eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷 💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت 🤍 ❤️قسمت ۳۵ و ۳۶ اما ظاهراً تقدیر این بود جایی همدیگه را ببینیم که فکرش را نمیکردم! با زینب خداحافظی کردم... اینکه صدای مرضیه را شنیده بودم و قرار بود دو سه روز دیگه امیررضا بیاد حال روحم را خیلی خوب کرده بود... مشغول دوختن ماسک ها شدم بعد از چندین روز حالا بچه ها هم کمکم میکنند و خیلی خوشحال هستند که میتوانند کاری انجام دهند هر چند که ساجده بیشتر نگاه میکند اما سجاد خیلی مصمم با ماسک و دستکش مشغول است نمیدانم ذهنش کجا میرود که یکدفعه میگوید : _مامان این کارهای شما و دوستات چقدر شبیه همان عکس‌هایی است که در یک نمایشگاه اهواز در سفر راهیان نور دیدیم خانم‌های که پشت چرخ خیاطی مدام لباس میدوختند برای رزمنده ها! بعد هم ادامه میدهد: _کاش من هم میتونستم همراه بابا برم تا کمک کنم... از حرفش لبهایم میشکفد... بچه‌ها به چه چیزها که دقت نمیکنند و به همین سادگی مسیر و جهتشان را پیدا میکنند فارغ از هیاهوی شعارهای ما پدر و مادرها آنچه می‌بینند می‌پذیرند! اینقدر مشغول میشویم که وقتی نگاه میکنم ساعت از ده شب گذشته... برایم سوال میشود چرا امیررضا تماس نگرفته! به سرعت سراغ گوشیم میروم می خواهم شماره اش را بگیرم که چشمم به پیامکی که نخوانده بودم می افتد! 📲_سلام نفس خانم دیدم تماس گرفتی خیلی سرمون شلوغه امشب نمی تونم باهات تماس بگیرم انشاالله فردا شب بهت زنگ میزنم پیام دادم نگران نشی مواظب خودت با بچه ها باش... لبهام را جمع کردم و با خودم گفتم ای امیررضای ...! براش نوشتم: 📲_باشه عزیزم مواظب خودت باش از دوستتون بنده خدا هم میتونی شیرینی بگیری چون خانمشون حالش بهتره... گوشی را گذاشتم روی میز... بچه‌ها هم خوابیدن ولی خواب به چشمم نمی آمد فک کنم خاصیت انسانهای چنین حالیست! هر چند دو سه روزی هنوز مانده اما شوق دیدن امیررضا بعد از دو هفته حس خوبی بود... رفتم سراغ قفسه ی کتابهایم با دستم از رویشان گذری کردم و یکی از کتابها را برداشتم مشغول خواندن شدم نوشته های این کتاب هر جمله اش روحی دارد و طعمی.... اما نمیدانم چرا من نیم ساعتی روی این یک جمله مانده بودم! انسان نمی‌تواند غم‌هایش را کم کند پس باید خودش را زیاد کند! و همین است که رنج‌ها می‌شوند زمینه‌ساز... یاد مرضیه می افتم! چقدر این دختر خودش را زیاد کرده چه روح بلندی دارد... دختر نوجوان نرگس می آید به ذهنم... و عظمتی که روحش داشت! دیدن صحنه ی جنازه هایی از جنس خودمان در غسالخانه غمی عجیب به دل می انداخت اما رشدی بزرگ در پسا پرده اش بود... یاد مریمی که ندیده بودم.... اما زینب چنان با حسرت تعریفش را می کرد که قشنگ میشد حسش کرد افتادم! کسی که نه تنها ظرف وجودی خودش را بزرگ کرده که به چنان تقدسی رسیده که رنج هایش هم مقدس شده! یاد امیررضا.... که با داشتن رنجی خودش را برای بزرگ کردن و رشد دادن به دامان رنجی بزرگتر می اندازد ... و چه خوب الگوهای ما با رفتارشان مسیر را نشان دادند که راه بزرگتر شدن و رشد کردن جز از معبر رنج کشیدن نخواهد گذشت! پس هرکس خواهان بزرگی بود چه زیبا از رنج ها گذشت! یاد می‌افتم... چقدر این روزها نبودش، بودنش را بیشتر نشان می دهد و این شخص چه اسطوره ی بزرگی درگذر از رنج هاست... کتاب را می بندیم و چشم هایم را همینطور! اما فکرم بیدار است... وقتی نمیشود غم ها را کم کرد