🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۸۱ و ۸۲
حاج خانم و بچهها از اتاق خارج میشوند و تنها من، حمیده و حاج آقا در کنار اقامرتضی میمانیم.به حاج آقا میگویم:
_صدامون رو میشنوه؟
+بله!
سرم را پایین می اندازم و هر چند برایم سخت است اما میگویم:
_میشه باهاش حرف بزنم؟
+چرا که نه!
حاج آقا کنار میرود و حمیده اشاره ای میکند و هر دو بیرون میروند.حمیده میخواهد در را ببنند که جلویش را میگیرم و میگویم:
_خوب نیس، بعدشم من که حرف خاصی ندارم.
حمیده در را نیمه باز رها میکند و میرود. آب دهانم را قورت میدهد و با اکراه میگویم:
_آقامرتضی؟
جوابی نمیشنوم؛ انگار خواب است. دوباره صدایش میزنم اما باز هم چیزی نمیگوید. ناخوآگاه از اوضاعش گریه ام میگیرد و با نگرانی میپرسم:
_حالتون خوب نیست؟ چرا جوابمو نمیدین؟
همین که سرش را تکان میدهد کمی ازش فاصله میگیرم.
_میشنوین چی میگم؟ آقا مرتضی!
انگشتش را تکان میدهد.منتظر حرفی میمانم اما چیزی نمیگوید.
_نمیتونین حرف بزنین؟
حوصله ام سر میرود کاش یک آره و نه ای میگفت حداقل! میخواهم بلند شوم، کیفم را برمیدارم که مرتضی لبهای خشکیده اش را تکان میدهد و میگوید:
_میشنوم!
مینشینم میگویم:
_چرا آب و غذا نمیخورین؟ اینطوری که خوب نمیشین. اصلا چرا تب کردین؟
مکث میکنم و نفسم را بیرون میدهم. قلبم با شور بالا و پایین میپرد و به حالم فکر نمیکند.
_من معذرت میخوام برای اون اتفاق. من نباید میذاشتم همچین بلایی سرتون بیارن که اینطوری بشین.
قطره ی اشکی گوشه ی چشمش مینشیند؛ تا به حال ندیده بودم که گریه کند.من هم گریه ام میگیرد و پرده ای از اشک جلوی دیدم را میگیرد و همه چیز را تار میبینم.صدای خش دارش توی گوشم میچید و میگوید:
_طوری نیست... من ازین بدترشم دیدم.
سکوت سنگینی بینمان سر گرفت و با صدایی که غم در آن موج میزند؛ میگوید:
_نمیخوام کسی برام ترحم کنه!
میدانستم منظورش من هستم، شاید حس ترحم نسبت به او داشتم اما این تمام حس من نسبت به او نبود.سکوت را زیر پا میگذارم و میگویم:
_من به کسی ترحم نمیکنم.
_پس مجبورتون کردن بیاین؟ برگردین!! اون سری هم مجبور بودم باهاتون حرف بزنم وگرنه... شما منو قبول ندارین خب پس، پیشنهاد منو هم قبول نمیکنین.این اومدن و رفتنها...
مکث طولانی میکند و به سختی میگوید:
_این اومدن و رفتن ها فقط منو اذیت میکنه. من میخوام فراموش کنم، شما هم که به من فکر نمیکنین، فکرم نمیکنم چیزی از من یادتون مونده باشه.
بغض در گلویم سنگینی میکند و نمیتوانم حرفی بزنم.چطور باید به او بفهمانم وقتی او تصمیمش را گرفته پس آن استخاره چه بود؟ تمام توانم را جمع میکنم تا فقط بگویم:
_مَ... من فقط نیومدم عیادت، من اومدم تا دوباره باهاتون حرف بزنم.
اقامرتضی چشمانش را باز میکند و زودی سر جایش مینشیند. از این همه سرعت تعجب میکنم
یعنی این همانی بود که تا چند لحظه ی پیش چشمانش را کامل نمیتوانست باز کند؟ این مرتضی همان مرتضی ای بود تا چند دقیقه ی پیش نمیتوانست با من حرف بزند؟
من مبهوت حرکاتش شدم و او با نگاهی امیدوار نگاهم میکند و میگوید:
_من درست شنیدم؟ شُم... شما اومدین دوباره با من حرف بزنین؟
+بله.
_میشه حرف بزنین؟
+فکر کنم شما پرونده اش رو بستین. گفتین میخواین فراموش کنین!!
نگاهش را پایین می اندازد و با شرم میگوید:
_میشه بنظرتون؟
خودم را جدی میگیرم و میگویم:
_نمیدونم.
+پس یه چیزی بگین!
_من باید بیشتر از شما بدونم. از خانواده تون از تحصیلاتتون و خیلی چیزای دیگه...
+خب... خب من از یه خونواده
حرفش را به حرفم قطع میکنم و میگویم:
_حالا نه! بعدا که حالتون خوب بود یه جا قرار میزاریم.
+کی؟ کجا؟
_هر موقع حالتون خوب شد خبر بدین.
لب هایش را جمع میکند، حس میکنم او نمیداند خوشحال باشد یا نارحت؟از جا بلند میشوم و چادرم بیشتر از صورتم میگیرد.از اتاق که می خواهم بیرون بیایم، میگویم:
_پس سعی کنین زودتر خوب بشین. خداحافظ.
+چشم... خداحافظ.
به حمیده اشاره میکنم که برویم.حاج خانم میگوید بمانیم و پذیرایی شویم اما قبول نمیکنم و حمیده هم بچه ها را بهانه میکند.
تا به سر خیابان برسیم همه چیز را برای حمیده تعریف میکنم.حمیده میگوید:
_پس قیافش حتما دیدنی بوده!
میخندیم و دستم را برای تاکسی تکان میدهم. ژیان نارنجی جلوی پایمان ترمز میکند و سوار میشویم.
سر کوچه ی حمیده خانم، چند مامور بودن برای همین مجبور شدیم از کوچه های دیگر خودمان را به خانه برسانیم.
محمدرضا توی نشیمن خوابش برده و دستش روی علیرضاست.
حمیده با دیدن صورتهایشان قربان صدقه شان میرود و جایشان را پهن میکند. کارش که تمام میشود توی اتاق می آید و به من میگوید:
_ریحانه!
+جانم؟
_فکر میکنم همین فردا پسره پا میشه میاد و میگه حالم خوب شده!!
کلی میخندم و زیر لب به حمیده میگویم:
_خدا نکشتت.
با رفتن حمیده من هم توی پتو میخزم و پرنده خیالم به پرواز درمیآید. با اینکه حس خوبی دارم اما یاد دایی مرا مجنون میکند.
