eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
جالبه با گذاشتن چند تا مطلب بصیرتی شما حرص میخوری! اگه با رفع شبهه گذاشتن و خوندن دو تا مطلب مفید سردرگم میشین من مقصر نیستم بزرگوار🙂✌️
۱. برام مهم نیست هرچی باشن ما باهم راه درست رو میریم🥰 🤲 ۲. سلام والا خب رمان خوب و به درد بخور پیدا نمیکنم 🥺
پـایـانـ نـاشـنـاسـ هـا سرباز و خدمتگذار حضرت مهدی عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف باشیم🖐 🌱شبتون حسینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈صـــــــــد و بیـــــســـــت و هـــــــــــشت☺️ 💜اسم رمان؟ (رمان بلند) 💚نویسنده؟ مبینا رفعتی(آیه) 💙چند قسمت؟ ۳۱۵ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱ و ۲ خش خش جارو روی برگ‌های نیم جان و زرد رنگ کمی حالم را جا می‌آورد. از بس خم بوده ام کمرم تیر میکشد. با صدای مادر حرکت دستانم را تند و تندتر میکنم. _ریحانه دست بجنبون مادر! الان مهمونا میان. پوفی سر میدهم و میگویم: _مادر من یه جوری میگی مهمون داره میاد انگار انیس الدوله قاجاره با فک و فامیلش! لیلا میخواد بیاد دیگه! _خُبِ خُبِ نمکدون شدی. در باز میشود و محمد وارد میشود. سوت زنان کفش‌هایش را روی سینه حیاط میکشد و با هوار مادر را صدا میزند. _ماامااان! مادر گیس‌هایش را میکشد و میگوید: _ذلیل نشی بچه! چه خبرته؟ یکم یواش‌تر کل همسایه‌ها فهمیدن. جعبه شیرینی را به همراه پاکت تخمه به دست مادر میدهد و میگوید: _بیا اینم خریداتون. +دستت دردنکنه محمدجان. یه خورده مراعات کن پسرم، اینجوری داد میزنی زشته دیگه. خوبیت نداره پیش درو همسایه؛ بعدشم نمیگن بچه های «آ سِد مجتبی» چشونه؟ محمد چشمی میگوید و وارد خانه میشود. با چشم غره مادر جارو را رها میکنم و با آفتابه مسی حیاط را آبپاشی میکنم. بوی خاک نم‌دار بینی‌ام را نوازش میکند. از اعماق جان نفس میکشم و هوای تازه وارد ریه‌هایم میشود. سوز و سرما هنوز از مشهد رخت نبسته است. با این که ساز و دُهُل بهار از دور به گوش میرسد و صدای پای حاجی فیروز از نزدیک می‌آید اما ننه سرما قصد رفتن ندارد. گویا ممکن است ننه سرما و حاجی فیروز امسال را در کنار هم عید کنند. نزدیک غروب است و دیگر باید پدر هم بیاید. مادر کلی به آقاجان سفارش کرده تا شب عید را زودتر برگردد. صدای زنگ در خانه را پر میکند. نمیدانم چطور خود را از خانه پرت کردم که مادر دستانم را میکشد. ابروهایم درهم میروند که با لبخندش گره ابروهایم را باز میکند و میگوید: _چادرتو بگیر! چادر گل گلی را میگیرم و در را باز میکنم. قد و قامت آقاجان در قاب در جا میگیرد و عبایش کمی خاکی شده است. وارد خانه