🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
پایان ناشناس ها در پناه خدایقمربنیهاشم باشید✋🏻🏴
سلام
بهش بگید شماها خودتون مسیحین یا پدر و مادرتون که ولنتایین و کریسمس جشن میگیرین که مال ۲۰۲۴ سال پیشه؟؟!
چطور اگر ما بخواییم برای ارباب مون عزاداری کنیم نمیتونیم چون عرب نیستیم ولی اگر بعضیا بخوان کیریسمس یا ولنتایین بگیرن با اینکه مسیحی نیستن میتونن😒
هدایت شده از سید کاظم روح بخش
35.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️جریان عاشورا همش یک دعوای خانوادگی عرباس و به من و تو ایرانی چه ربطی داره⁉️
4⃣قسمت چهارم ویژه برنامه محرم
⭕️ تو این کلیپ هم دارم علاوه بر پاسخ از تکنیک های پاسخ به شبهات بهت میگم
برفرض اینکه دروغ شما راست باشه
مگر برای دفاع از حق مقابل باطل این مهمه که فامیل اند یا نه؟🤔
پسر نوح هم بد بود یعنی نوح هم بده؟؟
عمو حضرت ابراهیم هم کافر بود یعنی دعوت به حق حضرت ابراهیم پوچ؟؟؟
این قسمت فوق العاده شده از دست ندی❤️👆👆
التماس دعا برای ظهور امام زمان (عج) و آزادی حاج سید کاظم روحبخش
#شبهه_محرم #سیدکاظم_روحبخش #امام_حسین
🌐 اینستاگرام | ایتا | تلگرام | روبیکا | توییتر
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
⁉️جریان عاشورا همش یک دعوای خانوادگی عرباس و به من و تو ایرانی چه ربطی داره⁉️ 4⃣قسمت چهارم ویژه برن
بهترشو اقای روح بخش گفتن .. کیلیپ رو مشاهده کنید👆
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🚩🏜از قسمت ۵۵ تا ۶۵😭👇
🏴قسمت ۶۶ تا ۷۵ اخر رمان👇👇
🖤💚🏴💚🖤
🏴اَلسَّلامُعَلَىالْحُسَیْنِوَعَلىعَلِىِّبْنِالْحُسَیْنِ وَ عَلىاَوْلادِالْحُسَیْنِوَعَلىاَصْحابِالْحُسَیْنِ
🖤رمان معرفتی و بصیرتی #ماه_آفتاب_سوخته
💚قسمت ۶۶ و ۶۷
کاروان اسرا نزدیک شام رسیده،
چه روزها که در زیر نور آفتاب با دستان بسته و تازیانه بالای سر، آنها راه پیمودهاند، از شهری به شهر دیگر آنها را برده اند و در هر شهر جشن پیروزی گرفتهاند،
به مردم گفته اند اینان کافر هستند و طبق دستور یزید با آنان چون اسرای کافران برخورد کردهاند، به محض بیرون آمدن از کوفه، چادر و معجر از سر زنان کشیده اند، چادرهایی که هدیه زنان کوفی بودهاند و دوباره حرم اهلبیت را بدون چادر و معجر شهر به شهر گردانده اند تا به شام خراب شده رسیده اند،
چه کودکانی که در بین راه از ضرب تازیانه مرده اند و چه اطفالی که از سختی راه، جانی در بدن ندارند. چهرههای همه در عین زیبایی آفتاب سوخته است و غمی بر آن نشسته، سرهای شهدا مونس همیشگی زنان و دختران اهلبیت بودهاند و چه وقتها که زینب سر حسین را دیده و از هوش رفته
و رباب خورشید زندگی اش را به خون نشسته در جلوی چشم داشته و کودکان با دیدن سر پدر گریه سرداده اند و نتیجه اش شده تازیانه خوردن و بدنی کبود..
سربازان شمر خوشحالند،
چرا که به شام رسیدند و از یزید انتظار دارند که به پاس این پیروزی به پایشان زر و سیم بریزند اما نمیدانند که آنها خسرالدنیا و الاخره شده اند.
نزدیک شهر است،
امکلثوم که از نگاه نامحرمان بر حریم پیامبر جگرش خون شده خود را به شمر میرساند و میفرماید:
_ای شمر! در طول این سفر، سختیهای زیادی به پایمان ریختی و دل ما را خون نمودید، من هیچ خواستهای از تو نداشتم اما بیا و به خاطر خدا تنها خواستهٔ مرا قبول کن
شمر میگوید:
_چه عجب! بالاخره دختر علی هم از ما تقاضایی دارد، بگو چه میخواهی؟!