با خودم میگویم دایی در زندان است و من عروس شوم؟ هیچ چیز به دلم نیست، اما اگر ازدواج نکنم همه چیز حل میشود؟
حمیده راست میگوید من که چیزی از فرار و زندگی پیش رویم نمیدانم، این بد است که همه اش محتاج حاج آقا و حمیده خانم بشوم!
حداقل اگر ازدواج کنم یک همسفر پیدا میکنم در این دیار غربت. از اول صبح که سفارشات خیاطی حمیده زیاد میشود پشت چرخ مینشینم و تا ظهر.
حمیده هم کنارم نشسته و با صابون طرح لباس ها را میکشد و با من حرف میزند. بعد از ظهر یکی از همسایه های حمیده به خانه شان میآید
و حمیده میگوید برای احتیاط هم که شده بهتر است جلویش ظاهر نشوم.یک ساعت تمام توی اتاق نشسته ام و با خیالبافی خودم را سرگرم میکنم.
با خودم تمرین میکنم که چند روز بعد چه سوال هایی از اقامرتضی بپرسم. برخلاف نظر حمیده آن روز اقامرتضی نمی آید.
فردای آن روز درحالیکه دارم با حمیده استراحت میکنم و از لباس شستن فارغ شده ایم، کسی در میزند و محمدرضا دوان دوان به حیاط می آید.به مادرش می گوید:
_یه آقایی اومده!
حمیده چادرش را از روی بند برمیدارد و به طرف در میرود.من هم چادرم را برمیدارم و به داخل خانه سرک میکشم اما کسی وارد نمیشود.
صدایی هم به گوشم نمیرسد!چند دقیقه بعد، حمیده با لبخند و نگاههای خندان به طرفم می آید و میگوید:
_آقا مرتضی اومده!
هینی میکشم و با دستپاچگی به حمیده میگویم:
_باید چیکار کنم؟
_وا دختر چقد هولی! چیکار کنم نداره دیگه. برین بیرون دو کلوم حرف بزنین فقط خیلی احتیاط کن! بهش گفتم الان حاضر میشه و میاد، بدو لباس بپوش دیگه!
حمیده مرا به اتاق میبرد و چند دست لباس را پیش رویم میگذارد و بعد میرود.
سریع حاضر میشوم و از اتاق بیرون میروم.
دستهایم از شدت استرس میلرزند و میترسم بخاطر دستپاچه شدنم چیزی بگویم که نباید میگفتم.حمیده مرا جلوی اتاق میبیند و با اخم میگوید:
_پسره بدبخت دم در وایستاده تو مثل مجسمه اینجا وایستادی تا چیکار کنی؟
+آخه درسته یعنی؟
_بابا دو کلوم حرفه دیگه! نه پس میخواین ازدواج کنین بعد حرفم نزنین. بیا برو دیگه!
سری تکان میدهم و دنبالش راه می افتم. تا به حال هیچوقت اینقدر شوق دیدنش را در وجودم احساس نکرده بودم.
دم در، حمیده میگوید:
_آقا مرتضی دیگه سفارش نکنم، دیر نکنین! محتاط هم باشین.
مرتضی سرش پایین است و چشم چشم میکند. سرش را که بالا می آورد اولین نفر من را میبیند و اول هم او سلام میدهد .
سلام میدهم و از حمیده خداحافظی میکنم.
هنگام کفش پوشیدن، حمیده به من سفارش میکند که تند با او برخورد نکنم و حرف هایش را بشنوم.
قبول میکنم و دنبال اقامرتضی راه می افتم.
مرتضی به فلوکسی اشاره میکند و صندلی عقب می نشینم. اقامرتضی پشت فرمون مینشیند و میپرسد:
_کجا برم؟
+نمیدونم، یه جایی که امن باشه دیگه.
سری تکان میدهد و حرکت میکند.بینمان سکوت سر میگیرد و برای اینکه فضای سنگین را بشکنم، میگویم:
_شما حالتون بهتر شده؟
لبخندی میزند و میگوید:
_خیلی بهترم...
کمی بعد جلوی یک کتابخانه می ایستد و میگوید پیاده شوم. با خودم می گویم جا از این امن تر نبود؟
اینجا که کلی آدم رفت و آمد میکند تازه توی کتابخانه مگر میتوان حرف زد؟ اقامرتضی وارد بوستانی میشود و میگوید:
_از این طرف لطفا.
گیج میشوم از کارهایش ولی دنبالش میروم.یک قسمت از پارک، چندین درخت بید مجنون کنار هم کاشته شده اند و فضای تو در تو و بدون دید درست کرده بودند.
اقامرتضی روی چمنها مینشیند و روزنامه ای پهن میکند و میگوید:
_چمنا لباستونو سبز نکنن!
تشکر میکنم و با فاصله از او مینشینم. چند دقیقه ای هر دومان ساکت هستیم که اقامرتضی سکوت را میشکند و میگوید:
_خب خواستین حرف بزنیم.
بعد از این که دور و اطراف را برانداز میکنم به اقامرتضی اینگونه جواب میدهم:
_بله، من درمورد خانواده تون و خودتون تقریبا هیچی نمیدونم.
+چی میخواین بدونین دقیقا؟
_خانواده تون کجا هستن؟ از کارهای شما خبر دارن؟
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۸۳ و ۸۴
نفس عمیقی میکشد و میگوید:
+خب من مرتضی غیاثی، ۲۴ ساله دانشجوی رشته ادبیات فارسی و مسلط به زبان انگلیسی...
حرفش را قطع میکنم و میگویم:
_برای استخدام کار که نیومدین!
+خب چطوری بگم دیگه؟ گفتین تحصیلاتو اینا رو هم بگم.
نفسم را بیرون میدهم و در دل میگویم خدا آخر و عاقبت منو باهاش ختم به خیر کنه.
_خب هرطور دوست دارین بگین!
+من متولد تهرانم اما الان مادر و پدرم توی یه روستا اونم آذربایجان خاوری۱ زندگی می کنن. راستش من مادرمو وقتی ۱۲ سالم بود از دست دادم.
+شما که گفتین...
_نه! اون نامادریمه اما کمتر از مادر برام نزاشته. مادرم توی تظاهرات ۱۵ خرداد شهید شد.
بغض فروخفتهای که در صدای اقامرتضی وجود دارد حکایتی است از درد و رنجی که متحمل شده.
فکر نمیکردم او #پسر_یک_شهید باشد! هر چه میگذرد بیشتر به این پی میبرم که نباید زود #قضاوت کرد.
_متاسفم اگه ناراحتتون کردم.