که میشود به اصرار عبایش را میگیرم و در هوا میتکانم. مادر هم لبخند زنان به استقبال آقاجان می‌آید. سلام و احوالپرسی میکنند و وارد خانه میشویم. چای را دم کرده‌ام و باید میوه و شیرینی‌ها را بچینم. در همین بین چشمم به محمد می افتد که به سفره هفت سین ناخنک میزند. حرصم درمی‌آید و یواش یواش به طرفش میروم و دستانش را میگیریم. چشمان وزقی‌اش که نزدیک است از کاسه درآید کمی دو دو میزند. لبخندی گوشه لبم مینشانم و میگویم: _مچتو گرفتم! چرا دست میزنی؟؟ کمی خودش را جدی میکند و فاز مرد بودن به خود میگیرد و میگوید: _به تو چه! مگه مفتشی؟ حرصم درمی‌آید و دستش را محکم فشار میدهم و میگویم: _نخیر! این سفره رو من چیدم اگه خراب شه وای به حالت. آخ آخش به هوا میرود و از مادر کمک میخواهد. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش خودش را مرد میدانست. با وساطت مادر دستش را رها میکنم و سراغ میوه ها میروم. آقاجان مینشیند و مادر چای برایش می برد.آقاجان هی میکند و افسوس میخورد. _اون از کاپیتولاسیونش، اونم از اقتصادش که هرچی در میاره رو خرج تسلیحات میکنه و کوفت به مردم نمیرسه و اینم از نفت که همین جوری میبرن و اونوقت مردم خودمون از بی نفتی و سرما بمیرن! مادر دستش را روی دست آقاجان میگذارد و میگوید: _غصه نخور آ سد مجتبی درست میشه. مردمم خدایی دارن. _آخه زهرا خانم این درسته هر قاتلی بیاد برامون تصمیم بگیره بعد یه ترسو هم هر چی اون گفت بگه چشم؟ مادر سرش را پایین می‌اندازد و میگوید: _والا چی بگم. نمیدونم این مملکت کی میخواد یه روز خوش ببینه؟ در همین بین زنگ در به صدا درمی‌آید. سریع به اتاق میروم و لباس جدیدم را از کمد درمی‌آورم. امسال پدر به من قول داده بود برایم لباس میخرد اما چون وضع اقتصادی خیلی بد شد و قیمتها بالا رفت، تصمیم گرفتم امسال را هم با مانتوهایی که مادر برایم میدوزد سر کنم. مانتوی گشادی که بلندای آن زانوهایم را رد میکند و اپل هایی بزرگتر از عرض شانه ام. سر آستین‌هایم هم مچ دار است. روسری قهوه‌ای ام را به سر میکنم و گره‌ای بهش میزنم. بعد هم چادر رنگی ام را به سر میکنم و وارد اتاق پذیرایی میشوم. لیلا با دیدنم بغل میکند و عید را بهم تبریک می گوید. لیلا سه سال از من بزرگتر است. فاطمه گوشه چادرم را میکشد و با لحن بچگانه اش میگوید: _آله زون بَگَلم تون! (خاله جون بغلم کن!) به آقامحسن هم سلام میدهم و با فاطمه وارد آشپزخانه میشوم. سینی چای را آماده میکنم و محمد را صدا میزنم. محمد سینی را برمیدارد و میرود. آقا محسن رادیو را به دست گرفته است و با موج هایش کلنجار میرود. خش خش رادیو گاهی اوج میگیرد و کلافه مان میکند.