براستی اگر بزرگ شویم چقدر غم ها کوچک میشوند! صبح زود چشم هایم را که باز میکنم و از خواب بیدار میشوم در اوج ناباوری از چیزی که میبینم نزدیک است سکته کنم مثل برق گرفته ها از جایم بلند میشوم از صدای بلند من بچه ها هم بیدار میشوند.. دیدن امیررضا بالای سرم آن هم صبح به این زودی چنان شوکه ام کرد که با سر و صدای من از خوشحالی بچه ها هم بیدار شدند تعجب کرده بودم هنوز دو روز دیگر مانده بود تا بیاید! همون‌طور ذوق کنان اما نگران گفتم: _امیررضا چی شده زودتر اومدی؟! لبخندی زد و گفت: _اگه ناراحتی برم!!! گفتم:_نه منظورم اینه که دو روز دیگه منتظرت بودم! ببینم نکنه بخاطر همین دیشب تماس نگرفتی ای آقای زرنگ خواستی من را سورپرایز کنی! گفت: _چه کنیم دیگه! گفتم یکدفعه ببینیم خوشحال بشی! دیروز نیروهای جدیدمون اومدن، ما هم راهی کردن خونه... بچه ها با شوق و ذوق اومدن بپرن توی بغل امیررضا که با دستش مانع شد و گفت: _نه بچه های گلم فاصله اجتماعی رعایت بشه چند روزی صبر کنین نفسای بابا.... سجاد متوجه شد و قبول کرد اما ساجده مدام خودش را آویزون باباش میکرد امیررضا پلاستیکی که داخلش اسباب بازی بود را دستم داد و گفت: _این برای بچه هاست ضد عفونیش کن بده بازی کنن....
بچه ها خوشحال مشغول بازی شدن من هم سریع بساط صبحانه را آماده کردم اما امیررضا خیلی صبحانه نخورد! من از دیدنش خیلی خوشحال بودم و دوست داشتم امیررضا از این چند روز برام تعریف کنه اما نمیدونم چرا کمی گرفته بود! همیشه همین طوریه وقتی میخواد نقش بازی کنه قشنگ قیافش نشون میده! خنده های مصلحتی! حرفهای متفرقه! گویا این بود چیزی شده که نمیخواد بگه! دستش را گرفتم و گفتم: _امیررضا چیزی شده ؟ من تو رو خوب می شناسم چرا حالت اینجوریه؟! اولش طفره رفت اما خیلی نتونست مقاومت کنه! گفت: _دیروز یکی از بچه های جهادیمون که طلبه هم بود پَر... و دیگه ادامه نداد! چشمهایم بهت زده نگاهش کرد و گفتم: _بخاطر کرونا!؟ سرش را به نشونه تایید تکون داد... دوباره پرسیدم : _زن و بچه هم داشت؟! نگاهم کرد و باز هم فقط سرش را به نشونه ی تایید تکون داد... نگاهم را از نگاهش گرفتم و خیره به دیوار رو به رو و حس اینکه الان خانواده اش چه حالی دارند دلم را سخت لرزاند.‌.. امیررضا که متوجه شد من خیلی منقلب شدم با حال گرفته ی خودش گفت: _هنوز برای شهادت فرصت هست دل را باید صاف کرد...میدونی سمیه خیلی ها به خاطر کرونا مُردند از ترس، از رعایت نکردن، از بیخیال بودن، از مُقَدر بودن مرگ! اما فقط تعداد کمی شدند این انتخاب هاست! اینکه توی یه مهمونی خانوادگی بخاطر رعایت نکردن کرونا بگیری و خدای نکرده بمیری یک انتخابه! و اینکه جهادی وارد میدون بشی و با تمام رعایت کردن ها با کرونا بجنگی اما درگیر بیماری بشی و پر بکشی یک انتخاب! نفس عمیقی کشید و سکوت کرد... سکوتی ممتد که گاهی با صدای خنده ی بچه ها می شکست... بهش کاملا حق دادم خودم تا دیروز که نمیدونستم حال مرضیه چه میشود مثل پرنده ای که در قفس گیر کرده باشد داشتم بال، بال میزدم! کاری از دستم بر نمی آمد برای امیررضا بکنم سعی کردم از ماجراهای دوخت و دوز ماسک ها و شکستن شیشه بگم تا کمی حالش عوض بشه اما مگه میشه دل بی قرار را با چند جمله تغییر حال داد! عصر زینب زنگ زد و گفت: _قراره مرضیه دو روز دیگه مرخص بشه خیلی خوشحال شدم و گفتم: _ان‌شاالله میام ببینمش. گفت: _نمیخواد بچه هات را تنها بذاری بیایی بذار بعدش که آقات اومد... گفتم: _آقام امروز اومده گفت: _عه چقدر خوب! چشمت روشن... بعد انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت: _پس سمیه میتونی... و بقیه حرفش را خورد! گفتم: _چیه؟! زینب بگو... گفت: _نه زشته آقات امروز اومده بذار برا بعد... گفتم: _حالا تو بگو ببینم میتونم انجامش بدم یا نه! گفت: _نیروی بیمارستانمون خسته ان از اونطرف هم من باید دوباره برم غسالخونه...