eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بنظر بنده خیلی فرق نداره تبادل هارو چه شخصی بگذاره! سلام والا خودمم درست نمیدونم🤕 اگر اشتباه نکنم بعضیا میگن ام‌اسحاقه که همسر قبلی حضرت امام حسن بوده .. بعضیام میگن شهربانو هست که حضرت رقیه با حضرت امام سجاد خواهر تنی میشه .. سلام کلا نتیجه‌گیری اینه جمع نبندیم همه مثل هم نیستند..
پایان ناشناس ها در پناه خدای‌قمر‌بنی‌هاشم باشید✋🏻🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
پایان ناشناس ها در پناه خدای‌قمر‌بنی‌هاشم باشید✋🏻🏴
سلام بهش بگید شماها خودتون مسیحین یا پدر و مادرتون که ولنتایین و کریسمس جشن میگیرین که مال ۲۰۲۴ سال پیشه؟؟! چطور اگر ما بخواییم برای ارباب مون عزاداری کنیم نمیتونیم چون عرب نیستیم ولی اگر بعضیا بخوان کیریسمس یا ولنتایین بگیرن با اینکه مسیحی نیستن میتونن😒
هدایت شده از سید کاظم روح بخش
35.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️جریان عاشورا همش یک دعوای خانوادگی عرباس و به من و تو ایرانی چه ربطی داره⁉️ 4⃣قسمت چهارم ویژه برنامه محرم ⭕️ تو این کلیپ هم دارم علاوه بر پاسخ از تکنیک های پاسخ به شبهات بهت میگم برفرض اینکه دروغ شما راست باشه مگر برای دفاع از حق مقابل باطل این مهمه که فامیل اند یا نه؟🤔 پسر نوح هم بد بود یعنی نوح هم بده؟؟ عمو حضرت ابراهیم هم کافر بود یعنی دعوت به حق حضرت ابراهیم پوچ؟؟؟ این قسمت فوق العاده شده از دست ندی❤️👆👆 التماس دعا برای ظهور امام زمان (عج) و آزادی حاج سید کاظم روحبخش 🌐 اینستاگرام | ایتا | تلگرام | روبیکا | توییتر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۶۶ و ۶۷ کاروان اسرا نزدیک شام رسیده، چه روزها که در زیر نور آفتاب با دستان بسته و تازیانه بالای سر، آنها راه پیموده‌اند، از شهری به شهر دیگر آنها را برده اند و در هر شهر جشن پیروزی گرفته‌اند، به مردم گفته اند اینان کافر هستند و طبق دستور یزید با آنان چون اسرای کافران برخورد کرده‌اند، به محض بیرون آمدن از کوفه، چادر و معجر از سر زنان کشیده اند، چادرهایی که هدیه زنان کوفی بوده‌اند و دوباره حرم اهلبیت را بدون چادر و معجر شهر به شهر گردانده اند تا به شام خراب شده رسیده اند، چه کودکانی که در بین راه از ضرب تازیانه مرده اند و چه اطفالی که از سختی راه، جانی در بدن ندارند. چهره‌های همه در عین زیبایی آفتاب سوخته است و غمی بر آن نشسته، سرهای شهدا مونس همیشگی زنان و دختران اهلبیت بوده‌اند و چه وقت‌ها که زینب سر حسین را دیده و از هوش رفته و رباب خورشید زندگی اش را به خون نشسته در جلوی چشم داشته و کودکان با دیدن سر پدر گریه سرداده اند و نتیجه اش شده تازیانه خوردن و بدنی کبود.. سربازان شمر خوشحالند، چرا که به شام رسیدند و از یزید انتظار دارند که به پاس این پیروزی به پایشان زر و سیم بریزند اما نمیدانند که آنها خسرالدنیا و الاخره شده اند. نزدیک شهر است، ام‌کلثوم که از نگاه نامحرمان بر حریم پیامبر جگرش خون شده خود را به شمر میرساند و میفرماید: _ای شمر! در طول این سفر، سختی‌های زیادی به پایمان ریختی و دل ما را خون نمودید، من هیچ خواسته‌ای از تو نداشتم اما بیا و به خاطر خدا تنها خواستهٔ مرا قبول کن شمر میگوید: _چه عجب! بالاخره دختر علی هم از ما تقاضایی دارد، بگو‌ چه میخواهی؟! ام‌کلثوم بغض گلویش را فرو میدهد و می فرماید: _ای شمر!