eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
246 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
_ماشاالله شما هم کم رد گم کنی نمیکنین ها! +چطور؟ _آخه این حال و روز زن شماست؟ببین اصلا رنگ و رو نداره. چقدر ازش کار میکشی؟ هر کسی طاقتی داره. حمیده رویش را به من برمیگرداند و چشمکی میزند. با اشاره‌ی چشم و ابرو به او میفهمانم فعلا حرفی نزند. اما انگار خودش را به نفهمی میزند. مرتضی چشمانش را ریز میکند و میگوید: _والا چی بگم. خودش به فکر خودش نیست. منم هر چی میگم فایده نداره. +حالا شما بیشتر بگین چون فرق کرده. _هیچی فرق نکرده! لب میگزم و منتظرم دوباره حمیده نگاهم کند اما دریغ! انگار متوجه‌ی حالاتم شده و از قصد نمیخواهد چشم در چشم شویم. _چرا آقامرتضی! دنیا فرق میکنه، آدماش فرق میکنند. مرتضی که از درهمی حرفهای حمیده کلافه شده، رک و راست میپرسد: _کی فرق کرده؟ _خانمتون! نگاه مرتضی باعث میشود چشمانم را به طرف پایین سوق دهم و از خجالت آب شوم. حمیده هم دست بردار نیست. مرتضی که تغییری در من نمی‌یابد میگوید: _مطمئنید؟ حالت خوبه ریحانه؟ سرم را تکان میدهم اما نمیتوانم زبان بچرخانم. حمیده آخر حرفش را به میان می آورد و لب میزند: _فرقش اینه میخواد مادر بشه! مرتضی که تا آن لحظه با نگاهش به جان موزاییک ها افتاده بود، سرش را بالا می آورد. انگار به گوشهایش اعتماد نمیکند و میپرسد: _چیشده؟ این دفعه حمیده حرفش را رک و راست میگوید: _میخواین پدر بشین! دلم میخواهد زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. چنگی به گونه هایم میزنم و توی دلم کلی حرف نثار حمیده میکنم. مرتضی بعد از چند دقیقه صدای خنده اش بلند میشود. آنقدر بلند میخندد که صدای من درمی‌آید و اشاره میکنم آرام باش. دستش را به علامت مثبت تکان میدهد و جلوی دهانش را میگیرد. حمیده هم که از کارش خوشش آمده لبخند پهنی میزند. مرتضی از توی جیبش پاکتی درمی‌آورد و مقابل حمیده میگیرد.با لبخند میگوید: _مزد این هفتمه، بخاطر این خبر خوشتون تقدیم شما. اصلا باورم نمیشود! توقع همچین بذل و بخششی نداشتم. فکر میکردم مرتضی هم مثل من باشد! اما او واقعا احساس خوشبختی میکند. حمیده پول را قبول نمیکند اما مرتضی با اصرارهایش نمیگذارد دستش را رد کند. حمیده نگاهی به ساعتش میکند و هینی میکشد. انگار برای بچه هایش دیر کرده. سریع خداحافظی میکند و مرا با حجم عظیمی از خجالت تنها میگذارد. مرتضی با ذوق فراوان نگاهم میکند و تا میخواهد حرفی بزند خاموش میشود. آخر سر هم میگوید تا جایی میرود و برمیگردد. فکر میکنم شاید همه‌ی این کارها صحنه سازی است تا دلم را آرام کند اما وقتی با کباب وارد خانه میشود حرفم را پس میگیرم. نمیگذارد من دست دراز کنم و لقمه بگیرم. خودش لقمه میگیرد و به دستم میدهد. گاهی اداهای بچگانه درمی‌آورد و لحن کودکانه ای به صدایش میدهد. همه اش نگاهم میکند تا ببیند لقمه را خورده ام یا نه؟ نصیحت را شروع مکند و میگوید: _ماهروم، ازین به بعد نمیشه و نمیخوایم نداریم! هر غذای مفیدی که میگم باید بخوری. بعدشم یکم به فکر خودت باش. من هم با لبخند میگویم: _چشم! حتما! بعدازظهر میخواهد بیرون برود اما میگویم: _الان هوا گرمه! کجا میخوای بری؟ +راستش سلین جان اومده که بره دکتر‌. میرم ببرمش دکتر، تو کاری نداری؟ _پس شام میزارم و بیاریشون. +نه، گفته شب میخواد برگرده. فکر نکنم وقت بشه. سلامتو بهش میرسونم. تشکر میکنم و به گام های که او را از من دور میکنند خیره میشوم. تا چند دقیقه مات و مبهوت اتفاقات امروز هستم! چقدر مرتضی خوشحال بود! واقعا اگه در چنین وضعیتی نبودیم باز هم انتظارچنین رفتاری را از او نداشتم! خانه را برای دوره‌ی قرآن تمیز میکنم.