‌ اینجا نیاز داریم به یه سر تیم.... اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت. گفتم: _جدی میگی زینب من میتونم... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده؛ سیده‌زهرا بهادر ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 🚩 🏴 🚩 🏴🚩 🚩 🏴 ⁉️چرا پیاده‌رویِ اربعین پاســـ🖊ــــخِ استادحیــــــدرے زیدعزه ⭕️مقدمه در شریعت اسلامی، مستحب بودن پیاده‌روی با پای‌برهنه یا بدون آن در چند مورد وارد شده است 🔆ادله‌‌‌ی نقلی 〽️استحباب پیاده رفتن به زیارت مؤمن📚ثواب الاعمال،ص293 〽️استحباب پیاده‌روی امام هنگام رفتن به مصلا در نماز عید📚وسائل‌الشیعه،ج16،ص152 〽️استحباب پیاده‌روی به‌سوی مساجد📚همان، ج5،ص201  〽️استحباب پیاده‌روی در تشییع‌جنازه📚همان، ج7،ص455 〽️استحباب پیاده‌روی برای انجام حج و عمره📚همان،ج11،ص79 〽️استحباب پیاده رفتن به رمی جمرات📚 همان،ج14 🔆ادله‌ی تاریخی زیارت اربعین با پای پیاده، از دیدگاه تاریخی، ریشه در زیارت جابر بن عبدالله انصاری صحابی جلیل‌القدر رسول اعظم دارد. او برای اولین بار با پای پیاده از مدینه به کربلا آمد و به زیارت امام حسین توفیق یافت📚بحارالانوار،ج98،ص 334 بر اساس روایات و منابع تاریخی، سنت مقدّس پیاده‌روی برای زیارت امام حسین از روزگار امامان وجود داشته است این سنت نه تنها برای زیارت امام حسین که در مورد سایر اهل‌بیت نیز وارد شده. از جمله روایتی از امام صادق درباره زیارت حضرت امیرالمؤمنین است که می‌فرماید:«مَنْ زار امیرالمؤمنین ماشیاً کَتَبَ الله لَهُ بکُلِّ خُطْوَۀٍ حَجَّۀً و عُمْرۀً فَأِنْ رَجَعَ ماشِیاً کَتَبَ الله له بکُلِّ خُطْوَۀٍ حَجَّتَیْنِ و عُمْرِتَیْنِ»؛«کسی که با پای پیاده امیرالمومنین را زیارت کند، خداوند برای هر گام او پاداش یک حج و عمره می نویسد و اگر با پای پیاده برگردد پاداش دو حج و دو عمره برای او نوشته می شود»📚وسائل‌الشیعه،ج14،ص480 🔆سیره‌ی علما در زمان«شیخ انصاری»مرسوم شده بود،‌ اما در برهه‌ای از زمان به فراموشی سپرده شد و در نهایت توسط«شیخ میرزا حسین نوری»دوباره احیا شد.ایشان آخرین بار در سال ۱۳۱۹ هجری با پای پیاده به زیارت حرم أباعبدالله‌الحسین رفت با اینکه زیارت سید‌الشهدا در اکثر برهه‌های تاریخی به‌سختی انجام می‌شد و جان زائران در خطر بود، اما با این وجود زائران، عاشقانه خطرات را به جان می‌خریدند و به پابوسی امام حسین در روز اربعین نائل می‌شدند مردم عراق نیز از گذشته‌های دور، پیاده به زیارت حرم ائمه می‌رفتند و این سنت تا امروز ادامه داشته و بارزترین پیاده‌روی‌ها، پیاده‌روی اربعین حسینی است.