ما خیلی اهل رادیو گوش کردن نیستیم یعنی نمیگذارد گوش کنیم چون از نظر او چیزهایی در رادیو گفته می شود که درست نیست و ترویج فساد است. تنها خودش در زیر زمین گوش میکند و فقط من یک بار او را دیدم که داشت در اتاق رادیو گوش میداد و البته زیر لب چیزهایی میگفت و گاهی خشمگین میشد آنقدر که رگهایش متورم میشد و تا چند ساعت نمیشد با او حرف زد. همگی چای را مینوشند که رادیو ورود به سال ۵۴ را اعلام میکند. مادر لیلا را در آغوش میگیرد و سپس به سراغ من می‌آید. دعای سلامتی و عاقبت به خیری آنان سال جدیدمان را زیباتر میکند. پدر قرآنش را درمی‌آورد و از لایه آن عیدی را بهمان میدهد. فاطمه که پول را به دست میگیرد روی پایش بند نمیشود و غرق شادی میشود. امشب قرار است بعد دو هفته ای برنج بخوریم آن هم با ماهی! البته من راضیم به همه چیز فقط محمد کمی بهانه گیر است و اَه و پیف میکند. خلاصه پدر با اشعار حافظ اش مجلس را به دست میگیرد و وقت مناسبی ست که سفره را بیاندازیم. سفره که پهن میشود محمد خودش را نمیتواند کنترل کند و مثل بچه‌های کوچک شروع به غذا خوردن میکند. من با احتیاط استخوان های ماهی را جدا میکنم و شروع به خوردن میکنم. فاطمه در کنارم نشسته است و بهانه میگیرد که من غذایش بدهم. با دقت بیشتر قاشقی در دهانش میگذارم و قاشق بعدی را خودم میخورم. وقتی همه سیر شدند از خدا و سپس از مادر بسیار تشکر کرد. عشق آقاجان را با همین کارهایش میتوان فهمید. ♡از مادربزرگ خدابیامرزم شنیده بودم که آ سد مجتبی عاشق دختر همسایه شان می شود که هیچگاه او را ندیده است! بلکه از تعاریف، و متین و عفیفش عاشقش میشود. دختر همسایه صبح زود با دختران روستا روی پشت‌بام‌ها مشغول قالیبافی میشوند که آ سد مجتبی برای اولین بار دختر همسایه را میبیند و یک دل نه صد دل عاشقش میشود. پدر دختر چون از تاجران فرش است اول ممانعت میکند تا دخترش با پسر یک کشاورز زندگی نکند اما کم‌کم کوتاه می‌آید و این وصلت سرمیگیرد. چند وقت بعد هم آ سد مجتبی دست زنش را میگیرد و او را به مشهد می‌آورد تا درس حوزه بخواند. ♡خانم آ سد مجتبی که مادرمان است سالیان سال با نداری و فقیری آ سد مجتبی سر میکند و عشق را به جای تمام نداشته هایش میگذارد و همین میشود که آقاجان در هر موقعتی از او تشکر میکند و خود را مدیون او میداند. مادر گالُنی را آب میکند و بساط تشت را آماده میکند و کمی زغال می‌آورد. من و لیلا آماده شستن میشویم. در بین چندین بار فاطمه پیش ما می‌آید و شیرین زبانی میکند. مادر که دلش قنج میرود قربان صدقه‌اش میرود و به لیلا میگوید: _این بچه درست مثل بچگی‌های خودته. حرف گوش کن و بانمک! نمیدونم برای تو چیکار کردم که اینجوری شدی اما واسه ریحانه نکردم که اینجوری شده! چشمانم گرد میشود و میگویم: _مگه من چمه؟ مادر لحن درمانده ای به خود میگیرد و میگوید: _چِت نیست! دختر تو ۱۷ سالته من همسن تو بودم هم تو رو داشتم هم لیلا رو. باز بحث های قدیمی! نمیدانم به چه زبانی باید بگویم من میخواهم درس بخوانم. از ۱۵ سالگی مادر به فکر شوهر دادن من است اگر آقاجان نبود ده باره من را شوهر داده بود! _لیلا ۱۶ سالش بود که عروسش کردیم. خداروشکر آقا محسن هم مرد خوبیه و مومنه. لیلا هم اگه میخواست مثل تو دست دست کنه آقا محسنو از دست میداد اصلا آقامحسن تنها که نه همه رو از دست میداد. آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: _زشته مادر! بخدا حرف درمیارن مردم وقتی ببینن تا این سن ازدواج نکردی. دختر آ سد مجتبی کلی خاستگار داره، اینجوری نگاه نکن وضع مالیمون درست نیست اما ازدواج همش مالی نیست بیشتری از و منش خوششون میاد. بابات مرد آبرومندیه، واسه ازدواجم بیشتری دنبال همینن. من کلافه بودم از حرفهای مادر و لیلا ریز ریز میخندید.این حرفها را اگر بگویم بیش از صد بار در گوشم خوانده دروغ نگفته‌ام. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۳ و ۴ بدون هیچ عکس‌العملی ظرفها را می‌شستم و فقط به حرفهای مادر گوش میدادم. مادر ظرف میوه را به دست محمد داد تا تعارف کند، من هم چون راحت‌تر باشم توی آشپزخانه پرتقالم را پوست میگرفتم و نوش جان کردم. وقت رفتن که شد آقامحسن دست کرد داخل جیب اش و دو اسکناس ۵۰ ریالی به من و محمد داد. اول نمیخواستم قبول کنم. مگه من بچم که عیدی میدهد؟ بعد با اشاره چشمان مادر اسکناس را میگیرم و تشکر میکنم. موقع رفتن گونه‌های فاطمه را میبوسم و برایش دست تکان میدهم. مادر تا دم در برای بدرقه آنها میرود. تا به اتاقم میرسم لباس هایم را از تنم میکَنم و خیلی با احتیاط داخل کمد چوبی میگذارم. فانوس را روشن میکنم تا درس بخوانم. نور لامپ زرد انقدری نیست که بتوانم درس بخوانم برای همین اکثر اوقات چشمانم میسوزد. مادر وارد اتاق میشود و با آه و ناله روی تشک مینشیند. پاهایش را دراز میکند و ماساژشان میدهد. آخ و اوخ مادر مانع تمرکزم میشود اما باز هم چیزی نمیگویم. مادر سر حرف را باز میکند و میگوید: _ریحانه؟؟ سرم را به طرفش میچرخانم و میگویم: _بله؟ لبخندی گوشه لبش مینشیند و ادامه میدهد: _دیروز با مادر احمد داشتم سبزی پاک میکردم. +خب؟ کمی آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: _احمدو که میشناسی؟ پسر مذهبیو سر به زیریه. تازه دستی توی حساب و کتابم داره. سری تکان میدهم و میگویم: _بله میشناسمش. البته من نمیخواستم این حرفا رو بگم اما شما مجبورم کردین. احمد پسر خوبیه اما خیلی مامانیو متکی به خانواده شه! اصلا مستقل نیست! تازه تو پارچه فروشی باباش کار میکنه. مادر ابرو درهم میکشد و میگوید: _این نشد دلیل؟ بیشتر پسرا تو مغازه باباشون کار میکنن و شغل اونا رو ادامه میدن. +دلیل برای چی؟؟ شما گفتی میشناسی منم گفتم اینطوریه. این بار مادر گوشه‌ی روسری‌اش را به بازی میگیرد و میگوید: _مادر احمد تو رو ازم خاستگاری کرده. پس بگو! آن همه مقدمه چینی هنگام ظرف شستن همه اش بخاطر احمدآقای بزاز بوده! _شما که میدونین جوابم چیه! من میخوام درس بخونم... دانشگاه برم و بعد یه فکری میکنم. الان به همه چی فکر میکنم الا ازدواج! مادر چادرش را کنارش میگذارد و ادامه میدهد: _درس و دانشگاه که برات شوهر و بچه نمیشه! دختر باید خونه‌داری کنه... در همین حین آقاجان یا الله گویان وارد اتاق میشود. من و مادر خودمان را جمع میکنیم و آقاجان با لبخند همیشگی اش رو به مادر میگوید: _حاج خانم کی گفته زن باید خونه داری کنه فقط؟ والا روزگار الان جوری شده هم زن و هم مرد باید توی صحنه باشن. خودتونو دست کم نگیرین. بعد یواش در گوش من و مادر زمزمه میکند: _روی حرفای با همه ی ماست. چه مرد و چه زن... تکلیف شرعی و دینی و ملی ماست. ریحانه سادات خودش عاقله! میگه میخوام درس بخونم خب حتما صلاحشه. شاید این بچمون با درس خوندن بتونه به مردم و حرفهای آیت الله خمینی جامه عمل بپوشونه! مادر اخم میکند و میگوید: _آ سد مجتبی تو رو خدا حرفای بودار نزن! از وقتی که کمیل آزاد شده توبه کردم همچین چیزایی نشنوم و نزارم کمیل بشنوه. _آقا کمیل هم مرد بالغیه چرا منو شما براش تصمیم بگیریم؟ زندان الان شده خونه مردسازی! هر کی رفته مرد تر برگشته البته بعضیا! _مگه کبودیا و زخمای روی تنشو ندیدی؟ از اون وقت تشنج میکنه... جوونِ با اون قد رشید و سنو سال کم چطور اذیتش کردن که خانم جون میگه وقتایی که میره دره گز همش کابوس میبینه و خواباش شدن زهره مار! بازم بگم یا بسه؟ من که چیزهای تازه میشنیدم و برایم جذاب بود، دو گوش داشتم و چندتایی را هم قرض گرفتم.بغض مادر در چشمانش سرازیر شد و با اشک بر روی گونه هایش ریخت. نمیدانستم چه بگویم یا اصلا چه کاری کنم.«دایی کمیل» مگر چه کرده بود؟ اصلا چه کسی همچین کاری با او کرده بود؟ بالاخره وقتی اشک های مادر تمام میشود، با ایما و اشاره پدر را بیرون میفرستد و خودش هم میرود. سرم را با درس گرم میکردم اما پرنده خیالم در جایی دیگری به پرواز درآمده بود. هر چند در مدرسه با بیشتر معلم ها و برخی کتابها مشکل دارم اما به ناچار سکوت میکنم. چند باری مرا از مدرسه اخراج کردند به دلیل داشتن چادر و حجاب اما من رویم بیشتر از این هاست و باز به مدرسه برمیگشتم. مدیر هر روز با من دعوا میکرد تا این که یک سال به مدرسه نرفتم یعنی نگذاشتن بروم. من در دبستان کلاس سومم را جهشی خواندم و یک سال جلو افتادم اما یک سالی که در دبیرستان مانعم شدند خیلی روحیه ام را دگرگون کرد.
تا این که امسال مدیر جدیدمان وقتی شوق مرا دید به ناچار اجازه داد تا سال آخر را بخوانم آن هم با شرط و شروطی از جمله در آوردن چادر قبل از مدرسه و پوشیدنش بیرون مدرسه! با اینکه باب میلم نبود اما پذیرفتم و مانتو ام را گشادتر کردم که این هم خلاف مدرسه بود اما باز مدیر با من نرم خویی کرد. معدلم از ۱۹/۵۰ پایین نمی آید، من درسم خوب است بعضی از معلم‌ها که میفهمند من مذهبی ام به من کم میدهند و می گویند: "تو دهاتی و نمره زیاد بهت نمیاد." ولی من زیاد ناراحت نیستم مطمئناً قلبم به درد می‌آید اما آقاجان همیشه میگوید: "کسی که زخم زبان بزند بدترین شیوه مرگ رو برای خودش خریده." کم کم آهن ربای خواب چشمانم را بهم نزدیک میکند. چند باری پلک میزنم اما هنوز خواب در چشمانم غوطه ور است. فانوس را خاموش میکنم و پتویی را از اتاق مجاور می آورم. درست کنار پنجره دراز میکشم. شیشه بین من و شاخه های درختان فاصله انداخته است. چه شب ساکتیست؛ انگار کسی در دنیا نیست فقط منم و صدای جیرجیرک ها که سکوت این شب مهتابی را میشکنند. پنجره را کمی باز میکنم اما طولی نمیکشد که سوز و سرما