گاهی حالم خوب است و گاهی بد. هنوز باورم نمی شود من مادر میشوم! حس خوبی است که با خود بیندیشی و ببینی یک نفر به واسطه‌ی تو نفس میکشد و زندگی اش به زندگی ات گره خورده... 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۶۹ و ۱۷۰ شب مرتضی با زنبیلی پر از تخم‌مرغ، گوشت، شیر و... برمیگردد. انگار هنر دست سلین جان است. تشکر میکنم که میگوید: _یادم رفتا! دستش را توی جیبش فرو میکند و انگشتری طلا رو به رویم میگیرد. _به سلین جان گفتم اونم گفت اینو بده به عروسم. ببخشید دیگه، سلین جانه! انگشتر را با شوق از دستانش میگیرم و با خنده جوابش را میدهم: _کاش یکم دیگه میگفتی. بعدشم چرا قبول کردی؟ بنده‌ی خدا با چه آرزویی اینو خریده! _آرزوش این بود که بفهمه نوه داره. حالا هم آرزوش براورده شده و گفته بده به تو. واقعا از این همه لطف شرمسار هستم.آن شب کلی فکر میکنم، به خودم... به بچه و به مرتضی... مرتضی برای من همسری خوبی بود و مطمئنم میتواند پدر خوبی هم باشد.غرق خیال هستم که چشمانم روی هم میروند و دیگر چیزی نمیفهمم. صبح با صدای مرتضی از خواب بلند میشوم و نماز میخوانم. آن زمان آبگرمکن مان کفاف حمام مان را بیشتر نمیداد و مجبور بودیم با آب سرد وضو بگیریم. دستانم از سرما به قرمزی میزند و انگار تیکه ای یخ میشد. بعد از آن لباسها را توی تشت میریزم و خوب چنگشان میزنم. مرتضی از خانه بیرون می آید و مرا میبیند. اخمی به صورتش میدهد و میگوید: _مگه نمیگم کار نکن! +عه، مرتضی! تو میگی کار سنگین نکن. لباس شستن که چیزی نیست. دستش را به طرفم میگیرد و دستور میدهد: _بده به من! +تو مگه نمیخواستی بری؟ برو دیرت میشه. _نه دیر نمیشه. اون لباسو بده به من. لباس را به دستش میدهم. آبهای لباس چکه چکه کنان خود را بر روی زمین پرت میکنند. لباسها را در دستانش میچلاند تا آبش برود. بعد تکان میدهد و روی بند پهن میکند. به ترتیب تمام لباسها را پهن میکند. تشکر میکنم و بعد دوباره نصیحت‌هایش را تکرار میکند و میرود. نرجس زودتر می آید تا کمکم کند. سینی برایم می آورد و ساندویچ ها را داخلش میچینیم. جمعیت خوبی می‌آیند و این بار به میل خودم قرآن میخوانم. همگی به‌به و چه‌چه کنان تشویقم میکنند. با شنیدن تحسین‌ها حسی مرا قلقلک میدهد و آن اینکه تو از همه بهتر میخوانی! تو خیلی خوبی! همه باید قرآن را مثل تو بخوانند. این ندا زنگ خطری بود برایم. ! تکبر است که انسان را از عرش به فرش میکشاند و خوار و ذلیلش میکند. من شاید خوب باشم اما کامل نیستم! من در حد قرآن خواندن بهترم اما شاید کسی در این جمع باشد که بهتر از من به قرآن عمل کند. هیچکس کامل نیست! تنها خدای احد واحد است که کمال‌هر چیزی است و عیبی ندارد. در دلم استغفار میکنم. ساندویچ ها را پخش میکنیم و وقتی چشمم به خانم مومنی می افتد میخواهم کمی بماند. همه میروند جز نرجس و خانم مومنی. نرجس مشغول تمیزکاری میشود و من با خانم مومنی دم در حرف میزنیم. او میگوید چند نفر دیگری هم میشناسد که میتوانند به این خط وارد شوند.تشکر میکنم و نام هایشان را برایم میگوید. تعریف بعضی ها را شنیده‌ام و بعضی ها را هم دیده‌ام.وقتی حرف هایمان طولانی می شود یاد نرجس می افتم. بیچاره حتما کارها را تمام کرده است! زود با خانم مومنی خداحافظی میکنم.به آشپزخانه میرسم و با دیدن کارهای روی زمین افتاده نفس راحتی میکشم. خیلی تشکر میکنم.ظرفها را خشک میکنیم و در همین حال میپرسد: _خیلی با خانم مومنی دمخور شدیا! _زیادی؟ نه بابا. بنده خدا آدم خوبیه؛ از حرف زدن باهاش لذت میبرم. ببخشید که نتونستم بیشتر کمک کنم. _نه عزیزم... انگار حرفی توی گلویش زندانی شده‌. تا میخواهد حرفی بزند دهانش را میبندد‌‌. دیگر کنجکاو شده ام و خودم میپرسم: _چیزی شده نرجس جان؟ _نه مریم‌جون! راستش خیره به گمونم. _خیر؟ چی هست حالا؟ کلید را با کنج چارقدش گره میزند. حس مبهمی در چهره اش وجود دارد و میپرسم: _خب بگو! +هنوزم اون کتابو داری؟ _کدوم؟ +همونی که گفتی مال خمینیه! یعنی چیز‌‌.... آیت الله خمینی. نظرش را که میشنوم میخندم و میگویم: _اها. کتاب رساله رو میگی؟ +آره! دوست دارم ببینم چی میگه که این همه طرفدار داره. لج میکنم و برای اندکی حالگیری میگویم: _نمیدمش! تو دلت نمیخواد. +دلم؟ نه میخوام بدونم. لبخند میزنم و تا پشیمان نشده کتاب را به دستش میدهم. کمی نگاهش میکند، قطر کتاب زیاد است و توی دستش جا نمیشود‌. دستان لرزانش کتاب را توی کیف میگذارد. دیگر نمیدانم چه بگویم. دلم میخواهد از اولین بچه‌اش بگوید ولی نمیتوانم بپرسم. دستانم یخ می کند و لپهایم گل می‌اندازند. نرجس که کارها را تمام شده می بیند بلند میشود تا برود. من هم ناامیدانه منتظر فرصتی هستم که هیچوقت به دست نمی آید.
در را میبندم و همان جا مینشینم. به یاد دارم وقتی خبر بارداری لیلا را از مادر شنیدم خیلی خوشحال شدم. یک روز عصر مادر به خانه آمده و گفت چند ماهی میشود او بچع دارد. اولش باورم نمیشد اما بعد با گفته هایش باور میکنم. دلم برایش میسوخت و کلی برایش کار میکردم.خانه‌ی ما که می آمد دست به سیاه و سفید نمیزد و یک گوشه مینشست و دستور میداد. من هم دل رحم بودم و از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را برایش می آوردم‌. وقتی مادر می آمد که همه چیز برایش رو به راه بود. آقامحسن هم کلی خوراکی برایش می‌آورد. فاطمه که به دنیا آمد چند وقتی خانه‌ی ما بود. من هم ذوق خاله شدن داشتم و مثل یک غلام حلقه به گوش، چشم گو اش! هنوز هیچی نشده حسودیم میشود! دلم میخواهد مادر اینجا بود و برایم ترشی و نازخاتون درست میکرد. شب به مرتضی میگویم به مسجد برویم. دلم حال و هوای خانه‌ی خدا را کرده بودم. نماز را به جماعت میخوانم و گوشه ای به ستون تکیه میدهم. غرق زیارت آل یاسین هستم که صدایی توی میکروفون میگوید. _خواهرا و برادرا توجه کنین! همه‌ی شما منو میشناسین، تا حالا از من دروغ شنیدین؟ تا حالا حرف بدی زدم؟ همه میگویند نه، از خانم بغلی ام میپرسم این صدای کیست. زن میگوید پیش نماز مسجد است و نامش مصطفی آقاجانی است. خوب به حرفهایش گوش میدهم. _دوستان شما نمیدونین، یعنی نمیخوان که بدونین که بیرون چی میگذره. برادرا و خواهرای مبارز ما که اسمشون رو خرابکار گذاشتن توی زندانهای ساواک جونشونو دارن از دست میدن. بدون حکم دادگاه اونا رو شهید میکنن! امام و رهبر ما رو از کشور و شهر خودش بیرون کردن. توی عراق هم آقا آسایشی ندارند. این حزب بعث هر اتفاقی می افته ایشون رو مواخذه میکنه. بدونین! نگذارین اخبار غلط بهتون بدن. روستاییان ما زیر سرمای همین امسال جونشونو از دست دادن. چرا؟ چون جاده ای نیست بهشون کمک بشه، حالا جاده باشه کی کمک کنه؟ جز مردم؟ کی کمک کنه؟ آیا شاه خودش رو از جنس مردم میدونه که با پول بیت المال کاخ میسازه. توی بوران امسال کی کمک کرد؟ شاه برای خودش از یک کشور به اون کشور میره! ازین سواحل به اون سواحل و دنبال خوشگذرونیه. من دیگه سکوت رو روا نمیدونم! اومدم امروز بهتون بگم اگر با امامتون بیعت کردین که هیچ‌...