پی دی اف رمان ها مثل👇
سرباز و ابو حلما
نداریم که بذاریم همون موقع نویسنده رمان دادن ما گذاشتیم کانال متاسفانه چون ایتا اینجوریه که بعد چند سال که بگذره صوت فاسد میشه و نمیشه دانلود کرد برای همین راهی نداره
ما هم نداریمش که دوباره بذاریمش کانال
May 11
هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
بِسمِـ رَبِّ اَلْمَہد؎ ؏جلَ اللھ تعالۍ فرجھ☆••
❤️رمان شماره👈صـــــــــــــد و بــیــــســـت و ســـــــــــه😇
💜اسم رمان؟ #کولهباری_ازعشق (جلد اول)
💚نویسنده؟ بانو M.A
💙چند قسمت؛ ۸۰ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان بسیار فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۱ و ۲
نفس دختری ۱۸ ساله بود
که در خانوادهای مذهبی بزرگ شده بود و در رشتهی روانشناسی بالینی تحصیل میکرد. دختر جذابی بود و این باعث شده بود از سال ها پیش خواستگاران زیادی داشته باشد.
نفس واقعا خواستنی و دست نیافتنی بود . دختری با صورتی سفید رنگ، بینی قلمی و حالت عروسکی دار ، لب هایی متناسب با صورتش و در آخر چشمانش چشمانی درشت و زیبا دو چشم مشکی که انگار انسان ها به این دو چشم وابسته میشوند.
ساعت ۵:۱۰ صبح را نشان میداد و نفس سادات با صدای اذان گوشی اش بیدار شده بود کمی چشم هایش را مالید و به سمت سرویس راهی شد و وضو گرفت .
وارد اتاقش شد و قامت بست برای نماز صبح
مثل همیشه بعد از اتمام نمازش شروع به صحبت با خدا کرد:
"خدای من ، خالق من ، صاحب من از اعماق قلبم میگم عاشقتم هیچوقت نگاه مهربون تو از روی من برندار که اگه برداری من نابود میشم..."
مهر را بوسید و سجاده را تا کرد و پشت میز نشست و جزوه امروزش را مروری کرد ساعت 8 اولین کلاسش بود و الان ساعت 7:30 بود
پله ها را دو تا یکی کرد و به آشپز خانه رسید و همه را روی میز دید.
نفس:_سلام سلام صبح تو پرتغالی
حاج محسن (پدر نفس): _سلام دختر بابا صبح تو هم بخیر بیا صبحونه بخور
محمد مهدی( برادر نفس که جراح مغز هست):_چه عجب خانوم از خواب بیدار شدن
زهرا خانوم(مادر نفس): _اذیت نکن دخترمو
نفس چند لقمه ای خورد و خداحافظی کرد و به سمت ماشینش رفت و به سمت دانشگاه حرکت کرد که گوشیش زنگ خورد
آیناز دوستش بود تماس رو وصل کرد
_نفس معلومه کجایی؟میدونی امروز با حسینی کلاس داریم ؟
نفس:_سلام چخبرته آینه جون مگه ساعت چنده؟
آیناز:زهرمار و آینه چخبره ۵دقیقه دیگه کلاس شروع میشه
_وای واقعاااااا بیچاره شدم که
+اوه اوه استاد اومد فعلا
نفس ساعت ۸:۱۰دقیقه به در کلاس رسید استاد حسینی خیلی رو ساعت اومدن حساس بود و از طرفی درس امروز خیلی مهم بود و اگه نمیرفت جا میموند به ناچار تقه ای به در زد و در رو باز کرد.
نفس:_سلام استاد میتونم بشینم؟
استاد حسینی:_سلام. از شما بعید بود خانم آروین. اما چون اولین بار هست که با تاخیر اومدین مشکلی نیست بفرمایید.