از تو می خواهم ما را از دروازه‌ای وارد شهر کنی که خلوت باشد، ما دوست نداریم ما را در این حالت ببینند. شمر قهقه‌ای میزند و به سربازان جلو دار کاروان میگوید: _پیش به سوی دروازه ساعات.. و همه میدانند که دروازه اصلی و شلوغ‌ترین دروازه شام، دروازه ساعات است، خاک بر سر این نامرد شیطان صفت و بمیرم برای حرم اهلبیت که عمری پرده نشین بوده اند و اینک بی چادر و معجر در دید نامحرمان😭 همه مردم جلوی دروازه ساعات صف کشیده‌اند و دروازه را آذین بسته اند، بوی عود و کندر در فضا پیچیده و از هر طرف صدای شادی و هلهله به آسمان بلند است، گویی بزرگترین جشن شام در حال شروع شدن است کاروان اسرا را وارد میکنند، مسافرانی که اهل شام نیستند هم به تماشا نشسته اند.. یکی از مسافران "سهل بن سعد،" که از یاران پیامبر بوده و از بیت المقدس می آید، با تعجب به مردم نگاه میکند و میگوید: _این جشن برای چیست و این اسیران کیستند؟ مردی فریاد میزند: _اینان کافرانی هستند که بر یزید خلیفه مسلمین شوریده‌اند ویزید همه آنها را کشته و تعدادی هم اسیر کرده‌اند. سربازی جلوی کاروان با نیزه‌ای که سر یکی از شهدا را در دست دارد فریاد میزند: _ای اهل شام، اینان اسیران خانواده لعنت شده‌اند، اینان خانواده فسق و فجورند. سهل بن سعد میبیند که این اسیران تعدادی زن و کودکند، خود غریب است در این شهر و دلش به حال غریبانهٔ این اسیران غریب میسوزد، پس میخواهد محبتی در حق آنان کند. میخواهد جلو برود ناگهان سری میبیند که او را میخکوب میکند، زیرلب میگوید: _خدای من! آیا محمد زنده شده و به دست اینان کشته شده؟! چقدر این سر شبیه رسول الله است. پس نزدیکتر میرود و رو به دخترکی دست بسته میگوید: _دخترم شما کیستید؟ دختر خیره به سر روبه روست، اشک چشمانش جاری شده با هق هق میگوید: _من سکینه، دختر حسین بن علی ام، همان که سرش پیش رویمان در تلالؤ است‌. سعد بن سهل با دو دست بر سر میزند و میگوید: _خاک بر سرم! این سر نواده رسول الله است؟ و رو به سکینه میگوید: _ای سکینه! من از یاران جدت رسول خدا هستم، شاید بتوانم کمکی کنم، ایا خواسته ای از من دارید؟! سکینه سرش را پایین می‌اندازد و میگوید: _کاش به نیزه داران بگویید سرها را مقداری جلوتر ببرند تا نگاه به سرهای شهدا باشد و اینقدر به ما و زنان اهلبیت نگاه نکنند. سعد بن سهل پیش میرود و هر آنچه که سکه برای تجارت آورده به سردسته نیزداران میدهد تا سرها را از کاروان فاصله دهند به این ترتیب سرها کمی جلوتر میروند، اما یزید دستور داده تا کاروان را در شهر شام ساعتها بگردانند، عده ای به زنان چشم دوخته‌اند، ناگهان مردی از ان میان بلند میگوید: _نگاه کنید! به خدا قسم من تا به حال اسیرانی به این زیبایی ندیده‌ام، لطفا بگویید برای خرید این کنیزان زیبا چقدر باید پول بدهیم؟!😭😭 این حرف دل امام سجاد را میسوزاند و ام کلثوم ناله سر میدهد: _«یاجداه،یا رسول الله»
