eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
_من چیزی برای گفتن ندارم و اونا خیلی علاقه به شنیدن دارن. از کاه، کوه میسازن! بعد خودم را به بی خبری میزنم و میپرسم: _مگه شرکت توی راهپیمایی جرمه؟ لبهایش آویزان میشود و میگوید: _معلومه که جرمه! از من گفتن بود. بگو و خودتو خلاص کن. پاسبانی دم در می ایستد و میگوید: _گفتن ببرمش دکتر رو به جوان پاسبان میگوید: _هنوز سرمش تموم نشده. _ولی آقا آرش گفتن. بعد نگاهی به من می اندازد و سرم را از توی دستم بیرون میکشد. جایش را الکل میزند و میگوید که بروم. پاسبان دستش را به طرف دستم میگیرد که دستم را عقب می آورم. اخم میکنم و میگویم: _من خودم میام. دستمو نگیر! نمیدانم دلش به حالم سوخت یا اخم باعث شد دستم را نگیرد. باز مرا به اتاق آرش ملعون برگرداندند. پشت در منتظر هستم که صدای آرش و مردی می آید که بهم میگویند: _اگه از فلانی اعتراف بگیرم خیلی خوب میشه. میدونی چقدر ترفیع بهم میدن؟ صدای بمی به آرش می گوید: _نه! تو نمیتونی اعتراف بگیری. تو اصلا خوب نمیزنی، باید بیشتر بزنی‌شون. سر کابلو بیشتر لخت کن تا زجر بکشن. پاسبان تقی به در میزند که مکالمه شان به اتمام میرسد. با خودم میگویم مگر اینها با دلهایشان چکار کرده اند؟ چطور آدم میتواند قلبش اینگونه سنگ شود؟ چطور میشود تا حد مرگ کسی را زد و احساس وجدان نداشته باشد؟ تمام سوالاتم جوابش این میشود که وقتی انسان را از یاد ببرد و مقام دنیا و ثروت جایش را بگیرند همین است. پاسبان مرا به دست آرش میسپرد. توی اتاقش تختی است که چهار طرفش طناب است. مرد سیبیلویی هم کنار او ایستاده و نیشش باز است. اخم غلیظی میان پیشانی ام مینشانم و آرش خوابهایی که برایم دیده است را میگوید: _خوب استراحت کردی؟ حالا باید تاوانشو پس بدی! به زور مرا به طرف تخت میبرند و مرا صلیبی مانند به بند میکشند. آرش سر کابل را لخت میکند و به کف پایم میزند. دادم به هوا میرود که دیگری دستش را روی دهانم میگذارد. سرم را تکان میدهم و از خدا میخواهم کمکم کند تا حرفی نزنم. دلم نمیخواهد از خانم مومنی و آن پنج دختر جوان صحبت کنم. نام مرتضی را که اصلا به زبان نمی آورم. چهره‌ی جوان کتابفروش لحظه ای از پیش چشمانم دور نمیشود. قلبم سوز عجیبی میگیرد و با درد کابل یکی میشود. چشمانم را میبندم و نام خدا را میبرم. حضورش را حس میکنم، مطمئنم تحمل این دردها بدون او غیرقابل ممکن است! آرش هر از گاهی توقف میکند و از من اسم میخواهد و من همان چیزهایی که نوشته ام را تکرار میکنم. بدنم به لرز می افتد و از پاهایم خون میرود. دست و پایم را باز میکنند و مجبورم میکنند تا روی پایم بایستم. هر لحظه که خم میشوم یا می افتم شلاقی را حواله‌ی جسم نحیفم میکنند. آرش با کفشهای پوزه دارش روی پاهایم می آید. انگشت به دهان میگیرم و درد زجر آورش را تحمل میکنم. با لبخند نگاهم میکند و میگوید: _باید کف پات جون داشته باشه! اگه عفونت کنی که تموم بدنت کبود میشه. نباید باد کنه! اینطور میگوید که با این کار و فشار آوردن به پا میتواند باز هم به پایم شلاق بزند.مرا به حیاط میبرند تا دور فضای دایره مانند بدوم. لحظه ای درنگ م کنم که کابل را به کمر و سرم میزنند. هنوز سرم تیر میکشد اما تحمل میکنم. وقتی مرا از دایره بیرون می آوردند مردی را میبینم که وادارش میکنند ادای سگ دربیاورد. شکنجه های روحی بیشتر آدم را زجر میدهد، آنها اینگونه میخواستند عزت نفسش را لگدکوب کنند. وارد بند دیگری میشوم که پر از هیاهو است. از سپیدی نوری که در حیاط استوانه دیدم متوجه شدم باید صبح یا ظهر باشد. هر چند که برایم به اندازه‌ی هفته ها و ماه ها میگذرد. توی سلول شلوغی پرتم میکنند و روی چند نفری می افتم. توان بلند شدن ندارم و روی زمین ولو میشوم. جای دراز کشیدن نیست و چند نفری به هم میچسبند تا من دراز بکشم. یکی اسمم را سوال میکند و دیگری ترحمم می کند. صدای "الهی، چیکارش کردن." را هم می شنوم و چشمانم میروند. درد رهایم نمی کند و خیلی زود بیدار میشوم. مرا به دیوار تکیه میدهند. زیر لب درخواست خاک میکنم تا تیمم کنم. _________ ۱. فریدون توانگری (با اسم مستعار آرش؛ متولد ۱۳۲۹ در تهران-اعدام شده در ۳ تیر ۱۳۵۸)، یکی از شکنجه‌گران ساواک در زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری بود. او به حکم دادگاه انقلاب،اعدام شد. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۸۳ و ۱۸۴ کف سلول یک فرش بسیار کوچک و کثیف است. به ناچار با همان خاک تیمم میکنم و نشسته نماز میخوانم. از این که نماز صبحم قضا شده خیلی ناراحت میشوم و قضایش را با اینکه خیلی حالم بد است به جا می آورم. یکی از خانمها خودش را به من میرساند. او وضع بهتری نسبت به من ندارد، از برامدگی روی بازواش میفهمم دستش را پانسمان کرده اند. رد سیلی صورت استخوانی اش را سرخ کرده، لبخند میزند و میگوید: _حسابی کتک خوردی نه؟ با حرکت چشمانم جوابش را میدهم. سرفه ای میکند و میپرسد: _حتما از زیر دستشون در رفتی که آوردنت بند عمومی. آخه هر کی سماجت میکنه و میدونن مهره‌ی بزرگیه میبرنش سلول انفرادی. من خودم چهار ماه اونجا بودم. از تعجب به سرفه می افتم و تکرار میکنم: _چهار ماه؟ +آره جز با حسینی۱ و تهرانی۲ نمیتونستم با کسی حرف بزنم. _شما اینجا چطور نماز میخونین؟ اینجا تاریکه و نمیشه بیرون رو دید. اصلا نمیشه فهمید روزه یا شب! با خنده سرش را پایین می اندازد و میگوید: _تا حالا کسی مثل تو ندیدم. هر کی میاد جز آه و ناله چیزی نمیگه، تو چطور اینو میپرسی؟ اصلا حال نماز خوندن داری؟ دیگری که کنارمان است مرا خطاب خود قرار میدهد. دختری جوان و همسن و سال من است‌‌. موهای جلویش سفید شده و از تن رنجورش میشود حالش را فهمید. چهره اش به دلم مینشیند و با لبخندی خاص میگوید: _ما نمازمونو فراموش نمیکنیم. به نیت نمازها یه وقتی میخونیم و بینشون فاصله میزاریم. تو بیرون رو دیدی، روز بود یا شب؟ +روز بود ولی نتونستم درست آفتاب رو ببینم. نمیدونم صبحه یا ظهر یا عصر. سرش را تکان میدهد و لب میزند: _به جهنم زمان خوش اومدی، اگه تحمل کنی بهت وعده‌ی بهشت میدن. دختر لاغر و استخوانی به دیگری میگوید: _چی داری میگی؟ بهشتو جهنمِ چی؟ کی؟ یه عمر اینا رو تو سرمون زدن و از زندگی دنیا غافل شدیم. لب کج میکنم و در جوابش میگویم: _کار اشتباهی کردی، خدا دوست نداره بنده‌اش دنیاش رو تباه کنه! اسلام یعنی سعادت دنیا و آخرت! دختری که چهره اش به دلم نشسته رو به من چیزی میخواهد بگوید که ساکت میشود. به جایش از من میپرسد: _اسمت چیه؟ _ریحانه. اسم شماها چیه؟ صورت استخوانی زودتر جواب میدهد و میگوید نامش انسیه است و دیگری میگوید زهرا. سلول آنقدر تنگ است که نمیتوانیم دراز بکشیم و مجبوریم کتابی بخوابیم. این جا شب و روز ندارد و همه‌اش صدای فریاد و شکنجه می آید. گاهی هم موسیقی های آزاردهنده میگذارند. برای دستشویی رفتن بچه ها را خیلی اذیت میکنند و تنها سه بار در روز سلول را باز میکنند. گاهی که حال بچه ها از غذاهای بدمزه و فاسدشان بهم میخورد و بیشتر به قضای حاجت نیاز دارند اجازه نمیدهند و به تمسخر میگویند در کاسه های غذا کارتان را بکنید. حیا و رحم تنها چیزی است که میانشان وجود ندارد. گاهی یک جور آدم را میزنند که انگار عزیزشان را کشته ایم درحالیکه جرم خیلی‌ها یک عکس یا یک کتاب باشد. در گفت و گویی که بین من، انسیه و زهرا اتفاق افتاد فهمیدم انسیه چریک مجاهدین خلق است با عقاید مارکسیسمی. خوب از اسلام میداند و از این طریق میفهمم او مسلمانی بوده که تحت تاثیر سازمان عقایدش را کنار گذاشته. پایش لنگ میزند و میگوید در عملیات مسلحانه به پایش تیر میزنند و از رفقایش جا میماند. زهرا هم میگوید او را به خاطر گوش کردن به نوار آیت الله خمینی آورده اند.من هم جریان عکس را میگویم و احتیاط را رعایت میکنم. فکر میکنم چند ساعتی از گفت و گویمان میگذرد که صدای گوش خراشی از بلندگو ها پخش میشود. صدای جیغ و داد می آید و نمیشود پلک روی پلک گذاشت. تمام مدت کف پایم میسوزد و سرم آرام و قرار ندارد. سیم مفتولی که از کابل بیرون آمده بود، پوست و گوشت پایم را با خود برده است. بعضی از هم بندی هایم به شدت بیمار هستند. بوی عفونت و تعفن سرسام آور است.هر دم یکی را میبرند و لاش بی جانش را به داخل پرت میکنند. پاسبان پشت میله می آید و میگوید: _ریحانه‌ی حسینی؟ بیا بیرون. وقتی به بدن رنجورم نگاه میکنم از خدا میخواهم کمکم کند. چهره‌ی مرتضی جلوی دیدگانم رژه میروند و اشکی خودش را بیرون می اندازد. سریع اشکم را پاک میکنم تا مبادا کسی ببیند. زهرا دستش را روی شانه ام میگذارد که تکان میخورم و ناله میکنم. _ببخشید، نمیدونستم زخمه! میخوام بگم خدا صبرشو بهت میده. حرف را تایید میکنم و به کمک دیوار بلند میشوم. پاسبان آستینم را در مشتش میگیرد و آهسته آهسته پشت سرش به راه می افتم. هر قدمی که برمیدارم سوزنی میشود و در پایم فرو میرود. خمیده خمیده راه میروم که نعره‌ی آرش را از پشت سرم میشنوم. پاسبان می ایستد و آرش با قدمهای بلند نزدیکم میشود. به پاسبان میتوپد و میگوید: _چرا اینجوری میاریش؟ مگه اومده مهمونی؟ کم مونده ناز و نوازششم بکنیم!
با بی رحمی تمام موهایم را از پشت میکشد و توی دستانش دور میدهد.برای این که سریع تر راه بیوفتم موهایم را میکشد. من هم جیغ میزنم و با همان درد پا به دنبالش میروم.گاهی اوقات کم می آورم و همان طور مرا از پله ها بالا میبرد. احساس میکنم پوست سرم میخواهد کنده شود و جانم به لب رسیده. مدام قهقهه میزند و تند تند راه میرود. پاسبان را صدا میزند و نعره اش تمام طبقات را پر میکند.پاسبان هم که جوانی سبزه رو است سریع میدود و با بله قربان جلویش می ایستد. آرش میگوید مراقبم باشد تا صدایم کند. چشمانم کم سو شده و سوز وحشتناکی توی سرم میپیچد. تلو تلو خوران خودم را سرپا نگه میدارم. صدای آرش گاهی بالا میرود و گاهی پایین که نمیشنوم. پاسبان را صدا میزند تا داخل شوم. در را باز میکند و مرا هل میدهد. از درد پاهایم نمیتوانم بایستم و روی زمین می افتم. سرم را بالا می آورم و با چشمان کم سو ام اتاق را دید میزنم. آرش با لحنی که پر از تمسخر است می گوید: _ببینش! ببین خودشه؟ ببین کی دروغ میگه؟ فکر میکنم با من است و سرم را بالا می آورم و هاله‌ی مردی را میبینم که روی صندلی نشسته است. چند بار پلک میزنم تا بتوانم صورتش را ببینم. صدایی از او درنمی‌آید و من هم با دیدنش کپ میکنم. چنگی به صورتم میزنم و یا خدا میگویم. آرش با بی‌رحمی تمام میگوید: _دخترت نیس سِدمجتبی؟ ضربان قلبم مثل پرنده که رو به آسمان میرود، اوج میگیرد. خودش است! آسدمجتبی‌حسینی، پدر من! همان طلبه ای که در جوانی اش کلی آدم پای منبرهایش مینشستند. همان سیدی که خنده از لبش نمی افتاد اما اکنون پیر و شکسته شده. زیر چشمان نورانی اش گود شده و گوشتی به تنش نمانده. صورتش به کبودی میزند و ریش، سیبیل و ابرویی به چهره ندارد. مطمئنم برای این که عزتش را بشکنند با او چنین کرده اند. من خوب او را از چشمانش میشناسم. اشک طول مژه ام را طی میکند و راهش را از گونه ام پیدا میکند. از جا بلند میشوم تا دردانه‌ی درس خوان و مغرورش را روی زمین، خاکی و خونی نبیند. سکوتش پر از حرف است و حرف...چقدر میشود که از دیدن صورت ماهش محروم بودم. فکر نمیکردم دست روزگار ما را اینگونه، پس از چندین ماه جدایی روبه‌رو سازد. صدای آرش مبهم به گوشم میرسد و دلم میخواهد او را سیر تماشا کنم. اگر چه بدون ریش و ابرویَش کرده‌اند اما خودش است، همان سرو پر صلابتی که هرگاه درد سراغم می آمد با او قسمت میکردم‌. آقاجان رویش را از من میگیرد و میگوید: _این دختر من نیست! آرش پوزخندی میزند و کتش را درمی‌آورد. _عه؟ که دخترت نیست؟ پس این کیه؟ پرونده ام را باز میکند و شروع میکند به خواندن: _ریحانه‌سادات حسینی متولد ۱۳۳۴ در مشهد و فرزند سید مجتبی حسینی که از سیدان و... تمام ریشه و شجره‌نامه‌ی مان را میخواند. فکر نمیکردم اینقدر اطلاعات نسبت به من داشته باشند! برای این که مرا بچزاند، میگوید: _میبینی؟ پدر دخترشو انکار میکنه. خیلی دلم برات میسوزه که ازش دفاع کردی! رو به آقاجان میکند و با خشم می غرد: _پس دخترت نیست؟ حالا معلوم میشه! به طرفم می آید و به بلوز روی سرم دست میبرد. چنگی میزند و بلوز و موهایم را میکشد.رو به روی آقاجان گوهر حجاب را از من می‌رباید. جگرم آتش می گیرد، نه از درد مو کشیدن بلکه از درد غیرت. له شدن غیرت آقاجان را از فریاد دلخراشش میفهمم. وقتی دستش را پایین می آورد، مشتش پر از مو شده. آقاجان بلند میشود و به طرفم می آید که مرد هیکلی مشتی حواله‌ی صورتش میکند. خون از بینی اش به راه می افتد و آه از نهادم برمیخیزد. __________ ۱.محمدعلی‌شعبانی معروف به دکتر حسینی بود. وی متولد سال 1302 است و بعد از تحصیلات نیمه کاره ابتدایی وارد ارتش شد. پس از تشکیل کمیته مشترک ضدخرابکاری در آنجا مشغول بازجویی و شکنجه انقلابیون شد. دکتر حسینی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، در تاریخ 24 اسفند 57 هنگامی که منزلش محاصره بود با اسلحه کمری اقدام به خودکشی کرد اما بلافاصله به بیمارستان منتقل و سرانجام در تاریخ 12 اردیبهشت 58 درگذشت. ۲. بهمن نادری پور (معروف به تهرانی) (۱۳۲۴ تهران-سوم تیر ۱۳۵۸) یکی از بازجویان ساواک در زندان کمیته مشترک ضدخرابکاریبود. وی به شکنجه‌کردن انقلابیون متهم شده بود. با پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ ایران، نادری پور مدتی به زندگی مخفی روی آورد و در اوایل سال ۱۳۵۸ توسط نیروهای انقلابی دستگیر شد. تهرانی به دلیل ماهیت انقلاب اسلامی، سعی در انکار شکنجه افراد مذهبی داشت. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۸۵ و ۱۸۶ دنیا پیش چشمانم تیره و تار میشود. چهره‌ی آقاجان پر از درد میشود و حالش از من بدتر است. آرش با لذتی که برایش وصف ناپذیر است نگاهمان میکند و مشروبش را سر میکشد. تکه های قلب من و پدر روی زمین میریزند و غیرت و حیا آنجا زخم برمدارند. من را به باد شلاق میگیرند و فحش های زشتی در محضر آقاجان به من میدهند. آرش از پدر سوالاتی میپرسد که آقاجان میگوید: _اگه هزار تکه ام کنی و بعد هزاران تکه ام را تکه کنی بازم نمیگم. وحشیانه تر به جانم می افتند. نمیتوانم چیزی نگویم و خودم را گوشه‌ی اتاق جمع میکنم. ناگاه آقاجان از هوش میرود و آرش کابل را زمین میگذارد. آقاجان را از اتاق بیرون میبرند و تا میخواهم بلند شوم؛ آرش عقده‌اش را روی من خالی میکند.نمیدانید که چه ساعات سختی بر من گذشت. کاش درد هجران را به دوش میکشیدم و او را در این وضع نمیدیدم.آنقدر مرا میزند تا خسته میشود و مینشیند. تفی توی صورتم می اندازد و به پاسبان میگوید مرا ببرند.نمیتوانم بلند شوم، مثل مرده ای هستم که تنها خس خس دم و بازدم از او شنیده میشود. دو نفر دستانم را میگیرند و کشان کشان میبرند. وقتی به سلول می افتم، چشمانم بسته میشود و سیاهی مطلق بر چشمانم فرود می آید. نمیدانم چقدر میگذرد اما با صدایی سیاهی جایش را با سیاهی دیگری عوض میکند. آب دهانم را به سختی قورت می دهم و چشمان باز میکنم. دوست داشتم دیگر زنده نباشم، دوست داشتم وقتی چشم باز میکنم دیگر نفس نکشم. تنها دعایم این بود که خدا مرگم را برساند و راحتم کند. دستی گرم روی شانه ام مینشیند که با نگاهم به دنبال صاحب دست می گردم. میان تیره و تاری چهره ‌ی زهرا را می بینم. این بار لبخندش خونی شده و نفس هایش به سختی درمی‌آید. سرم را در دامانش گذاشته و به خود میفشارد. لبان خشکیده ام را باز میکنم و میپرسم: _هنوز نمردم؟ اشکش جاری میشود و میگوید: _این چه سوالیه! ان شاالله که زنده باشی. _نه! دیگه نمیخوام زنده باشم.دیگه نمیخوام نفس بکشم. دستش را روی دهانش میگذارد و لب میزند: _پس بچه‌ات چی؟ آقامرتضی و آقاجونت چی؟" تعجب میکنم و میپرسم: _تو از کجا میدونی؟ _بیهوش که بودی اسمشونو می آوردی. فهمیدم شوهر و بچه داری. تکان ریزی میخورم که دردم مضائف میشود. زهرا نوازشم میکند و میگوید: _تو مادر و زن قوی هستی. امتحان زندگی که شنیدی؟ این امتحان زندگی ماست. دست به دعا بردار که سربلند بیرون بیایم. حرفهای زهرا تلنگری است برایم. به زهرا میگویم مرا به دیوار تکیه دهد. بیچاره مرا بلند میکند و به دیوار میگذارد. کمرم هم از ضربات کابل بی نصیب نبوده و زخم دارد. صورتم از درد مچاله میشود و خدا را شکر میکنم. سرم را خم میکنم و میگویم: _"اسغفرالله ربی. خدایا منو ببخش! ببخش که زود از رحمتت ناامید میشم. ببخش که بندگی تو رو که دارای عظمت هستی رو به خوبی به جا نیاوردم." زهرا تبسمش را پر رنگ میکند و میگوید: _منم جیره‌ی امروزمو خوردم! دندونمم شکست. بعد هم میخندد و بعد اخ میگوید. در بند باز میشود و صدای تَق تَق پای کسی میشود. لرزش به جانم می افتد از ترس شکنجه که زهرا میگوید: _منوچهریه! معلوم نیس باز اومده دنبال کی! خدا به داد طرف برسه! +منوچهری کیه؟ _یه جلاد به تمام معنا. شنیدم روحانیون و کسایی که به حرف نمیان رو اون شکنجه میکنه. تو سیدعلی‌خامنه‌ای رو میشناسی؟ +نه، کی هستن؟ _صدای قرآنی که توی بند پخش میشه کار ایشونه. با قرآن به همه روحیه میدن. منوچهری هم نتونسته از ایشون حرف بکشه. یه روحانیه به تمام عیار! از شجاعت این روحانی به وجد می آیم که زهرا ادامه میدهد: _اصلا صدای پای منوچهری عجیبه! وقتی وارد بند میشه همه میفهنن اونه. نفس‌ها حبس میشه که صدای در سلول بلند میشه. منتظر هستم تا منوچهری در سلول ما را باز کند. در ان لحظه انتظار همه چیز را داشتم و بلایی نبود که سرم نیامده باشد. در همین فکرها هستم که صدای دری بلند میشود و مردی با صدای کلفت میگوید: _مادر و دختر پتویی رو بیارین بیرون. زهرا چنگی به صورتش میزند و میگوید: _مادر و دختر پتویی رو میبرن. +مادر و دختر پتویی کیه‌ان دیگه؟ _اینا رو هم نمیشناسی؟ طاهره دباغ۱ و دخترش هستن. چون پتو روی سرشون میندازن تا حجاب داشته باشن بهشون میگن مادر و دختر پتویی! تنم از گفته های زهرا میلرزید. با اینکه اردیبهشت ماه است اما هوای اینجا به شدت سرد است و این سرما بیشتر مرا میلرزاند. فقط یک گوشه مثل مرده ای نشسته ام و به سختی نفس میکشم. برای لحظه‌ای یاد مرتضی در ذهنم تجلی میشود.
یاد روز آخری می افتم که دیدمش،ساکش را با بغض چیدم و به دستش دادم.آن لحظه‌ ای که کوچه را ترک میکرد دوستت دارمی تقدیمم نمود. هنوز مزه‌ی شیرین آن دوستت دارم‌ را زیر زبانم احساس میکنم.زهرا لبخندی میزند و صدایم میکند. برمیگردم و با دیدن ردیف دندانش غصه میخورم.دوتا دندان جلویش شکسته و معلوم است درد دارد اما به روی خودش نمی آورد. برایم از زندگی اش میگوید که چهار فرزند هستند، سال آخر دبیرستان است.میگوید اعلامیه های امام را با خود به مدرسه می برده و از همان جا ردش را زده اند. ایمان و اراده‌ی او مرا به وجد می آورد. سرم را کف سلول میگذارم اما بوی بد گلیم مرا آزار میدهد. جانورهای توی سلول کم است که این هم به آن اضافه شده. اصلا فضای تمیزی نیست روی گلیم پر شده از خون و چرکی که از بدن زندانیان خارج شده، گاهی هم بوی تعفن تهوع. سرم را به دیوار تکیه میدهم، بی خوابی مرا کلافه کرده ام مگر خواب به چشمانم می آید. با زهرا نیت نماز مغرب میکنیم هر چند که نمیدانیم الان صبح است یا شب! در سلول باز میشود و پاسبانی با سیبیل های کلفت میگوید: _کاسه هاتونو بیارین جلو. ما هم کاسه‌ هایی که از دفعه قبل نشسته است را جلویش میگیریم.اندکی نان خشک و بعد کاسه‌مان را به دستمان میدهد و در را میبندد. غذا فقط به حدی است که از گرسنگی نمیریم درحالیکه از شدت شکنجه ضعف کردیم و نیاز به غذای بیشتر داریم. کمی آب و سیب زمینی را بهم زده و آب پز کرده اند و با تکه نانی به دستمان داده اند. با این که غذای خوبی نیست اما میخورم. کاسه های خالی مان را دم در میگذاریم و نمیفهمم کی و چقدر خوابیدم اما پس از مدتی با صدای وحشتناک جیغ از خواب برمیخیزم. نفس زنان به اطرافم نگاه میکنم؛ زهرا هم سرش را تکان میدهد و میفهمم بیدار شده‌.