیده که در بین خیمه‌های پر از آتش میچرخاندند. ناگهان صدای هق هق خفته اش که گلوگیرش شده بود،بلند می شود: _حسین...حسین...حسین😭😭 کاش کسی به داد رباب برسد... که اگر نرسد این افکار و این سختی ها او را از پای درمی‌آورد،اما چه کسی؟ این کاروان ماتم زده همه داغ عزیزی به دل دارند، چه کسی مرهم شود بر جگر آتش گرفتهٔ زنی که طفلش را میخواهد و از مظلومیت همسرش در مرز جنون است؟! ناگاه صدایی به گوشش می رسد... انگار این صدای حسین است که از حلقوم زینب بیرون می‌آید و میگوید: _رباب! این صدای توست آیا؟! رباب خود را در آغوش زینب می اندازد و از او بوی حسین را طلب میکند، چرا که میداند زینب و حسین چون یک روح در دو کالبد بوده اند و فریاد میزند: _جگرم آتش گرفته بانو! علی اصغرم را میخواهم، حسینم را میخواهم...😭
زینب نمیگوید من هم فرزند از دست داده ام، عباس و علی اکبرم رفته، عزیزانم کشته شده اند،بلکه آرام میگوید: _صبر کن عزیزم! بغضی گلویش را میگیرد و میفرماید: _من هم حسینم را می خواهم...اما الان وقت نوحه و عزاداری نیست، طفلان کوچک حسین در بیابان پخش شده اند، باید همت کنیم و آنها را در زیر خیمه ای نیم سوخته جمع کنیم، مبادا داغی دگر به دلمان اضافه شود، برخیز رباب...اگر علی اصغرت رفته ، سکینه که هست،رقیه که بوی حسین را میدهد، هست اما معلوم نیست الان در کجا زانوی غم بغل کرده و یا از تاریکی و گرگ بیابان میترسد، برخیز به داد کودکان حسین برسیم.. رباب به تأسی از زینب بلند میشود و جای جای بیابان را به دنبال کودکان میگردد، کمی جلوتر، توده ای را در کنار بوته ای خار میبیند، اول گمان میکند که تخته سنگی ست، جلوتر میرود و نگاه می کند،وای خدای من! کودکی از کودکان کربلاست.. خم میشود،سر کودک را که روی زمین افتاده در دامان میگیرد خوب او را نگاه میکند، وای من! اینکه فاطمه صغری ست.. دختری از دختران حسین، این بیابان مملو از فاطمه و علی ست... آخر حسین نام فاطمه را بر همه دختران و علی را بر همه پسرانش گذاشته و اینها یادآور غربت علی و فاطمه شده اند..😭 فاطمه را که از رقیه کوچکتر است در آغوش میگیرد و موهایش را نوازش میکند: _عزیزکم...نوگلم...دخترکم...چشم باز کن، اما کودک حرکتی نمیکند، رباب سرش را خم میکند و گوشش را روی قلب کودک میگذارد...باورش نمیشود، انگار فاطمه هم به آسمان رفته... صدای شیون رباب بلند میشود، گویی هم اینک علی اصغرش را کشته اند.. کمی آنطرف‌تر، زینب، رقیه را یافته، اما دختر حسین، تاب راه رفتن ندارد، نه اینکه به خاطر تازیانه هایی که خورده، بلکه جای جای پایش، خار مغیلان فرو رفته و این خارهای زمخت شکاف های زیادی در پای نازک و کوچک رقیه ایجاد کرده و توان راه رفتن را از او گرفته..😭😭 زنها، کودکان را جمع کرده اند، جنب و جوشی در خیمه های سوخته در گرفته، انگار لشکر کافر کوفه تازه یادشان افتاده که این کودکان تشنه لبند، بعد از غارت اموال آنها، برایشان آب می آورند. سربازی، دخترکی را میبیند که دامنش آتش گرفته، همانطور که کاسه سفالین آب در دستش است به سمت دخترک میرود، دختر هراسان میدود و آتش دامنش شعله ور میشود.😭😭 سرباز میدود و دختر هم میدود و با زبان کودکی میگوید: _تو را به خدا مرا نزن، دیگر توان تازیانه ندارم😭 اشک در چشمان سرباز حلقه میزند و میگوید: _نترس، نمیزنم، میخواهم آتش دامنت را خاموش کنم. دخترک با تردید می ایستد، سرباز ظرف آب را به دست دختر میدهد و با چکمه های پایش آتش دامن او را خاموش میکند و بعد با مهربانی که از این لشکر بعید بود میگوید: _چرا آب را نمی نوشی؟! مگر تشنه نیستی؟! اما دخترک خیره به نقطه ای کمی دورتر در تاریکی ست، سرباز دوباره بلندتر میگوید: _چرا آب نمی‌نوشی ناگهان دختر به سوی میدان جنگ حرکت میکند و میگوید: _بگذار آب را به پدرم حسین برسانم، وقتی میرفت به جنگ ، لبانش از تشنگی ترک خورده بود، باید او را سیراب کنم... و سرباز تازه متوجه عمق خباثت خود و لشکریان میشود.... 