شمر اشاره میکند که دختر علی را از صدا بیاندازید مبادا مردم بفهمند اینا فرزندان پیامبرند و باران تازیانه و شمشیر بر سر ام کلثوم باریدن میگیرد و او را ساکت میکند مردم دور کاروان جمع شده‌اند و پاره‌های جگر پیامبر را به نظاره نشسته‌اند، ناگهان پیرمردی از ان میان رو به امام سجاد که تنها مرد کاروان است میکند و میگوید: _خدا را شکر که مسلمانان از شر شما راحت شدند و یزید بر شما پیروز شده.. و به این بسنده نمیکند و هر چه فحش و ناسزا بلد است نثار امام و کاروان میکند، او یکی از حافظان قران است و مردم به چشم احترام او را مینگرند پس از او تبعیت می کنند و به امام ناسزا میگویند. امام دستان بسته اش را بلند میکند، ناگهان همه ساکت میشوند، امام رو به پیرمرد میفرماید: _هر چه خواستی گفتی و عقده دلت را خالی کردی آیا اجازه میدهی تا با تو سخن بگویم؟ پیرمرد سری تکان میدهد و میگوید: _آری هر چه میخواهی بگو! امام نگاهی به او می‌اندازد و میفرماید: _آیا تا به حال قران خوانده ای؟! پیرمرد با تعجب او را مینگرد و میگوید: _همه این شهر میدانند که من حافظ‌قرآنم و هر روز قران را ختم میکنم، اما تو چگونه کافری هستی که پای قران را وسط کشیده ای؟! امام صدایش را کمی بلندتر میکند: _آیا آیه ۲۳ سوره شوری را خوانده ای؟! آنجا که میفرماید«ای پیامبر به مردم بگو که من مزد رسالت از شما نمیخواهم، فقط به خاندان من مهربانی کنید» پیرمرد با تعجب سری تکان میدهد و میگوید: _آری بارها و بارها خوانده‌ام معنایش هم میدانم و میدانم که به حکم خدا ما باید با خاندان پیامبرمان مهربان باشیم. امام آهی میکشد و میفرماید: _ای پیرمرد! ما همان خاندانی هستیم که باید ما را دوست داشته باشی! ای پیرمرد ما همان خاندانی هستیم که در آیه ۳۳ سوره احزاب شهادت داده شده که ما از هر گونه پلیدی و رجس و گناهی به دور هستم علی بن حسین سخن میگوید و آن پیرمرد گریه سر میدهد، آنقدر که تمام بدنش به رعشه افتاده و با صدایی لرزان میگوید: _شما را به خدا قسم! آیا شما خاندان پیامبر هستید؟! امام میفرماید: _به خدا قسم که ما فرزندان رسول الله هستیم پیرمرد دیگر طاقت نمی‌آورد، عمامه خود را برمیدارد و پرتاب میکند، مانند انسانی مجنون در بین جمعیت میگردد و میگوید: _ما را فریب داده‌اند، یزید پسر پیامبر را کشته و زن و بچه او را اسیر کرده، بنی‌امیه یک عمر ما را از قرآن‌های ناطق به دور نگه داشته و قرانی ظاهری به خوردمان داده، بنی امیه پشت آیه‌هایی از مرکب پنهان شده و قرآن اصلی را پنهان کرده، آهای مردم! من از یزید بیزارم او دشمن خداست که خاندان پیامبر را کشته، ای مردم بیدار شوید» پیرمرد بر سرزنان جلو میرود و میگوید: _استغفرالله...استغفرالله خود را به امام میرساند و بوسه بر پاهای پینه بسته امام میزند و میگوید: _آیا خدا توبه مرا می پذیرد؟ من یک عمر قرآن خواندم اما قران نفهمیدم. امام دستی به سر او میکشد و میفرماید: _«آری خداوند توبه تو را میپذیرد، تو با ما هستی» حرف‌های پیرمرد تلنگریست بر مردمی که عمری با حیلهٔ بنی‌امیه در نادانی گرفتار شده‌اند، خبر این پیرمرد به یزید میرسد و یزید دستور قتلش را میدهد، تا دیگر کسی جرأت نکند به بنی‌امیه دشنام دهد. پیرمرد ایستاده و سخن میگوید، ناگهان شمشیری از پشت فرود می‌آید و سر از تنش جدا میشود. مردم مبهوت این صحنه‌اند، خون گلوی پیرمرد، زمین را رنگین کرده، ناگاه آوای ملکوتی در فضا میپیچد.. این صدای کیست... رباب هراسان از جا بلند میشود، زینب فریاد میزند: _به خدا که این صدای حسین من است و مردم سری را بر نی میبینند که باصدایی روحبخش میخواند: _«ام حسبت اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من ایاتنا عجبا»«آیا گمان میکنید که زنده شدن اصحاب کهف چیز عجیبی ست؟» و سر امام به اذن خدا چنین میگوید: _ریختن خون من ، از قصهٔ اصحاب کهف عجیب تر است. 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤💚🖤💚🏴🏴💚🖤💚🖤
