✨✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨✨رمان نیمه واقعی و آموزنده
✨#تلنگر_شهید
✨قسمت ۲۱ و ۲۲
○○دوماه بعد○○
با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم...
اشک روی گونههام بود...با دست کنارشون زدم و به ساعت نگاه کردم...۷ بود سریع رفتم پایین...بعد از شستن دست و صورتم،یه لقمه نون و پنیر واسه خودم گرفتم و برگشتم بالا. لباسام رو عوض کردم و ایستادم جلو آینه طبق عادت این دو ماه موهام رو زدم زیر مقنعه و یه کم کرم زدم آرایشم همینقدر شده بود... البته یه دفعه نبودا...
چقد شبا با اون پسره کل کل و دعوا کردم...چقدر برام از #حجاب گفت... از #امام_حسین علیهالسلام...از #عاشورا... تا وقتی خودم به این نتیجه رسیدم که باید آرایشم رو کم کنم.
لبخند زدم و رفتم پایین خونه به حالت عادی برگشته بود... همه جارو با کمک خاله و عمه تمیز کردم.
اون پسره بدجور روی من تاثیر گذاشته کلا تغییر کردم. از کلاس اومدم بیرون و نشستم تو ماشین... دلم میخواست برم بگردم ولی کسی نبود تنهایی هم که حال نمیداد...
بی حوصله راه افتادم سمت خونه...
مثل همیشه کلاسورم رو پرت کردم روی کاناپه...از تو یخچال یه سیب برداشتم و نشستم جلو تی وی و مشغول فیلم دیدن بودم...تو عمق فیلم بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد...
با غر غر وصلش کردم.
-بله؟
-........
-چرا حرف نمیزنی؟
-........
بی خیال گوشی رو انداختم کنارم و مشغول دیدن ادامه فیلمم شدم
.
.
.
-سلام پسره
🕊-سلام
-سوالام رو بپرسم؟
لبخند زد.
🕊-بفرمایید
-چرا باید نماز بخونیم؟ اصلا فلسفه نماز خوندن چیه؟
🕊-علت اصلی اینکه نماز میخونیم اینه که خدا اون رو بر ما واجب کرده...روح ما نیاز داره به عبادت... از ابتدای خلقت انسان ها به روش های مختلف پرستش میکردند... و اما نماز...نماز بهترین شیوه اظهار بندگیه...تمام حرکات و ذکرهاش تجلی تسلیم دربرابر مخلوق هست...نه اینکه در نماز فقط از یگانگی و بی همتایی خداوند باشه... جایگاه انسان در این عبادت مورد توجه قرار گرفته...ممکنه انسان هدف واقعی آفرینش خودش رو فراموش کنه و غرق در زندگی پر زرق و برق دنیا بشه... نماز وسیله تلنگری برای همچین افرادی هست...نماز به آدم هشدار میده...هشدار بازگشت...هشدار قیامت.
-خوب چرا نماز باید یه شکل و یه شرط باشه؟
نفس عمیقی کشید و گفت
🕊-نماز نماد تسلیم در برابر معبود هست...اگر انسان هر کاری که خودش رو بکنه که دیگه بندگی خداوند نمیشه... میشه خودپرستی...میشه بندگی خود.
-خب چرا نماز واجب شد؟
🕊-جواب این سوال شما رو امام صادق دادند...ایشان میفرمایند:..." پیامبرانی آمدند و مردم را به آیین خود دعوت نمودند. عده ای هم دین آنان را پذیرفتند؛امّا با مرگ آن پیامبران، نام و دین و یاد آنها از میان رفت. خداوند اراده فرمود که اسلام و نام پیامبر اسلام(صلی الله علیه و آله) زنده بماند و این، از طریق نماز امکان پذیر است."... نماز برکات زیادی داره مثل... به یاد خدا افتادن...دوری از غفلت و آرامش.
-اگه ما نتونستیم به این چیزا دست پیدا کنیم میتونیم نماز رو ترک کنیم؟؟
🕊-نه...هرگز...هیچوقت نمیشه گفت نماز بی فایده است و هیچ ثمرهای نداره... من فقط جنبه معنوی رو گفتم... نماز جنبه علمی هم داره...نماز تاثیر بسیار زیادی بر بدن انسان داره.
-مثلا سجده چه تاثیری بر بدن ما داره؟
ایستاد رو به روم:
🕊-بدن انسان روزانه از راههای مختلف مقدار زیادی امواج الکترومغناطیس دریافت میکنه...یه جورایی شما با این امواج شارژ میشید...وقتی بیشتر از یک بار پیشانی رو روی خاک میزاریم خاک امواج الکترومغناطیس مضر رو تخلیه میکنه.