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۵۹ و ۶۰ صبح روز یازدهم محرم دمید، گویی آسمان هم چون زمین کربلا به خون نشسته بود، رباب جلوی خیمه نیم سوخته نشسته بود و خیره به نقطه ای روی زمین بود، نقطه ای که قرار بود برای همیشه در تاریخ این ارض خاکی بدرخشد و نوری باشد در ظلمت دنیای دون، تا هر که راه را گم کرد، با تلالؤ این نور،راه از بیراهه بشناسد و به کمال رسد. رباب خیره به قتلگاه بود و بی صدا اشک میریخت، لشکر عمر سعد در تاب و تب برگشتن بود، عمر سعد دستور داده بود که کشته های سپاه کوفه را جمع کنند برای غسل و کفن و تدفین، اما پیکرهای مطهر شهدای اهل بیت علیه السلام و یارانش باید در زیر آفتاب داغ کربلا میماند، رباب اشک میریخت و با خود واگویه میکرد: _روا نباشد که به دین رسول خدا باشید و کشته های خودتان را با رسم و رسوم اسلام دفن کنید و بدن مطهر نوادهٔ رسول را روی ریگهای داغ بیابان رها کنید. هق هق رباب داشت تبدیل به ناله های جانسوز میشد که صدای زینب به گوشش رسید: _رباب! عزیز دلم، اندکی تحمل کن مگر نمیدانی که این لشکر منتظر بهانه است تا با تازیانه و غلاف شمشیر به جان ما بیافتند، کودکان را تازه ساکت کرده ام، به خاطر کودکان هم شده بغضت را فرو خور و صبر کن..😭😭 رباب به احترام زینب که انگار فاطمه است که در زمان و مکانی دیگر قد علم کرده، از جای برخواست، دستی به روی چشم نهاد و بغضش را فرو خورد. زینب سر رباب را در آغوش گرفت و گفت: _چقدر داغی، بیا در سایهٔ خیمه بنشین، زیر نور آفتاب، داغی بدنت بیشتر میشود و اذیت میشوی.. دیگر دست رباب نبود، باران اشک چشمانش باریدن گرفت و همانطور که قتلگاه را نشان میداد گفت: _روا نیست که نواده رسول، سایهٔ سرم، حسین عزیزم در زیر نور آفتاب باشد و رباب سایه خیمه ای بر سر داشته باشد... بانوی من! نیت کرده ام از امروز تا زمانی که خدا به من عمر دهد، سایهٔ هیچ چیزی را بر سر نکشم، چرا که سایه سار سرم زیر خورشید داغ کربلا فتاده،😭😭 زینب هم هق هقش در آمد و هر دو در آغوش هم شروع به گریه کردند، رباب در حین گریه دست به جلوی لباسش که از شیر سینه اش خیس شده بود کشید و گفت: _حرامم باد،جرعهٔ آبی خورده ام و شیرم جاری شده، کجاست علی اصغرم که از آن بنوشد و بی قراری نکند؟!😭 صدای شیون رباب و زینب به گوش سربازان رسید و باران تازیانه باریدن گرفت. بعد از دفن اجساد قاتلان پسر پیامبر، عمر سعد دستور داد تا سر از تن پیکرهای شهدای کربلا جدا سازند و این سرها را چون غنیمت‌های جنگی در بین تمام قبیله هایی که در این جنگ نابرابر شرکت کرده بودند تقسیم کرد. دل اهل کاروان و کودکان با دین این صحنه به درد آمد، دردی که تا قیام قیامت در جان تمام خوبان عالم خواهد ماند..😭😭😭 رباب همانطور که اطراف را مینگرید، ناگاه متوجه نزاع دو سرباز شد، انگار سر غنیمتی دعوایشان شده بود، رباب میدید که آنها به پشت خیمه رفتند، ترسید نکند که طفلی از طفلان حسین را آنجا دیده اند و می‌خواهند به او تازیانه زنند، هراسان از جای برخواست تا جانش را سپر بلای آن طفل کند. نزدیک سربازها رسید و صدایشان را به وضوح میشنید: _خودم دیدم که حسین او را در اینجا مخفی کرد.. رباب متعجب شده بود...اینها از چه حرف میزدند، آیا مولایش حسین گوهری را در زمین پنهان کرده که این دو اینچنین بر سر تصاحبش به جان هم افتاده اند‌؟! یکی از سربازها مشغول کندن شد و دیگری با نمایان شدن پارچه ای سبز رنگ ، لبخندی پیروزمندانه زد و گفت: _دیدی گفتم، پس این گنج از آن من است و چون گرگی درنده حمله نمود و رباب دید ان گنج چیست و کاش نمیدید... سرباز، پیکر طفل شش ماهه را بیرون آورد و نیاز به ضربت شمشیر نبود،با اشاره دستش سر علی اصغر را جدا کرد و ...‌😭😭😭😭😭 یا صاحب الزمااااان😭😭😭عذرخواهم مرا طاقت نوشتن نیست اللهم العنهم جمیعا😭😭 اجساد لشکر کوفه دفن شدند و سرهای مطهر شهدای کربلا از پیکر مبارکشان جدا شد و هر سر به قبیله ای ارزانی شد تا بر نیزه بزنند و در بین کاروان بگردانند. غل و زنجیر سنگین و آهنین برگردن و دست و پای مبارک علی بن حسین که تنها مرد بازمانده در کاروان بود انداختند و او را بر شتری لخت و بی جهاز نشاندند و چون بیمار بود و توان نشستن نداشت، پس پاهای نازنین ایشان را از زیر شکم شتر به هم بستند و دستان ایشان را از دو طرف گردن شتر، در هم قفل کردند و امام چهارم شیعیان با شکم روی شتر افتاده بود.😭😭😭😭