هرچند نظام بعثی عراق در دوره حکومتش مانع پیاده‌روی اربعین شد؛ ولی مردم این سنت را مخفیانه ادامه دادند و امروزه علاوه بر عراق، در ایران، سوریه و دیگر کشورها رونق گرفته است پس پیاده‌روی در فقه نیز ناشناخته نیست و نظایری دارد یکی از آن‌ها پیاده‌روی برای زیارت قبور ائمه است 🔻چند نکته 1⃣زیارت و عزاداری اباعبدالله‌الحسین -علیه‌السلام- از افضل قربات است و روایات فراوان در منابع روایی از جمله کامل الزیارات تایید کننده ی این مطلب است 2⃣فراموش نکنیم فضایل بالا و والا ی زیارت و عزای حسینی،منوط به معرفت،شناخت و مربوط به زمانی است که شور و شعور توامان در وجود انسان گره بخورند(عارفا بحقه) 3⃣از برخی روایات و برخی گزارشات تاریخی،چنین برمی‌آید که زیارت حسینی به هیچ وجه و در هیچ شرائطی نباید ترک شود (ولو بلغ ما بلغ) این موارد انحصار و اختصاص به زمان‌هایی داشته و دارد که دشمن در صدد به فراموشی سپردن امام حسین و کربلا و عاشورا داشته و با ممانعت از زیارت در راستای تحقق این هدف می‌کوشیده است‌ اما امروزه که الحمدلله حرم و حریم حسینی مملو از جمعیتِ عاشقان است و در جهان پویش‌های بین‌المللی به راه افتاده‌است 4⃣برای رفتن به کربلا رعایت برخی امور ضرورت دارد از جمله 〽️احترام به قوانین کشور عراق 〽️اذن بانوان از همسران جهت رفتن به زیارت 〽️تبعیت از متخصصان امر بهداشت زیرا حفظ جان و سلامتی از اولویت‌های عقلی و دینی است 5⃣اما کسانی که امسال از برکات پیاده‌روی اربعین محروم‌اند ان‌شاالله با آه و اندوه و حسرت مضاعف، با تلاوت و قرائت زیارت پر فیض اربعین زیارت عاشورا،از فیض پاداش زیارت حسینی. بهره مند شده و زیبائی‌های مکتب امام حسین‌ را به رخ جهانیان می‌کشند‌ ♻️نتیجه‌اینکه: گرچه زیارت پیاده حضرت سیدالشهدا اختصاص به اربعین ندارد و همیشه مستحب است،اما سنّت پیاده‌روی در زیارت اربعین ویژگی‌هایی دارد 🔻 از جمله اینکه: ✳️اولین زائر امام، با پای پیاده به زیارت موفق شد ✳️در اربعین، اهل‌بیت امام پس از تحمل رنج‌ها و آزار فراوان از شام به کربلا بازگشتند.فلذا پیاده روی اربعین نوعی مساوات با خاندان عصمت و طهارت است و شیعیان در تأسی به اهل‌بیت و دو صحابی جلیل‌القدر(جابر و عطیه)در این روز پیاده به زیارت مشرف می‌شوند ✳️پیاده روی اربعین تجلی وحدت مسلمانان با محوریت امام حسین است ✳️اجتماع عظیم اربعین،نمونه‌ای از زمان ظهور حضرت حجت است که تحقق عدالت جهانی می‌باشد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از زاغ سفید
رازی که روزنامه اسرائیلی در مورد حسن روحانی فاش کرد 🔻حسن روحانی خطاب به آمیرام نیر (مشاور نخست وزیر وقت اسراییل) در تاریخ 8 شهریور 1365 : 🔹️ "اگر دندانهایتان را به خمینی نشان ندهید، شما در همه جای جهان به مشکل خواهید خورد، اگر او را با نیروی نظامی تهدید کنید حتی ممکن است دستتان را ببوسد و بگریزد". 🔻آمیرام نیر: 🔸️ "ما کجا باید قدرتمان را نشان دهیم؟" 🔻حسن روحانی : 🔹️ "مثلا شما به او بگویید که باید همه زندانی های جنگی در لبنان را تا پنج روز دیگر آزاد کنید. در غیر این صورت ما علیه شما اقدام نظامی خواهیم کرد و خودتان مقصر هستید. " 🔻نیر: 🔸️ "ما یک امپراطوری هستیم و در حال حاضر آرام عمل میکنیم. " 🔻روحانی : 🔹️ "شما باید به وسیله پاکستان و ترکیه بین مسلمانان یک پروپاگاندا علیه خمینی سازماندهی کنید." 🔻روحانی : 🔹️ "بهترین راه این است که من به ایران بازگردم و با افراد نزدیک به آیت الله منتظری صحبت کنم، ما طرحی آماده میکنیم و من با یک پاسخ نزد شما باز خواهم گشت. " 🔻روحانی : 🔹️ "تا زمانی که خمینی و افرادش قدرت داشته باشند هیچگاه رابطه ما با غرب بهبود پیدا نخواهد کرد." ⚠️ این قسمتی از صحبت مخفیانه حسن روحانی با آمیرام نیر به تاریخ 8 شهریور 1365، 30 آگوست1986 بود. 