با تعجب گفتم
-دروغ؟
🕊-دروغ نیست تازه بهترین راه که پیشانی رو بر خاک بگذاریم حالتیه که رو به مرکز زمین باشه و به طور علمی ثابت شده که کعبه درست مرکز زمین هست.
هیجان زده گفتم
-وای چه جالب!!
لبخند صورتش رو گرفت...سرش پایین بود... تو تمام این مدت هیچوقت مستقیم به صورتم نگاه نکرده بود.
چشمام باز شد...
دوباره تنهایی...نفس عمیق کشیدم و رفتم تو نشیمن...به ساعت نگاه کردم...۲ صبح بود... لبخند زدم و پرده ها رو کشیدم کنار... نور خورشید فضای نیمه تاریک خونه رو روشن میکنه.
بعد از خوردن صبحونه رفتم بالا...
میخواستم امروز یه سر برم دیدن مامانجون.
✨ادامه دارد....
✨نویسنده؛ زهرا ایزدی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🔥🔥✨✨🔥🔥✨✨🔥🔥
✨✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨✨رمان نیمه واقعی و آموزنده
✨#تلنگر_شهید
✨قسمت ۲۳ و ۲۴
مانتو خاکستری و شلوار جین مشکی پوشیدم... ایستادم جلو آینه حوصله آرایش نداشتم... همونجوری هم خوشگلم والا! با خنده شالم رو که رو تخت انداخته بودم، برداشتم و یه جوری سرم کردم که حتی یه تکه از موهام هم بیرون نباشه.
گوشیمو گذاشتم تو جیب مانتوم ...
رفتیم پایین درها رو بستم و رفتم تو پارکینگ... نشستم تو ماشین و بزن بریم.
یه آهنگ مالیم گذاشته بودم...دوتا شاخه گل با یه بسته شیرینی خریدم و راه افتادم.
خیابونا شلوغ بود....
بلاخره بعد نیم ساعت رسیدم...با لبخند زنگ رو زدم و منتظر شدم باز کنن.
.
.
.
شبش برگشتم خونه...
اطراف رو نگاه کردم...بدجور سوت و کور بود... دیگه داشتم توی این سکوت دیوونه میشدم... چند دفعه زد به سرم برم با مامان اینا زندگی کنم ولی خوب اینجا پر از خاطرات مامان و بابا بود... نمیتونستم همینجوری ولش کنم.
کلافه رفتم بالا و لباسامو عوض کردم...
گوشی رو برداشتم و به نرگس زنگ زدم... بعد چند بوق صداش به گوشم خورد
+بله؟
-سلام خوبی نرگسی؟
+سلام ممنون عزیزم تو خوبی؟چخبر؟
-مرسی سلامتی میگم عزیزم؟
+باز چی میخوای تو؟
-شب میای اینجا من تنهام.
+وایسا به مامانم بگم
بعد چند لحظه صدای بلندش که داشت مامانشو خطاب میکرد رو شنیدم... خوش به حالش! الان کسی رو داشت باهاش حرف بزنه...ازش اجازه بگیره... تنها نباشه...
ولی من چی؟ یه دفعه یاد حرفهای اون پسره افتادم...یاد حضرت زینب... یاد طاقت و صبرش.در کمال تعجب و ناخودآگاه گفتم"خدایا شکرت" خودم از حرفم تعجب کردم... اولین بار بود همچین چیزی میگفتم.
صدای شاد نرگس مانعی برای ادامه تفکراتم شد.
-وای دنیا مامانم اجازه داد الان اومدم بای.
اصلا به من اجازه حرف زدن نداد و قطع کرد. لبخند زدم اینم از دوست ما... نشستم رو کاناپه...تی وی رو روشن کردم و مشغول زیر و رو کردن شبکه ها شدم.
نیم ساعت بعد نرگس رسید...
همون اول با کلی سر و صدا مانتوش رو درآورد...با کلی سر و صدا و خنده رفتیم توی آشپرخونه
نرگس:_خوب حالا چی درست کنیم؟
در یخچال رو باز کردم...یه نگاه کلی بهش انداختم.
-املت چطوره؟
دستاشو زد بهم و گفت:
-ایول عالیه.
اومد منو زد کنار و خودش چند تا گوجه گذاشت توی ظرف.