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۶۸ و ۶۹ و ۷۰ قصر را آذین بسته اند، سر امام داخل طشتی از طلا پیش روی یزید است، متمولان و سرشناسان شهر همه به این میهمانی دعوت شده‌اند، نوازندگان مینوازند و رقاصان میرقصند و یزید همانطور که جامی از شراب به دست دارد، در حال بازی شطرنج است. یزید شاعر است و اینک آنقدر نوشیده و سرخوش است که طبع شعرش گل کرده، چوب بر لب و دندان مبارک حسین میزند و اینچنین شعر میخواند: _بنی هاشم با حکومت بازی کردند، نه خبری از آسمان آمده و نه قرانی نازل شده، که همه را من از یادها برده‌ام، کاش پدرانم که در جنگ بدر کشته شدند زنده بودند و امروز را میدیدند، کاش بودند و میگفتند: ای یزید دست مریزاد که انتقام خون پدران خود را گرفتی و از اسلام جز نامی باقی نگذاردی. دعوتیان این شعر را میشنوند و حال میدانند که دشمنان یزید چه کسانی بودند، آری این جنگ عقده‌گشایی بود، عقده‌هایی که از بدر و حنین در دلشان جمع شده بود، هر چه را توانستد در پشت آن درب نیمسوخته وا کردند و آنچه از ان عقده ها ماند در کربلا خالی کردند. یزید جرعه‌ای دیگر از شراب مینوشد و باز چوب بر دندان امام میزند که ناگهان صدای "ابو برزه" که ازیاران پیامبر است او را از حالت مدهوشی میپراند: _ای یزید! وای بر تو چوب بر لب و دندان حسین میزنی؟!من با چشم خود دیدم که پیامبر بر این لب و دندان بوسه ها میزد.. یزید عصبانی میشود، هیچکس نباید عیش او را بر هم زند، دستور میدهد که او را از مجلس بیرون کنند و در همین هنگام کاروان اسرا را وارد مجلس میکنند، هنوز غل و زنجیر بر گردن امام است و رد آن چونان تسمه ای سیاه و دردناک شده. اسیران را در مقابل مجلس نگه میدارند تا همه حضار آنها را ببیند، یکی از ثروتمندان مجلس چشمش به دختر امام حسین می‌افتد و مدهوش زیبایی او میگردد و هراسان از جا بلند میشود و همانطور که اشاره می کند،میگوید: _ای یزید! من آن دختر را برای کنیزی میخواهم! بهایش هم هر چه باشد میپردازم. فاطمه دختر امام حسین درحالیکه میلرزد عمه اش را صدا میزند و میگوید: _عمه جان! آیا یتیمی مرا بس نیست که امروز کنیز این نامرد شوم؟! زینب که الان امید تمام کاروان است، امید حجت خداست،رو به مرد شامی میکند و میفرماید: _وای برتو! مگر نمیدانی این دختر رسول خداست؟! مرد شامی با تعجب به یزید نگاه میکند و میگوید: _آیا دختران رسول خدا را به اسیری آورده‌ای؟! وای بر تو، خدا لعنت کند تو را ای یزید که حرم رسول الله را به اسارت گرفته ای، به خدا قسم که من گمان میکردم که اینان اسیران رومی هستند. یزید دستور اعدام مرد شامی را میدهد، چرا که به او توهین کرده و باعث بیداری مردم میشد. امام سجاد رو به یزید میفرماید: _ای یزید! اگر رسول خدا ما را در این