💢 درواقع پس از این مذاکرات بود که آمریکا رسماً وارد جنگ با ایران میشود، هواپیمای مسافربری ایران توسط ناو آمریکا هدف قرار میگیرد، غربی ها به صدام سلاح شیمیایی میدهند، و..... 💢 متن این گفتگو را روزنامه اسرائیلی یدیعوت آحارونوت 25/2/1373 به زبان عبری و‌5/4/1392 به زبان انگلیسی منتشر کرد. استاد حسن عباسی آن را به فارسی ترجمه کرده‌اند 💢 دولت روحانی هرگز این خبر را تکذیب نکرد و تنها از استاد شکایت کرد که استاد با ارائه اصل اسناد تبرئه شدند. ❓اما آیا بزرگترین نفوذی کشور روحانی است یا او خود اربابی دارد؟ 🔻در متن همین گفتگو، صفحه 22 روحانی به طرف اسرائیلی میگوید : 🔹️ "این باید برای شما واضح باشد که آنچه را الان من میگویم چیزی است که رفسنجانی خواسته تا بگویم، اگر این کار را نکنم کار من تمام است." ✅ اندیشکده راهبردی حَصین 🎙@zaghsefid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥این کلیپ آیت الله حائری شیرازی را حتماً ۳ دقیقه وقت بگذارید و ببینید بسیار بسیار جالب و دیدنی است در مورد جدا شدن بعضی از انسان‌ها از کشتی این انقلاب و پناهنده شدن به غرب ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام رمان مذهبیه؟؟🙄 سلام اون رمان هایی که اختصاصی نیست با اسم نویسنده میشه کپیش کرد لازم نیست لینک ما زیرش باشه سلام مشخص نیست سلام با عرض معذرت همسایه نداریم با کانال رمان هم تبادل نمیکنم
سلام اگر تو لیست سیاه نیست میخونیم ببنیم چجوریه سلام لیست رو مطالعه کنید اگر اشتباه نکنم تو لیست رمان هایی که نمی‌گذاریم سلام بزرگوار اگر مشکلی دارید میتونید نخونید . اون دنیا اگر با رمان ها کسی سمت گناه کشیده شه ما نمیتونیم جواب گو باشیم بنابراین باید رعایت کنیم ..
سلام بله واقعا
سلام میرسم خدمتتون سلام میگم به اون یکی مدیر ببینم چی میشه سلام اطلاع ندارم سلام اگر اسمش تو لیست نیست میخونیم پیدا کنیم چشم سلام میرسم خدمتتون
پایان ناشناس ها در پناه قران باشید✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷 💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت 🤍 ❤️قسمت ۳۷ و ۳۸ گفت: _آره خدا خیرت هم بده که میای کمک ولی از دو روز دیگه، البته مریم هم هست و برای خودش یه سرتیم جهادی رسمیه! ولی خوب یک نفر هم از بچه های جهادی خودمون باشه خوبه... گفتم: _زینب از طرف من حله فقط باید با شوهرم صحبت کنم که فک نکنم حرفی داشته باشه! گفت: _باشه پس با این حال خبری به من بده. خدا حافظی که کردیم اومدم پیش امیررضا میدونستم حالش گرفته است ولی مطمئن هم بودم مخالفت نمیکنه... قضیه ی بیمارستان را گفتم که اجازه بگیرم برای رفتن... همون‌طور که فکر می کردم ممانعتی نکرد، من هم خوشحال... دیدن بچه ها و حس تجربه‌ی کار جهادی داخل بیمارستان عطش رفتنم را زیاد کرده بود میدونستم ریسکش بیشتر از غسالخانه نیست اما فکر هم نمیکردم که قراره چی بشه! شب از نیمه گذشته بود که با صدای امیررضا از خواب بیدار شدم نگاهم به صورتش افتاد نزدیک بود سکته کنم! خیس عرق بود و مدام هذیان میگفت... دستم را آرام گذاشتم روی پیشونیش کوره ی آتش بود! هول کردم صداش زدم : _امیررضا خوبی امیررضا... فقط گفت: _سرده سمیه... خیلی سرده... نمیدونستم باید چکار کنم؟ مستأصل چند تا پتو انداختم رویش کمتر از چند دقیقه گذشت که پتو ها را از روی خودش انداخت و گفت: _گرمه دارم می سوزم! نفسم بند اومده بود... امیررضا تب و لرز شدید کرده بود! خودم را دلداری میدادم و گفتم شاید از خستگی زیاده، شاید هم بخاطر رفتن دوستش! هر چه که بود من را حسابی ترسانده بود! واقعا از شدت نگرانی مانده بودم چکار کنم! این که بهش قرص مسکن بدم یا نه! نگاهی به ساعت انداختم دو و نیم نصف شب بود به شماره ی زینب پیامک زدم : 📲_بیداری؟ سریع جواب داد: 📲_آره طبیعی بود چون داخل بیمارستان کار میکرد احتمال میدادم که بیدار باشه!همون لحظه شماره اش را گرفتم و با تمام استرس گفتم: _زینب... امیررضا... امیررضا... گفت: _آروم باش سمیه! آروم باش! امیررضا چی؟! گفتم: _تب و لرز کرده چکار کنم؟! خیلی با آرامش گفت: _اصلا نگران نباش کارهایی که میگم را انجام بده تا فردا صبح ببین حالش چجوری میشه هر چی از طب سنتی و شیمیایی گفته بود انجام دادم تا صبح بالا سرش نشستم مثل ابر بهار اشک میریختم اما امیررضا اصلا متوجه نبود! گوشه های ذهنم حس درگیر شدن با کرونا اذیتم میکرد آن هم امیررضا با مشکل قلبی.... چقدر پرستار بودن سخت تر بود اصلا فکر نمیکردم به خیال خودم رفتن به غسالخانه مرا مثل یک مرد کرده بود اما انگار این راه پر پیچ و خم تر به نظر میرسید! زنده را با زجر کشیدن و درد دیدن سخت تر از جنازه ایست که آرام خوابیده! امیررضا حالش بد بود و هر لحظه بدتر میشد و انگار دیدن درد یار زودتر دست در گلویم انداخته بود تا نفسم را تنگ کند تا کرونا! خدا میداند چه کشیدم تا صبح شد... اول وقت رفتیم دکتر... وضعیتش را که دکتر بررسی کرد نسخه ای نوشت و گفت: _کروناست و بهتره داخل خونه قرنطینه بشه... اصرار داشتم بریم بیمارستان که زینب هم طی صحبت هایی که با مریم داشت بهم گفت: _خونه بهتره مگر در موارد حاد تنفسی... اتاق امیررضا را جدا کردم به بچه ها هم تاکید کردم خیلی رعایت کنند و نزدیک بابا نشوند! شرایط سختی بود هنوز تب و تاب و استرس این بیماری به نظر کشنده تر از خود بیماری میرسید! سه، چهار روز اول خیلی حالش بد بود! اما همراه با داروهای دکتر، طب سنتی خیلی کمکم کرد آن موقع مثل الان نمیگفتند داروهای گیاهی برای کرونا مفید است اما من طی تجربه‌ی شخصی و راهنمایی دوستان مطلع و دلسوز طبق دستور همانطور که داروها را میدادم از طب سنتی هم استفاده کردم که تاثیرش را به عینه میدیدم نه اهل افراط بودم نه تفریط آنچه عقلا و منطقا مفید بود را دریغ نمیکردم! نکته ی مهم دیگه ترس بود که واقعا زینب در این قضیه و توی اون موقعیت نقش بسزایی داشت و مدام با من تماس میگرفت خوب یادمه همون روز اول زنگ زدم و باهاش کلی صحبت کردم نگران بودم و میترسیدم امیررضا را از دست بدم! شاید اگر مشکل قلبی نداشت اینقدر استرس نمیکشیدم... خصوصا اینکه امیررضا با همون حال خرابش بهم گفت وصیت‌نامه‌اش را نوشته و جاش را بهم نشون داد... وقتی امیررضا بهم این حرفها را میزد داشتم دق میکردم دلهره ی عجیبی که دیگه از چشمهام هم میشد فهمید تمام وجودم را پر کرده بود! اما خودش انگار نه انگار حتی در چهره‌اش هم با وجود حال بد و خراب ذره‌ای نشان از ترس و دلهره پیدا نبود! وقتی با زینب صحبت کردم با کلی روحیه بهم گفت: _خیلی ها این ویروس را گرفته اند و خوب شدن! اصلا نگران نباش، خود یکی از عامل های مهم در کاهش سیستم ایمنی بدن هست پس بهش تلقین نکن و مدام نگو امیررضا من میترسم یعنی چی میشه! من که مرتب دارم میرم بیمارستان و هرروز با بیمارهای کرونایی درگیرم، با چشم خودم میبینم کسانی که میترسند بیشتر درگیر میشن...