-تو اینا رو خورد کن منم بقیه کارا رو میکنم
-خاک تو سرت
خندیدیم و مشغول کار شدیم بعد نیم ساعت آماده شد. با صدای نرگس دست از خوردن کشیدم.
-دنیا میگم چیزه
+چیه؟
-واسم خاستگار اومده...
لبخند اومد رو لبم...فکر کن نرگس ازدواج کنه...بدبخت پسره... لبخندم تبدیل به قهقه شده بود.
+حالا کی هست این داماد خوشبخت؟
-کنایه نزن
+وا من کجا کنایه زدم؟
-والا تو همیشه میگفتی داماد بدبخت،
خوب حالا اینارو بیخی اگه گفتی پسره کیه؟
کمی فکر کردم...آخرین دوست پسرش که رفت خارج و هیچوقت هم برنمیگرده... عاشق کسی هم که نبود.
+نمیدونم کی؟
-فرید.
با حیرت گفتم
-دروغ؟
درحالیکه لقمه رو تو دهنش میذاشت گفت
-جون تو
+خوب حالا میخوای قبول کنی؟
چشماشو دوخت تو چشمام...تو نگاهش سردرگمی بیداد میکرد.
-نمیدونم گیج شدم مامان بابا میگن قبول کن
+ولی چی؟ فرید که پسر خوبیه...
-خوب به خاطر اون شایعه ای که واسه تو درست کرد...
پریدم وسط حرفش..
+توی اون قضیه که فرید تقصیری نداشت.
-یعنی تو هم میگی قبول کنم؟
+آره ولی نه به این زودی یکم ناز لازمه.
-اون که بله.
.
.
.
توی همون مکانی بودم که شب اول پسره رو دیدم...دوباره همون صداها...ترس همه وجودم رو فرا گرفته بود...چرخیدم تا پسره رو پیدا کنم..نبود...صدای یه نفر از پشت سرم شنیدم.
-آهای دختر تو اینجا آب ندیدی؟
برگشتم به سمتش ولی با دیدن سر و وضع مردی که پشت سرم بود،جیغی کشیدم و یک قدم به عقب رفتم.
لباسای کهنه و پاره...صورت و داستاش پر از چرک... موهاش به هم ریخته بود... دوست داشتم پسره رو صدا کنم ولی هیچ اسمی ازش نمیدونستم... دویدم و از اون مرده دور شدم.
-سلام تو کجا بودی؟
🕊-چیزی شده؟
-هیچی نشده فقط داشتم میمردم از ترس
لبخندی زد
🕊-خوب ببخشید....
✨ادامه دارد....
✨نویسنده؛ زهرا ایزدی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🔥🔥✨✨🔥🔥✨✨🔥🔥
✨✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨🔥✨✨رمان نیمه واقعی و آموزنده
✨#تلنگر_شهید
✨قسمت ۲۵ و ۲۶ و ۲۷
یه لحظه رفتم تو شک...
گفت ببخشید اون به خاطر چیزی که اصلا در اون نقشی نداشت از من عذرخواهی کرد... خیلی آدم عجیبی بود...
تا حالا کسی اینجوری ازم معذرت خواهی نکرد.
-چرا شما انقد خوبید؟
با تعجب گفت
🕊-من؟
-آره شما، شماهایی که همیشه دم از خدا و پیغمبر میزنید چرا؟ همیشه فکر میکردم باید آدم های خشک و بداخلاقی باشید.
🕊-خداوند متعال در بسیاری از آیات و امامان بزرگوار در بسیاری از احادیث نقل کردند که با یکدیگر مهربان و خوش رفتار باشیم.
-من که مثل شما نیستم تو حتی با من مهربونی
🕊-خداوند با همه مهربانه و به ما هم سفارش کرده با همه مهربون باشیم فرقی نداره اون فرد چطور آدمی هست...خدا حتی به اون کافر بی دین هم روزی میده. یعنی اون رو هم فراموش نکرده
اون پسره راست میگفت.
همیشه وقتی برام مشکلی پیش میومد میگفتم خدایا کمکم کن. هر وقت هم به اون چیزی که میخواستم نمیرسیدم سر خدا غر میزدم.