نفس ممنونی گفت. و کنار آیناز نشست
پایان کلاس نفس و آیناز با هم راهی شدن که برن که استاد حسینی گفت:
_خانم آروین؟
نفس:_بله استاد؟
استاد حسینی:_میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟
آیناز آروم گفت:
_برو که بیچاره شدی
نفس به سمت استاد رفت و سر به زیر گفت:
_بفرمایید استاد
استاد حسینی عرقشو پاک کرد و گفت:
_شماره ی پدرتونو میخواستم واسه امر خیر
نفس وا رفت حتی تا الان قیافه ی استاد حسینی رو درست نگاه نکرده بود در آخر نگاهش جایی نزدیک به سر استاد متوقف شد.
استاد حسینی:_اتفاقی افتاده؟
نفس:_خیر
سپس شماره را به استاد داد و رفت
آیناز او را صدا زد:نفس خانووووووم کجا میری؟
نفس ایستاد و لبخند زد:
_خوووونه
آیناز :_حتما اون استاد حسینی بدجنس سختگیر بدعنق گفته به عنوان جریمه۵ بار از روی فلان درس بنویسی؟
نفس خنده ای کرد و گفت :
_وا آیناز این چیزایی که تو میگی که یه قوله
آیناز و نفس به سمت ماشین نفس رفتند و نفس آیناز را به خانه اش رساند و در راه خانه خودشان به استاد حسینی فکر کرد....
آخه مگه میشه؟
اصلا من تا حالا به صورتش حتی نگاهم نکردم اون از چیه من خوشش اومده؟ عجیبه حسینی که یه آدم سر سخت یادش اومد که چقدر دخترای کلاس سعی در جلب توجه استاد داشتند...
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۳ و ۴
از فکر کردن به استاد حسینی خودش را کنار او تصور کرد. من که کم خواستگار نداشتم... الان چم شده؟
وقتی نگاهش را بالا آورد متوجه شد که به خانه رسیده در خانه را باز کرد
و زینب خانوم که یه طورایی مستخدم خونشون بود رو دید خیلی پر انرژی گفت:
_سلااام زینب جونم
زینب خانم کمی ترسید و گفت:
_سلام دختر گلم وا مادر جان من همسن مادرتما
نفس:_اوا نگو زینب جون باور کن از من جوون تری
زینب خانم :_داری دستم میندازی؟
نفس:_من غلط بکنم
و بعد وارد پذیرایی شد و پدر و مادر را روی مبل دید که با خنده مشغول صحبتند.
نفس:_سلام بر دومرغ عشق عاشق
حاج محسن:_سلام دخترم
زهرا خانوم:_مرغ عشق چیه دختر
نفس به حرص خورد مادرش خندید و گفت:
_حرص نخور قربونت برم پوستت چروک میشه ها از من گفتن بود
در همین حین امیر در خانه را باز کرد و وارد شد و سلام کرد و کنار پدر نشست .
امیر:_میگما نظرتون چیه یه زنگ بزنم به امین؟
(امین برادر دوم نفس بود که در دانشگاه اصفهان مشغول به تحصیل بود.)
حاج محسن:_نیازی نیست
امیر:_چرا بابا؟
زهرا خانوم:_اگه خدا بخواد واسه ی یه امر خیر
نگاهی به نفس انداخت و ادامه داد:
_همه دور هم جمع میشیم به زودی..
نفس آب دهانش در گلو گیر کرد و بریده بریده گفت:
_چ.....چی؟!
زهرا خانوم خندید و گفت :
_نگاش کن...داره واست خواستگار میاد دختر
امیر:_مامان نفس کم خواستگار نداره که همه رد شدن
حاج محسن: _بابا جون این فرق داره خیلی شبیه خودمونن نفس دیگه دلیلی ندارد که ردش کنه
نفس:_حالا کیه که انقد از نظر شما همه چی تمومه؟
حاج محسن:_استاد دانشگاه
نفس:_چییییی؟؟(چقدر سریع به بابا گفت)
حاج محسن:_نفس جان بابا خیلی مرد درست و خوبیه من با پدرش آشنایی دارم درموردش فکر کن
نفس:_خیلی خب
زهرا خانوم:_قراره فردا شب بیان
نفس:_مامان چخبره؟؟ چرا آنقدر زود؟
امیر:_راست میگه بابا اصلا درمورد طرف تحقیق کردین؟
حاج محسن:_میگم میشناسمشون
زینب خانوم به جمع اضافه شد و گفت که ناهار حاضره و همگی برای خورد ناهار رفتند و نفس برای خوندن نماز به اتاق خودش که در طبقه بالا و کنار اتاق امیر و امین بود رفت.