دستان زنان و‌کودکان را با ریسمانی محکم به هم بستند و زنان اهل بیت بدون چادر و حتی مقنعه با وضعی اسفناک درحالیکه اطرافشان را حرامیان نامحرم گرفته بودند، حرکت کردند.😭😭😭😭 راه عبور کاروان از کنار قتلگاه بود، کنار قتلگاه که رسیدند، زنان و کودکان با دیدن پیکر عزیزانشان به سمت قتلگاه هجوم بردند و هر کس به طرفی میرفت و پیکر عزیزی را در آغوش گرفته بود، زینب و رباب و رقیه و سکینه و.. به دنبال مولایشان بودند و انگار بوی سیب بهشتی و عطر حسین آنها را به مقصود رساند، آخر پیکر بدون سر امام ،زیر تلی از نیزه شکسته پنهان بود😭😭 اهل حرم دور پیکر مقدس حسین حلقه زدند، زینب خم شد و بوسه ای از رگ بریده برادر گرفت و دستانش را به آسمان بلند کرد و فرمود: _«خداوندا! این قربانی را از ما بپذیر » و کودکان هرکدام قسمتی از پیکر پاره پارهٔ پدر را با اشک چشم می شستند، ناگاه به دستور عمر سعد، حرامیان لشکر کوفه به زنان و کودکانی یورش آوردند که تنها گناهشان گریه بر عزیزان بی سرشان بود. باران مشت و لگد و چوب و تازیانه باریدن گرفت، چنان سنگدلانه بر سر کودکان میزدند که بیم مردن آنها میرفت.😭😭 زینب بچه ها را در آغوش گرفت و از جا بلند کرد و فرمود: _بلند شوید عزیزانم وقت برای عزاداری بر حسین بسیار است و بی شک خدا و ملائک و بندگان خوب خدا تا قیام قیامت عزادار این ذبح عظیم خواهند بود و همراه ما بر سرو سینه خواهند زد. همه بلند شدند اما سکینه دست از پدر نمیکشید، عمر سعد که از عصبانیت خون خودش را میخورد فریاد زد: _با غلاف شمشیر آنقدر این دختر را بزنید تا پیکر حسین را رها سازد و زیر لب گفت: _این جماعت را باید با تازیانه و شمشیر از امامشان جدا کرد، همانطور که فاطمه زهرا را با تازیانه و غلاف شمشیر دربین کوچه از علی جداکردند ، اینان فرزندان همان مادرند و از او الگو میگیرند.😭😭 بالاخره با کتک های زیاد سکینه را جدا کردند و سکینه با چشم پر از اشک دید که زینب چون پروانه ای بال سوخته دور شتر برادرش سجاد میگردد، چرا که دست ها و پاهای سجاد بسته بود و نمی توانست خود را به پیکر پدر برساند و آنقدر روی شتر گریه کرده بود که بی هوش شده بود و زینب چون مادرش زهرا نگران وجود ولیّ زمانش بود. کاروان حرکت کرد و سرهای کشته ها در بین کاروان میگشت و شاهد این ظلم عظیم به آل الله بود.... 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
وای یا صاحب الزماااان 😭😭😭😭😭 اللعم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علی ذلک اللهم العن العصابه التی جاهدت الحسین...... اللهم العنهم جمیعاااااا😭😭😭😱😱😱😱😭😭😭😭
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۶۱ و ۶۲ دوازدهمین روز از محرم است، کاروان اسیران بعد از دو روز راهپیمایی با دستان بسته و در زیر نور داغ خورشید،با چهره هایی آفتاب سوخته و کبود از ضرب تازیانه به کوفه میرسند، همه جا را آذین بسته اند😱😭 و کوفه سرمست از جام پیروزیست،زنان و کودکان هلهله کنان منتظر رسیدن اسیرانی هستند که به آنها گفته اند اینها کافرند و از اسلام خارج شده اند.😭 کاروان اسرا وارد شهر میشوند کوچک و بزرگ هلهله کنان آنها را هوو می کنند و مردان این شهر با چشمانی هیز به زنانی نگاه میکنند که بدون معجر و چادر به پیش میروند. زینب پس از بیست سال وارد این شهر هزار رنگ شده، او زمانی را به یاد می آورد که زنان کوفه در مجلس درس این عارفهٔ کامله شرکت میکردند و بعد از کلاس، ایشان را تا منزلشان همراهی می کردند، آنان که جوان هستند زینب را به خاطر نمی‌آورند اما میانسالان هم بی شک او را نمی شناسند، آخر آن زینب با معجر و چادر و قدی برافراشته کجا و این زینب بدون چادر و قد خمیده کجا؟!😭😭 کودکان ،آنها را به یکدیگر نشان میدهند و نیشخند میکنند و گاهی سنگی از طرفی پرتاب میشود، در این ما بین، زنی که ایمان بر قلبش سایه افکنده از پشت بام فریاد میزند: _شما اسیران که زنان و کودکانی بیش نیستید، که هستید و اهل کجایید؟ یعنی مردان ما به جنگ با شما آمده اند و اینک سرمست از پیروزی بر کاروانی از زن و کودک هستند؟! صدای زنی از بین کاروان بلند میشود و‌ میگوید: _«ما همه از خاندان رسول الله هستیم، ما دختران پیامبر خداییم»😭 آن زن درحالیکه روی میخراشد میگوید: _وای من! شما دختران پیامبر خدایید و نامحرمان اینگونه به شما نگاه میکنند و همانطور که بر سر میزند از بام خانه پایین می‌آید، هر چه روسری و پارچه و چادر در خانه دارد، می آورد و بین زنان پخش میکند تا خود را با آن بپوشانند. همه در حق این زن دعا میکنند و انگار با همین تلنگر، مردم غفلت زدهٔ کوفه بیدار میشوند😭 یکی میگوید: اینها حرم پیامبرند دیگری میگوید: باز ابن زیاد ما را فریفته برخی زنان تا میفهمند که این کاروان خاندان پیامبرند، در چهرهٔ اسرا خیره میشوند و سرانجام معلم سالهای جوانیشان را میشناسند، یکی از میان فریاد میزند: _به خدا قسم که آن بانوی قد خمیده زینب دختر علی ست، همانکه به ما قرآن می آموخت..😭 کم کم صدای هلهله جایش را به گریه و شیون میدهد، در این هنگام امام سجاد دستان زنجیر شده اش را نشان میدهد و میفرماید: _«آیا شما بر ما گریه میونید؟!