+نبود مادر ناراحت کنندهاس اما شهادتش نه! من مادرمو خیلی خوب یادمه اون خیلی تو زندگیش سختی کشید.من آیت الله خمینی رو قبول دارم چون مادرم هم قبولشون داشت و این مادرم بود که مبارزه رو بهم نشون داد. یکی از دلایلی که من اسلحه دستم میگیرم به خاطر مادرمه! اونا با اسلحه مادره منو کشتن. من دیدمش که از دهنش خون بیرون میریخت و پهلوش رو میگرفت تا من زخمشو نبینم! مادرم جلوی چشمای خودم پرپر شد و خونش مثل بقیه توی جوبهای شهر ریخت.من از احاح کردن مردمی که اون خونا رو میدین متنفر شدم، از اون موقع تصمیم گرفتن دیگه خودمو قاطی اون تظاهراتها نکنم و عشقی که به آقای خمینی داشتمو دارمو توی قلبم پنهون کنم.
_اولا من بهتون غبطه میخورم بخاطر همچین مادری که واسهی عقایدش جونش رو فدا کرده اما مطمئن هستین اونایی که احاح میکردن مردم بودن؟ توی تظاهراتها خیلی از طرفداری شاه میان تا فکر من و شما رو نسبت به همین تظاهرات ها عوض کنن.بنظرتون مردم اونایی نبودن که واسه ی تشییع جنازه های همین شهدا حتی با اینکه مامورای شهربانی کشیک میدادن تا هیاهویی نباشه و فقط چند نفری شهدا رو به خاک بسپرن، کولاک کردن و تموم خطرات رو به جون خریدن و عزاداری کردن؟
+شاید شما راست بگین اما تا وقتی که اونا اسلحه دست بگیرن و توی تظاهرات به مردم بزنن همینه اوضاع!
_از شما بعیده! مگه یارای پیامبر همون اول بعثت شمشیر گرفتن تو دستشون؟ نخیر اونا با مراسمات و جلسات با اسلام آشنا شدن و بعدا که دستور اومدن که باید دعوت به اسلام علنی بشه. باهم یکی شدن و عقایدشون رو با یک تظاهرات به سمت کعبه آغاز کردن و حرف شون رو به مردم می زدن.
+اون زمانه پیامبر بوده! چند سال پیش؟
_حرفاتون وحشتناکه! یعنی چی؟ مگه شما نمیدونین اسلام دینی برای تمام زمانهاست؟ پس دستورات قرآن قدیمیه!
+ببخشید من منظورم این نبود. منم حرفاتون رو قبول دارم، شما راست میگین. نمیدونم چرا اون حرفو زدم.
_من میدونم، چون تو سازمان بهتون میگن با عقاید هزار و اندی ساله نمیشه مبارزه مسلحانه کرد!
+من با عقایدشون مخالفم!
_پس چرا تو سازمان هستین؟
سرش را پایین میاندازد و میگوید:
+فقط بخاطر مادرم و هزاران آدمی که بی گناه جلوی اسلحه های شاه جون دادن.
نگاهی به ساعت میکنم و میگویم:
_این بحث ها طولانیه! شما نمیخواین چیزی از من بدونین؟
+چرا خب، یه سوال دارم که باید جواب بدین!
_اگه بدونم چرا که نه...پس تا وقتی که هنوز نمیدونین بهتره خودتونو کنار بکشین.
+ولی اونا برای هر روز من برنامه میدن، نمیتونم کار نکنم.
_کار نشد نداره!
+ببینید! من همین الانشم توی سازمان کسی آنچنان روی من حساب باز نمیکنه.
خیلی از اطلاعات رو که به من نمیدن هیچ، گاهی تهدید به تصفیه هم میشم!
_تصفیه؟
سری تکان میدهد و میگوید:
+کسی که بهش شک کنن میخواد خیانت کنه رو یا شکنجه میدن یا میکشن که اسمشم گذاشتن تصفیه!
دستم را جلوی دهانم میگیرم و با صدای لرزان میگویم:
_میخوان بکشنتون؟
+فعلا که تهدیده، چون من به روش خودم کار میکنم اونا دوست ندارن.اونا میدونن که شاید با شما ازدواج کنم برای همین مخالفن و کلی پیشنهاد ازدواج تشکیلاتی بهم میدن!
ای وای را زیر لب میگویم و نیم نگاهی به صورتش میاندازم و میگویم:
_واقعا ارزششو داره؟
+چی؟
_سازمان!
سکوت میکند و کمی بعد میگوید:
+تا انتقام خون مادرمو نگرفتم توی سازمان میمونم!
نگاهی به ساعت میکنم و بلند میشوم.او هم آرام بلند میشود و به بالای سرش نگاه میکند و بعد سر به زیر میشود.
_من رو میرسونین خونه ی حمیده خانم؟
+چرا که نه!
سوار ماشین میشوم و به سوالات اقا مرتضی خیلی کوتاه پاسخ میدهم. جلوی در می ایستد و به طرفم برمیگردد و میگوید:
_پس فکراتونو بکنین.
با باز و بسته کردن چشمم حرفش را قبول میکنم و با خداحافظی از هم جدا میشویم.
حمیده در را باز میکند و با شوق سوال پیچم میکند.
_کجا رفتین؟ چه حرفی زدی؟ اون چی گفت؟ و...
_نمیدونم یه پارک رفتیم. نظرم در موردش عوض شده، بنظرم اگه دستشو نگیرم سیل ایدئولوژی سازمان اونم با خودش میبره!
_پس جوابت مثبته؟
_اول باید جواب آقاجونمو بدونم تا بعد نظرمو بگم، اینو به خودشم گفتم.
_خب منتظر چی هستی؟ یه نامه بنویس تا بدم به حاج حسن.
دلم هری میریزد. کارِ من نیست! بعد از سه ماه دوری برایشان بنویسم میخواهم ازدواج کنم؟ آن هم با پسری که نمی شناسند؟
_من نمیتونم..!
_عه چرا؟
_چون زشته! بعد سه ماه براشون بنویسم میخوام در غیابتون ازدواج کنم؟ اصلا چطور شرایطتو براشون توضیح بدم؟ چطور بگم دایی کجاست؟ چطور بگم من فراری ام؟ مامانم سکته میکنه! نه.... نه... من نمیتونم.... کارِ من نیست!
_میخوای بگم خودِ حاج حسن بنویسه؟
کمی فکر میکنم و میگویم:
_یعنی آقاجونم با یه نامه حاج حسن رو یادش میاد؟
_اوو! اولین نامه شون که نیس تازه اگرم نامه ی اول بود بازم میشناختن.