بعد از نماز به استادش فکر کرد...
چه جوابی باید بدهد؟
اصلا نظرش درمورد استاد چیه؟
به یاد آورد قیافه و هیکل ورزشی استاد که مورد توجه تمام دخترای دانشگاه بود .
تقهای به در خورد
نفس:_بفرمایید
امیر در را باز کرد و وارد شد و روی صندلی نشست نفس هم چادر و جانمازش را تا کرد و روی میز گزاشت و روی تخت نشست.
نفس: _چیه امیر؟تو هم میخوای بهم بگی که دربارهی استاد بیشتر فکر کنم
امیر:_نه من جوابتو از همین الان میدونم
نفس:_که منفیه
امیر:_نخیر که مثبته!
نفس:_چرا همچین فکری میکنی؟
امیر:_تا قبل از این هر وقت دربارهی خواستگاری حرفی زده میشد تو کاری میکردی که حتی دیگه حرفش رو هم نزد یا خیلیاشونم نمیزاشتی بیان چرا با استادت هیچ مخالفتی نکردی؟حتما جوابت مثبته
بعد لبخندی زد و گفت :
_خوشبخت بشی نفس داداش، درموردش تحقیق کردم خیلی مناسبه
اینو گفت و از در بیرون رفت.
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۵ و ۶
و نفس ماند و کلی خیال...
آیا استاد را دوست داشت؟حرف های مهدی هم حق بود . چرا من اینطور شدم؟اینم یکیه مثل قبلیا .وای نفس چته ؟
"آی خدایا همیشه پشتم باش"
ناگهان فکری به سرش زد
و سریع با عمو کمیلش تماس گرفت و از او خواست برایش استخاره بگیرد و جواب استخاره خیلی خوب آمد.
آخر خدایا چرا من اینطور شدم؟
چرا آنقدر ذهنم درگیرشه ولی من استاد حسینی رو اصلا دوست ندارم.
نه ندارم ... چرا دارم..
نفس چند ماه پیش را به یاد آورد....
که گویا دست استاد شکسته بود و بچهها به عیادتش رفتند و فقط نفس بود که به خاطر حفظ #غرور و #حیا به عیادت استاد نرفت
ولی اخبار و احوال استاد را از بچه ها جویا میشد. من چه بخوام چه نخوام یه حسی نسبت به استاد دارم.
با خود گفت..بیخیال بابا
دراز کشید و به خواب رفت .
در خواب در باغی زیبا بود که خانمی زیبا با چادری سبز به سمتش آمد و دستش را گرفت و گفت :
_دخترم به زودی #هدیهیبزرگی به تو داده خواهد شد به سبب حفظ حجاب و رعایت دین
سپس به سمتی رفت و استادش را که کنار مردی نورانی بود را به نفس نشان داد.
نفس سراسیمه از خواب پرید....
ساعت ۷ غروب بود رفت و آبی به سر و رویش زد
و باخود گفت این یعنی من و استاد برای هم مناسبیم اینو اون خانم سبز پوش گفت.
قامت برای نماز بست.
دلش پرکشید به سوی فردا جوابش چیست؟
منفی؟مثبت؟نمیدونم نمیدونم خدایا خودت کمکم کن....
برای شام به طبقه پایین رفت و شام را در کنار هم خوردند و سریال هر شب پخش شد و سپس نخود نخود هر که رود اتاق خود.