بگویید بدانم، مگر کسی غیر از شما پدر و عزیزان ما راکشت؟!» کاروان نزدیک قصر ابن زیاد است و موج جمعیت زیاد شده و صدای شیون و فریاد هم به آسمان بلند شده، ناگاه زینب قد علم میکند، انگار فاطمه است که میخواهد خطبه بخواند، دستش را بالا میبرد و با صدایی محکم فریاد میزند: _ساکت شوید.. به یکباره سکوت همه جا را فرا میگیرد، جمعیت خفه شده اند و پلک نمیزنند و گویی صدای علی است که از حلقوم زینب بیرون می آید... دختر حیدر، علی وار خطبه میخواند: _«خدای بزرگ را ستایش میکنم و بر پیامبرش درود میفرستم..ای اهل کوفه!ای بی وفایان!.. آیا به حال ما گریه میکنید؟! آیا در عزای برادرم حسین اشک میریزید؟! باید هم گریه کنید و هرگز نخندید که دامن خود را به ننگی ابدی آلوده کردید، خدا کند تا روز قیامت چشمان شما گریان باشد...چگونه می توانید خون پسر پیامبر را از دستان خود بشویید؟ وای برشما ای مردم کوفه!.. آیا میدانید چه کردید؟ آیا میدانید جگر گوشهٔ پیامبر را شهید کردید؟ آیا میدانید اینک ناموس چه کسی را به نظاره نشسته اید؟ بدانید که عذاب بزرگی در انتظار شماست، آن روزی که هیچ یاوری نداشته باشید» آری که زینب حرفی درست زد چرا که یاری‌گر آن سرای ابدی مگر جز علی و فاطمه و اولاد او هستند؟! خاک بر سر آنان که حسین را کشتند و خاک برسر تمام کسانی که پشت به حسین میکنند که حسین کشتی نجات است.. زینب سخن میگوید و مردم آرام آرام اشک میریزند، گویا این آرامش قبل از طوفان است. به ابن زیاد خبر میرسد که چه نشسته ای بر منبر قدرت و در انتظار جشن باشکوهی، قصر و زیباییهایش، پیروزی و جشنش را زینب با سخنانش به باد داده و اگر دیر بجنبی مردمی که وجدان درد گرفته‌اند، قصر را با تمام زیباییهایش بر سرت خراب میکنند و این جشن را به مجلس مرگت تبدیل میکنند. ابن زیاد دندانی بهم می‌ساید و فریاد میزند: _یک نفر به من بگوید که چگونه صدای زینب را خاموش کنیم؟! هر چند که می دانم این دختر، ارثیه از مادر دارد و همچون رسول خطبه خوانی میکند یکی از افراد حاضر میگوید: _اگر جایزه‌ای خوب به من دهید، من میدانم که چگونه او را خاموش سازیم.
ابن زیاد مستاصل شده،کیسه ای زر در دامنش می اندازد و میگوید: _بگیر! اگر نقشه ات گرفت کیسه ای دیگر پیش من داری، حال بگو چه کنیم. آن خبیث گلویی صاف میکند،انگار میخواهد رازی بزرگ برملا کند، رازی که همه از آن آگاهند و میگوید: _یا امیر! بین زینب و برادرش حسین الفتی بسیار قوی برقرار است به طوریکه شنیده ام برای ازدواجش هم یک شرط داشته و آن این بوده که هر کجا حسین باشد، من هم باشم، یعنی جان زینب به حسینش بند است و چند روز است این خواهر، برادرش ندیده، تمام سرهای شهدا در کاروان میگشته اما سر حسین را همان شب خولی به کوفه آورده و اینک اینجاست، پس فرمان دهید سر حسین را بر نیزه کنند و پیش چشم زینب بگیرند، خواهید دید که از سخن گفتن می افتد.😭😭😭 ابن زیاد لبخندی موذیانه‌ای میزند و دستور میدهد که چنین کنند. زینب هنوز خطبه میخواند و مردم ناله و شیون می کنند، ناگهان میبینند صدای حیدر کرار قطع میشود و زینب به نقطه ای خیره است، رد نگاه را میگیرند و به سری خونین و آغشته به خاکستر تنور میرسند. زینب گریه سر میدهد و اینبار به جای خطبه خواندن، با حسین واگویه میکند: _«ای هلال من! چه زود غروب کرده ای و به خون نشسته ای،ای برادرمن!هرگز باور نمیکردم که چنین روزی برایمان پیش بیاید، ای پاره جگرم!تو که با من مهربان بودی، چه شد آن مهربانیت؟ دیگر برایم سخن نمیگویی؟! اگر نمیخواهی با من سخن بگویی با فاطمه ات با رقیه ات سخن بگو‌که نزدیک است از داغ تو، جان بدهند.. زینب میگوید و مردم اشک میریزند، دیگر توان سخن گفتن از زینب گرفته شده و حالا نوبت سجاد است... 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۶۳ و ۶۴ و ۶۵ امام با رنگی زرد از بیماری و روی کبود از تازیانه، رو به مردم میکند و از انها میخواهد آرام باشند و گریه نکنند، اکنون علی دیگری میخواهد علی وار سخن بگوید و اینگونه میفرماید: _«خدای بزرگ را ستایش میکنم و بر پیامبرش درود میفرستم... ای مردم کوفه! هر کس مرا میشناسد که میشناسد و آنکه نمیشناسد بداند من علی پسر حسین هستم....من فرزند آن کسی هستم که کنار نهر فرات با لب تشنه شهید شد، من فرزند آن کسی هستم که خانواده اش اسیر شد...ای مردم کوفه! آیا شما نبودید که به پدرم نامه نوشتید و از او خواستید تا به شهر شما بیاید؟ آیا شما نبودید که برای یاری او پیمان بستید اما وقتی او به سوی شما آمد، پیمان شکستید و به جای یاری، به جنگ با او رفتید و او را شهید کردید؟ وای بر شما! که مرگ و نابودی را برای خود خریدید.... در روز قیامت چه جوابی خواهید داشت، آن هنگام که پیامبر به شما بگوید: شما از امت من نیستید چرا که فرزند مرا کشتید» بار دیگر صدای گریه مردم اوج گرفت، آنها به راستی سخن این جوان بیمار اعتقاد داشتند چرا که خود نامه دعوت نوشتند و خود به جنگ حسین رفتند. این خطبه خوانی ها غیرت کوفیان را به جوش آورده و این کوفیان هزار رنگ شعار سر میدهند، از همان شعارهایی که برای فرستاده حسین، مسلم بن عقیل سر دادند، همه خواهان کمک به علی بن حسین هستند. از هر طرف صدا برمیخیزد: _امر بفرمایید هم اینک این قصر را نابود سازیم ناگهان صدای امام در فضا میپیچد: _«آیا میخواهید همان گونه که با پدرم رفتار کردید با من رفتار کنید؟مطمئن باشید که فریب سخنان و شعارهای شما را نمیخورم، به خدا قسم که هنوز آتش داغ پدر در جانم شعله ور است» مردم با شنیدن این سخنان خجالت زده و سرافکنده اند، به راستی که او حقیقت را میگوید چرا که پدران اینان عهد با علی را شکستند و او را تنها گذاشتند و بعد اینان مسلم را به بالای دارالاماره فرستاند و شهیدش کردند و اینک هم که سر حسین را بالای نی زده‌اند، پس به کدامین امید، علی بن حسین به آنها اعتماد کند؟! یکی با صدای لرزان از جا بلند میشود و میگوید: _ای عزیز، ای امام ما! اکنون شما چه خواسته‌ای از ما دارید که روی چشم نهیم و با تمام قلب و جان آن را انجام دهیم؟ امام بغض گلویش را فرو میدهد و میفرماید: _«ای مردم کوفه!خواستهٔ من از شما این است نه دیگر نه از ما طرفداری کنید و نه با ما بجنگید» و با این کلام عمق طینت کوفیان را بر ملا میسازد. _ای مردم! براستی که شما امتحانتان را در میدان عمل پس داده اید و قومی از شما در تمام دنیا پیدا نخواهد شد، بروید به خانه هایتان و خاک بر سرهایتان کنید که خاندان پیامبر را تا قیام قیامت عزادار کردید، بدانید که اسارت برای اولاد حسبن بسی گواراتر از دل بستن به مردم هزار رنگ کوفه است. با این سخن امام مردم آرام آرام متفرق میشوند و اسیران را به سمت قصر کوفه میبرند مجلس ابن زیاد را آذین بسته‌اند تا اسیران وارد شوند و مردم سرشناس و متمولین کوفه هم به این مجلس دعوت شده اند. کاروان را وارد قصر کردند، زینب چشمانش نه زمین،بلکه آسمان را میدید، گویی به دنبال خورشیدی بود که به خون نشسته، اما هر چه جستجو کرد خبری از سر بریده برادر نبود. سجاد را از کاروان جدا میکنند، بندی درون دل زینب پاره میشود، هراسان به زنان میگوید،بپرسید چرا حجت خدا را از ما جدا کردند؟ سربازی صدایش را بالا می آورد: _گفته.اند اول زنان را وارد کنید و بعد مردان را و این کاروان جز این مرد بیمار مردی ندارد، خیال زینب کمی راحت میشود، پس خطری جان امامش را تهدید نمیکند، درست است که چادر ندارند اما حال که معجر برسردارد کمی حالش بهتر است، زینب دوست ندارد که خود را در مجلس ابن زیاد خوار کند، پس به زنان سفارش میکند که به دیده حقارت به ابن زیاد بنگرند، زنان همچون نگین انگشتری دور زینب را می گیرند و زینب،قد خمیده اش را صاف میگیرد و با عظمت و شکوهی که به مخیلهٔ ابن مرجانه نمیرسد وارد مجلس میشوند، ابن مرجانه بر تختش نشسته و عصایی در دست دارد و پیش رویش تشتی ست که سر عشق رباب و تمام هستی زینب در آن به چشم می خورد. زینب مینشیند و زنان دور او حلقه میزنند. ابن زیاد برای اینکه روحیهٔ اسرا را درهم شکند و دلشان را بسوزاند با عصای دستش بر دندان مولایمان میزند و قهقه ای سرمیدهد و میگوید: _به خدا قسم کسی را به زیبایی حسین ندیدم.
ناگهان مردی از بین جمع بلند می شود، او کسی جز انس بن مالک نیست،انس همانطور که گریه میکند میگوید: _چرا زیبا نباشد؟! حسین شبیه ترین مردم به پیامبر که زیباترین مردم بود میباشد، ای ابن مرجانه! آیا میدانی عصایت را بر کجا میزنی؟!من دقیقا به چشم خود دیدم که پیامبر بر همین جا، بر لب و دندان حسین بوسه میزد، من آنروز نمیدانستم که چرا پیامبر لب و دندان حسین را میبوسد، اما بی شک پیامبر چون امروزی را میدید که تو چوب بر لب و دندان میوهٔ دلش میزنی» ابن مرجانه، عربده کشان انس را بیرون میکند و چشم میچرخاند تا ببیند وضع اسیران چگونه است، ناگهان متوجه زنی میشود که با جلال و جبروت نشسته و بقیه دورش حلقه زده اند، ابن زیاد عصبانی میشود و فریاد میکشد: _آن زن کیست که اینگونه با شکوه نشسته و مرا به چشم حقارت مینگرد؟! کسی جوابش را نمیدهد... ابن زیاد خشمناک تر از قبل رو به زینب میکند و بار دیگر میگوید: _گفتم تو کیستی؟! زینب هیچ جوابی به او نمیدهد، رباب نمیخواهد عظمت زینب حتی اندکی شکسته شود پس آرام میگوید: _این بانوی مکرمه زینب است، دختر زهرا، پارهٔ جگر رسول الله، همان که برادرش حسین را تو کشتی.. ابن زیاد با تمسخر لبخند میزند و رو به زینب میگوید: _ای دختر علی!