eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
246 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
سلام ابو حلما دست اون یکی مدیر هست میگم بفرستن سلام بفرستین ببینیم چی هست اگر خوب بود.. بله؟ سلام
پی دی اف رمان ها مثل👇 سرباز و ابو حلما نداریم که بذاریم همون موقع نویسنده رمان دادن ما گذاشتیم کانال متاسفانه چون ایتا اینجوریه که بعد چند سال که بگذره صوت فاسد میشه و نمیشه دانلود کرد برای همین راهی نداره ما هم نداریمش که دوباره بذاریمش کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسمِـ‌ رَبّ‌ِ اَلْمَہد؎ ؏جلَ اللھ تعالۍ فرجھ☆••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈صـــــــــــــد و بــیــــســـت‌ و ســـــــــــه😇 💜اسم رمان؟ (جلد اول) 💚نویسنده؟ بانو M.A 💙چند قسمت؛ ۸۰ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان بسیار فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۱ و ۲ نفس دختری ۱۸ ساله بود که در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده بود و در رشته‌ی روانشناسی بالینی تحصیل میکرد. دختر جذابی بود و این باعث شده بود از سال ها پیش خواستگاران زیادی داشته باشد. نفس واقعا خواستنی و دست نیافتنی بود . دختری با صورتی سفید رنگ، بینی قلمی و حالت عروسکی دار ، لب هایی متناسب با صورتش و در آخر چشمانش چشمانی درشت و زیبا دو چشم مشکی که انگار انسان ها به این دو چشم وابسته میشوند. ساعت ۵:۱۰ صبح را نشان میداد و نفس سادات با صدای اذان گوشی اش بیدار شده بود کمی چشم هایش را مالید و به سمت سرویس راهی شد و وضو گرفت . وارد اتاقش شد و قامت بست برای نماز صبح مثل همیشه بعد از اتمام نمازش شروع به صحبت با خدا کرد: "خدای من ، خالق من ، صاحب من از اعماق قلبم میگم عاشقتم هیچوقت نگاه مهربون تو از روی من برندار که اگه برداری من نابود میشم..." مهر را بوسید و سجاده را تا کرد و پشت میز نشست و جزوه امروزش را مروری کرد ساعت 8 اولین کلاسش بود و الان ساعت 7:30 بود پله ها را دو تا یکی کرد و به آشپز خانه رسید و همه را روی میز دید. نفس:_سلام سلام صبح تو پرتغالی حاج محسن (پدر نفس): _سلام دختر بابا صبح تو هم بخیر بیا صبحونه بخور محمد مهدی( برادر نفس که جراح مغز هست):_چه عجب خانوم از خواب بیدار شدن زهرا خانوم(مادر نفس): _اذیت نکن دخترمو نفس چند لقمه ای خورد و خداحافظی کرد و به سمت ماشینش رفت و به سمت دانشگاه حرکت کرد که گوشیش زنگ خورد آیناز دوستش بود تماس رو وصل کرد _نفس معلومه کجایی؟میدونی امروز با حسینی کلاس داریم ؟ نفس:_سلام چخبرته آینه جون مگه ساعت چنده؟ آیناز:زهرمار و آینه چخبره ۵دقیقه دیگه کلاس شروع میشه _وای واقعاااااا بیچاره شدم که +اوه اوه استاد اومد فعلا نفس ساعت ۸:۱۰دقیقه به در کلاس رسید استاد حسینی خیلی رو ساعت اومدن حساس بود و از طرفی درس امروز خیلی مهم بود و اگه نمیرفت جا میموند به ناچار تقه ای به در زد و در رو باز کرد. نفس:_سلام استاد میتونم بشینم؟ استاد حسینی:_سلام. از شما بعید بود خانم آروین. اما چون اولین بار هست که با تاخیر اومدین مشکلی نیست بفرمایید. نفس ممنونی گفت. و کنار آیناز نشست پایان کلاس نفس و آیناز با هم راهی شدن که برن که استاد حسینی گفت: _خانم آروین؟ نفس:_بله استاد؟ استاد حسینی:_میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟ آیناز آروم گفت: _برو که بیچاره شدی نفس به سمت استاد رفت و سر به زیر گفت: _بفرمایید استاد استاد حسینی عرقشو پاک کرد و گفت: _شماره ی پدرتونو میخواستم واسه امر خیر نفس وا رفت حتی تا الان قیافه ی استاد حسینی رو درست نگاه نکرده بود در آخر نگاهش جایی نزدیک به سر استاد متوقف شد. استاد حسینی:_اتفاقی افتاده‍؟ نفس:_خیر سپس شماره را به استاد داد و رفت آیناز او را صدا زد:نفس خانووووووم کجا میری؟ نفس ایستاد و لبخند زد: _خوووونه آیناز :_حتما اون استاد حسینی بدجنس سختگیر بدعنق گفته به عنوان جریمه۵ بار از روی فلان درس بنویسی؟ نفس خنده ای کرد و گفت : _وا آیناز این چیزایی که تو میگی که یه قوله آیناز و نفس به سمت ماشین نفس رفتند و نفس آیناز را به خانه اش رساند و در راه خانه خودشان به استاد حسینی فکر کرد.... آخه مگه میشه؟ اصلا من تا حالا به صورتش حتی نگاهم نکردم اون از چیه من خوشش اومده؟ عجیبه حسینی که یه آدم سر سخت یادش اومد که چقدر دخترای کلاس سعی در جلب توجه استاد داشتند... 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A 🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۳ و ۴ از فکر کردن به استاد حسینی خودش را کنار او تصور کرد. من که کم خواستگار نداشتم... الان چم شده؟ وقتی نگاهش را بالا آورد متوجه شد که به خانه رسیده در خانه را باز کرد و زینب خانوم که یه طورایی مستخدم خونشون بود رو دید خیلی پر انرژی گفت: _سلااام زینب جونم زینب خانم کمی ترسید و گفت: _سلام دختر گلم وا مادر جان من همسن مادرتما نفس:_اوا نگو زینب جون باور کن از من جوون تری زینب خانم :_داری دستم میندازی؟ نفس:_من غلط بکنم و بعد وارد پذیرایی شد و پدر و مادر را روی مبل دید که با خنده مشغول صحبتند. نفس:_سلام بر دومرغ عشق عاشق حاج محسن:_سلام دخترم زهرا خانوم:_مرغ عشق چیه دختر نفس به حرص خورد مادرش خندید و گفت: _حرص نخور قربونت برم پوستت چروک میشه ها از من گفتن بود در همین حین امیر در خانه را باز کرد و وارد شد و سلام کرد و کنار پدر نشست . امیر:_میگما نظرتون چیه یه زنگ بزنم به امین؟ (امین برادر دوم نفس بود که در دانشگاه اصفهان مشغول به تحصیل بود.) حاج محسن:_نیازی نیست امیر:_چرا بابا؟ زهرا خانوم:_اگه خدا بخواد واسه ی یه امر خیر نگاهی به نفس انداخت و ادامه داد: _همه دور هم جمع میشیم به زودی.. نفس آب دهانش در گلو گیر کرد و بریده بریده گفت: _چ.....چی؟! زهرا خانوم خندید و گفت : _نگاش کن...داره واست خواستگار میاد دختر امیر:_مامان نفس کم خواستگار نداره که همه رد شدن حاج محسن: _بابا جون این فرق داره خیلی شبیه خودمونن نفس دیگه دلیلی ندارد که ردش کنه نفس:_حالا کیه که انقد از نظر شما همه چی تمومه؟ حاج محسن:_استاد دانشگاه نفس:_چییییی؟؟(چقدر سریع به بابا گفت) حاج محسن:_نفس جان بابا خیلی مرد درست و خوبیه من با پدرش آشنایی دارم درموردش فکر کن نفس:_خیلی خب زهرا خانوم:_قراره فردا شب بیان نفس:_مامان چخبره؟؟ چرا آنقدر زود؟ امیر:_راست میگه بابا اصلا درمورد طرف تحقیق کردین؟ حاج محسن:_میگم میشناسمشون زینب خانوم به جمع اضافه شد و گفت که ناهار حاضره و همگی برای خورد ناهار رفتند و نفس برای خوندن نماز به اتاق خودش که در طبقه بالا و کنار اتاق امیر و امین بود رفت. بعد از نماز به استادش فکر کرد... چه جوابی باید بدهد؟ اصلا نظرش درمورد استاد چیه؟ به یاد آورد قیافه و هیکل ورزشی استاد که مورد توجه تمام دخترای دانشگاه بود . تقه‌ای به در خورد نفس:_بفرمایید امیر در را باز کرد و وارد شد و روی صندلی نشست نفس هم چادر و جانمازش را تا کرد و روی میز گزاشت و روی تخت نشست. نفس: _چیه امیر؟تو هم میخوای بهم بگی که درباره‌ی استاد بیشتر فکر کنم امیر:_نه من جوابتو از همین الان میدونم نفس:_که منفیه امیر:_نخیر که مثبته! نفس:_چرا همچین فکری میکنی؟ امیر:_تا قبل از این هر وقت درباره‌ی خواستگاری حرفی زده میشد تو کاری میکردی که حتی دیگه حرفش رو هم نزد یا خیلیاشونم نمیزاشتی بیان چرا با استادت هیچ مخالفتی نکردی؟حتما جوابت مثبته بعد لبخندی زد و گفت : _خوشبخت بشی نفس داداش، درموردش تحقیق کردم خیلی مناسبه اینو گفت و از در بیرون رفت. 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A 🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