صدا قطع نمی شود و مدام پرده‌ی گوشم را میخراشد. تمام آن مدت را بیدار هستم و از شدت فشار روحی که به من وارد میشود نمیتوانم فکر خواب را بکنم.در همین فکرها هستم که صدای بند بلند میشود و صدای بمی میگوید: _اومدیم شکار آدم. دیگری قهقهه میزند و از ترس کم مانده قالب تهی کنم.صدای پا به جلوی سلول ما ختم می شود و در را باز میکنند. سرباز هیکلی نگاه میدواند و میگوید: _حسینی کیه؟ یالا بیاد بیرون. دستم را به دیوار میگیرم که از درد پایم روی زمین می افتم و همزمان زخم سرم تیر میکشد. سرباز خود جلو می آید و دستم را میکشد. یک لحظه نگاهم را به زهرا میدهم و در سلول را می بندند.چشمانم را میبندند و با خود میبرند. جلوی در برآمدی بلندی است که اعلام نمیکنند و پایم گیر میکند و می افتم. ساق پایم به ناله می‌افتد و با لعن و فحش‌های سربازها بلند میشوم. مرا روی صندلی مینشانند و چشمانم را باز میکنند. _ ۱. طاهره دباغ با نام اصلی مرضیه حدیدچی (زادهٔ ۲۱ خرداد ۱۳۱۸ در همدان ـ درگذشتهٔ ۲۷ آبان ۱۳۹۵ تهران) چریک مسلح و زندانی سیاسی در زمان حکومت پهلوی، در دوران تبعید آیت الله خمینی در پاریس محافظ شخصی خانواده آیت الله خمینی و پس از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ ایران، از بنیان‌گذاران سپاه پاسداران و سپس نماینده مجلس شورای اسلامی شد. (ایشان در سال ۱۳۵۳ از کشور خارج شدن اما به پاس خدمات و رشادت هایشان دوست داشتیم نامشان، رمان را مزیین کند) 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۸۷ و ۱۸۸ نور چراغهایی که اطرافم است چشمانم را آزرده میکند. چشمان بی فروغم را باز و بسته میکنم و دوربین بزرگی که به وسیله‌ی چهارپایه جلویم ایستاده را میبینم. مردی پشت آن است که به من میگوید: _سرتو راست بگیر. باتوم هایشان را نشانم میدهند و سرم را بالا میگیرم. از چپ و راست صورتم هم عکس میگیرند و باز چشم بند را روی چشمانم میگذارد. گرمی دستانشان همانند داغی کابلیست که به بدنم میزنند. صدای قیژ در را میشنوم و مرا روی صندلی میگذارند. چشمانم را باز میکنند که آقاجان را میبینم، با همان جاذبه‌ی همیشگی اش. لبهای لرزانش را تکان میدهد و گاز میگیرد. اتاق خالیست و تنها من و او هستیم. دستش را به طرف صورتم می آورد و با نشستن دست نوازشش اشکهایم مثل رود روان جاری میشوند. دستش را میگیرم و میبوسم. چشمان او هم ابری میشود و با زدن پلکی به هم باران سر میگیرد. سریع اشکش را پاک میکند؛ من تا به آن موقع اشک پدر را ندیده بودم.لب هایش را باز میکند و میگوید: _چقدر بزرگ شدی، چقدر خانم شدی. نمیدانم چرا این حرف را میگویم اما به جایش میگویم: _آقاجون! شما چرا اینقدر شکسته شدی؟ خنده هات کجا رفت؟ شعرای حافظ و سعدیت رو فراموش کردی؟ آقاجون هنوز چشمات همون رنگو داره، هنوزم سختی مثل یه صخره. لبخند تلخی روی لبش مینشاند و میخواند: _در خرابات مغان نور خدا می‌بینم این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو خانه می‌بینی و من خانه‌ی خدا می‌بینم۱ _خانه‌ی خدا میبینم... آقاجون میشه اینجا هم خانه‌ی خدا رو دید؟ آقاجون مگه نمیگفتی خدا همه جا هست؟ میخوام بدونم خدا اینجا هم هست؟ خدا کف پام رو میبینه؟ خدا از ناله های دلم خبر داره؟ آقاجان دستش را روی لبم میگذارد و به کتابی اشاره میکند. با حرکت لب هایش به من میفهماند که شنود اینجا هست. از گفته هایم پشیمان میشوم و او با آوای دلنشینش میگوید: _معلومه که هست، داره دلبری های بنده‌شو تماشا میکنه. داره از دیدن تو لذت میبره که چه بنده‌ی سختی داره. ریحانه‌ی من...خدا اگه اینجا نبود تحمل اینجا غیرقابل تحمل بود. سرم را از شرم پایین می اندازم و میگویم: _آره خدا اینجاست. کنار من و شما... خدایا ببخش منو، قصد گلایه نداشتم. دستی به روی موهای ژولیده ام میکشد و با لبخند میگوید: _موهات مثل بچگیات شده. اون وقتایی که مادرتو اذییت میکردی و نمیزاشتی کسی موهاتو شونه کنه. ریحانه‌ی من، تو خیلی خانم شدی. شنیدم میخوای مادر بشی و یک ریحانه‌ی خوشبو تربیت کنی، نه؟ تعجب میکنم و با حرفش به چشمانش زل میزنم که حیا نگاهم را میدزدد. فکر میکنم خودش سوالم را فهمیده که جواب می دهد: _خبرش رو بهم دادن. مطمئنم مثل خودت میشن. بابا جون من عمرم به دنیا نیست؛ هوای مادر و ابجیتو خیلی داشته باش. دلم میخواد ریحانه‌ی من باشی، ریحانه ای که همیشه بهش افتخار میکنم.... ریحانه‌‌ی من؟ +جونم بابا! تو رو خدا این حرفا رو نزن. مامان مگه میزاره بری، اونم به این راحتی. _من شوهر خوبی براش نبودم. نتونستم همپای غصه‌هاش حرکت کنم و خوشبختش کنم اما مطمئنم خدا اجرشو ضایع نمیکنه. دستم را روی دستان سوخته اش میگذارم و با صدای که از بغض گرفته، میگویم: _بابا! نگو اینا رو! بعد چند ماه دلت میاد اینا رو بهم بگی؟ ریحانه‌ی تو تنها میزاری؟ بابا! من کلی سوال دارم که باید جوابشون بدی. بابا! من طاقت دوری تو ندارم. سرش را پایین می اندازد و لب میزند: _و الله یُحبُ الصابرین...دوست دارم اسم دخترمو بزاری زینب، دوست دارم اسوه‌ش بشه زینب(سلام‌الله‌علیها). میشه خواسته‌ مو قبول کنی؟ _ان شاالله خودت توی گوشش اذون میگی. اصلا چشم، اسمشو میزارم زینب ولی وقتی که خودت اسمشو توی گوشش بگی. مدام سر تکان میدهد و میگوید: _نه بابا، وقتشه دیگه..وقتشه... وقتشه... دستم را روی دهانم میگذارم که ادامه میدهد: _الان اینا میان. میدونم رو سفیدم میکنی ریحانه جان. مثل کوه جلوشون بایست و حرفی نزن. نبینم دشمنتو شاد کنی! _نه آقاجون! قول میدم. سعی دارد صورت بی مویش را من نبینم. اخم میشوم تا دستش را ببوسم که کمرم تیر میکشد و نمیتوانم. آقاجان خم میشود و پشت دستم را بوس میکند. داغی لبها و خشکی‌اش نشان دهنده‌ی عطش اوست. کاش مثل قدیم ها برایش چای میریختم و جلویش میگذاشتم.در باز میشود و وحشی ها حمله میکنند. آقاجان را با خشم بلند میکنند و با لگد و کتک میبرند. مرد کت پوشی مقابلم می ایستد و میگوید: _خوب حرفای پدر و دختری تونو زدین؟