دیدی خدا چگونه شما را رسوا کرد و دروغ شما را برای همه فاش کرد. اکنون زینب به صدا درمی‌آید، همه جا ساکت است و زینب با صلابتی که مختص مردان است چنین میفرماید: _«مگر قرآن نخوانده‌ای؟! آیهٔ تطهیر را خوانده‌ای؟ آیه ۳۳ احزاب، انجا که میفرماید: "خداوند میخواهد تا خطا و گناه و اشتباه را از شما خاندان دور کرده و شما را از هر پلیدی پاک نماید." ما نیز همان خاندانیم که خدا ما را از هر گونه رجس و پلیدی پاک کرده، ما خاندانی هستیم که به حکم قرآن هرگز دروغ نمی گوییم» ابن زیاد فراموش کرده که این خاندان با قرآن بزرگ شده‌اند و هر کدام در نوع خود قرآنی ست ناطق و زینب چه زیبا با آیه قران جوابش را داد و ابن زیاد نمیتواند آیه قران را رد کند و وقتی طبق قران خاندان پیامبر دروغگو نیستند، یعنی ابن زیاد دروغگوست. همهٔ اهل مجلس به فکر فرو رفتند، انگار سخن زینب تلنگریست بر این غافلان دنیا، یکی از بین دعوتیان صدا میزند: _تو گفتی حسین از دین خارج شده، حال به حکم قران ثابت شده که حسین هرگز گناهی نکرده و گناهکار ما هستیم. ابن زیاد که رکبی سخت از زینب خورده و باور نمیکند، زنی که داغ برادر و فرزند و عزیزان دیده و سر عزیزش را در برابر میبیند، اینچنین سخن بگوید، پس حیله ای دیگر به کار میگیرد، او میخواهد هر طور شده زینب را بشکند، اگر در میدان سخن بتواند زینب را مغلوب کند ، بی شک تمام شک های بدی که حاضران به او بردند به فنا میرود، پس باید زینب را بگریاند تا خاموش شود. ابن مرجانه رو به زینب میکند و میگوید: _دیدی که چگونه برادرت کشته شد، دیدی چگونه پسرت و همه عزیزانت کشته شدند همه منتظرند تا زینب روی بخراشد و گریه و شیون راه بیاندازد، اما او گردن برمی‌افرازد و با صدایی که لرزه به اندام همهٔ کافران می‌اندازد، میفرماید: _«ما رأیت الا جمیلا، من جز زیبایی چیزی ندیدم» انگار زبان ابن زیاد قفل شده، اصلا انتظار چنین جوابی نداشت، جوابی کوتاه اما زیبا و ماندگار...جوابی که دنیا را متحیر کرده و تا قیام قیامت ورد زبان هر شیعه ایست.. ابن زیاد زیر لب میگوید: _کاش این زن را در کربلا همراه حسین سر میبریدند و زینب ادامه میدهد: _«ای ابن زیاد!برادر و عزیزان من، آرزوی شهادت داشتند و به آرزوی خود رسیدند و به دیدار خدای مهربان خود رفتند» ابن زیاد برافروخته میشود و همان لحظه دستور قتل زینب را میدهد، اما چه باک؟! زینب دفاع از ولایت را از مادر به ارث برده، حاضر است جانش را برای خدا و ولیّ زمانش فدا کند. یکی از نزدیکان ابن زیاد سر درگوش او فرو میبرد و میگوید: _مردم اگاه شده‌اند که چه کرده‌اید ، آنان مثل اتشفشان خاموشی هستند که اگر زینب را بکشید، فوران میکنند و چیزی از تو و دولت یزید باقی نمیگذارند، از طرفی با یک زن درافتادن در مقام تو نیست و اینچنین می شود که ابن زیاد از کشتن زینب صرفنظر میکند. ابن زیاد با سخنان زینب ،مردی در هیبت یک زن، درهم شکسته، باید کاری کرد که ابن زیاد باز عرض اندام کند، پس سجاد را با غل و زنجیر وارد مجلس میکنند. ابن زیاد با تعجب میگوید: _چگونه شده که از نسل حسین این جوان باقی مانده؟! حال بگو ببینم نامش چیست؟ یکی از سربازان میگوید: _او در کربلا به شدت بیمار بود و اینک هم بیمار است و احتمالا به زودی میمیرد، نامش هم علی بن حسین است ابن زیاد قهقه ای میزند و رو به امام میگوید: _مگر خدا علی پسر حسین را در کربلا نکشت؟! امام میفرماید: _من برادری داشتم به نام علی که خدا او را نکشت و مردم او را کشتند.. ابن زیاد از این جواب باز درهم میشکند و زیر لب میگوید: _نسلی که از علی نسب دارد در هنگام بیماری هم زبانشان چون تیغ برنده است