نکته‌ی جالب و اخلاقی که همیشه بین کلامش دیده میشد این بود که میگفت: _ترس نه فقط برای این بیماری! که هر جا سراغ آدم بیاد انسان از همونجا آسیب میبینه! جز ترس از خدا! که کمک کننده و محرک حرکت انسانه! با همون حس امید دهنده اش ادامه داد: _الکی که نمیگن سمیه باید قوی بشیم مهمترین بخش قوی شدن اول انسانه! اینکه بدونه و باور داشته باشه قدرتمندتر از خدا وجود نداره! حالا به نظرت همچین فردی از کرونا میترسه؟ اصلا و ابدا! اما همین فرد از حق الناس میترسه، چون بحث قدرت خدا وسطه! بخاطر همینه بچه‌هیئتی‌ها و مذهبی‌هامون بیشتر از همه توی قضیه‌ی کرونا پروتکل ها را رعایت میکنن و مواظب خودشون و اطرافیانشون هستن، چون نه از کرونا که از خدا میترسن! پس یادت باشه سمیه جان به قول : نترسید و نترسیم و نترسانیم! این جمله ی زینب من را یکدفعه یاد خواب آن شبم جلوی غسالخانه انداخت... حرفهایش در این مدتی که امیررضا درگیر بیماری بود مثل آب روی آتش بود برای من... هر روز تماس میگرفت و کلی بهم انگیزه میداد و میگفت: _حالا که توفیق پرستاری پیدا کردی پرستار خوبی باش! بعد با شوخی میگفت: _مرده شور خوبی بودی، اما اگر قراره من زیر دستت بیام فک کنم باید دعا کنم الهی تب کنم پرستارم تو باشی..! حس داشتن دوست خوب نعمت عظیمیه که در چنین وقت هایی با پوست و گوشت لمسش میکنی... تمام مدتی که فکر میکردم و خوشحال شده بودم که میتونم با بچه های جهادی برم بیمارستان و کمک کنم را توی خونه درگیر امیررضا بودم از اینکه مثل یک پرستار میتونستم کمکش کنم خوب بود ولی تفاوت اساسی با بیمارستان رفتن داشت! اینجا من مادر هم بودم حفظ روحیه همراه با مراقبت از بچه‌ها که درگیر نشن و مهمتر از همه همراهی که اگر غسالخانه میرفتم یا ماسک میدوختم یا راهی بیمارستان بودم و چه هر جای دیگه همراهیم میکرد حالا در تب میسوخت و من تنها باید این روزها را میگذراندم... روزهایی که نمیدانستم آخرش چه میشود... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده؛ سیده‌زهرا بهادر ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷 💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت 🤍 ❤️قسمت ۳۹ و ۴۰ مدت زیادی درگیر بیماری امیررضا بودم در این مدت خیلی چیزها را فهمیدم خیلی چیزهایی که قبلاً اگرچه شنیده بودم اما اصلا تجربه‌اش نکرده بودم! اما وقتی توی موقعیتش قرار گرفتم درکش کردم! نزدیک یک ماه که امیررضا بیمار بود و داخل خونه قرنطینه! مجبور بودم خودم خرید بیرون را انجام بدم قبل از این قضیه هیچوقت فکر نمیکردم چنین کاری سخت باشه! ولی من اون موقع تنها فکرم محدود به جسم بود و سختی روحی را نمیدیدم! ولی حالا داشتم انجامش می دادم.... با اینکه قبل از بیماری امیررضا خیلی وقتها بیرون میرفتم و فعالیت‌ها و کارهای متفاوت اجتماعی انجام میدادم ولی هیچ وقت مسئولیت کارهای بیرون خونه روی دوشم نبود! یه خانم هر چقدر هم از نظر جسمی قوی باشه از نظر روحی ظریفه! به هر حال زمان برای من گذشت با تمام بالا و پایین های زندگی... مهم این بود حال امیررضا خوب شد... کم کم بوی ماه رمضان می اومد و حال و هوای ماه خدا...