_یعنی هنوز هم باهم ارتباط دارن؟
حمیده چادرش را درمیآورد و همانطور که به طرف آشپزخانه میرود، میگوید:
_آره! حاج حسن خیلی وقتا به آقاجونت نامه میده و برعکس.
_پس شاید حاج آقا بتونه اوضاع رو بگه! حمیده جان پس خودت زحمتشو بکش.
دستش را روی چشمش میگذارد و میگوید:
_چشم حالا تو بیا یه لقمه ناهار بخور.
از اضطراب اشتها ندارم و تشکر میکنم.
حمیده چند دقیقه بعد غذا رو برایم به اتاق می آورد و میگوید:
_بیا دختر! آشِ نذریه!
عطر آش توی بینی ام میپیچید و با دیدن پیازداغ نمی توانم دست رد به سینه اش بزنم.کاسه ی آش را میگیرم و چند قاشقی می خورم. حمیده نگاهم میکند و میگوید:
_خوشبخت بشی انشاالله. منکه زود تنها شدم خدا کنه تو هیچ وقت طعم این تنهایی رو نچشی.
لبخند تلخی بهش تحویل میدهم و شانه هایش را میگیرم.
_الهی فدای قلب مهربونت بشم آبجی بزرگه! ان شاالله به هرچی که خدا میخواد منم راضی باشم همیشه.
_ان شالله...
فردا شب حمیده تنها به خانه ی حاج آقا می رود و درخواستم را میگوید.حمیده از در وارد میشود
و درحالیکه سر تا پایش خیس شده، به طرفش میروم.چادرش را میگیرم و روی بخاری نفتی میگذارم.
بیچاره میلرزد و رفته تا لباسهایش را عوض کند.پتویی رویش می اندازم و چای برایش میریزم.
حمیده با لبخند نگاهم میکند و میگوید:
_اگه تو بری من چیکار کنم؟
سعی میکنم ناراحتش نکنم برای همین میخندم و میگویم:
_همین که پامو از خونه بزارم بیرون تو میگی آخیش رفت!
دست را به علامت منفی تکان میدهد و میگوید:
_نه!
چایش را با قند میخورد و من منتظر می مانم تا حرفم را به او بزنم.حمیده خودش حس و حالم را فهمیده و میپرسد:
_چی میخوای بدونی؟
خنده ام میگیرد و میگویم:
_یعنی اینقدر ضایع بودم؟
_آره! یه فکری به حال خودت بردار که همین اول زندگی آقا مرتضی به روت نگاه کنه نفهمه تو دلت چه خبره!
باز هم میخندم و صدای خنده ام توی خانه پخش میشود.یکهو برق میرود و در تاریکی مطلق غرق میشویم.حمیده سینی را روی کابینت میگذارد و میگوید:
_باز بارون اومد و فیوزا پرید!
چندتا شمع می آورد و باهم روشن میکنیم.نور زرد رنگ شمع ها چهره اش را غرق درخشش می کند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۸۵ و ۸۶
سنگینی نگاهم را که حس میکند، میگوید:
_چیزی شده؟
+نه. یعنی میخوام یه چیزی بپرسم.
_خب اینو که خودم میدونم تو بگو چی میخوای بدونی!
آب دهانم را قورت میدهم و با تردید میپرسم:
+حاج آقا توی نامه چی نوشت؟
_والا منکه یه گوشه نشسته بودم اما حاج حسن خودش گفت که آقاجونت رو در جریان تمام مسائل میگذاره.
آهانی میگویم و حمیده به شانه ام میزند و میگوید:
_پاشو بریم یه نگاه به کُنتر بندازیم.
دنبالش راه می افتم و توی حیاط میرویم.
حمیده فیوز را بالا میدهد و جرقه ای میزند،
از ترس خودم را به حمیده میچسبانم اما حمیده به جای اینکه بترسد با کنتر غرغر میکند.
محمدرضا و علیرضا کنار رختخواب حمیده خوابیده اند. شب بخیر میگویم و به رختخوابم میروم.خیلی طول میکشد تا ذهنم از خیالپردازی دست بکشد و بخوابد.
دو هفتهای طول میکشد تا جواب نامه برسد. به دلیل این که امکان داشت از طریق اداره پست ردی از من بگیرند
حاج آقا از طریق یکی از دوستانش نامه را به مشهد فرستاده بود. بنده خدا برای زیارت میرفته و تا برگردد دو هفته ای طول کشیده است.
دم دمای غروب حاج آقا وارد خانه میشود. با همان حالِ خوش همیشگی اش با همگی مان احوالپرسی میکند.
دل توی دلم نیست که دست خط و حرف های آقاجان را ببینم.چای و قندان را جلوی حاج آقا میگذارم و مقابلشان می نشینم.
حاج آقا دستی به جیب لباده میرساند و نامه ای درمیآورد.با دیدن نامه تمام استرس هایم از بین میرود و فقط شوق نشانی از پدر را دارم.
حاج آقا نامه را جلویم میگیرد و میگوید:
_من هنوز بازشم نکردم! خودت برو بخونش.
بدون درنگی نامه را میگیرم و همانطور که به طرف اتاق میروم از حاج آقا تشکر می کنم.
گوشه ی اتاق مینشینم و به نامه خیره می شوم. از دیدن نامه سیر نمیشوم و نامه را بو میکنم.احساس میکنم بوی عطر پدر را میدهد
در نامه را طوری باز میکنم که به چسب هایش آسیب زیادی نرسد.با دستان لرزان کاغذ را از پاکتش بیرون میکشم و همانطور که تا شده روی قلبم میگذارم.
مدام آقاجان را صدا میزنم و میگویم دلم برایش تنگ شده!
مثل یعقوبی شده ام که پیراهن یوسفش را به او داده اند، همان قدر مشتاق همان قدر شکسته...
کاغذ را باز میکنم و سعی میکنم اشکهایم را پس بزنم.خط به خطش بوی پدر را می دهد...
دلم برای دیدن دست خطش تنگ شده بود و حالا تشنه به آبی رسیده بود.
حاج آقا از دایی گفته بود، از کارهای من و مرتضی...
آقاجان در نامه اش نوشته بود:
" بسم الله الرحمن الرحیم...سلام بر دوست و همراه قدیمی ام، حاج حسن آقا. ان شاالله خوب باشید به همراهِ خانواده ات...سلام مرا به خواهرت برسان و از طرف من از زحماتش تشکر کن...