حالت ببیند با تو چه خواهد گفت؟! یزید که انتظار همچین جسارتی از این جوان اسیر نداشت میگوید: _پدر تو آرزوی حکومت داشت و حق مرا که خلیفه مسلمین هستم مراعات نکرد و به جنگ من امد و اما خدا او را کشت و خدا را شکر میکنم که او را ذلیل و خوار و نابود کرد. امام جواب میدهد: _ای یزید قبل از اینکه تو به دنیا بیایی، پدران من یا پیامبر بودند یا امیر! مگر نشنیده‌ای که جد من، علی مرتضی در جنگ بدر و احد پرچمدار اسلام بود اما پدر و جد تو پرچمدار کفر بودند! یزید از سخن امام آشفته میشود و فریاد میزند: _گردنش را بزنید! زینب به سرعت از جا بلند میشود، آری این پناه غریبان است، این فاطمه دوران است باید به پاخیزد تا بماند، زینب قد علم می کند با نگاه حقارت به یزید مینگرد و میفرماید: _از کسی که مادربزرگش جگر حمزه سیدالشهدا را جویده است، بیش از نمیتوان انتظار داشت‌ انگار مهر سکوت برلبها زده اند، مجلس ساکت ساکت است و همگان به شیرزنی چشم دوخته اند که یادآور حیدر کرار است، پس صدای زینب..نه انگار صدای فاطمه و علی در مجلس میپیچد: _«آیا اکنون که ما اسیر تو هستیم خیال میکنی خدا تو را عزیز کرده و ما را خوار نموده؟ تو آرزو میکنی که پدرانت میبودند تا ببیند چگونه حسین را خون خدا را کشته ای.. تو چگونه مسلمانی هستی که خاندان پیامبرت را کشتی و حرمت ناموس او را شکستی و دختران او را به اسیری آوردی؟ بدان که روزگار مرا مجبور کرد تا با پستی چون تو، سخن بگویم وگرنه من تو را ناچیزتر از آن میدانم تا با تو همکلام شوم.. ای یزید! هرکار میتوانی بکن، تمام تلاشت را به کار گیر، اما بدان که هرگز نمیتوانی یاد ما را از دلها بیرون ببری، تو هرگز نمیتوانی به جلال و بزرگی ما برسی. شهیدان ما نمرده‌اند، بلکه زنده‌اند و نزد خدای خویش روزی میخورند. بدان که نام ما تا ابد همیشه زنده خواهد بود»
فاطمه ثانی خطبه خواند، و غوغا به پا کرد، حال تمام مجلس میدانند با چه کسی طرف هستد، یزید درهم شکسته و خوار و خفیف شده، پس دستور میدهد که مجلس را شروع نکرده، تمام کنند، تمام دعوتیان را بیرون میفرستد و اسیران را به زندان. اسیران را زندانی کردند نه در زندانی با سقف و در بلکه در خرابه‌ای که دیوارهای نیم ریخته داشت و سقف بالای سرشان آسمان و فرش زیر پایشان زمین بود، روزها از گزند آفتاب در امان نبودند و شبها از سرمای استخوان سوز شام در اذیت بودند و هنوز بودند مردم زیادی که اسرا را نمی‌شناختند و برای نگاه کردن و تمسخر به خرابه می‌آمدند. یزید هم شب و روز جشن داشت و باده مینوشید. چندین شب بود که کاروان اهلبیت در خرابه زندانی بودند، نه حق گریه و ناله داشتند نه حق اعتراض، با هر حرفی تازیانه ها بالا میرفت.... نیمه شب بود، صدای آهنگ و رقص و شادی از قصر یزید به گوش میرسید، رباب گوشهٔ خرابه نشسته بود و به یاد علی اصغر و حسینش اشک میریخت، سکینه دست مادر را در دست گرفت و گفت: _گریه نکن مادر، دیشب در عالم خواب میدیدم که محملی از نور از آسمان پایین آمد و بانویی پهلو شکسته از آن پیاده شد و بر سر میزد و گریه میکرد، جلو رفتم و از او نامش را پرسیدم و متوجه شدم مادربزرگمان فاطمه زهراست، من از ظلم این ظالمان و کشته شدن عزیزانمان به او شکایت بردم و حضرت زهرا با گریه فرمودند: «دخترم! آرام باش، قلب مرا سوزاندی! نگاه کن دخترم!