🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
سلام ابو حلما دست اون یکی مدیر هست میگم بفرستن سلام بفرستین ببینیم چی هست اگر خوب بود.. بله؟ سلام
پی دی اف رمان ها مثل👇
سرباز و ابو حلما
نداریم که بذاریم همون موقع نویسنده رمان دادن ما گذاشتیم کانال متاسفانه چون ایتا اینجوریه که بعد چند سال که بگذره صوت فاسد میشه و نمیشه دانلود کرد برای همین راهی نداره
ما هم نداریمش که دوباره بذاریمش کانال
May 11
هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
بِسمِـ رَبِّ اَلْمَہد؎ ؏جلَ اللھ تعالۍ فرجھ☆••
❤️رمان شماره👈صـــــــــــــد و بــیــــســـت و ســـــــــــه😇
💜اسم رمان؟ #کولهباری_ازعشق (جلد اول)
💚نویسنده؟ بانو M.A
💙چند قسمت؛ ۸۰ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان بسیار فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۱ و ۲
نفس دختری ۱۸ ساله بود
که در خانوادهای مذهبی بزرگ شده بود و در رشتهی روانشناسی بالینی تحصیل میکرد. دختر جذابی بود و این باعث شده بود از سال ها پیش خواستگاران زیادی داشته باشد.
نفس واقعا خواستنی و دست نیافتنی بود . دختری با صورتی سفید رنگ، بینی قلمی و حالت عروسکی دار ، لب هایی متناسب با صورتش و در آخر چشمانش چشمانی درشت و زیبا دو چشم مشکی که انگار انسان ها به این دو چشم وابسته میشوند.
ساعت ۵:۱۰ صبح را نشان میداد و نفس سادات با صدای اذان گوشی اش بیدار شده بود کمی چشم هایش را مالید و به سمت سرویس راهی شد و وضو گرفت .
وارد اتاقش شد و قامت بست برای نماز صبح
مثل همیشه بعد از اتمام نمازش شروع به صحبت با خدا کرد:
"خدای من ، خالق من ، صاحب من از اعماق قلبم میگم عاشقتم هیچوقت نگاه مهربون تو از روی من برندار که اگه برداری من نابود میشم..."
مهر را بوسید و سجاده را تا کرد و پشت میز نشست و جزوه امروزش را مروری کرد ساعت 8 اولین کلاسش بود و الان ساعت 7:30 بود
پله ها را دو تا یکی کرد و به آشپز خانه رسید و همه را روی میز دید.
نفس:_سلام سلام صبح تو پرتغالی
حاج محسن (پدر نفس): _سلام دختر بابا صبح تو هم بخیر بیا صبحونه بخور
محمد مهدی( برادر نفس که جراح مغز هست):_چه عجب خانوم از خواب بیدار شدن
زهرا خانوم(مادر نفس): _اذیت نکن دخترمو
نفس چند لقمه ای خورد و خداحافظی کرد و به سمت ماشینش رفت و به سمت دانشگاه حرکت کرد که گوشیش زنگ خورد
آیناز دوستش بود تماس رو وصل کرد
_نفس معلومه کجایی؟میدونی امروز با حسینی کلاس داریم ؟
نفس:_سلام چخبرته آینه جون مگه ساعت چنده؟
آیناز:زهرمار و آینه چخبره ۵دقیقه دیگه کلاس شروع میشه
_وای واقعاااااا بیچاره شدم که
+اوه اوه استاد اومد فعلا
نفس ساعت ۸:۱۰دقیقه به در کلاس رسید استاد حسینی خیلی رو ساعت اومدن حساس بود و از طرفی درس امروز خیلی مهم بود و اگه نمیرفت جا میموند به ناچار تقه ای به در زد و در رو باز کرد.
نفس:_سلام استاد میتونم بشینم؟
استاد حسینی:_سلام. از شما بعید بود خانم آروین. اما چون اولین بار هست که با تاخیر اومدین مشکلی نیست بفرمایید.
نفس ممنونی گفت. و کنار آیناز نشست
پایان کلاس نفس و آیناز با هم راهی شدن که برن که استاد حسینی گفت:
_خانم آروین؟
نفس:_بله استاد؟
استاد حسینی:_میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟
آیناز آروم گفت:
_برو که بیچاره شدی
نفس به سمت استاد رفت و سر به زیر گفت:
_بفرمایید استاد
استاد حسینی عرقشو پاک کرد و گفت:
_شماره ی پدرتونو میخواستم واسه امر خیر
نفس وا رفت حتی تا الان قیافه ی استاد حسینی رو درست نگاه نکرده بود در آخر نگاهش جایی نزدیک به سر استاد متوقف شد.