نمیدانم با چه زبانی از تو تشکر کنم که برادری را در حقم تمام کردی...کمیل جان مرد بزرگیست که خانواده مان به او افتخار میکند اگر چه من این خبر را به خانواده نمیتوانم بدهم ولی مطمئنم آنها هم مثل من فکر میکنند...من منتظر همچین روزی برای ریحانه خانم بوده ام؛ او خودش آنقدر فهمیده است که مطمئنم نه از وضعیت دایی اش و نه از اوضاع خودش به خدا گلایه نمیکند.
من به دخترم افتخار میکنم که سعادتی نصیبش شده و کاری در راه اسلام انجام میدهد. اگر چه دوری اش برایمان سخت است و مادرش بی تاب اوست اما به این امید روزگار را میچرخانیم...راستش من دوستان کمیل را از گفته هایش میشناسم و چند باری کمیل از آقا مرتضی پیشم صحبت کرده بود...که جوانی است متدین و استوار که به دلیل شهادت مادرش و انتقام خونِ او به سازمان ملحق شده.
کمیل بارها از من راهنمایی خواسته بود تا بتواند دوستش را قانع کند و از سازمان جدا شود... من میدانم ریحانه میتواند با گفتههایش این جوان را نجات دهد و این نیتش برایم قابل ستایش است اما اگر صرفا هدف ازدواج شان همین است من اجازه نمیدهم...هدف ازدواج را بارها به دخترم گفته ام، و گفته ام در کنارش چه چیزهایی به زندگی کمک میکند که مطمئنم به خاطرش سپرده پس اگر هدفش صرفاً کمک به آن جوان نیست من حرفی ندارم و قیچی به دست دخترم است...اگر قرار بر این وصلت بود ان شاالله باهم خوشبخت بشوند و اگر هم مصلحت نبود انشاالله باز هم سعادتمند بشوند."
زیرش آقاجان امضا زده بود و اسمش را نوشته بود.
نمیدانم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ وقتهایی که مادر در مورد ازدواج به من گیر میداد،
پدر برای مجبور نشدنم میگفت هدف از ازدواج باید این باشد زن و مرد در کنار هم به آرامش روحی و جسمی برسند.
بعد هم میگفت آرامش روحی تنها در مسیر صراط مستقیم و خدا بدست می آید
پس #هدف_ازدواج این می شود که انسان در کنار دیگری با کمک هم همسفر دنیا و آخرت شوند در راه خدا.
من هم هدفم همین است، مطمئن هستم چیزهایی مرتضی دارد که من یاد بگیرم و چیزهایی من دارم که مرتضی یاد بگیرد.
منصرف کردن مرتضی و نجات عقیدتی او در کنار تمام این مسائل حاصل میشود. من نباید او را مجبور کنم و او خودش باید به این نتیجه برسد.
من نباید علاقه ای که در قلبم پنهان کردم را هم نادیده بگیرم.اشکم را پاک میکند و چادرم را روی سرم میکشم.
در اتاق را که باز میکنم نگاه ها به من می افتد.پاکت در یک دستم و کاغذ در دست دیگرم است
و حمیده بهت زده نگاهش را به من میدوزد و میگوید:
_چیشده ریحانه؟ آقاجونت اجازه ندادن؟
جوابی نمیدهم و خیلی ساکت کنارش می نشینم.
حاج آقا هم نگاه میکند و میپرسد:
_چیشد دخترم؟
نامه را به حاج آقا میدهم و زیر لب میگویم:
_خودتان بخوانید.
حاج آقا کاغذ را میگیرد و شروع به خواندن میکند. حمیده دستم را میگیرد و با اشاره به من میخواهد بفهماند که چه شده.
میگویم صبر کند، حاج آقا نامه را از جلوی چشمانش پایین می آورد و لبخندی می زند. او از من میپرسد:
_خودت چی میگی؟ میخوایش؟
سرم را با خنده پایین می اندازم و چیزی نمیگویم.فضای سنگین بینمان را نمی توانم تحمل کنم و به آشپزخانه میروم.
حمیده پشت سرم وارد میشود و با نگرانی خاصی میپرسد:
_خودت چی میگی؟ ظاهراً پدرت که راضیه.
خجالت میکشم و احساس میکنم گونه هایم گر میگیرد.حمیده با دستش چانه ام را میگیرد و سرم را بالا می آورد. توی چشمانم زل میزند و میپرسد:
_نگاش کن لپاش گل انداخته! حاج حسن منتظرِ جوابه! چی بگم بهش؟
بغضم میگیرد و لحظاتی که در کنار اقامرتضی بودم مثل فیلمی از پیش چشمانم میرود.همین که میگویم:
_خب... من جوابم مثبته.
اشکهایم جاری میشود.حمیده مرا در آغوش پر مهرش غرق میکند و میگوید:
_خوشبخت بشی آبجی کوچیکه!
سرم را که از روی شانه اش برمیدارم با چشمان گریانش مواجه میشوم.بین گریه، میخندد و میگوید:
_چیه؟ فکر کردی فقط خودت دیوونه ای؟ فکر کردی من نمیتونم تو اوج خوشحالیم گریه کنم؟
دوباره محکمتر بغلش میگیرم. اشکهایش دلم را میلرزاند، دلم میگیرد از اینکه بخواهم تنهایش بگذارم. اشکهایم را پاک میکند و میگوید:
_خوبیت نداره عروس گریه کنه!
شیر آب را باز میکند و دستور میدهد دست و صورتم را بشویم.خودش میرود بیرون و کمی بعد صدای یاعلی گفتن حاج آقا بلند میشود.
چادرم را سر میکنم و وقتی میرسم که حاج آقا دم در است.مرا میبیند و با لبخند خداحافظی میکند.
متقابلاً لبخند میزنم و خدانگهداری میگویم.حمیده در را میبندد و با ذوق توی آشپزخانه می آید و میگوید:
_وای ریحانه!
از لحنش میترسم و فکر میکنم اتفاق بدی افتاده است.با وحشت نگاهش می کنم و میگویم:
_چیشده؟!؟؟
مرا که می بیند حرفش را ادامه نمیدهد و تنها نگاهم میکند.
_چرا این شکلی شدی؟ چشمات ورغلمیده!
+چون یه طوری صدام زدی!
از خنده اش میفهمم سرکاری بوده! با غیض میگویم:
_مسخرم کردی؟
خنده اش را قطع میکند و میگوید:
_نه، حاج حسن مون گفت پس فرداشب میان برای خواستگاری!
هینی میکشم و با تعجب میپرسم:
_پس فرداشب؟
+آره دیگه!
_وای من هیچی لباس ندارم! فقط چهار تیکه برداشتم و از خونه ی دایی فرار کردیم.
فکر میکند و میگوید:
_دنبال من بیا!
دنبالش راه می افتم و به اتاقش میروم.
