eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۳۱۳ و ۳۱۴ نفسش سنگینی میکند و به سختی از دهان بیرون می آید. _حواست به بچه هامون باشه. وصیت میکنم منو کنار قبر پدرم دفن کنین. ای کاش... نفسش میگیرد و بعد از قورت دادن آب دهانش به سختی ادامه میدهد: _ای کاش صد جون داشتم و در راه امام میدادم... بهش میگویم سکوت کند. پرستار نگاهی به ریحانه می اندازد و دلداری اش میدهد. ریحانه با صدای گرفته ای مرا صدا میزند. صورتش را درست نمیتوانم از پس باند ها ببینم. با حسرت دیدن چشمانش نگاهش میکنم. _جانم؟ جانم ریحانه؟ سرفه اش بیشتر میشود و خودش را مثل جنینی جمع میکند. گلایه را رها میکنم و دستم را به دیوار محکم میکنم و توی راهرو داد میکشم: _دکتر! دکتر! دو پرستار سریع می آیند. یکی‌شان برای صدا زدن دکتر راهش را کج میکند.بی هوا سر پرستار داد میکشم و می گویم چرا دکتر نمی آید؟ بیچاره با ترس فقط نگاهم می کند. دست سوخته‌ی ریحانه از روی تخت می افتد. به طرفش میدوم. دیگر توجه نمی کنم. شانه هایش را میگیرم و میبینم دستم خیس میشود. از بدنش بخاطر عفونت آب می آید و لباسهایش خیس شده. دیگر روانی میشوم. مگر با او چه کرده اند که به این حال افتاده! دکتر را صدا میزنم. پاهایم بی رمق میشوم و کف اتاق پرت میشوم. سعی دارم بلند شوم اما چند باری با سر روی زمین می‌افتم. فریاد میکشم و حسن شانه هایم را میگیرد و مرا روی ویلچر مینشاند. دکتر با عجله وارد میشود و علائم حیاتی اش را چک میکند. بعد از کمی از تقلایش دست میکشد و به پرستار چیزی میگوید.داد میزنم: _دکتر یه کاری کن! دکتر! دکتر! میخواهند مرا از ریحانه جدا کنند اما من با جار و جنجال میخواهم کنارش بمانم. باید کمکش کنم تا دوباره برخیزد. مگر من بی معرفتم که تنهایش بگذارم؟ او هفته ها از من پرستاری میکرد و حالا من یک ساعت هم از او پرستاری نکنم؟ کم کم حس می کنم حریف زورشان نمیشوم. به حالت ناله از دکتر و حسن میخواهم فقط بگذارند برای آخرین بار ریحانه را ببینم. دلشان برایم نرم میشود. حسن من را کنار تخت میگذارد و همگی بیرون میروند. دست لرزانم را به ملحفه میرسانم و آن را از روی صورت ماهرویم کنار میزنم. زیرلب نجواهای آخر را میکنم: _ریحانه جان؟ حالا دکتر بهم گفت چه زخمایی برداشتی. چرا چیزی بهم نگفتی؟ ترسیدی غمت رو بخورم؟ حق داری غم تو برای من زیادی بزرگه. خواهش میکنم حالا هم نزار اینجوری بی پناه بشم، تو رو خدا... تو رو به روح پدرت بلند شو. دستمو بگیر و با هم از در این بیمارستان بزنیم بیرون. اصلا یادته میگفتی دوست داری با من بری امام رضا؟ خانمم پاشو! پاشو ببرمت مشهد. دستم را به طرف بینی اش میبرم و وقتی میبینم نفسی نمی‌آید دعا میکنم: "خدایا نفس منو هم بگیر و راحتم کن! خدایا نزار تو غم ریحانه دستو پا بزنم. خدایا کجایی؟ چرا منو هم نبردی؟..." کمی سکوت میکنم و لب میزنم: _آها... راست میگی. من لیاقتش رو نداشتم. ریحانه هزاران قدم از من جلو تر افتاده بود. من لیاقتش رو ندارم...ریحانه بود که تموم این سالا دردهای روحی و جسمی به جون خرید. ریحانه اهل این دنیا نبود. من باید از همون اولش میدونستم. اون با تموم دخترا فرق داشت... چیزی شبیه یه جواهر بین بدل ها.. دست ریحانه را میگیرم و آن را روی چشمان خیسم میگذارم. _ریحانه‌ی من؟ شهادت تنها چیزی بود که میتونست غم این سالا رو تو دلت آروم کنه. پس... راحت بخواب... من از تو به زینب مون میگم. اون باید بدونه مادرش چه کارهایی کرد! سرم را کنار تشک تخت میگذارم و چشمانم را میبندم. 🇮🇷بیست سال بعد... سال ۱۳۸۰🇮🇷 با شنیدن خبر مرخص شدن زینب از جا برمیخیزم. کت و شلوار خاکی رنگم را برمیدارم و به تن میکنم. جلوی آینه به موهای سفیدم شانه ای میزنم. کارت هدیه ای که برای کادو گرفته ام را توی جیبم میگذارم. در حال بیرون آمدن هستم که چیزی یادم می آید.سریع به طرف اتاق میروم. توی کمدها دنبال پاکتی میگردم. همه جا را زیر و رو میکنم. کاغذ و مدارک را به گوشه ای پرت میکنم. تک تک وسایل را کنار میزنم و سفیدی از زیر شناسنامه ها و سند خانه بیرون می آید. خوشحال دستم را به طرفش دراز میکنم. پاکت را برانداز میکنم و خودشه ای زیر لب میگویم. پاکت را هم توی جیب کتم میگذارم. به نشیمن وارد میشوم و چشمم به قاب عکس ریحانه میخورد. به طرف دکور میروم و قاب را برمیدارم. هیچوقت نگذاشتم این قاب خاک رویش بنشیند. همیشه روزی دو یا سه باری بهش خیره میشوم و با دستمال تمیزی آن را پاک میکنم. بوسه ای به چهره‌ی قاب گرفته اش میزنم و میگویم:
" ماهروی من! امروز رو دریاب..." بعد قاب را با حساسیت خاصی به سر جایش برمیگردانم. دستگیره را فشار میدهم و کفشهایم را به پا میکنم. عصایم را از کناری برمیدارم و با کمکش راحت تر به راه می افتم. حال رانندگی ندارم خصوصا با این پا! سر خیابان که میرسم دستی برای تاکسی تکان میدهم. جوانی می ایستد و مقصدم را میپرسد. با شنیدن آدرس با لحن لاتی میگوید: _بپر بالا! توی ماشین مینشینم. صدای آهنگ تندی پخش میشود اما سعی دارم خودم را جمع و جور کنم. در آخر نمی توانم تحمل کنم و با لبخندی جوان را پسرم صدا میزنم. _پسرم این اهنگا بهتون آرامش هم میده؟ سرش را که بخاطر آهنگ تکان میدهد در جوابم نگه میدارد و میگوید: _آره حاجی! یه آرامش توپی هم داره! خنده ای کوتاه در دهانم میچرخد. دیگر چیزی نمیگویم. سر کوچه می ایستد و بعد از دادن کرایه بهش رو میکنم و میگویم: _اینو بگیر! یک نوار چند دقیقه ای از صحبتهای حاج همت است. رو به جوان میکنم و میگویم: _تا جوونی، جوونی کن! اینو بگیر ببین این جوون چی میگه. دستم را روی شانه اش فشار میدهم و با گفتن یا علی از او خداحافظی میکنم.با قدمهای کوتاه به خانه نزدیک میشوم. دست لرزانم را به طرف زنگ میبرم.صدای آقا رضا می آید که میپرسد: _کیه؟ با شنیدن صدایم فوراً در را باز میکند.خدا را شکر میکنم که طبقه‌ی اول هستند. آقا رضا به استقبالم می‌آید و او را در آغوش میکشم. به او تبریک میگویم و با هم به طرف خانه‌شان میرویم. در شان باز است. خم میشوم و به سختی کفش را از پایم جدا میکنم. صدای حاج احمد می‌آید. دم در به استقبالم می‌ایستد و هم را در آغوش میکشیم.حاج خانم شان هم به من خوش‌آمد میگوید. دل توی دلم نیست که زودتر ببینمش. راهنمایی ام می کنند به اتاق. سرم را پایین می اندازم و یا الله گویان وارد میشوم. صدای بابا گفتن زینب لبخند را به لبم مهمان میکند. روی تخت نیم خیز شده و بهش میگویم بنشیند‌. اما او به احترامم بلند میشود. قامتش را در آغوش میکشم. در چشمانش خیره میشوم که انگار چشمان ریحانه است. بوسه ای به پشت پلکش میزنم. بعد هم با خوشحالی به نوزادی نگاه میکنم که آهسته روی تخت خوابیده. کارت هدیه را از توی جیبم درمی‌آورم و زیر بالشت بچه میگذارم. آقا رضا و زینب میگویند خجالتمان دادید و...