نفس روی تختش دراز کشیده بود
و به فردا فکر میکرد که تقه ای به در خورد و محمد مهدی وارد شد و روی تخت کنار نفس نشست.
نفس روی تخت نشست و به مهدی چشم دوخت.
مهدی:_نفس باورم نمیشه بخوای بری
نفس: _وایییییی مهدی چرا آنقدر بزرگش میکنی؟ کی گفته من میرم؟
مهدی:_رنگ پریدت،تو فکر بودنت، مضطرب بودنت. خانوم نفس آروین قلبت درگیر شده خواهر من!
نفس :_قلبم به چی درگیر شده مهدی؟
مهدی:_یه چیز خیلی قشنگ
نفس:_خب چی؟
مهدی:_عــــشــــق
نفس بالشت را به سمت مهدی پرت کرد که مهدی شب بخیر گفت و رفت.
نفس صبح با صدای اذان بیدار شد نمازش را خواند و با خدایش صحبت کرد و جزوه اش را مرور کرد...
ساعت ۷:۳۰ پایین رفت و سلام داد.
زهرا خانوم:_سلام دخترم
حاج محسن:_سلام نفس بابا
محمدمهدی: _بابا چرا به اون میگی نفس بابا به من میگی پسر؟؟آخه تبعیض تا چه حد؟من و این امین بیچاره همیشه مظلوم بودیم
همه خندیدند که نفس گفت :
_آقای دکتر حسودی خوب نیستا واسه مغزت ضرر داره
مهدی:_اوخی بشه جون مقشاتو نوشتی
نفس:_ای درد مقش چیه؟؟
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۷ و ۸
بعد از اتمام صبحانه مهدی، نفس را به دانشگاه رساند و به صورت تصادفی ماشین استاد هم روبه روی آنها پارک کرد.
نفس از ماشین پیاده شد
و چشم در چشم استاد شد . استاد با دیدن مهدی، چینی به ابرو انداخت .استاد به سمت نفس آمد.
استاد: _سلام خانم آروین
نفس:_سلام استاد
در همین حین مهدی پیاده شد که نفس رو به مهدی گفت:
_داداش ، ایشون استادم هستن.
استاد حسینی از سر آسودگی نفس راحتی کشید و با مهدی دست داد که استاد، مهدی را به حرف گرفت
که مهدی رو به نفس گفت:
_ شما برو سر کلاس.
نفس : _چشم
وقتی وارد کلاس شد سلامی داد که بچه ها به سمتش آمدند و گفتند :
_نفففففس اگه بدونی چه خبری دارم برات
نفس :_چی
بچهها: _استاد حسینی میخواد بره خواستگاری دیروز تو دفتر شنیدیم
یکی از بچه ها:
_خوشبحال دختره چه شوهری گیرش میاد
صداها با آمدن استاد حسینی قطع شد.
یکی از دخترها که انگار از خبر خواستگاری استاد در ذوقش خورده بود گفت:
_استاد مبارکت باشه
استاد:_بله؟!؟
دختره :_منظورم خواستگاری اونو
استاد:_اونوقت شما از کجا فهمیدید؟!
دختره:_دیروز از تو دفتر شنیدم
استاد:اگه آنقدر که سرتون تو زندگیه مردمه تو درست بود الان این وضع نمره هاتون نبود!!
دختره:_شما راست میگید ولی...
با حسرت گفت:
_خوشبحال اون دختر خوشبخت
استاد:_درست نیست!
بعد نگاهی به نفس انداخت و گفت :
_حتما خانم هستن که نظر منو جلب کردن.
و همه نگاهها به سمت نفس رفت
و پچ پچ هم شروع شد که استاد درس را شروع کرد و بعد از اتمام درس آیناز به نفس گفت :
_موضوع چیه نفس مشکوک میزنی؟
نفس که اعصابش خورد بود گفت:
_آیناز خواهش میکنم دست از سرم بردار.
آیناز متعجب شروع کرد به صدا زدن نفس :
_نفس نفس نفس با تو ام
نفس برگشت و خواست چیزی بگوید که متوجه نگاه متعجب استاد به او شد.