هر وقت گناهی میکردم
و نزدیک بود گندش در بیاد توبه میکردم
و بعد که خرم از پل میگذشت توبه میشکستم. شاید اگه هر چیز یا هر کس دیگه ای بود تا حالا صد دفعه منو فراموش میکرد ولی... ولی اون نه منو فراموش کرد و نه ابروم رو برد. اون خدا منو که یه کافر بودم اینجوری حمایت کرد. پس با اونایی که مومنن چجوری رفتار میکنه؟
دستمو توی جیب مانتوم فرو بردم و راه افتادم توی خیابون دلم گرفته بود.هوای ابری. دلم گرفته بود به خاطر تنهایی خودم.
همین موقع صدای رعد و برق بلند شد.
نگاهم رو گرفتم سمت آسمون. انگار خدا میخواست بهم بفهمونه اونم هست. اولین قطره اشکم همراه شد با اولین قطره بارون.
انگار خدا هم داشت گریه میکرد.
انگار اون هم تنها بود.مثل من! خدایا تو هم تنهایی؟ میخوای با هم دوست بشیم؟ میشه قبول کنی من هم دوستت بشم؟آره؟ خدایا میگن تو خیلی مهربونی.
خدایا میگن هر کی توبه کنه میبخشیش میشه منم ببخشی؟
درسته گناه کردم ولی پشیمونم.
خدا خیلی پشیمونم. خدایا قول میدم دیگه توبه کنم! توبه واقعی ها! نه مثل قبلیا ولی تو هم قول دادی ببخشیم
.
.
.
صدای اذان که بلند شد دویدم سمت آشپزخونه و با دقت شروع کردم وضو گرفتن.از وقتی اومدم خونه داشتم تمرین میکردم هم وضو هم نماز،کلا احساس خاصی داشتم.
رفتم از تو اتاق چادر سفیدی که توی کمد مامان بود رو برداشتم. انداختم رو سرم و بعدم سجاده رو پهن کردم.
اذون که تموم شد نمازمو شروع کردم.
حس سبکی حس پرواز حس آرامش. باورم نمیشد الان داشتم با خدایی حرف میزدم که خالق کل زیبایی های جهانه. خدایی که با اون همه ستاره و بزرگی و که اصلا مغرور نیست...
.
.
-حجاب برتر چیه؟؟؟
🕊-خوب چادره البته اگه کسی بتونه به شکل صحیح ازش استفاده کنه...درسته که چادر واجب نیست و هر لباسی که به غیر از صورت و دست تا مچ رو بپوشاند و البته موجب تحریک نامحرم نشه کافیه ولی خوب حجاب هم مثل بقیه واجبات دارای درجات و مراتبیه و چادر حجاب برتر برای بانوانه.
-توی این دوره بعضی از مدل های چادر که از صدتا مانتو بدتره..
🕊-خوب این از نادانیه مردمه که تحت تاثیر غرب زدگی این کار رو انجام میدن و گفتم باید از چادر به شکل صحیح استفاده کرد تا بشه بهش گفت حجاب برتر
-اگه چادر هم نپوشی اشکال نداره؟
🕊-نه اشکال نداره ولی خوب بهتره که چادر باشه چون اینطوری خدا هم بهتر دوست داره...
چشمامو باز کردم و نشستم رو تخت. همین که نگاهم افتاد به ساعت مثل برق گرفته ها سریع بلند شدم و لباسامو عوض کردم.
امروز کلاس نداشتم و میخواستم برم پیش آقای صالحی.میخوام ببینم اونجا چجور جاییه که مامان بابا کمکشون میکردن؟
صبحونمو خوردم و راه افتادم.
البته وسط راه یه دسته گل کوچیک گرفتم زشت بود دست خالی برم. به تابلویی که بالای در نصب بود نگاه کردم.
پرورشگاه...
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.
-سلام آقای صالحی
صالحی بچه ای رو که توی بغلش گرفته بود گذاشت زمین اونم با سرعت از کنارم رد شد و مشغول بازی شد...
-سلام دخترم. خوش اومدی. منتظرت بودم.
+ببخشید مزاحمتون شدم.
-نه این چه حرفیه؟ شما مراحمید بفرمایید تو خواهش میکنم من الان میام
در اتاق رو باز کرد و خودش به سمت ته راهرو رفت. خواستم برم داخل که صدای بچه ای رو شنیدم.
-خاله
برگشتم به سمت صدا...
یه دختر تقریبا 2 ساله ایستاده بود و مظلوم نگاهم میکرد. ناخوداگاه نشستم روی دوزانو و گفتم
-جانم خاله؟
+میشه این گلا رو بدین به من؟
-میخوای چیکار؟
+امروز تولد دوستمه من که نمیتونستم براش چیزی بخرم. آقا عباس هم اجازه نمیده از باغچه گل بکنم پس هیچ کادویی ندارم حالا میشه شما این گل رو بدین به من؟
وای خدا عجب دلی داشت این بچه!!