دستی به سر دخترم میکشم و با عطوفت میگویم: _قابل تو رو نداره عزیز بابا. من را راهنمایی میکنند و همگی از اتاق خارج میشویم. زینب میخواهد پذیرایی کند اما حاج خانم او را روی مبل مینشاند. اندکی با حاج احمد در مورد مسائل متفرقه حرف میزنیم. چای بوی عطر گل محمدی میدهد و خوب مشامم را از عطرش پر میکنم. زینب به آقارضا چیزی میگوید و او به اتاق میرود. بعد از این که می آید کتابی در دستش است. زینب به کنارم می آید و دفتر را نشانم میدهد. با دیدن دفتر دلم زیر و رو میشود. یاد موقعی می‌افتم که آن را در میان جعبه ای به دستم دادند و گفتند که تنها همین ها از آتش سوزی سالم مانده‌. بعدها وقتی فهمیدم این همان دفتر ریحانه است نشستم به خواندنش.با هر کلمه که میخواندم یک دنیا خاطره به سرم میریخت.با یادآوری آن آهی میکشم و زینب میگوید: _بابا این دفترو که بهم دادین من به یکی نشون دادم که توی کار چاپ و نشر کتابه. خوندش و خیلی خوشش اومد اما پایانش نیست! اگه پایانش رو بنویسیم میره برای چاپ. اسم پایان که می‌آید رنگم میپرد. من هیچ وقت نتوانستم پایان نانوشته‌ی این دفتر را بنویسم. نوشتن آن جرئت میخواهد که من ندارم! هنوز با گذشت تمام این سالها وقتی به آن روز فکر میکنم چهارستون بدنم به لرزه درمی‌آید. زینب که معنای سکوتم را فهمیده میگوید: _میدونم سختتونه اما مطمئن باشین نوشتن اینا بی حکمت نبوده! مامان حتما یه چیزی میخواسته با این نوشته ها بگه. ما باید اینو به پایان برسونیم. دلم نمیخواهد اشکم را کسی ببیند. برای این که بحث را عوض کنم میگویم بعدا در موردش حرف میزنیم. ناهار را که میخوریم حاج احمد راهی میشود. تا دم در به بدرقه اش میروم.بعد از آن زینب صدایم میکند تا به اتاق برویم.باز هم بحث دیرینه را به میان میکشد.از اینکه دفتر را به او داده ام احساس پشیمانی میکنم. اما او با آب و تاب تعریف میکند که این کتاب چاپ شود و همه بدانند مادر چه کسی بوده! بدانند منافقین در آن روزها چه کارها کرده‌اند و از هیچ جنایتی ابایی نداشته اند. با این حرفها کمی دلم نرم میشود و از جهتی هم میدانم نوشتن این خاطرات بی حکمت نبوده اما نمیتوانم! سخت است زخم قدیمی را سر باز کنم و از درونش خاطرات را بیرون بکشم. زینب با تمنا نگاهش را به دل بی قرارم میدوزد و برای دیگر خواسته اش را تکرار میکند. دفتر را از او میگیرم و فعلا بله ای به او میدهم تا کمتر از آن حرف بزند. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۳۱۵ (قسمت آخر) با خودم میگویم حالا که حرف از ریحانه به میان بهتر است امانتی که به دستم داده است را به او بدهم. چهار زانو جلوی زینب مینشینم و آهسته لب میزنم: _زینب؟ _جانم بابا؟ نفس عمیقی میکشم و با لرز دست پاکت را از جیب بیرون میکشم. آن را روی فرش میگذارم و میگویم: _اینو بخون فقط...فقط بعد از اینکه من رفتم بخونش! با تعجب نگاهم میکند. به طرف بچه میروم و آهسته به چهره‌ی معصومش نگاه میکنم. آهسته دستی به سرش میکشم و میپرسم: _اسمشو چی میزاری؟ نگاه عاقلانه و عاشقانه ای به من میکند. انگار که بعید است چنین چیزی را پرسیده ام و این رنگ نگاه را هم وارد گفتارش میکند. _یعنی شما نمیدونین؟ شانه‌ای بالا می‌اندازم و میگویم که نه. نفس کوتاهش را بیرون میدهد و دو بار تکرار میکند: _ریحانه... ریحانه... بی اختیار اشکی از گوشه‌ی چشمم میچکد و تکرار میکنم: _ریحانه... سریع دست میبرم و اشکم را پاک میکنم. بی مقدمه خودش را به آغوشم پرت میکند و همراه با گریه می نالد: _خیلی جاش خالیه! خیلی... دست میگذارد روی نقطه ضعفم. دستهایم که برای آغوشش باز شده می‌ایستد و به آرامی او را در خود قاب میگیرد. کمی که سبک میشود از من فاصله میگیرد. دست روی شانه اش میگذارم و میگویم: _اون پاکت رو باز کن. فکر کنم مرهمی باشه برای زخمت.اون نامه از مادرته. بعد هم با سرعت دفتر را برمیدارم و از اتاق بیرون می آیم. دیگر دلم تاب خانه را ندارد و میخواهم بروم که عقده از دل باز کنم. به اصرارهای حاج خانم و دامادم توجه نمیکنم. از آنها تشکر میکنم و کفش به پا میکنم. دست روی شانه‌ی رضا میگذارم و میگویم: _حواست به زینب باشه. مثل همیشه خاطرم را جمع میکند و با آسودگی از خانه شان بیرون می‌آیم. باز هم سوار تاکسی میشوم اما این دفعه بی هدف و مقصد.. گویی تنها میخواهم فرار کنم از این دنیا و آدمهایش. با صدای بالا رفته‌ی راننده به خودم می آیم: _حاجی کجا میری؟ ذهنم گنگ میشود و نمیداند به کجا پناه ببرد. راننده هم کلافه کنار میزند و میگوید: _برید پایین... وقتی مقصد تون معلوم شد تاکسی بگیرین. دلم تیره و تار میشود. خاکستر صبر از آتش کنار رفته و دیگر حالم خوب نیست. تنها جایی که در آنجا آشنا دارم بهشت زهرا است. دوست دارم بروم آنجا و با ریحانه ام خلوت کنم. مقصد را بازگو میکنم و راننده با غر به راه می افتد. حواسم پی خاطرات است. پی چهره‌ی نیم سوخته که برای آخرین بار در سفیدی کفن دیدم. راه زیادی تا قطعه‌‌ ای هست که میخواهم بروم. با همه‌ی اینها این راه با فکر و خیال کوتاه میشود. درختهای کاج کنار میروند و پرچم سه رنگ نمایان میشود... پاهایم به لرز می‌آید... در این بیست سال هفته ای نبوده که من سه روزش را در کنار این خاک و سنگها سپری نکرده باشم. چشمم سنگ مزار سید را میبیند. همان سنگی که ریحانه خود جملاتش را انتخاب کرد و من نیز همان را برای ریحانه. در کنار این دو قبر یک قبر برای زهرا خانم، مادر ریحانه است که دوازده سال پیش فوت کردند. یک قبر کوچک هم برای عزیز دردانه مان است که در کودکی و معصومیت در میان آتش کینه جان داد. دلم نمی آید به قبر ریحانه نگاه کنم اما نمیشود. چهره اش را که میبینم دلم هری میریزد. دست روی سنگ سرد میگذارم و او را صدا میزنم. دفترش را روی قبر میگذارم و میگویم: " ریحانه! تو چرا این کارو کردی؟ خواستی بعد از اینکه بری به دلم آتیش بزنی؟ آره! موفق شدی! دیدم چیا نوشتی... هنوز دست خط خوشگلت روی این نامه ها با دلم بازی میکنه. تو که میخواستی خاطره بنویسی حداقل تمومش میکردی. چرا جای سختش رو برای من گذاشتی؟ چرا من؟ دل من خیلی سنگ که اینجوری میکنی؟ خودت تمومش کن! از من نخواه که نمیتونم." دستم روی قبر سر میخورد و دفتر می افتد. سریع آن را برمیدارم. دلم نمیخواهد دست خط و چیزهایی که ریحانه برایش زحمت کشیده از دست برود. بعد که فکرش را میکنم از خودم خجالت می کشم. من چرا مثل بچه ها شده ام؟ من که نگران اینها هستم چرا کاری نمیکنم که برای همیشه بماند؟ دوباره حس ناتوانی به سراغم می آید و میخواهد من را منصرف کند که فکری به ذهنم می رسد‌. دستی روی سنگ قبر میگذارم و میگویم: _باشه! اگه تو اینو میخوای منم تسلیم میشم اما به یه شرط! شرطش اینه اول صبر شو از خدا بخوای بهم بده،من نمیتونم اینجوری بنویسم. روی خاکها مینشینم و به درخت کاج تکیه میدهم،به جلد دفتر نگاه میکنم. ریحانه رویش نوشته خاطرات. نگاهی به نوشته‌ی سرخ قبرش میکنم. 🌷"شهیده ریحانه سادات حسینی"🌷