رو به آیناز گفت:
_چند بار بت بگم تو مکان شلوغ منو بااسم کوچیک صدا نزن؟؟ باید برم آیناز یاعلی خداحافظ .
تاکسی گرفت و به مزار شهدا رفت و مثل همیشه کنار مزار شهید آرمان(برادر شهیدش نشست )و گفت:
_سلام...حالم بده یه طوری شدم اصلا انگار این من دیگه من نیست.. به قول شاعر که میگه
کیست این مَن...؟
این مَنِ.. با مَن ز مَنبیگانهتر
این مَنِ...
مَن مَن کُنِ..
ازمَن کمی دیوانهتر؟
چرا من آنقدر عجیب غریب شدم ؟؟؟
که ناگهان دید دختری بدحجاب رو به رویش نشست سرش را بالا آورد و به صورت آن دختر نگاه کرد و دختر هم به او نگاه کرد.
دختر:_حالم بده هروقت حالم بدمیشه میام اینجا
نفس:_عزیزم اسمت چیه؟
دختر:_اسم من پریناز اسم تو چیه؟
نفس:_چه اسم قشنگی اسم منم نفسه
پریناز :_نفس جون میتونم باهات درد و دل کنم؟نه که بشینی منو هم مثل تموم چادریا نصیحتام کنی میخوام رفیق باشی برام هستی؟
نفس لبخندی زد و دستش را به سمت پریناز گرفت و گفت:
_هستم
پریناز شروع کرد:
_میدونی ۷ سالم بود که مامان و بابام از هم جدا شدن و من رفتم پیش مامانم ولی چه رفتنی؟رفتیم پیش مامان بزرگم که تنها نباشیم از لحاظ وضع مالی وضعمون توپه ولی من آغوش یه پدر میخواستم که الان ایران نیست مامانمم میخواد دوباره ازدواج کنه و من تنها تر از همیشه بشم.
نفس لبخندی زد و با همان آرامش همیشگی که باعث آرامش همه میشود گفت:
_زندگی میگذره، گاهی باب دلت.گاهی برخلاف آرزوهات. گاهی خوشحالی و درگیر آدمای زندگیت .گاهی میفتی تو گرفتاریات که فقط خدا یادت میاد. یاد بگیریم که زندگی چه باب دلمون بود چه برخلاف آرزوهامون ، یه خدایی داریم که
همیشه هوامونو داره نگران نباش عزیزم.
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨
✨🌾✨🌾✨🌾✨
✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨
🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #کولهباری_ازعشق
🌾قسمت ۹ و ۱۰
پریناز:_میدونی چیه نفس؟ تو هم خیلی خوشگلی و هم خیلی منبع آرامش. من تا حالا هر وقت با یه چادری صحبت کردم شروع کرده به نصیحت کردنم ولی این تو بودی که برای اولین بار مثل یه رفیق باهام بودی.
نفس لبخندی زد و گفت:
_توهم خیلی خوشگلیا
پریناز:_تو اومدی اینجا چرا؟
نفس قضیه را برایش تعریف کرد که پریناز گفت:
_خیلی دوستش داری
نفس خجالت زده گفت:
_نه بابا این چه حرفیه
پریناز:_پرسیدم بهار چیست؟...کسی گفت:...امیدواری دانهای در دل خاک سرمازده،...شوق عشقی، در جان خستهی آدمیزادی …..
نفس :_شاعر شدیا
پریناز:_میتونم شمارتو داشته باشم؟
نفس :_آره چرا که نه بعد هم شماره را گفت و پریناز آن را نوشت
پریناز به ماشین آخرین مدلش اشاره کرد و به نفس گفت :
_نفس جون بیا برسونمت
نفس هم به دناپلاسش اشاره کرد و گفت :
_وسیله هست خودم میرم
و از هم خداحافظی کردند ساعت تقریبا ۲ بود که نفس به خانه رسید . زهرا خانم با زینب خانم مشغول گردگیری آشپزخانه بودند و حاج مرتضی جارو برقی میکشید نفس سلام کرد و همه با خوشرویی جوابش را دادند
نفس به طبقه بالا رفت و لباس هایش را عوض کرد و باز هم پایین رفت .