-خوب اول باید بگی اسمت چیه؟
خندید و گفت
-ستاره
+چه اسم قشنگی بفرما اینم گل
ازم گرفتش
-مرسی خاله
+خواهش میکنم
ستاره ازم دور شد که صدای صالحی رو شنیدم
-از اون پدر و مادر غیر اینم انتظار نمیرفت...
بلند شدم ایستادم با هم وارد اتاق شدیم
-خوب دخترم چی شد اومدی اینجا مشکلی پیش اومده؟
-راستش آقای صالحی من میخواستم به یاد پدر و مادرم از این به بعد خودم به این پرورشگاه کمک مالی بکنم
.
.
.
چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد...
روی زمین به جای خاک مروارید بود و همه جا سر سبز. مردمانی که لباسهای سفید و مرتب داشتن و لبخند بر لب با هم حرف میزدن. همشون شاد و خوشحال بودن. دیگه از اون جیغ و دادها خبری نبود.
اینجا بهشته که پاداش خدا برای تمام مومنان هست. دیگه از بیماری و درد و نامردی و تهمت و غیبت و ... خبری نیست. اینجا محل تجمع تمام انسانهای خوب تاریخه.
.
.
🕊-میگم شما نماز میخونی دیگه؟
به پسره نگاه کردم
-آره
🕊-بعد سر نماز چادر سر میکنی؟
-آره
🕊-وقتی میری بیرون دیگه چادر سر نمیکنی؟
-نه
🕊-یعنی خدا نامحرمه؟
-منظورت چیه؟
🕊-خیلی واضحه. تو فقط وقت نماز چادر داری و این یعنی خدا رو نامحرم خودت میدونی
سریع گفتم
-نه نه اینطور نیست
🕊-ولی اعمالت که اینو نشون میده
ساکت شدم حرفی نداشتم بزنم...راست میگفت مثل تموم حرفای دیگش منو قانع کرده بود
🕊-شما که انقدر دلتون پاکه و حجابتونو رعایت میکنید و چشمتون دنبال حرام نیست حیف نیست حجابتونو کامل نکنی؟
.
.
.
با کاروان راهیان نور رفتیم شلمچه
چادر رو روی سرم مرتب کردم و نشستم روی خاک شلمچه حس و حال دیگه ای داشت.
کلا فازم عوض شده بود.
اشکام رو از روی صورتم پاک کردم و با نرگس و چند تا از بچه ها رفتیم به سمت نمایشگاهی که اونجا بود.
نرگس:-دنیا نگفتی قضیه این عوض شدنت چی بود؟
لبخند زدم و سرمو انداختم پایین
-محرمانس
-ای بابا گمشو تو ام ببین اونجا رو اون پسره چقد خوشتیپه
خواستم طبق عادت سرمو بیارم بالا که یاد احترام چادری که سرم بود افتادم و به راهم ادامه دادم.
-ا دنیا کجا؟
-میخوای با من باشی بیا دیگه
همینجوری داشتم میرفتم که چشمم افتاد به یه عکس....اینکه... اینکه اون پسرس...عکس اون اینجا چیکار میکرد؟
+چیزی شده خانم؟
شک زده برگشتم طرف صدا یه خانم تقریبا 25 ساله پشت سرم بود.با لکنت گفتم:
-این آقا کیه؟
+ایشون فرمانده گردان یازهرا 🌷شهید محمدرضا تورجی زاده🌷هستند
اشکام شروع به باریدن گرفت....
زندگی من به کلی عوض شده بود..به خواست خدا و به وسیله یک شهید. شهیدی که از اون روز باهاش انس پیدا کردم. رفتم سر مزارش و فهمیدم زندگی من رو تنها دچار دگرگونی نکرده بود. خیلیای دیگه هم مدیون این شهیدن.
✨خدایا شکرت✨
🍃✨🍃✨
📌دوستان این رمان با یه قسمتش واقعیه ولی خوب با تخیل مخلوط شده و نام این شهید اصفهانی هم چون خودم با ایشون زیاد آشنایی داشتم گفتم و البته همونجور که قبلا نوشتم این شهید زندگی خیلی هارو دگرگون و عوض کرد.
✨پایان رمان✨
✨نویسنده؛ زهرا ایزدی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🔥🔥✨✨🔥🔥✨✨🔥🔥