میخواستم بیشتر همو ملاقات کنین اما باید بگم که باید باهاش خداحافظی کنی چون دیگه تو خوابم نمی بینیش! سرش داد میزنم و میگویم: _با پدر من درست رفتار کنین! سیلی محکمی به گوشم میزند که گوشم از درد سوت میکشد. دستم را به گوشم میگیرم و با خشم در چشمانش نگاه میکند. سر من و پاسبان ها داد میزند و مرا میبرند. توی راه برگشت به سلول بوی گوشت کبابی به مشامم میخورد. با هر قدم صدای نعره و آهی بلند میشود و فضای استوانه مانند را پر میکند. از جلوی اتاق شکنجه‌ای رد میشویم که بو شدت میگیرد. در باز است و نگاهم به بدن برهنه‌ی جوانی می افتد که روی تخت بسته شده و مردی با چراغ الکی او را میسوزاند. از بوی گوشت عوق میزنم و فحشی از پاسبان ها میشنوم. با شدت مرا به داخل سلول پرت میکنند. دلم آرام و قرار ندارد، دلواپس آقاجان هستم. صورتش حالت عجیبی داشت، همانگونه که وقتی دزدکی نماز شبش را به نگاه می ایستادم. نکند حرفهایش درست باشد؟ خدایا من را با پدرم امتحان نکن! اگر قرار است برود چرا ما را رو در رو کردی؟ چرا داغ دلم را تازه کردی خدا؟ کمی که درد دل می کنم راه گلویم باز میشود. به اطرافم نگاه میکنم اما اثری از زهرا نیست! فکر میکنم سلولم را عوض کرده اند اما با دیدن دل نوشته های روی دیوار میفهمم خودش است. هنوز بوی گوشت آن جوان توی مشامم میپیچد.دادهایی که او میکشید و ذره ذره تنش آب میشد. چشمانم را میبندم تا همه چیز را فراموش کنم اما تک تک اتفاقات از جوانی که از بس کتک خورده بود که خودش را کف سالن میکشد تا همین اتفاق اخیر در ذهنم هویدا میشود. آزار روحی شدیدی را احساس میکنم و سرم درد میگیرد. دستم را روی سرم می گیرم و میگویم: "خدایا امتحان سختی رو برام در نظر گرفتی؛ میترسم که سر بلند بیرون نیام. اینجا جهنمه! جهنم!" در همین هنگام است که ندای حزینی به گوشم میرسد: _إِلَّا الَّذِینَ صَبرَُواْ وَ عَمِلُواْ الصَّالِحَاتِ أُوْلَئکَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ کَبِیر. کلمات آرامش میشوند و در قلبم رسوخ میکنند. چشمانم را میبندم و خدا را شکر میکنم. به دلیل آزار و اذیت هایی که میشدم و صحنه هایی که میبینم، طاقتم کم شده. اما این کار بدم را توجیه نمیکند. برای تمام زندانیان بی گناه دعا میکنم و از خدا میخواهم باری دیگر آقاجان را ببینم. در باز میشود و زهرا را به داخل پرت میکنند. سریع او را در آغوش میگیرم و میبینم از چشمانش خون میرود. زیر لب ناله میکند و به حالت اغما میرود. گوشم را روی قلبش میگذارم، انگار دیگر شوقی برای بالا و پریدن ندارد.نبضش را چک میکنم و میبینم کند میزند. اشکم جاری میشود و مدام اسمش را صدا میزنم اما جوابی نمیدهد.از چشمانش بوی چرک می آید. لحظه به لحظه از خودش میپرسم: _چه بلایی سرت آوردن؟ نای حرف زدن ندارد. موهایش را نوازش میکنم و وقتی میفهمم نمیتواند چیزی بگوید داد میزنم: _نامردا! چیکارش کردین؟ چشماشو چیکار داشتین؟ آنقدر داد میزنم که گلویم سوز میگیرد.من هم از دل و دماغ می افتم. یکهو میبینم لبانش به حرکت درمی‌آید، سرم را به طرفش بردم تا بشنوم چه میگوید. با صدایی که از ته چاه درمی‌آید میگوید: _خواستن... به امام تو... توهین کنم. لبخند میزند و میگوید: _هه! نکردم! گونه های خونین اش را میبوسم. دست بردار نیست و با همان صدای ضعیف ادامه میدهد: _فکر کردن اَ... از سیم داغ میترسم. چشمام کف پای امام... دستم را جلوی دهانم میگذارم تا صدای هق هقم به گوشش نرسد. نفسش به شماره می افتد و مثل ماهی که از دریا جدایش کرده اند میلرزد. همانند مرغ سرکنده ای کنار جسمش بال بال میزنم. به در و دیوار مشت میزنم و از پاسبان کمک میخواهم. طولی نمیگذرد که در باز میشود و مرد قلدری میگوید: _ها؟ چیه؟ افسار پاره کردی؟ _دوست من حالش خیلی بده، تو رو خدا نجاتش بدین. نفسش کنده! صداش درنمیاد. دیگر نمیتوانم حرفی بزنم و میزنم زیر گریه. پاسبان جلو می آید و نگاهی به زهرا می اندازد. نچی میکند و میگوید: _نه، حالش خوبه. خودشو میزنه به موش مردگی! جلو میروم و نبضش را چک میکنم. دیگر مچ دستش بالا و پایین نمیپرد. قفسه‌ی سینه اش تکان نمیخورد. سرش داد میکشم: _تو دکتری؟ برو دکتر خبر کن، داره میمیره! ______ ۱. حافظ ۲. مگر آن کسانى که صبر کردند در بلاها و عمل کردند نیکیها را، آن گروه از براى ایشان آمرزش و مژده بزرگ است. سوره‌ی هود آیه‌ی۱۱ 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۸۹ و ۱۹۰ در همین وقت پاسبان دیگری می‌آید. همان پاسبانی که ان روز دلش به حالم سوخت و دستم را نگرفت. جلو می آید و خم میشود. میبیند خطر جدی است و به دوستش میگوید: _جر و بحث نکن! بیا ببریمش. لب را به دندان میگیرم و بالای سر زهرا زجه میزنم. دستم را روی دستش میگذارم و احساس میکنم دمای بدنش سردتر است. پاسبانها او را روی پتویی میگذارند تا ببرند. دوباره علائم حیاتی اش را چک می کنم اما او نفس نمیکشد. خون چشمانش هنوز بند نیامده، دستی به موهایش میکشم. اشکم را پاک میکنم و میگویم: _الهی من فدات شم. راحت شدی نه؟دیگه چشمات درد نمیکنه؟ دلت آروم گرفت؟ غصه نخور ما امام رو تنها نمیزاریم. پتو را میبرند و در سلول را میبندند. لبم را گاز میگیرم و از پشت در میگویم: _زهرا جان! سلام منو به بی‌بی سادات برسون. سر سفره‌ی ایشون که نشستی برای منم دعا کن! خونی که از بدن زهرا میرفته، روی گلیم نقش بسته. خودم را گوشه ای جمع میکنم و با نگرانی میگویم: _خدایا زهرا رو هم بردی؟ خب اشکال نداره، تحمل دیدن بیشتر دلبری شو نداشتی؟ بازم اشکال نداره، ولی من دلبری یاد ندارم. بخوام بیام پیشت باید چیکار کنم؟ خدایا من بنده تو ام، میخوای منو گداخته کنی؟ خب اشکال نداره. فقط آهن هم تحملی داره نه؟ منم به اندازه‌ی ظرفیتم گداخته کن. سیل اشکهایم تمامی ندارد. بوی تلخ خون توی مشامم پیچیده و حالم را بدتر کرده. کاسه‌ی غذایم را از لوبیای نپخته و نان پر میکنند. دست به غذایم هم نمیزنم. مدام ذکر میفرستم و نماز میخوانم. خون شهیدی در چند قدمی من ریخته شده و از خدا میخواهم به برکت این خون سرنوشتم را زهرایی رقم بزند. کاش من هم مجاهد ولایت شوم و در این راه جان بدهم. میان خواب و بیداری دست و پا میزنم که در باز میشود و پاسبان مثل دیوی سبز میشود. همان پاسبانی است که کمک کردند تا زهرا را ببرند. آه و افسوس هایی از بابت زهرا به جانم می افتد. ای کاش ها مثل پشه آرامشم را می مَکند. پاسبان را که با یونیفرم سرمه‌ای که از خون به سیاهی میزند نگاه میکنم. بعد از کمی درنگ میگوید: _پاشو بیا بیرون. احساس میکنم مثل همیشه نیست.دیگر فحشی به من نمیدهد. آستینم را در دستان کلفتش میگیرد. چند قدمی که برمیدارم سوالی میپرسد. _به ما میگن شما خرابکارین، بیرون از اینجا مردمو میکشین و میخواین حکومتو عوض کنین. از گفته اش تعجب میکنم و با محکمی میگویم: _ما مردم هستیم! کسی از خودمون رو نمیکشیم. _آره، به قیافه ها و کاراتون هم نمیخوره. با رد شدن از پاسبانی دیگر گفت و گومان تمام میشود. توی محوطه زندان می ایستم که کسی با شدت مرا پرت میکند. با صورت به زمین میخورم و آه و ناله کنان خودم را جمع میکنم. با دیدن مرد سبیل کلفتی میترسم.