استاد حسینی:_اتفاقی افتاده؟
نفس:_خیر
سپس شماره را به استاد داد و رفت
آیناز او را صدا زد:نفس خانووووووم کجا میری؟
نفس ایستاد و لبخند زد:
_خوووونه
آیناز :_حتما اون استاد حسینی بدجنس سختگیر بدعنق گفته به عنوان جریمه۵ بار از روی فلان درس بنویسی؟
نفس خنده ای کرد و گفت :
_وا آیناز این چیزایی که تو میگی که یه قوله
آیناز و نفس به سمت ماشین نفس رفتند و نفس آیناز را به خانه اش رساند و در راه خانه خودشان به استاد حسینی فکر کرد....
آخه مگه میشه؟
اصلا من تا حالا به صورتش حتی نگاهم نکردم اون از چیه من خوشش اومده؟ عجیبه حسینی که یه آدم سر سخت یادش اومد که چقدر دخترای کلاس سعی در جلب توجه استاد داشتند...
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۳ و ۴
از فکر کردن به استاد حسینی خودش را کنار او تصور کرد. من که کم خواستگار نداشتم... الان چم شده؟
وقتی نگاهش را بالا آورد متوجه شد که به خانه رسیده در خانه را باز کرد
و زینب خانوم که یه طورایی مستخدم خونشون بود رو دید خیلی پر انرژی گفت:
_سلااام زینب جونم
زینب خانم کمی ترسید و گفت:
_سلام دختر گلم وا مادر جان من همسن مادرتما
نفس:_اوا نگو زینب جون باور کن از من جوون تری
زینب خانم :_داری دستم میندازی؟
نفس:_من غلط بکنم
و بعد وارد پذیرایی شد و پدر و مادر را روی مبل دید که با خنده مشغول صحبتند.
نفس:_سلام بر دومرغ عشق عاشق
حاج محسن:_سلام دخترم
زهرا خانوم:_مرغ عشق چیه دختر
نفس به حرص خورد مادرش خندید و گفت:
_حرص نخور قربونت برم پوستت چروک میشه ها از من گفتن بود
در همین حین امیر در خانه را باز کرد و وارد شد و سلام کرد و کنار پدر نشست .
امیر:_میگما نظرتون چیه یه زنگ بزنم به امین؟
(امین برادر دوم نفس بود که در دانشگاه اصفهان مشغول به تحصیل بود.)
حاج محسن:_نیازی نیست
امیر:_چرا بابا؟
زهرا خانوم:_اگه خدا بخواد واسه ی یه امر خیر
نگاهی به نفس انداخت و ادامه داد:
_همه دور هم جمع میشیم به زودی..
نفس آب دهانش در گلو گیر کرد و بریده بریده گفت:
_چ.....چی؟!
زهرا خانوم خندید و گفت :
_نگاش کن...داره واست خواستگار میاد دختر
امیر:_مامان نفس کم خواستگار نداره که همه رد شدن
حاج محسن: _بابا جون این فرق داره خیلی شبیه خودمونن نفس دیگه دلیلی ندارد که ردش کنه
نفس:_حالا کیه که انقد از نظر شما همه چی تمومه؟
حاج محسن:_استاد دانشگاه
نفس:_چییییی؟؟(چقدر سریع به بابا گفت)
حاج محسن:_نفس جان بابا خیلی مرد درست و خوبیه من با پدرش آشنایی دارم درموردش فکر کن
نفس:_خیلی خب
زهرا خانوم:_قراره فردا شب بیان
نفس:_مامان چخبره؟؟ چرا آنقدر زود؟
امیر:_راست میگه بابا اصلا درمورد طرف تحقیق کردین؟
حاج محسن:_میگم میشناسمشون
زینب خانوم به جمع اضافه شد و گفت که ناهار حاضره و همگی برای خورد ناهار رفتند و نفس برای خوندن نماز به اتاق خودش که در طبقه بالا و کنار اتاق امیر و امین بود رفت.
بعد از نماز به استادش فکر کرد...
چه جوابی باید بدهد؟
اصلا نظرش درمورد استاد چیه؟
به یاد آورد قیافه و هیکل ورزشی استاد که مورد توجه تمام دخترای دانشگاه بود .
تقهای به در خورد
نفس:_بفرمایید
امیر در را باز کرد و وارد شد و روی صندلی نشست نفس هم چادر و جانمازش را تا کرد و روی میز گزاشت و روی تخت نشست.
نفس: _چیه امیر؟تو هم میخوای بهم بگی که دربارهی استاد بیشتر فکر کنم
امیر:_نه من جوابتو از همین الان میدونم
نفس:_که منفیه
امیر:_نخیر که مثبته!
نفس:_چرا همچین فکری میکنی؟
امیر:_تا قبل از این هر وقت دربارهی خواستگاری حرفی زده میشد تو کاری میکردی که حتی دیگه حرفش رو هم نزد یا خیلیاشونم نمیزاشتی بیان چرا با استادت هیچ مخالفتی نکردی؟حتما جوابت مثبته
بعد لبخندی زد و گفت :
_خوشبخت بشی نفس داداش، درموردش تحقیق کردم خیلی مناسبه
اینو گفت و از در بیرون رفت.
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