نفس:_مامان، مهدی کجاست؟
در باز شد و مهدی از در با میوه و خرت و پرت وارد شد و گفت:
_من پی بدبختی.. خانم میخواد عروس بشه من باید برم زحمت بکشم
زهرا خانوم:_خوشبخت بشه بچم
حاج محسن:_آنقدر غر نزن
نفس : _میگم مامان ساعت چند میان؟
زهرا خانوم: _۶ غروب
نفس :_منم برم یه چرتی بزنم
زهرا خانوم:_باشه مادر برو
نفس روی تختش ولو شد
و همان لحظه صدای پیامک گوشی اش بلند شد و گوشی را برداشت .
نوشته بود.
📲_سلام عروس خانوم پرینازم حالت خوبه؟
نفس اول سیوش کرد و بعد جواب داد:
_سلام خانوم شما چطوری؟
پریناز:_منم خوبم چی میخوای جواب بدی بهش؟
نفس:_باید ببینم شرایطش چیه؟ ملاکهاش چیه ؟ چطور خانوادهای داره؟
پریناز:_اینطور که اون بیچاره رو میکشیش
نفس:_ما اینیم دیگه
بعد از کمی صحبت کردن نفس خداحافظی کرد و به خواب رفت با صدای زینب خانم چشمانش را باز کرد.
زینب خانوم:_سلام دخترم. زهرا خانوم میگن ساعت ۵ و نیمه دیگه بیدار شو
نفس :_سلام. چییییی؟؟ ساعت 6 اونوقت منو الان بیدار کردین؟؟
زینب خانوم:_عزیزم خواب بودی دیگه دلمون نیومد پاشو لباساتو بپوش که الان میان ، خوشبخت بشی عزیزکم
نفس:_قربونت برم زینب جونم
زینب خانوم بیرون رفت
و نفس هم آبی به سر و رویش زد و در کمد لباسی را باز کرد یک شلوار بگ یخی ، مانتو عروسکی آبی نفتی و در آخر شال آبی آسمانی اش را بیرون آورد. موهایش را که تا کمرش بودند بالا بست و شروع به تمیز کردن اتاقش کرد.
🍄از زبان استاد حسینی
از وقتی وارد این دانشگاه شدم حجب و حیای این دختر منو جذب کرده بود و رفته رفته بهش علاقهمند شدم چون تمامی ملاک های من رو داشت .
اما امروز از رفتار عصبیش معلوم بود زیاد از من خوشش نمیاد وای اگه منفی بده چی؟
خدا نکنه اون روز که دیر اومده بود کلی نگرانش شدم آخه این دختر خیییلی مغرور هست تا حالا به چشمای من نگاهم نکرده بود یعنی کلا به هیچ پسری توجه نمیکرد....
با صدای مادرم رشته ی افکارم پاره شد و به سمت خونه شون به راه افتادیم....
🌾ادامه دارد...
🌾نویسنده؛ بانو M.A
🌾 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾🌾✨✨🌾🌾✨✨
هدایت شده از سعداء/حجت الاسلام راجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از تشکیلات بالاتر نیاز داریم...
♨️ ما هنوز باور نکردیم وسط جنگیم!!!
⁉️ چگونه طرحهای یک خیریه تبدیل به لایحه در مجلس میشوند؟!
🔰 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
🔸 دریافت نسخه با کیفیت
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
●يَا مَنْ عِنْــدَهُ حُــسْنُ الثَّــوَابِ
○يَا مَنْ عِنْــدَهُ أَمُّ الْڪِــــتَابِ
●اے ڪیفردهنده سخٺ و پاداش دهنده خوب
○اے خــداوند قلم و انــديشہ
🌍🔥⚡️🌨🌸🌳🌍