لقب شهیده در ذهنم اکو میشود. یاد روزهایی می افتم که ریحانه کد شهادتش را به من و خودش میداد.او آرزو داشت مجاهد شود. او ناراحت بود که لفظ زیبای جهاد و مجاهد را مجاهدین خلق دزدیده بودند. مجاهدت راهی بود که او برای زندگی برگزیده بود و میدانم در این راه چه کارها که نکرد! او از تحصیلش گذشت،... او از خانواده اش گذشت،... او از آرامش گذشت... و پا به میدان مبارزه ای گذاشت که هر کسی جرئت ورودش را نداشت،... در به در بودن و پذیرش ازدواج با من هم کم کاری نبود... او کاری کرد که تنها از او و آدمهای هم جنسش از آن برمی آید.... ساواک در برابر اراده‌ی آنها ناچیز بود،... ادامه‌ی راه امام و انقلاب و بصیرت او چیزی ساده ای نبود چرا که خیلی ها در این راه توزرد از آب درآمدند.... بزرگ کردن بچه ها و بر عهده داشتن کارهای خانه در کنار تمام این کارها تنها از شیرزنانی برمی‌آید که روح بزرگی دارند... همه‌ی اینها بعلاوه‌ی که میکرد باعث شد خشم نفاق نسبت به او شعله ور شود و او و بچه‌ی معصومش را در آتش زنده زنده بسوزانند. به راستی که جهاد و مجاهد در راه الله زیبنده‌ی چنین شیر زنی است که امثالشان کم نظیر است،... چنین زنانی سر لوحه‌ی زندگی مردانی چون من هستند... من از شش سال زندگی با ریحانه توشه و بهره های بردم که تمامش به این بیست سال می ارزد، من هم مثل ریحانه میگویم اگر باز هم به سال 54 برگردیم باز هم همین راه را انتخاب میکنم و سعی میکنم چیزهای بیشتری از او بیاموزم. نگاهی به عنوان دفتر می اندازم و خودکار آبی ام را از توی جیب بیرون میکشم. با دست لرزان سعی دارم خوش خط بنویسم: ✍"خاطرات یک مجاهد.." 🌱پایان نویسنده؛ مبینا رفعتی ۳۰ مرداد ۱۳۹۹ 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
👈۲۹۱ تا ۳۱۵ (تا اخر رمان)👇
👈پایان رمان👉 👈رمان بعدی ممکنه شنبه گذاشته بشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈صـــــــــد و بیـــــســـــت و نــــــــه🥰😂 💜اسم کتاب؟ (رمان صوتی) 💚نویسنده؟ رمضانعلی کاووسی 💙چند صوت؟ ۶ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌مقدمه کتاب " " ؛ 👈شامل ۶۲ خاطره طنز از زبان‌رزمندگان، جانبازان و آزادگان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران است. 👈روایتی کمتر دیده شده از جنگ است. روایت‌هایی که خنده بر لبانتان می آورد و باعث میشود از دریچه لبخند و طنازی رزمندگان به جنگ بنگرید. 👈این خاطره‌ها که توسط رمضانعلی کاوسی جانباز اصفهانی دفاع مقدس گردآوری شده در حالتهای مختلف مخاطب را با شوخ طبعی در جبهه ها، بیمارستان ها و آسایشگاه ها روبه رو می کند و نقش طنز به عنوان یک تقویت کننده روحیه را نمایش میدهد. 👈کتابهای حوزه جنگ و دفاع مقدس اغلب به روایت داستان های زیبا و پند آموز از شهدا و رزمندگان میپردازد. اما کتاب "موقعیت ننه" این رویه را کمی تغییر داده است و به سراغ طنازی های رزمندگان اسلام در دوران هشت سال دفاع مقدس رفته است. https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5