اگر نکردین که هیچ پیشرفت و آزادی نخواهد بود. پشه های استعمار یعنی مستشارها، هر روز از خون من و شما بزرگ و بزرگ تر میشوند و این کشور، مملکت امام زمان (عجل‌الله تعالی فرجهالشریف) نخواهد شد. اگر امروز با رهبرتون همراه شدین سعادتمند هستین وگرنه مثل کسایی که علی (علیه‌السلام) رو تنها گذاشتن به عذاب الهی گرفتار میشین. حالا بگین کی حاضر پشت امام و رهبرش بایسته؟ هر کی حاضره تکبیر بگه. ندای الله‌اکبر از گوشه گوشه‌ی مسجد بلند میشود‌ پیر و جوان با مشت های گره کرده ندای حمایت میدهند‌. یکی با چشمان اشک آلود و دیگری با چشمان سرخ از غضب دست تکان میدهد. من هم دهان به ذکر الله‌اکبر و خمینی رهبر میگشایم. مردم دیرتر از مسجد بیرون می روند، انگار تشنه‌ی شنیدن هستند. دوست دارند ساعت ها پای این حرف ها بشینند و فریاد حمایت سر دهند. وقتی از مسجد بیرون می آییم تا خانه که حرفی نمیزنیم اما بعد نمی توانم بی تفاوت باشم. به مرتضی میگویم: _آقامصطفی چقدر شجاعه! فکر نمیکردم اینقدر صریح صحبت کنه! کاش من هم اینقدر شجاع بودم و بین خانومها به راحتی حرف میزدم‌. مرتضی بعد شنیدن حرفم ناراحت میشود. انگار شادی چند دقیقه پیش اش را میگیرم و با چشمانی که مملو از ترس و نگرانی است نگاهم میکند و لب میزند: _تو... مصطفی کار خوبی کرد اما تو نمیتونی. احتمال داره خبرش درز کنه و بگیرنش اما تو.‌‌.. حرفش را ادامه نمیدهد و از خانه بیرون میرود. هاج و واج نگاه کتش میکنم که هنوز روی زمین است. کت را روی جا لباسی میگذارم و با خودم فکر میکنم. مرتضی خیلی احساسی شده بود،هر وقت خطری را دور و برم احساس میکند برفروخته میشود و ترس دارد اما اگر خودش در بدترین شرایط باشد هیچ اضطرابی ندارد. وقتی از آمدنش نا امید میشوم روی تشک دراز میکشم و کم کم چشمانم مثل دوقطب آهن ربا روی هم میروند. با صدای کوچکی از خواب میپرم‌.مرتضی آمده و کلاهش را درمی‌آورد؛ به چشمانش نگاه میکنم که رنگش به قرمزی لاله میزند. جم نمیخورم تا فکر کند خواب هستم. دلم نمی آید که بفهمد من چشمانش را دیده ام‌. تا دیر وقت نمیخوابم و با چشمانش باز به سقف زل میزنم. درحالیکه غرق خیال هستم یک فکر به سرعت شهاب سنگ به ذهنم خطور میکند... 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱. سلام تشکر از دلگرمی ناب و خاصتون🤲🌱 ان‌شاالله همچنین شما. جستجو بزنین اسم کانال رو با هشتگ توی لیست هم گذاشتم نگاه کنین https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27283 ۲. سلام شبکه نمایش یا تهیه شده از صدای گویای ایران صدا لینکش رو در گوگل پلی هم داره زیرشون میذارم
۱. سلام خواهری. برای پوشیدن دائمی چادر باید عشقش رو داشته باشه. پوشیدن چادر علاقه و عشق زیاد میخواد.. چون کسی که چادر میپوشه خیلی اتفاق‌ها می‌افته براش. خدانکنه یه خطای کوچکی کنه به اسم دین و همه چی تموم میکنن و حرفای توهین‌امیز میشنوه باید اینقدر عشق و علاقه داشته باشه که هیچ کدوم اینا روش اثر نذاره.... بنظرم خب ببین چرا دوست داره مانتویی باشه. شاید از کسی که چادری هست حرف بدی شنیده یا مثلا الان که در ظاهر میپوشه کنایه و اینا میشنوه. باید سنگ صبورش باشی خواهر تا کم کم علتش رو خودش بگه بعد با کمک هم راه‌کار براش پیدا کنین تا با پیدا کردن علتش و برطرف شدنش عشق و علاقه به چادر پیدا کنه🥰🌹
سلام تشکر. توضیح دادم کامل. اسم رمان تو این لیست هست https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27283 بخونین علتش رو
سلام خواهر گلم. ممنون که خبر دادی🌹 نه نمیذارم این رمانو مطمئن باش😐😥 ممنون که گفتی🌸