حمیده به شیشه ی حیاط میزند و بچه ها میگوید که بیایند داخل.بعد به من نگاه میکند و میگوید:
_یکم صبر کن.
سراغ کمد چوبی اش میرود و کلید را توی قفلش میچرخاند.بین لباسهایش انگار دنبال چیزی میگردد. چند دقیقه ی بعد روی فرش پر از لباس می شود و حمیده با ذوق میگوید:
_پیداش کردم!
من که تا آن لحظه فقط نگاهش میکردم کمی جلو میروم و لباسها را از روی زمین برمیدارم.حمیده دستم را میکشد و میگوید:
_ولش کن بیا اینو ببین.
نگاهی به لباسِ توی دستش میکنم و میگویم:
_این چیه؟
با خنده به طرفم برمیگردد و میگوید:
_لباس عقدمه! بیا بپوشش!
_ولی برای شماست...
اخم مصنوعی میکند و میگوید:
_بیا بگیر بپوشش! مگه من گفتم کلا ببرش!
لباس را از دست میگیرم. یک پیراهن بلند است از حریر و ساتن که نگین رویش کار شده.
سر شانه هایش هم چین چین است و واقعا زیباست. حمیده را بغل میگیرم و در گوشش زمزمه میکنم:
_خیلی دوست دارم!
توی اتاق میروم و لباس را میپوشم.توی آینه قدی خودم را نگاه میکنم و متوجه حمیده نیستم.حمیده مرا از پشت بغل میکند
و حسابی غافل گیر میشوم.توی آیینه نگاهش میکنم و او هم به لباسِ تنم نگاه میکند و میگوید:
_وای چقدر به تنت نشسته!
_ممنونم!
آهی میکشد و میگوید:
_یادش بخیر! با شلوارش میپوشیدم. حیف که شلوارش گم شده!
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۸۷ و ۸۸
کمی تو ذوقم میخورد اما با لبخند به حمیده میگویم:
_اشکال نداره، با شلوار خودم میپوشم!
اخمهایش را در هم میکند و میگوید:
_یعنی چی؟ من پارچه دارم به میل خودت یه شلوار میدوزم.
_آخه... به زحمت میوفتی!
دست را روی شانهام میگذارد و فشار میدهد.
_یه لباس دوختن که از من برمیاد!
لبخندی میزنم و میبوسمش.فردای آن روز پارچه را درمیآورد و باهم طرحش را با صابون میکشیم.
گاهی اوقات او میرود به غذا سر بزند و گاهی من سر میزنم.چرخ خیاطی را بیرون میکشد و قرقره را بالایش میگذارد.
پارچه را زیر سوزن میگذارد و خِر خِر چرخ توی گوشهایمان میپیچید.چیزی نمیگذرد که صدای در بلند میشود
بلند میشوم که حمیده دستم را میگیرد و میگوید خودش میرود.چادر قهوه ای اش را با خالهای زرد برمیدارد و سرش میکند. چند باری میپرسد کیه، اما جوابی نمیرسد.
با استرس هم را نگاه میکنیم و حمیده پیشم برمیگردد و میگوید بروم در زیرزمینی.قبول میکنم و به طرف طبقه ی زیر زمین میروم
و از پله ها پایین میروم.در را باز میکنم و همه جا تاریک است. ترس وارد وجودم میشود و هرچه دنبال کلید برق میگردم پیدا نمیکنم.
آخر پشت یک کمد قدیمی کلید را پیدا میکنم و روی کلید تار عنکبوت بسته و چندشم میشود.
تار عنکبوت را از دستم جدا میکنم و کلید را میزنم. همه جا با نور زردی روشن میشود.
کلی وسایل قدیمی اینجا چیده شده از سماور و اجاق خوراک پزی تا چلوسافی و...
روی تخت درب و داغان مینشینم که لامپ پر پر میزند و خاموش و روشن می شود، اعتنایی نمیکنم.
دندان هایم از اضطراب بهم میخورند و هر لحظه فکر میکنم ساواکی ها توی حیاط بریزند و گلدانها را بشکنند.
یاد آن شبی می افتم که ساواک به خانه مان ریخته بود، چه شب وحشتناکی و طولانی بود...
هر چه گوش هایم را تیز میکنم تا خبری و صدایی شود، نمیشود. اما همه جا سکوت است.روی پنجه پایم می ایستم و از پنجره بیرون را نگاه میکنم اما خبری نیست.
یکهو صدای مهیبی بلند میشود و جیغ بلندی میکشم و همه جا تاریک میشود.
تعادلم را از دست میدهم و میخواهم زمین بخورم
که خودم را به گوشه ی دیوار میگیرم و سرم به دیوار کشیده میشود.به هر جان کندنی است دوباره می ایستم
و رویم را برمیگردانم و تکههای لامپ شکسته را روی زمین میبینم.دستم را روی دهنم میگذارم و با خودم میگویم من چیکار کردم؟
روی زمین مینشینم و شیشهخوردهها را جمع میکنم.صدای حمیده بلند میشود و نام مرا میگوید.
چند ثانیه بعد از پلهها پایین میآید و من را میبیند.دستش را روی سینه اش میگذارد و نفس راحتی میکشد.مرا بلند میکند و مدام میگوید:
_اشکال نداره، لامپه قدیمی بود.
از پلهها بالا میرویم و میبینم دامن و پیراهنم چقدر خاکی شده اند! حمیده کمک میکند و خاک را از دامنم پاک میکنم.حالم کمی جا آمده است اما قلبم آرام نگرفته.
_کی بود حمیده؟
دستش را تکان میدهد و با دلخوری میگوید:
_یه مشتری بود. اومده بود لباساشو بگیره، سر بحثی رو باز کرد و فقط یه ریز حرف میزد. صدای جیغتو که شنیدم اومدم ببینم چی شده و اونم رفت.
آهانی میگویم و توی نشیمن گوشه ای مینشینم.حمیده آب قندی را هم میزند و به طرفم می آید و میگوید:
_وای نگا صورتش کن! رنگ به روت نمونده! عه، صورتت چرا زخمی شده؟
لبخند کوتاهی میزنم و آب قند را سر میکشم. با دستمال زخم سرم را پاک میکند و میگوید که خراشیده شده.به نقطه ی نامعلومی خیره میشوم و میگویم:
_چقدر سخته!
+چی؟
_همین که همش احساس کنی یکی دنبالته! کابوس هر شبت #ساواک باشه، همش یه کابوسه تکراری ببینی.
زانوهایم را بغل میگیرم و میگویم:
_باور کن قلبم نمیکشه دیگه! هر بار استرس میگیرم تا یک ساعت باید درد بکشم.