مرد با خنده‌ی پهنی چشم در چشم من نگاه میکند و میرود. اینجا فقط آدم را کتک میزنند، فرقی نمیکند زن باشی یا مرد. کم سن یا میانسال، اینجا دستها بی مهابا به دنبال بی گناهی هستند که گناهشان را با کتک به پایشان بریزند. اینجا عدالت پهلوی است...جایی که هزاران جوان و پیر تنها به دلیل مطالبه‌ی حقشان و یا دانستن حق به اینجا تبعید میشوند. از محوطه رد میشویم و به اتاق آرش میرسم. نفس عمیقی م کشم و از خدا میخواهم کمکم کند. با باز شدن در بوی نامطبوعی به مشام میخورد. آرش با شیشه‌ی مشروبش نگاهم میکند و لبخندی از سر مستی میزند که حالم را بهم میزند. هر موقع که می آیم دهانشان یا بوی سیگار میدهد و یا کوفتی هایی که زهرمار میکنند. وقتی از خود بی خود میشوند زورشان بیشتر میشود و بیشتر ما را کتک میزنند. با نگاه کثیفش زل میزند به من و میگوید: _خب، که چیزی واسه گفتن نداری؟ با خونسردی نگاهم را کف اتاق می اندازم و در جوابش میگویم: _نه، من که گفتم یه راهپیمایی شرکت کردم که... دستش را محکم روی میز میزند و فریاد میکشد: _منو هالو فرض کردی؟ تو دروغ میگی! مگه میشه دختر سیدمجتبی حسینی که پخش و چاپ چندین شهرک و محله دستشه، فقط توی یک تظاهرات شرکت کنه و از قضا توی راهپیمایی یک برگه رقصون رقصون بیاد کف دستشون که عکس خمینیه! اینا اراجیفو برو به کسی بگو که ندونه! اینا رو وقتی گفتی که یتیم بودی، پس بنال! قلبم به درد می آید و در جوابش سکوت میکنم. از سکوتم کفری میشود و به طرفم می آید. _دیدی هم سلولیت رو چیکار کردم؟چشماشو... من... کور کردم! قهقهه‌ی مستانه ای میزند و تکرار میکند: _آره! من کردم! خوی حیوانی اش اوج گرفته است و حالم را خراب میکند. بوی دهانش مرا به عوق زدن وادار میکند که با این کار مثل سگی زخمی می غرّد:
_عوقت واس چیه؟ دهن من بو میده؟ هیکل تو با چرکای زخمیتو دیدی؟ الان نشونت میدم... تو هنوز آرش رو نشناختی دست و پایم شروع میکند به لرزیدن که یاد 🕊زهرا🕊 می افتم. با چشمان و صورت خونین اش خندید و گفت: "فکر کردن از سیم داغ می ترسم... چشمام کف پای امام..." وقتی با آتش و سیم مفتولی برمیگردد مطمئن میشوم زهرا مرا هم میخواهد با خودش ببرد. بی اختیار لبخند میزنم و به آرش میگویم: _میخواین منو با اینا به حرف بیارین؟وقتی آتیش جهنم رو جلوی چشمام میبینم بیشتر میترسم تا جرقه‌ی کوچیک شما! لبش را کج میکند و به طعنه میپرسد: _جدا؟ خوبه! سیم روی آتش کاملا سرخ شده، دست ها و پاهای بسته شده ام مرا وادار به نشستن کرده است. آرش با لبخند نجسی به طرفم می آید و سیم را نشانم میدهد. نفسهایم به شماره می افتد و سرم را دور میکنم اما او با شوق جلو می آید. انگار صیادی آهویش را در چنگال خود گرفته. آهویی بی پناه و بی پناه...کمی تقلا میکنم و آرش هم از این موقعیت استفاده میکند و میگوید: _همدستات کیه‌ان؟ از کجا اعلامیه میگرفتی؟ ضربان قلبم بالا و بالاتر میرود.چشمانم را بهم میزنم و با خود میگویم، خب اگر نبینم چه میشود؟ من دو چشم نمیتوانم در راه این انقلاب بدهم؟ پس به چه درد میخورم. صدای خنده و شادی کودکانه ای در سرم مییپچد. ناگاه صورت بچه‌ای در ذهنم می‌آید و میپرسم اگر نتوانم صورت بچه ام را هیچوقت نبینم چه؟ دیگری که انگار برای فدا کردن پا به میدان گذاشته اینگونه پاسخ میدهد که یعنی من دیدن بچه ام را نمیتوانم بکنم؟ چشمانم را که باز میکنم آرش در یک قدمی من است. حرارت سیم را احساس میکنم و داغی اش کاملا محسوس است. اشهد ام را زیر لب میخوانم و سیم به چشمانم نزدیک میشود. آرش چانه ام را دوی دستانش میگیرد و با بی رحمی تمام میگوید: _خوشم میاد التماس نمیکنی! اینجوری جری تر میشم برای کور کردنت. داغی سیم به پشت پلک هایم می رسد که ناگهان سربازی در را باز میکند. آرش با خشم بر سرش فریاد می ند: _اینجا طویله‌اس سرتو میندازی پایین؟ +ببخشید قربان، با دیدن تیمسار هول شدم. _تیمسار؟ +تیمسار افشار اومدن قربان. چشمان آرش دو دو میزند و کتش را برمیدارد. نگاهی از سر کینه به من می اندازد و خط و نشان برایم میکشد. دستور میدهد تا مرا به سلول ببرند.مرا کشان کشان پاسبان با خود میبرد و در سلول عمومی پرت میکند. با برخورد زانو ام به زمین سخت آه میکشم.خانمها دورم جمع میشوند و هر کسی چیزی میپرسد. کسی را نمیشناسم و بعضی ها هم قلدر بازی درمی‌آورند.بعد از این که توجه شان نسبت به من سلب میشود به گوشه‌ای میخزم که یکی از زنهای چپی به طعنه میگوید: _چیشد؟ شماها که به منبر عادت کردین. چطور گوشه نشین شدین؟ بقیه میزنند زیر خنده و او ادامه میدهد: _بیا! یه منبری کم داشتیم که دوتا شدن. در آن وضعیت این حرف برایم خبر خوشی است و بدون توجه به حالت کنایه ای اش میپرسم: _کی؟ کجاست؟ با بی میلی به زنی منزوی اشاره میکند که پشتش به ماست. بعد هم بساط مسخره بازی شان را جمع مکنند. تا موقع ناهار ذهنم درگیر آن زن است. هیچکس کنارش ننشسته و او تک و تنها ساعتها به دیوار زل زده.ناهارم و کاسه‌ی ناهارش را به دست میگیرم که زن قلدر میگوید: _حاج خانم، اون هیچی نمیخوره. خودتو زحمت نده. بی توجه به حرفش به طرف زن میروم.از پشت دستم را روی شانه اش میگذارم و می گویم: _خانم؟ غذاتون؟ جوابی نمیشنوم. دو بار صدایش میکنم اما حتی تکان هم نمیخورد. لب میگزم و به آن طرفش میروم که با دیدن چهره‌ی آشنایش کپ میکنم. چند ماهی میشود این صورت را ندیده‌ام!اخرین بار توی یک کوچه بود، وقتی که صدای آژیر و باتوم ها توی سرم پیچید اشکم سرازیر شد. یادم است او از من خواست تا از ته کوچه فرار کنم و به خاطر من فداکاری کرد. چشمانش به چشمانم گره می خورد. با حیرت به من نگاه میکند و پلک هم نمیزند. لبم را به سختی حرکت میدهم و میگویم: _مرضیه؟ مرضیه خانم؟ از چشمان بی فروغش اشک جاری میشود. نگاهی به شکل و شمایلش می اندازم. او شکسته شده، دستهای زبرش به دستان زن جوانی نمیخورد. کبودی دور چشمش دلم را آتش میزند. شکوفه‌ی اشک را از روی گونه ام می چیند و به سختی نامم را میبرد. هم را بدون توجه به زخم هایمان در آغوش میکشیم. گریه هایمان اوج میگیرد و همگی مات و مبهوت به ما نگاه میکنند. بعد که از هم جدا میشویم دوست نداریم از هم فاصله بگیریم‌. او دستان مرا میفشارد و من دستان او را. مرضیه خانم دیگر سرزنده نیست و همانند گلی پژمرده به نظر میرسد. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲ نگاهی به من می اندازد و میگوید: _پس تو رو هم گرفتن. سرم را پایین می اندازم و آرام میگویم: _بله. اشکش را پاک میکند و میگوید: _من عذاب این جهنمو میتونم تحمل کنم اما دوری از بچمو نه. ازش خبری داری؟ از خجالت سرخ و سفید میشوم.شرم دارم که بگویم این همه مدت بچه اش را رها کردم و سری به او نزدم. اما او منتظر جوابی از سوی من است. چشمان منتظر و نگران مادری به من دوخته شده تا خبری بگویم و به ناچار میگویم: _خبری که ندارم... اما مطمئنم داییش براش کم نمیزاره. سرش را چندین بار تکان میدهد و زیرلب چیزی میگوید که من نمیفهمم.نفس عمیقی میکشد و نگاهش به بدن نحیفم می افتد. لب میگزد و میگوید: _بمیرم، ببین چیکار نکردن. _چیزی نیست، شما بیشتر از من سختی کشیدی. لبخند کوتاهی بر روی لبانش مینشیند و لب میزند: _اینجا همه سختی میکشن. منم بیشتر بقیه نخوردم. خنده ای مصنوعی میکنم و میگویم: _عه! پس در این مورد عدالتو رعایت میکنن. آهی میکشد که درونش پر از افسوس است. _عدالت؟ اصلا چی هست؟ من که فقط اسمشو شنیدم. _عدالت... عادل... این کلمه ها من رو یاد حضرت علی(علیه‌السلام) میندازه.بچه که بودیم آقاجونم کلی از عدالت ایشون تعریف میکرد. منم از عدالت همونا رو شنیدم. در سلول باز میشود و پاسبان اسامی را میخواند که باید به زندان منتقل شوند. وقتی نام مرضیه خانم را بینشان میشنوم انگار سطل آبی رویم خالی میشود. لب میگزم و با بغض او را در آغوش میفشارم. وداع را خوب یاد گرفته ام ولی وصال را نه... در این چند ماه با خیلی ها خداحافظی کردم که به گمانم هیچگاه دیگر آنها را نمیبینم اما انگار مصلحت خدا چیز دیگریست. انگار او میخواهد در پس این وداع ها، وصالی نهفته باشد برای تسکین دردهایم. اشکم را پاک میکنم و به دستان مرضیه که برایم تکان داده میشود، نگاه میکنم. سلول کمی برای ما جا باز میکند و گوشه ای مینشینم. نگاهم به زنی می افتد که گوشه‌ای دیگر دراز کشیده و خس خس نفسایش به گوشم میرسد. چند زن دیگر دورش را گرفته اند و آب در گلویش میریزند.خودم را روی زمین میکشم تا به آن زن برسم. کف پا و دستش به طرز فجیعی سوخته است. کمی از لباس و شلوارش هم کنده شده که حاصل سوختگی است.دستم را به طرفش دراز میکنم و میپرسم: _این خانم چرا اینجوری شدن؟ چرا دکتر نمیبرنش؟ یکی از زنها پوزخندی تحویلم میدهد و میگوید: _دکتر؟ _بله! دکتر! ایشون اصلا حالش خوب نیس. جایی از بدنش مونده که نسوخته باشه؟ به چهره‌ی توی هم رفته اش نگاه میکنم.از بس درد میکشد نای ناله ندارد و تنش را به سختی تکان میدهد و طلب آب میکند. دیگری که به او آب مینوشاند، میگوید: _گذاشتنش تو قفس. دیگری با خشم نگاهم میکند و میپرسد: _تو میدونی قفس چیه؟ هنگ نگاهش میکنم و میگویم: _نه، چیه؟ _یه قفسه که توش آدم باید بشینه و خم بشه. بعدش به دیوارهاش شلاق میزنن و شوک الکتریکی بهش وصل میکنند. این سوختگیا میدونی از شوک برقه؟ هوش از سرم میپرد. قفس مگر جای آدمیست؟ خوار و ذلیل کردن هویت انسانی تا کجا؟ همان زن ادامه میدهد: _دکتر و لباسای تمیز فقط برای وقتی بود که صلیب سرخ اومد وگرنه بعدش اگه کسی اینجا بگیره هیچکی ککشم نمیگزه. +صلیب سرخ؟ اینجا؟ _آره، خیلیا نامه نوشتن تا به اینجا رسیدگی بشه. اخر سر صلیب سرخ اومد، اونم چه اومدنی! لباس و غذا بهمون دادن اما فقط برای یک ساعت! آقایون و خانما که اومدن گفتن زندان وحشتناکیه با این که نه داد و بیداد بود و شکنجه. نمیتوانم با دیدن آن زن کاری نکنم. به در سلول میزنم و پاسبان را خبر میکنم. مثل همیشه فحش و ناسزا میشنوم اما چیزی نمیگویم ولی از ماجرای آن زن نمیتوانم بگذرم. در را پاسبان باز میکند؛ همان پاسبان بد دهنی است که از او برای زهرا کاری نکرد.با دیدن من اخم غلیظی میان ابروهای پرپشتش می اندازد و میگوید: _باز چه مرگته؟ آب و نونت کمه؟ قیافه‌ی جدی به خود میگیرم و میگویم: _نخیر! از شماها به ما خیلی رسیده. اگه غیرت دارین و کاری ازتون برمیاد این بیچاره ها رو به دکتر برسونین. دستش را بالا میبرد تا سیلی به صورتم بنشاند. چشمانم را میبندم و میگویم: _بزن! ولی بدون این سیلی دهن منو نمیبنده! برخورد دستش با گونه ام را احساس نمیکنم.چشمانم را باز می کنم و میبینم از بند خارج میشود. صدایم را بالا میبرم و میگویم: _کجا؟ میگم این خانمو ببرین دکتر! بدون برگشتن به سمت من دور میشود‌. از لای روزنه‌ی سلول نگاه میکنم و میبینم دو پاسبان به طرف سلول ما می آیند‌.
در را باز میکنند و بدون حرف، زن بیچاره را میگیرند و میبرند. چند روزی به همین وضع م گذرد و البته کمتر آرش یا شکنجه‌گران دیگر به سراغم می آیند. روزی که در انفرادی هستم در باز میشود و پاسبان مرا به بیرون میبرد. دیگر از سیلی و کتک نمیترسم. دنبالش به راه می افتم و وارد اتاق بزرگی میشوم که وسط آن یک میز است.گوشه‌ی اتاق هم میز کوچک تری است که دستگاه تایپ را رویش گذاشته اند. روی صندلی مینشینم و پاسبان میرود. چند دقیقه ای منتظر میمانم که در باز میشود و مردی قد بلند و اندامی درشت وارد میشود. از لباسهای تنش میفهمم ارتشی است، درجه های روی سینه و دوش اش نشان دهنده‌ی سابقه و درجه‌ی بالای اوست. مردی عینکی و ریز نقش هم وارد اتاق می شود و پشت دستگاه تایپ مینشیند. نگاهم را میدزدم. دستانم به خاطر دستبند قرمز شده را بهم میرسانم. مرد ارتشی رو به رویم مینشیند و خیره خیره نگاهم میکند. به پارچه‌ی روی سرم که حکم حجاب را برایم دارد دست میکشم. وقتی میبینم حرفی نمیزند میپرسم: _کاری ندارین بگین منو برگردونن توی سلول. کلاهش را از روی سرش برمیدارد و روی میز میگذارد. به مرد عینکی اشاره میکند تا بیرون برود. با شنیدن صدای در نگاهم را میان دست ها و میز میچرخانم. ارتشی شروع میکند به حرف زدن: _شما خانم حسینی هستین؟ همسر مرتضی غیاثی؟ با شنیدن اسم مرتضی به او نگاهی می اندازم. کمی مکث میکنم و میگویم: _غیاثی؟ من نمیشناسم... +فکر کنم توی این چند وقت بدونی ما همه چیز رو درباره‌ی تو میدونیم. لازم به مخفی کاری نیست؛ منم بازجو نیستم که بخوام بازجویی کنم. من افسر ارتش هستم نه ساواکی! _پس چرا پشت میز بازجویی نشستین؟ نگاه کوتاهی به من می اندازد و دستی به صورت تیغ زده اش میکشد. +جای دیگه ای واسه‌ی صحبت با یه زندانی نبود. ببین من واسه این حرفا نیومدم، من از غیاثی لطفی دیدم و میخوام جبرانش کنم. با حرفهایش کلاف افکارم سردرگم میشود. مرتضی چه لطفی در حق یک افسر عالی رتبه‌ی ارتش کرده؟ شاید هم میخواهند اینگونه رابطه‌ی بین من و مرتضی را کشف کنند. ترجیح میدهم در این باره چیزی نگویم و مرتضی را انکار کنم. _من غیاثی نمیشناسم. بهتره اگه لطفی بهتون کردن در حق خودشون ادا کنین. +من میدونم مرتضی چقدر دوستت داره. این بزرگترین لطفه که میتونم در حقش بکنم. امیدوارم بفهمی چه جبرانی بکنم. _این مرتضی ای که میگین چه جور آدمی هست؟ حتما از شما باید خیلی مقامش بیشتر باشه که لطفی به شما کرده. خنده‌ی کوتاهی تحویلم میدهد و نگاه ریزی اش را میان چهره ام میچرخاند. +نه، اون کله شق تر از این حرفاس که بخواد دنبال مقام و پول باشه. لطف اون مادی نیست. _پس باید دلش دریا باشه که لطف معنوی به شما کرده که هرطور شده میخواین لطفشو جبران کنین. نه؟ +آره، حالا بریم سر اصل مطلب؟ با جوابهایش بیشتر گیج می شوم.واقعا مرتضی چه کاری در حق او کرده؟ با خودم میگویم من باید حتما بفهمم. برای همین بحث را ادامه میدهم و میپرسم: _اصل مطلب چیه؟ نفس عمیقی میکشد و به صندلی تکیه میدهد. _من میخوام آزادت کنم. سریع میپرسم: _در عوض چی؟ _میگم میخوام جبران کنم. عوض و گله ای نداره. فکر کنم هدفشان را فهمیدم. آنها با آزادی من میخواهند مرتضی را به دام بیاندازند. _من این آزادی رو نمیخوام. بلند میشوم تا به سلولم برگردم که ارتشی میگوید: _خانم حسینی! شما حق انتخاب نداری، فراموش نکن تو مسئول جون بچه‌ات هم هستی. کاش یکم به فکر اون بودی. مردد میشوم. درست روی نقطه‌ ضعفم دست میگذارد. میان دو راهی می مانم، کاش میدانستم درست و غلط کدامند. لنگان لنگان برمیگردم و مصمم میگویم: _خدا خودش اون بچه رو نگه میداره. +اما وقتی به بنده‌اش عقل داده چرا معجزه؟ _شما هنوز خدا رو نشناختین. معجزه برای خدا زحمتی نیست و بعدشم بنده‌ی خدا توکل کرده، این بی عقلی نیست. لبهایش را جمع میکند و درحالیکه از تصمیمم لج اش گرفته از اتاق بیرون میرود. پاسبان مرا به سلولم برمیگرداند.گره‌ی کوری به کلاف ذهنم افتاده که هیچ جوره نمیتوانم باز کنم. او مثل آرش و تهرانی حرف نمیزد، انگار در پس چشمانش یک حسی جولان میداد که نمیتوانم طعمش را احساس کنم. او مرتضی را از کجا میشناخت؟در باز می شود و پاسبان با صدای کلفتی میگوید: _کاسه‌تو بیار جلو! کاسه را میبرم و با دیدن غذا حالم بد میشود. از گرسنگی معده ام زجه می زند اما نمیتوانم لب به آن غذا بزنم. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴ سرم را به دیوار تکیه میدهم تا خوابم بگیرد و درد گرسنگی را فراموش کنم.چیزی نمیگذرد که با دیدن کابوسهای وحشتناک نفس زنان از خواب بیدار میشوم. به دور و اطرافم نگاه میکنم و از اینکه در سلول هستم خدا را شکر میکنم. کابوس آرش و کشتن آقاجان آن هم پیش رویم تمامی ندارد. با خاک تیمم میکنم و نماز ظهر میخوانم با این که از ساعت و زمان بی خبر هستم. هر لحظه آن خواب در ذهنم تداعی میشود و وضع روحی ام را بهم میزند. صدای قیژ در به گوشم میخورد و پاسبان مرا صدا میزند.چشم‌بند را به صورتم میزند و آستینم را میگیرد. صدای داد و ناله در اینجا تمامی ندارد. بوی گوشت سوخته و خون، فضا را غیرقابل تحمل کرده است. از پله ها پایین میرویم که با برخورد به چیزی پخش زمین میشوم و شوری خون را در دهانم حس میکنم. به سختی از زمین بلند میشوم و ناله‌ی پاهایم نفسم را میبرد. صدای ساییدن دندانهای آرش به گوشم میخورد و بعد میگوید: _حیف که سایه‌ی سنگینی رو سرته وگرنه... صدای پاهایش در گوشم میپیچد و نفس راحتی میکشم. خوردن نسیم خنک به صورتم حس خوبیست که در این دو هفته حسرتش بر دلم مانده بود. توی ماشین مینشینم و خیلی زود ماشین به راه می افتد.هیچکس هیچ چیز نمیگوید و اما صدای نفسهایشان را میشنوم. انقدر زمان برایم کند میگذرد که انگار میخواهد با پنبه مرا سر ببرد. از آنچه پیش رویم است بی خبرم و نمیدانم انتهای این جاده حیات است یا ممات؟ بالاخره ماشین متوقف میشود و بازویم را در مشت هایشان میگیرند و به زمین پرت میکنند‌. صدای و غبار ناشی از حرکت ماشین بلند میشود. با دستانی لرزان چشم‌بندم را باز میکنم و پرتوی نور چشمانم را آزار میدهد.مدام پلک میزنم تا دنیای پیش رویم واضح شود. هر چه هست خاک است و خاک! من در بیابانی بی سر و ته رها شده ام. به سمت چپ نگاهی می اندازم و با دیدن جاده لبخند میزنم. به دمپایی های پاره و پاهای چرکین خودم نگاه میکنم و آه میکشم‌. برای زنده ماندن باید به آن جاده برسم و روزنه‌ی نور زندگی ام همان جاده است. آهسته آهسته گام برمیدارم و پاهای بی جانم را روی خاک میکشم‌. هر قدمی که برمیدارم ناله سر میدهم و دندان میگزم. جاده سرابی است که هر لحظه دور و دورتر میشود. تشنگی کامم را خشک کرده و نفسهای سوزان عرصه را بر من تنگ میکند.به هر جان کندنی است خودم را به جاده میرسانم. سر ته جاده را نگاه میکنم و خبری نیست! پرنده هم در این آسمان پر نمیزند.نفسی چاق میکنم و دوباره به راه می افتم. عرض جاده را بی مهابا دنبال میکنم و از خدا میخواهم در این بیقوله مرا تنها نگذارد. از دور سایه‌ای میبینم که نزدیک و نزدیکتر میشود. کمی که میگذرد، با دیدن ماشینی خوشحال میشوم و تند تند گام برمیدارم. چیزی نمیگذرد که ماشین به من میرسد، دستم را تکان میدهم و کمک میخواهم اما ماشین با بی رحمی تمام بر جاده میتازد و دور میشود. نمیدانم چقدر گذشت اما آبادی از دور میبینم. سعی دارم زودتر به آنجا برسم و تند قدم برمیدارم. تعادلم دست خودم نیست و پایم لیز میخورد و روی زمین می افتم. بدنم زیر سنگ ریزه‌ها به ناله می افتد. انگار توانی برای بلند شدن ندارم و بدنم سنگین شده. چشمانم روی هم میروند و در سیاهی مطلق غرق میشوم. با سوزش کف پایم تکانی میخورم و چشم باز میکنم. همه چیز به دورم میگردد و طول میکشد تا همه چیز را ببینم. زنی مقابل چشمانم دست تکان میدهد و میپرسد: _خوبی مادر؟ صدامو میشنوی؟ سرم را تکان میدهم که یعنی میشنوم. هیچ چیز یادم نمی آید و چند دقیقه ای فکر میکنم من کجا هستم؟ چه اتفاقی برای من افتاد؟ سرم را میچرخانم و زن پیری را میبینم که به کف پایم چیزی میزند. خانم مسنی که بالای سرم ایستاده میگوید: _بیهوش بودی کنار زمین، با خدیجه تو رو آوردیم اینجا. سوزش پاهایم زجر آور میشود و دهانم را باز میکنم: _چیکار میکنن؟ لبخندی میزند: _طوری نیست، گیاه داروییه. از همین تپه‌های روستا جمع کردیم. پایم را با پارچه میبندند.مغزم قفل کرده و نمی دانم تکلیف من چیست؟ پیرزنی که خدیجه نام دارد کنارم مینشیند و لبخند زنان میگوید: _کس و کارت کجان مادر؟ کس و کارم؟ مگر کسی جز خدا برایم مانده؟ سرم تیر میکشد و صورتم را مچاله میکنم. آنها مرا نگاه میکنند و من هم آنها را!چند دقیقه ای به سکوت سپری میشود و خدیجه خانم سکوت را میشکند. _تلیفون میخوای؟ از حاج عیسی بگیرم؟ با یادآوری این که شماره‌ای از مرتضی ندارم آه میکشم.غصه ام را از چهره ام میخوانند. _مادر ما میریم تو استراحت کن. کاری داشتی صدا بزن، باشه؟