دوباره سفره های افطار که همه‌ی خانوادمون کنار هم بشینیم و منتظر اذان باشیم نعمتی که باید خیلی شکرش را به جا می‌آوردم! اما جنس حال و هوای ماه مبارک امسال خیلی فرق میکرد... به خاطر کرونا و قرنطینه ما به جای سه شب، هر سی شب ماه مبارک را شب تا صبح بیدار بودیم الحمدالله برنامه‌های تلویزیون هم این حس و حال را حفظ میکرد هر چند که مثل حضور در جمع ابوحمزه های مسجد محلمون نمیشد! اما شکر داشت... شکر نفس کشیدن توی این ماه بزرگ... بخاطر ماه مبارک خیلی شدت گرفته بود و مسجد شده بود پایگاه مثل همیشه! به جای آدمها، کارتن‌های پر از مواد غذایی صف بسته بودن تا راهی خانه‌هایی بشن که این ویروس منحوس معیشتشون را زمین گیر کرده بود! وضعیت کمی بهتر شده بود و مردم بیشتر رعایت میکردند... هممون خدا خدا می کردیم این بیماری تا محرم جمع بشه و نفسهامون به شب های هیئت برسه... میان این گیر و دار بچه های جهادی که کمی فراغت پیدا کرده بودن مشغول طرح همدلی بودن کوچه به کوچه، خونه به خونه در محله های محروم دست از تلاش برنمیداشتن و چه ماجراهای نابی که این وسط اتفاق می‌افتاد و بیان از گفتنش عاجز.... مرضیه و زینب را چند باری بخاطر همین طرح داخل مسجد دیدم... مرضیه عقد کرده بود و حالا دو نفری پا به رکاب بودن! من و زینب یه شیرینی تپل بخاطر عقدش گرفتیم هر چند که خیلی تلاش کرد از دادنش فرار کنه! اما قدرت سماجت ما را دست کم گرفته بود! و به قول خودش میگفت: _به جان خودم اگر این سماجت رو توی حاجت هاتون از خدا داشتین الان حاجت نگرفته نداشتین! ضمن اینکه تو شهر ما به عروس هدیه میدن نه اینکه ازش بگیرن! زینب هم که مثل همیشه پایه ی جواب دادنش بود گفت: _خداروشکر ما همشهری شما نیستیم... البته من و زینب هم ریا نشه همه ی شیرینی تپل را نقدا تقدیم بچه‌های مسجد کردیم تا شاید یک قدم به همدلی نزدیکتر میشدیم... طی این مدت زینب با بچه های تیمش بیکار ننشست و پا به پای بچه‌های غسالخانه و بیمارستان و مسجد بود گاهی نرگس و دخترش هم می اومدن... مریم اما تمام وقت بیمارستان بود و همچنان خط مقدم! بخاطر همین نشد ببینمش تا بعد از محرم و صفر... باور اینکه وضعیت کرونا تا محرم ادامه داشته باشه وحشتناک بود! آخه ما از بچگی با ذکر حسین (علیه‌السلام) بزرگ شده بودیم و درد فراغ و دوری از هیئت برای ما قابل تحمل نبود! ماه محرم امسال رسید اما اتفاقات عجیبی افتاد که محرم متفاوتی را رقم زد! اتفاقاتی که باید مثل همین چند ماه گذشته توی تاریخ ثبت میشد که همه‌ی کشورهای به اصطلاح متمدن بخاطر کرونا مردمشون دست به غارت بردند و کشور ما مردمش دستهای بخشنده‌اش را باز کرده بود! دوست داشتم مهناز و امثال مهناز این صحنه‌ها را خوب ببینند که دم از تمدن غرب میزدند! شاید زاویه دیدشان تغییر میکرد البته شاید! اینکه چه بخواهیم ببینیم واقعا بستگی به فکر ما دارد! قرار بود محرم دوباره یه شور و شعور حسینی را با هم نشون بدیم! این فرصت دوباره‌ای بود که تیم بچه های جهادی را یکبار دیگه ببینم... ولی نمیدونستم بعضی ها بین همین بچه های جهادی خیلی زرنگ تر از اونی هستن که فکر میکردم.. محرم که رسید نه تنها بچه های ما که همه ی مردم دست به دست هم دادند تا نشان دهند یک فرد حسینی در همه چی اول است و نه تنها ویروس که هیچکس نمیتواند جلوی برپایی روضه برای آقایمان حسین(علیه‌السلام) را بگیرد... شاید شرایط عوض بشود! شاید فضا تغییر کند! شاید بینمان فاصله باشد