حمیده با تعجب نگاهم میکند و به آرامی می پرسد:
_قلبت؟ بیماری قلبی داری؟
سری تکان میدهم و اشکم پایین میریزد.
مرا در بغل میکشد و با نگرانی که در نگاه و صدایش هویدا است، میپرسد:
_از کی؟ نکنه جدیه؟
_از بچگی... یادمه یه بار که با بچهها بازی میکردم با شکم روی زمین افتادم.تنگی نفس و تپش قلب گرفتم و وقتی دکتر رفتیم گفت الان عمل براش خطر داره و بزرگتر که شد عملش میکنیم.خرج عملم خیلی زیاد بود برای همین بزرگترم که شدم، برای اینکه آقام شرمنده نشه میگفتم حالم خوبه و هر وقت که قلبم درد میگرفت خودمو قایم میکردم. با یه قرص دردشو کم میکنم.
_فقط یه قرص؟
چشمانم را برای تایید باز و بسته میکنم و میگویم:
_آره...
حمیده فقط نگاهم میکند و بعد از چند دقیقه نگاهش را از من برمیدارد و فین فینی میکند.بلند که میشود لبخندی هم میزند و میگوید:
_تو بشین استراحت کن، منم برم ادامه ی خیاطی رو انجام بدم.
خوابم هم که میبرد، در عالم رویا میبینم فرداشب شده و آنها آمده اند....
نگاهم روی اقامرتضی است، کت و شلوار سرمه ای پوشیده با پیراهن سفید که یقه اش را روی کتش انداخته است. نگاه خریدارانه ای به او می اندازم و به دسته گلش خیره میمانم
که از خواب میپرم.....
هنوز هوا تاریک است و تصمیم میگیرم با خدایم خلوت کنم. سجاده ام را رو به قبله پهن میکنم و وضو میگیرم.
چادرم که باغی از گلهای صورتی روی آن نقشه بسته، را سر میکنم.نیت می کنم و با حوصله نماز میخوانم. بعداز نماز دستانم را بالا میگیرم و میگویم:
✨_خدایا میدونم لحظه ای منو تنها نمیزاری. خدایا میدونم تو تنها برام کافی هستی و همینم برام بسه...
خدایا من با این ایمان ها زندگی می کنم و با همیناست که تصمیم گرفتم ازدواج کنم. لطفی کن و زندگیم به دستِ خودت باشه...
خدایا هم به من هم به اقامرتضی کمک کن تا بتونیم در مسیر خودت قدم برداریم.
خدایا! تو که از دلم خبر داری و میدونی چقدر دلم برای آقاجون، مادر و دایی و بقیه تنگ شده. میدونی که چقدر سختمه پس این سختی رو برام آسان کن!
بی صدا در تاریکی اشک میریزم....
مهتاب رویش را به سجاده ام میکند و مهره های تسبیح از نورش میدرخشند.سر به مهر میگذارم و در سجده ناله میکنم، کاش مادر و پدر هم امشب میبودند.
از جا بلند میشوم و به طرف پنجره میروم. آسمان غرقِ سکوت شده و هر از گاهی جیرجیرک نغمه سرایی میکند.
صدای ملکوتی اذان از گلدسته های مسجد به گوش میرسد و روح من را از این عالم خاکی به آسمانها پرواز میدهد،
چه رازی در #اذان و #صدای_آن نهفته است که چنین آرامشی عظیم بر دلم می اندازد و در یک لحظه تمام مشکلات و غم هایم را از صفحه دل و ذهنم پاک میکند.
همچنان که صدای اذان در گوشم طنین انداز است و برای نماز آماده میشوم به عمق این واژه ها فکر میکنم:
“الله اکبر …
اشهد ان لا اله الله”
صدای در اتاق حمیده هم بلند میشود و تقی به در اتاقم میزند.
_ریحانه جان، وقت نمازه!
_بیدارم.
اقامه را میگویم و نیت میکنم.
کم کم آفتاب بالا می آید و نورش را به زمین هدیه میدهد...
توی حیاط میروم و به گلدانها آب میدهم. حمیده برای صبحانه صدایم میزند و شیر آب را میبندم.
علیرضا و محمدرضا کیف شان را کنار خود گذاشته اند.حمیده لقمه ای به دستشان میدهد و میروند.
حمیده هم بعد صبحانه برای خرید بیرون میرود؛ با اصرار فراوان چند تومانی بهش میدهم.مشغول تمیزکاری خانه میشوم و همه جا را گردگیری و جارو میکنم.
نشیمن را تا نیمه با جارو دستی، جارو میکنم و از خستگی روی زمین ولو میشوم که صدای در بلند میشود.دستم را به پشتی میگیرم و بلند میشوم.
_کیه؟
صدای حمیده می آید و در را باز میکنم. با پاکتهای پر از خرید وارد میشود و چادرش را روی جالباسی میگذارد.
_ببخشید کلیدمو جا گذاشته بودم.
جلو می آید و خریدهایش را نشانم میدهد و میگوید:
_بیا ببین چی خریدم!
دو مرغ سالم خریده است و یک کیلو گوشت قرمز با تخم مرغ، ماست، پرتقال، سیب و هندوانه.تنفلات هم کم نخریده؛ شیرینی زبان، انواع تخمه و شکلات!
شرمنده اش میشوم و میگویم:
_خیلی خرید کردی! کاش کمتر میخریدی. واقعا شرمندتم.
هنداونه بزرگ را جلویم میگیرد و میگوید:
_نمیخواد شرمنده بشی! بیا اینو بزار تو حوض تا بعدا.
هندوانه را میگیرم، نزدیک است از دستم بیوفتد از بس سنگین است! به حمیده می گویم:
_اینو دیگه نمیگرفتی!
اخم و تخم میکند و میگوید:
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۸۹ و ۹۰
_اصلا شب یلدا به هندونس!
با تعجب میپرسم:
_یلدا؟ مگه امشبه؟
پوزخندی میزند و میگوید:
_دیگه... دیگه داری مجنون میشی. تاریخ و اینا هم یادت رفته؟
_برای من روز مهمه نه تاریخ.
_بله بله!
حمیده سراغ مرغها میرود تا فسنجان درست کند و از طرفی دیگر میخواهد خورشت قیمه هم بپزد.
هر چه اصرار میکنم ریخته پاش نکند، قبول نمیکند. بعد از اینکه هندوانه را در حوض غرق میکنم.
جارو را برمیدارم و نشیمن را کاملا جارو میزنم.حمیده میگوید از زیر زمین قابلمه ی بزرگش را بیاورم و قبول میکنم.