این پیراهن خون آلود پدرت حسین است و من تا روز قیامت هرگز آن را از خود جدا نمیکنم» سکینه اشک چشم مادرش را پاک میکند و میگوید: _گریه نکن مادر! عمه زینب تازه رقیه را که بی‌تاب پدر بود خوابانده، اگر هق هقت بلند شود ممکن است رقیه بیدارشود و باز بی تابی کند رباب کمی آرام شد، انگار نام زهرا هم آرامش بخش است، ناگهان صدای رقیه که از خواب پریده بلند میشود.. انگار خواب پدر را دیده، مدام نام پدر را میگوید و گریه میکند، سربازان به خرابه هجوم می‌اورند باید این بچه را ساکت کنند که مبادا صدایش به گوش یزید برسد و عیشش را بهم بزند. سربازان با تازیانه فریاد میزنند: _خاموشش کنید تا کتک نخورده اید، رباب و سکینه، زینب و کلثوم به سمت رقیه میروند، هر چه نوازش میکنند کارساز نیست،ناگهان باران تازیانه بر سرشان باریدن میگیرد. گریه رقیه بیشتر شده و با زبان کودکی فریاد می زند: _هر چه میخواهید بزنید، فقط پدرم را به من برسانید.. صدا به گوش یزید میرسد، سربازی با طشتی سر پوشیده وارد خرابه میشود، چندین روز است رقیه غذای درستی نخورده، رقیه نگاهی به تشت میکند و رو به زینب میگوید: _عمه جان! من غذا نمیخواهم، من پدرم حسین را میخواهم نمیدانم چه میشود انگار رقیه بوی پدر را حس کرده، خود را جلو میکشد و پارچه را کناری میزند، بوی بهشت در خرابه میپیچد، رقیه سر پدر را دیده، با دستان کوچکش او را در آغوش میگیرد، بر دندان شکسته پدر بوسه میزند، موهای به خون آغشته شده پدر را نوازش میکرد و واگویه میکرد، رقیه هم شاعر شده بود،شعر میگفت و رباب و زینب گریه میکردند: _به فدای رخ چون ماه و به خون نشسته‌ات، به فدای مرواریدهای شکسته ات، به فدای این چشمان مظلومت ، الهی به فدای لبهای خشکیده ات، کجا بودی بابا آن زمان که خارمغیلان به پایم فرو رفت؟!چرا نیامدی آتش دامنم را خاموش کنی؟! چرا نیامدی تا نگذاری آن مرد مرا تازیانه نزند؟! بابا! آن مرد مرا زد، حتی عمه هم زد، آنها چادر و معجر ما را بردند، پدر رقیه ات اینک بدون چادر است، عمه جان هم مثل من است، کجا بودی آن زمان که از ناقه افتادم و با پای شتر لگد کوب شدم؟ کجا بودی که کودکان کوفه و شام مارا نشان میدادند و میخندیدند...کجا بودی بابا... رقیه میگفت و همه اشک میریختند، انگار اینجا مجلس روضه حسین بود و رقیه هم روضه خوان مجلس.. رقیه آنقدر گفت که خاموش شد، سرباز یزید سر را از دامن رقیه برداشت و به زینب اشاره کرد، کودک خواب رفته مواظب باشید دوباره بیدار نشود. رباب پیش رفت تا رقیه را در آغوش بگیرد، دستش به دختر خورد، رقیه به پشت افتاد، او راحت خوابیده بود، خوابی که دیگر بیداری نداشت، رباب از هوش رفت و زینب جلو آمد و ناگهان خرابهٔ شام کربلای دیگری شد.. جشن همچنان در قصر یزید برپاست، به او خبر میدهند، پیکی از روم به شام آمده، یزید قهقه ای میزند و اجازه ورود میدهد و با ورود پیک به استقبالش میرود و به او میگوید: _چه خوش قدم و خوش روزی هستید. پیک برکرسی مجلل کنار تخت یزید مینشیند، مشغول دیدن اطراف است و قصری را میبیند که به انواع زیبایی ها مزین شده، یزید جام شرابی میریزد و به سمت پیک رومی میدهد و میگوید: _به سلامتی خودت و سلامتی خودم و مرگ دشمنانم بنوش...