و دستور میدهد همان لحظه امام را بکشند. ابن زیاد میخواهد از نسل حسین هیچ باقی نماند، شمشیر بالا میرود و ناگهان فاطمه ای دیگر برای دفاع از ولایت قد علم میکند، زینب هراسان خود را به سجاد میرساند، او را در آغوش میگیرد و میفرماید: _اگر میخواهی پسر برادرم را بکشی، باید اول مرا بکشی، آیا خون هایی که از ما ریخته ای برایت کافی نیست؟! صدای گریه و شیون از همه جای قصر به گوش میرسد و سجاد رو به عمه میگوید: _عمه جان اجازه بده خودم جواب او را بدهم و سپس رو به ابن زیاد میکند و میفرماید: _آیا مرا از مرگ میترسانی؟مگر نمیدانی که برای ما افتخار است؟ ابن زیاد نگاهی به زینب می‌اندازد که محکم پاره جگر برادر را در آغوش گرفته و میفهمد که با کشتن زینب و سجاد،آتش خشم مردم را شعله ور میسازد...پس زیر لب میگوید: _او را نمی کشم، بی‌شک با این بیماری که دارد چند روز دیگر خدا او را میکشد اما غافل از آن است که علی بن حسین علیه‌السلام ذخیرهٔ خدا در روی زمین است و باید زنده بماند تا کشتی و بدون سکاندار نماند و این دنیا مدار آرامشی داشته باشد ابن زیاد دستور میدهد تا اسیران را در کنار مسجد کوفه زندانی کنند و پیکی به سمت یزید میفرستد که کسب تکلیف نماید. چند روز است که کاروان اسیرند، همه در پناه دیوار و سقفی که از برگ های نخل خرما ساخته شده میباشند، اما رباب، هر سایه ای را بر سرش حرام کرده و روزها در زیر نور خورشید میسوزد و چهره چون ماهش آفتاب سوخته شده..😭 جارچیان ابن زیاد فریاد میزنند و مردم را آگاه میکنند که ابن زیاد در مسجد سخنرانی دارد، سربازانی که در جنگ با حسین بوده‌اند، با خوشحالی خود را به مسجد میرسانند، چرا که گمان میکنند روز، روز گرفتن سیم و زر و پاداش است. ابن زیاد بر منبر مینشیند و چنین میگوید: _سپاس خدایی را که حقیقت را آشکار کرد و یزید را بر دشمنانش پیروز ساخت و حسین دروغگو را نابود کرد ناگهان پیرمردی نابینا از جای برمیخیزد و میگوید: _تو و پدرت دروغگو هستید! آیا فرزند پیامبر خدا را میکشی و بر منبر خانه خدا مینشینی و شکرخدا میکنی؟! بار دیگر ابن زیاد توسط "ابن عفیف" که روزگاری در لشکر علی سربازی میکرده و چشمانش را فدای اسلام کرده، در هم شکسته میشود و سخنرانی ابن مرجانه هنوز شروع نشده پایان می‌یابد ابن زیاد دستور کشتن ابن عفیف را میدهد و مردم غافل که با تلنگر این پیرمرد نابینا بیدار شده‌اند او را دوره میکنند تا منزلش میرسانند اما مأمورین هم خود را به خانه میرسانند و ابن عفیف و دخترش را به شهادت میرسانند.... 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴وضعیت پوشش و حجاب حرم آل الله بعد از واقعه عاشورا🏴 👈 زنان عرب چند پوشش داشتند که یکی مقنعه و لباسی که بدن را کامل می‌پوشاند و دیگری پوششی به نام بود که این چادرها برای زنان آزاده و اشراف بود و کنیزها عمدتا حق نداشتند آن را سر کنند، بنابراین دشمن در چنین حالتی زنان و دختران اهلبیت را نگه داشته بود یعنی عبایه‌ها را داشتند 👈در مسیر حرکت کاروان اسرا که خاندان آل طه را بر روی شترهای بدون زین گذاشته بودند،‌ همه بانوان سرهایشان پایین بود و صورتشان را با لباس و آستین می‌پوشاندند تا کسی آن‌ها را نبیند. (أمالی الصدوق، ص۱۶۶)(با ابنکه پوشاندن صورت ضروری نیست به خاطر حیا و عفت فاطمی که داشتند و همچنین بخاطر اینکه از نگاه‌های کثیف کوفیان و سربازان در امان باشند) 👈در متن عربی بیشتر روایت‌های منتهی به حجاب در این واقعه عظیم با عبارت‌هایی مانند «جاذَبُوا النِّساءَ مَلاحِفَهُنَّ عَن ظُهورِهِنَّ»، «ینزِعونَ الملاحِفَ عَن ظُهورِنا»، «یَنتَزِعونَ مِلحَفَةَ المَرأَةِ عَن ظَهرِها» و «تُنازَعُ ثَوبَها عَلی ظَهرِها» روبرو می‌شویم، عبارت‌هایی که با توجه به معنای «ملحفه» به معنای نمایان شدن موها و بدن بانوان نیست، بلکه چون در آن زمان بانوان علاوه بر رواندازهایی شبیه چادر، لباس‌های زیرین دیگری داشتند که با آن موی سر و بدنشان را می‌پوشاندند. 🖤پس در نتیجه؛ 👈سپاه دشمن هم تنها لباس رویین آن‌‌ها را به غارت برد، بنابراین به معنای کشف حجاب و پوشش بانوان اهل حرم نیست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️پاسخ به شبهه⭕️ شبهه در مورد 👇
🚩 🏴 🚩 🏴 🚩 🏴 🚩 🏴 🚩 🏴 🚩 پرســـ❓ــش ⁉️چرا شیعیان فقط گریه می‌کنند و به دنبال ناراحت کردن مردم هستند؟ ⁉️چرا دینِ شیعه فقط دین عزاداری و گریه است؟ پاســـ🖊ــــخِ استاد حیــــــدرے "زیدعزه" 1⃣شیعه مکتب عزاداریِ صِرف‌نیست اینطور نیست که شیعه دینِ عزاداری و گریه باشد، بلکه شیعه مکتبی است که از عزاداری و گریه به عنوان یک ابزار برای رسیدن به اهداف بالا و والای خود بهره‌می‌برد و اینکه کسی بگوید شیعه مکتب گریه است و همیشه گریه می‌کند نخیر دیگران را ناراحت می‌کند صحبت صحیحی نیست 2⃣ تاکید اسلام بر شادی است در اسلام عزیز، تاکید و اصل بر نشاط و شادی است. در آیات قرآن و روایات آل‌الله مسئله‌ی فَرَح، شادی و نشاط مطرح شده است. از دیدگاه اسلامِ شادی واقعی آن است که انسان به خدا نزدیک شود لذا یک گام نزدیک شدن به خدا موجب نشاط است. در روایات، فراون بر مسئله‌ی شادی، نشاط و مسرور کردن دیگران تا‌کید شده است. ✨امام باقر علیه‌السلام می‌فرمایند: انَّ أَحَبَّ الْأَعْمَالِ إِلَی اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ إِدْخَالُ السُّرُورِ عَلَی الْمُؤْمِنِین 📚کافی‌شریف،ج۲،ص۱۸۹ یکی از محبوب‌ترین اعمال نزد پروردگار ادخال سرور در قلب مؤمنین است. ✨در سیره‌ی پیامبر نور و رحمت حضرت محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم در منابع شیعی و اهل سنت آمده که وقتی یکی از اصحاب ناراحت می‌شدند حضرت با مزاح آن صحابیِ ناراحت را خوشحال می‌کردند -البته در مزاح و شاد کردن دیگران خطوط قرمزی وجود دارد که باید رعایت شود- پیغمبر فرمودند: «اِنّی لَاَ مْزَحُ وَ لا اَقُولُ اِلاّ حَقّاً؛ من شوخی می‌کنم؛ ولی جز سخن حق نمی‌گویم» ✨امیرالمؤمنین علیه‌السلام در نهج‌البلاغه چنین فرمودند: نشاط و شادی مؤمن در چهره‌ی او نمایان و حزن و اندوهش در قلب اوست‌‌ 3⃣مستشکل پرسیده چرا شیعیان گریه می‌کنند؟ سوال مستشکل سوالی انحرافی است، زيرا گریه کردن مختص به شیعیان و دینداران نیست بلکه مردمِ سراسر دنیا در جریان‌ها و وقایع و حوادث حزن‌انگیر مختلف گریه می‌کنند با این حال مکتب‌شان را مکتب گریه نمی‌داند‌. 4⃣اظهار تاثّر، از آثار تعادلِ عاطفی‌ست از نشانه‌های طبیعی و تعادل عاطفی انسان‌ها اظهار تاثّر است، کسی که تعادل عاطفی داشته‌باشد از برخی صحنه‌ها اظهار تاثّر می‌کند و این اظهار تاثّر گاه به واسطه‌‌ی گریه است. روان‌شناسان به این مسئله اذعان کرده‌اند، زنان به واسطه‌ی اینکه نسبت به مردان اظهار تاثّر بیشتری دارند و آن را بواسطه‌ی گریه بروز می‌دهند نسبت به آقایان سالم‌ترند 5⃣ نقشه‌ی شوم دشمن دشمن می‌داند گریه‌ی بر اباعبدالله‌الحسین بسیار تاثیر‌گذار، احیاگر، استکبار ستیز، مکتب‌ساز و طاغوت‌سوز است لذا برای استخفاف آن به شیعیان اعتراض می‌کند. 6⃣ اقسام گریه: الف) گاهی گریه احساسی‌ و از روی عاطفه است و البته مانعی هم ندارد ب) گاهی گریه‌، عقلانی است، نظیرِ گریه‌‌ی بر سالار شهیدان که یک ابزار بُرّنده در مقابل ظالمین جهان است زیرا هدفمند، تحول‌آفرین است. 7⃣ آثار گریه‌ی بر سیدالشهداء: ۱) گریه‌ بر اباعبدالله‌الحسین موجب اظهار دوستی و محبت‌ به امام است. ۲) این گریه، گریه‌ی بر مظلوم است، مظلومی که با تمام قوا مقابل ظالم ایستادگی کرد. بنابراین گریه‌ی ما اعلام وفاداری با مظلوم و مخالفت با ظالم است. ۳) گریه بر اباعبدالله‌الحسین حافظِ مکتبِ آل‌الله و زنده‌نگهدارنده‌ی یاد و خاطره‌ی حضرت است. ۴) گریه‌ی بر امام حسین علیه‌السلام موجب انس توده‌های مردم و نسل‌های آینده با آن حضرت است. ۵) گریه‌ی بر اباعبدالله‌ پالایش‌گر روح است. ۶) گریه‌ی بر امام‌‌حسین -علیه‌السلام- موجب کسب معرفت و تبعیت از ایشان است. ♻️ نتیجه‌اینکه ❇️ گریه مختص به شیعیان نیست بلکه یک امر طبیعی و برآمده از فطرت است که موجب می‌شود فرد در وقایع مصیبت‌بار و ناراحت‌کننده گریه می‌کند. ❇ بر اباعبدالله‌الحسین گریه می‌کنیم زیرا دشمن ایشان را به طرز ظالمانه‌ای به شهادت رساند. مرحومِ صدوق نقل می‌کنند در روز اول محرم امام‌ رضا به ریان‌بن‌شبیب فرمودند:یَاابْنَ‌شَبِیبٍ‌إِنْ ‌کُنْتَ‌بَاکِیاًلِشَیْ‏ءٍ‌فَابْکِ‌لِلْحُسَیْنِ‌بْنِ‌عَلِیٍّ‌فَإِنَّهُ ذُبِحَ کَمَا یُذْبَحُ الْکَبْشُ گریه‌ی شیعه هدفمند است، هدف آن زنده نگه‌داشتن یادِ اباعبدالله‌الحسین -علیه‌السلام- و موحب شناخت ویژگی‌های ظالم و مظلوم، آشنائی با سبک زندگی آنان و پی‌بردن به هدفِ قيامِ حضرت است. ❇️ ما مکتب‌مان مکتب اباعبدالله‌الحسین و مذهب‌مان نیز مذهب صادق‌آل‌محمد است. ما شیعیان عزاداری می‌کنیم اما دین‌مان در عزاداری خلاصه‌نمی‌شود و به گریه که یکی از مصادیق عزاداری‌‌ست افتخار می‌کنیم‌‌.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😭ادامه رو چهارشنبه میذارم🏜🚩😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یادتونه در مورد همستر اینجا چی گفتم؟حالا که ۱۰ روزی گذشته خودشونو نشون دادن😐👇
🔴 پایان مأموریت! 🔹فقط می‌خواست چند میلیون ایرانی رو در ایام انتخابات به تلگرام برگردونه😏 حالا برید ازش پول ِانگشت رنجتون رو بگیرید...😐🙄 یادتونه گفتم همستر هیچی نیست فقط الکیه میخواد شما رو بکشونه تلگرام برای انتخابات دیدین حالا؟🙁