چراغ قوه را برمیدارم و به راه میافتم. قابلمه را از زیر تخت بیرون میکشم و با شیلنگ خاکش را میگیرم برعکس میگذارم تا خشک شود.
از بعدازظهر کار آشپزی شروع میشود. گوشهی حیاط با آجر اجاق گاز کوچکی درست شده، با کمک حمیده قابلمه را روی آجرها میگذارم.
تکه چوبها را زیرش قرار میدهد و آتش را برپا میکند.علیرضا و محمدرضا با روشن شدن آتش برای مادرشان دست مزنند.
حمیده نگاهم میکند و با ذوقی که در چشمانش دویده، میگوید:
_خیلی وقت بود ازین اجاقه استفاده نکرده بودم. آخه اینو آقاجواد ساخته بود. دوست نداشتم کسی جز خودش اینجا آشپزی کنه.
بغضم میگیرد ولی سعی میکنم خوددار باشم. حمیده را به خودم میچسبانم و میگویم:
_قشنگ درستش کردنا!
سری تکان میدهد و دستش را روی صورتش میگذارد.شیر آب را باز میکند و صورتش را میشوید.
گرهی روسریاش را کمی بازتر میکند و روی کُنده ی درخت مینشیند.حالش که بهتر میشود برمیخیزد و به بچه ها میگوید:
_دور و بر دیگ نیاین ها! محمدرضا مراقب داداشت باش.
محمدرضا چشمی میگوید و حمیده از پله ها بالا میرود.حمیده پله ی آخر می ایستد و رو به من میگوید:
_تو نمیای؟
مکث میکنم و فوراً میگویم:
_چرا الان میام!
پیازها را توی حیاط میآوریم تا کمتر چشمانمان را اذیت کند بعد هم هردو مشغول پیاز خورد کردن میشویم.
اشک از سر و رویمان میچکد و در عین حال خنده ی مان به هواست.پیازها را حمیده میبرد و خورشتهایش را درست میکند.
من هم سرگرم چیدن میوه ها و شیرینی ها میشوم که صدای در، در خانه میپیچد.حمیده دستهایش را آب میکشد و چادر سرکنان در را باز میکند.
_کیه؟
_منم زهرا، عمه درو باز کنین!
حمیده لبخند میزند و در را باز میکند. زهرا و زهره وارد میشوند و عمه شان را بغل میگیرند.
کمی جلوتر که میآید به من دست میدهند و میگویند برای کمک آمده اند.
زهرا میوه ها را از دستم میگیرد و میگوید:
_تو دست نزن عزیزم، عروس که کار نمیکنه!
از خجالت لپهایم گل می اندازد و به زور زهرا مرا از کار جدا میکند.حمیده نگاهم میکند و از نگاهش خنده میبارد.
زهره توی حیاط میرود و سری به خورشت میزند. زهرا دستم را میگیرد و کناری می نشاند؛ از عمه اش میپرسد:
_عمه دیگه چیکار داری؟
حمیده لبخند میزند و میگوید:
_فعلا که کاری نیست ولی بعدا بهتون میگم.
کم کم خورشید جایش را به ماه میدهد و بانگ اذان مغرب به گوش میرسد.همگی برای نماز آمده میشویم و بعد از نماز، حمیده میگوید:
_ریحانه جان آماده شو که دیگه میان.
چشمی میگویم و با احتیاط پیراهن و شلوار شیری رنگم را میپوشم که زهرا از راه میرسد و میگوید:
_به به! ماه شدی دختر!
لبخند روی لبانم جا خشک کرده است و از او تشکر میکنم.با صدای زنگ ته قلبم خالی میشود و دستپاچه میشوم.
چادرم را برمیدارم و با حالت دو خودم را به آشپزخانه میرسانم. حمیده هم مثل من است،
لبخند جزئی از صورتش شده و چشمکی به من میزند و میرود.دستانم را بهم گره میزنم و زیر لب ذکر میگویم.
زهره و زهرا دورم را گرفتهاند و شعر میخوانند، دلم همچون دریایی طوفانی است که امواج خروشان متلاطم اش کرده اند.
صدای حاج آقا و احوالپرسیهای حاج خانم به گوشم میخورد ولی من منتظر آوای دلنشینی هستم که قلبم را این چنین شخم زده است.
خیلی زود صدای او هم میآید و قلبم شوری دیگر به خود میگیرد.همگی می نشینند و از جلوی در آشپزخانه کنار میروم.
حمیده خانم وارد آشپزخانه میشود و با لبخند به من میگوید:
_اومدن! یکم دیگه چایی بریز بیار. ببین، دقت کن روی چاییت کف نباشه ها!
آنقدر دلهره دارم که فکر میکنم اگر سینی را با این دستان لرزانم بگیرم؛ به مهمان ها نرسیده همه اش را چپه کنم!
نگاه مظلومانه ای به حمیده می اندازم و میگویم :
_میشه شما چایی رو ببرین؟
اخم میکند و میگوید:
_وا! مگه واسه من اومدن! نخیر، نمیشه!
_آخه...
انگار حرفم را نمیشنود و از آشپزخانه خارج میشود.یک نگاهم به کتری است که قُل قُل میکند
و یک نگاهم به دستانم. آخر هم از روی اجبار ولی با اکراه چای میریزم و سعی میکنم کف نکند.
نفس عمیقی میکشم و چادرم را روی سرم می اندازم. دستانم را از چادر بیرون می اورم و یک سر چادر را با آرنجی که به پهلویم فشرده میشود، کنترل میکنم.
سینی را برمیدارم و سر به زیر وارد جمع میشوم.اول به حاج آقا و حاج خانم تعارف میکنم بعد به حمیده،
وقتی به طرف اقامرتضی میروم دستانم بیشتر میلرزند.خدا خدا میکنم با نگاهش آتشی در قلبم روشن نکند، همینطور می شود و بی این که نگاهم کند تشکر میکند.
در آخر هم میان حاج خانم و حمیده می نشینم و با نخی که از چادرم آویزان شده خودم را مشغول میکنم.
حاج آقا نگاهی به من و مرتضی میاندازد و میگوید:
_خب باید بگم جای مادر و پدر هردوی شما واقعا خالیه، مخصوصا که مادر آقا مرتضی در قید حیات نیستند و جان و جوانی شون رو صرف اسلام کردن.ریحانه جان، دخترِ دوست و برادر من هستن و ایشونو مثل دختر خودم میدونم. این چند وقتی که با آقامرتضی بودم واقعا یک جورایی میشه گفت ایشون رو شناختم. پسری بسیار معتقد به دین و باحیا، که اگر ایشون رو اینطور نمیشناختم حتما اولین نفر خودم ایشون رو رد میکردم..
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