امکلثوم بغض گلویش را فرو میدهد و می فرماید:
_ای شمر!از تو می خواهم ما را از دروازهای وارد شهر کنی که خلوت باشد، ما دوست نداریم #نامحرمان ما را در این حالت ببینند.
شمر قهقهای میزند و به سربازان جلو دار کاروان میگوید:
_پیش به سوی دروازه ساعات..
و همه میدانند که دروازه اصلی و شلوغترین دروازه شام، دروازه ساعات است، خاک بر سر این نامرد شیطان صفت و بمیرم برای حرم اهلبیت که عمری پرده نشین بوده اند و اینک بی چادر و معجر در دید نامحرمان😭
همه مردم جلوی دروازه ساعات صف کشیدهاند و دروازه را آذین بسته اند، بوی عود و کندر در فضا پیچیده و از هر طرف صدای شادی و هلهله به آسمان بلند است، گویی بزرگترین جشن شام در حال شروع شدن است
کاروان اسرا را وارد میکنند، مسافرانی که اهل شام نیستند هم به تماشا نشسته اند..
یکی از مسافران "سهل بن سعد،" که از یاران پیامبر بوده و از بیت المقدس می آید، با تعجب به مردم نگاه میکند و میگوید:
_این جشن برای چیست و این اسیران کیستند؟
مردی فریاد میزند:
_اینان کافرانی هستند که بر یزید خلیفه مسلمین شوریدهاند ویزید همه آنها را کشته و تعدادی هم اسیر کردهاند.
سربازی جلوی کاروان با نیزهای که سر یکی از شهدا را در دست دارد فریاد میزند:
_ای اهل شام، اینان اسیران خانواده لعنت شدهاند، اینان خانواده فسق و فجورند.
سهل بن سعد میبیند که این اسیران تعدادی زن و کودکند، خود غریب است در این شهر و دلش به حال غریبانهٔ این اسیران غریب میسوزد، پس میخواهد محبتی در حق آنان کند.
میخواهد جلو برود ناگهان سری میبیند که او را میخکوب میکند، زیرلب میگوید: _خدای من! آیا محمد زنده شده و به دست اینان کشته شده؟! چقدر این سر شبیه رسول الله است.
پس نزدیکتر میرود و رو به دخترکی دست بسته میگوید:
_دخترم شما کیستید؟
دختر خیره به سر روبه روست، اشک چشمانش جاری شده با هق هق میگوید: _من سکینه، دختر حسین بن علی ام، همان که سرش پیش رویمان در تلالؤ است.
سعد بن سهل با دو دست بر سر میزند و میگوید:
_خاک بر سرم! این سر نواده رسول الله است؟
و رو به سکینه میگوید:
_ای سکینه! من از یاران جدت رسول خدا هستم، شاید بتوانم کمکی کنم، ایا خواسته ای از من دارید؟!
سکینه سرش را پایین میاندازد و میگوید:
_کاش به نیزه داران بگویید سرها را مقداری جلوتر ببرند تا نگاه #نامحرمان به سرهای شهدا باشد و اینقدر به ما و زنان اهلبیت نگاه نکنند.
سعد بن سهل پیش میرود و هر آنچه که سکه برای تجارت آورده به سردسته نیزداران میدهد تا سرها را از کاروان فاصله دهند به این ترتیب سرها کمی جلوتر میروند، اما یزید دستور داده تا کاروان را در شهر شام ساعتها بگردانند، عده ای به زنان چشم دوختهاند،
ناگهان مردی از ان میان بلند میگوید:
_نگاه کنید! به خدا قسم من تا به حال اسیرانی به این زیبایی ندیدهام، لطفا بگویید برای خرید این کنیزان زیبا چقدر باید پول بدهیم؟!😭😭
این حرف دل امام سجاد را میسوزاند و ام کلثوم ناله سر میدهد:
_«یاجداه،یا رسول الله»
شمر اشاره میکند که دختر علی را از صدا بیاندازید مبادا مردم بفهمند اینا فرزندان پیامبرند و باران تازیانه و شمشیر بر سر ام کلثوم باریدن میگیرد و او را ساکت میکند
مردم دور کاروان جمع شدهاند و پارههای جگر پیامبر را به نظاره نشستهاند، ناگهان پیرمردی از ان میان رو به امام سجاد که تنها مرد کاروان است میکند و میگوید:
_خدا را شکر که مسلمانان از شر شما راحت شدند و یزید بر شما پیروز شده..