مجبورم می کنند پنجره را ببندم. نگاهم روی ماه می ماند. غرق لذت از وجود ماه میشوم میدانم اوهم به من نگاه میکند، گرمای نگاهش را حس میکنم. اهی عمیق میکشم و به ماه خیره میشوم. دیگر چیزی به جز او را نمیبینم. کم کم پلک هایم سنگین میشوند و خواب مهمان چشمانم می شود. با صدای مادر چشمانم را باز می کنم. _پاشو دختر نمازت قضا میشه! گیج و منگ به اطرافم نگاه می اندازم. هوا هنوز تاریک است و هوفی می گویم و دوباره پتو را روی خودم میکشم. مادر وارد اتاق میشود و با دیدن من هین بلندی سر میدهد.با لحن پر از غُر اش میگوید: _هنوز که خوابی! لگدی را نثار بالشتم میکند که جستی میزنم و از جا بلند میشوم. وضو گرفتن در آب سرد که برایمان عادی شده بود اما بیدار شدن هنوز نه!نمیدانم خواب صبح چه عصاره ای دارد که اینقدر مزه خوشی دارد؟ دستانم را درون تشت آب میبرم. تمام سلول هایم از سردی آب بیدار میشوند و سیخ سر جایشان می نشینند. بعد از رد کردن مرحله صعب العبور وضو باید به مرحله سرد تری برسم. آن هم این است که تا اتاق نشیمن بروم و دستانم را خشک کنم!اصلا فکر این که به دستان سردم باد سرد هم بخورد زجرآور است! بدو بدو میروم و دستانم را خشک میکنم خودم را جلوی بخاری نفتی جا میدهم و با کمک هم دستان یخ زده ام را احیا میکنیم. بعد از آن کار انگار گردش خون در بدنم را احساس می کردم! سجاده را رو به قبله پهن می کنم و چادر گل گلی مادر را سر میکنم. بعد از گفتن اذان و اقامه، تکبیر الاحرام را می گویم و نیت میکنم. حمد و سوره را شمرده میخوانم تا نکند خدایی نکرده اشتباهی در تلفظ پیش آید. بعد از آن رکوع و دو سجده و باز هم حمد و سوره و... از بچگی یادم است جلویمان نماز میخواند و یادمان میداد چطور نماز بخوانیم. در همان ایام کودکی من و لیلا نماز بازی میکردیم. او آقاجان میشد و منم نمازگزار... یادش بخیر چه کتک هایی که به شوخی از او نخوردم! کمی که بزرگ تر شدیم، پدر حمد و سوره را به ما یاد داد و سعی داشت درست بخوانیم. از آن وقت میتوانم تمام قرآن را با تلفظ صحیح بخوانم. کمی که سپیده دم بالا می‌آید مادر، محمد را برای خرید نان میفرستد. من هم آب میگذارم تا به جوش بیاید و چای دم کنم. کم کم بخار آب بلند میشود و قوری را پر از آب میکنم و روی بخاری نفتی می گذارم. آقاجان در حال قرآن خواندن است.کنارش می نشینم و پاهایم را در لحاف کرسی جا میدهم. آقاجان عینک گردش را کمی بالا می دهد و میگوید: _میخوای تو بخونی؟ من که عاشق صوت آقاجان هستم سعی می کنم از این لحظه استفاده کنم. سرم را به علامت منفی تکان میدهم و به دنبالش میگویم: _نه آقاجون! شما بخونین بیشتر انرژی میگیرم. آقاجان وقتی جوابم را میشنود، اصرار نمیکند و ادامه اش را میخواند. مادر در را می بندد و به آشپزخانه میرود. تخم‌مرغ هایی که در دست دارد را به همراه آب توی قابلمه میگذارد تا آب پز شود. آقاجان چند مرغی را برای مادر خریده است تا هم سرگرم شود و در غربت حوصله اش سر نرود، و هم کمی از خرجمان کم شود. تا چند سال پیش چراغ خوراک پزی هم نداشتیم اما آقاجان چون مادر اذیت نشود به سختی خرید. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