و به این بسنده نمیکند و هر چه فحش و ناسزا بلد است نثار امام و کاروان میکند، او یکی از حافظان قران است و مردم به چشم احترام او را مینگرند پس از او تبعیت می کنند و به امام ناسزا میگویند.
امام دستان بسته اش را بلند میکند، ناگهان همه ساکت میشوند، امام رو به پیرمرد میفرماید:
_هر چه خواستی گفتی و عقده دلت را خالی کردی آیا اجازه میدهی تا با تو سخن بگویم؟
پیرمرد سری تکان میدهد و میگوید:
_آری هر چه میخواهی بگو!
امام نگاهی به او میاندازد و میفرماید:
_آیا تا به حال قران خوانده ای؟!
پیرمرد با تعجب او را مینگرد و میگوید:
_همه این شهر میدانند که من حافظقرآنم و هر روز قران را ختم میکنم، اما تو چگونه کافری هستی که پای قران را وسط کشیده ای؟!
امام صدایش را کمی بلندتر میکند:
_آیا آیه ۲۳ سوره شوری را خوانده ای؟! آنجا که میفرماید«ای پیامبر به مردم بگو که من مزد رسالت از شما نمیخواهم، فقط به خاندان من مهربانی کنید»
پیرمرد با تعجب سری تکان میدهد و میگوید:
_آری بارها و بارها خواندهام معنایش هم میدانم و میدانم که به حکم خدا ما باید با خاندان پیامبرمان مهربان باشیم.
امام آهی میکشد و میفرماید:
_ای پیرمرد! ما همان خاندانی هستیم که باید ما را دوست داشته باشی! ای پیرمرد ما همان خاندانی هستیم که در آیه ۳۳ سوره احزاب شهادت داده شده که ما از هر گونه پلیدی و رجس و گناهی به دور هستم
علی بن حسین سخن میگوید و آن پیرمرد گریه سر میدهد، آنقدر که تمام بدنش به رعشه افتاده و با صدایی لرزان میگوید:
_شما را به خدا قسم! آیا شما خاندان پیامبر هستید؟!
امام میفرماید:
_به خدا قسم که ما فرزندان رسول الله هستیم
پیرمرد دیگر طاقت نمیآورد، عمامه خود را برمیدارد و پرتاب میکند، مانند انسانی مجنون در بین جمعیت میگردد و میگوید:
_ما را فریب دادهاند، یزید پسر پیامبر را کشته و زن و بچه او را اسیر کرده، بنیامیه یک عمر ما را از قرآنهای ناطق به دور نگه داشته و قرانی ظاهری به خوردمان داده، بنی امیه پشت آیههایی از مرکب پنهان شده و قرآن اصلی را پنهان کرده، آهای مردم! من از یزید بیزارم او دشمن خداست که خاندان پیامبر را کشته، ای مردم بیدار شوید»
پیرمرد بر سرزنان جلو میرود و میگوید:
_استغفرالله...استغفرالله
خود را به امام میرساند و بوسه بر پاهای پینه بسته امام میزند و میگوید:
_آیا خدا توبه مرا می پذیرد؟ من یک عمر قرآن خواندم اما قران نفهمیدم.
امام دستی به سر او میکشد و میفرماید:
_«آری خداوند توبه تو را میپذیرد، تو با ما هستی»
حرفهای پیرمرد تلنگریست بر مردمی که عمری با حیلهٔ بنیامیه در نادانی گرفتار شدهاند،
خبر این پیرمرد به یزید میرسد و یزید دستور قتلش را میدهد، تا دیگر کسی جرأت نکند به بنیامیه دشنام دهد.
پیرمرد ایستاده و سخن میگوید، ناگهان شمشیری از پشت فرود میآید و سر از تنش جدا میشود.
مردم مبهوت این صحنهاند، خون گلوی پیرمرد، زمین را رنگین کرده، ناگاه آوای ملکوتی در فضا میپیچد..
این صدای کیست...
رباب هراسان از جا بلند میشود، زینب فریاد میزند:
_به خدا که این صدای حسین من است و مردم سری را بر نی میبینند که باصدایی روحبخش میخواند:
_«ام حسبت اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من ایاتنا عجبا»«آیا گمان میکنید که زنده شدن اصحاب کهف چیز عجیبی ست؟»
و سر امام به اذن خدا چنین میگوید:
_ریختن خون من ، از قصهٔ اصحاب کهف عجیب تر است.
🖤ادامه دارد....
💚نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