eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️🍃❄️🍃❄️🇮🇷🍃❄️🍃❄️🍃رمان فانتزی، آموزنده و درحال نوشتن... ❄️ 🇮🇷قسمت ۵ و ۶ اصلا یادم نمی‌اومد کی مهمونی خانوادگی رفتم. هرچه فکر میکردم نمیدونستم کی برای ناهار یا شام سر سفره‌ای بودم، که اینقدر همه صمیمی بودن! البته از نظر اونا نه من! از نظر من که این مهمونی بدترین دورهمی محسوب میشد! یه دورهمی ساده با یه نمونه غذا، و بدون پیش غذا و دسر، بدون خدمتکار، یه خانه قدیمی توی همین شهر، بدون رفتن به باغ و رستوران‌های فوق‌العاده شیک، با آدم‌هایی با ظاهر و لباسهای معمولی! همه این چیزها واقعا برای من عذاب آور بود. همیشه آرزو داشتم مهمانی خیلی پر زرق و برق برم. جایی که وقتی برای کسی تعریف کنم حسرت را در چشمانش ببینم... ساعت مارک‌م را نگاه کردم کم‌کم هوا سرد میشد. شال گردنم را یه دور، دور گردنم پیچاندم. از پارک بیرون رفتم و برای اولین تاکسی گفتم: _دربست.. به مسجد که رسیدم دوست نداشتم داخل برم و نماز بخوانم. به خانه رفتم. میدونستم الان مامان و بابا باهم رفتن مسجد. پس فقط هانیه خونه بود. هانیه:_سلام داداش. چه عجبی پیدات شد! بدون حتی جوابی به اتاقم رفتم. از همانجا صدا بلند کردم: _من نمیام! گفته باشم.. +میدونستی که نیای واقعا دل مامان میشکنه؟ بابا بهم میریزه؟ از اتاق بیرون اومدم و طلبکار گفتم: _مگه امشب چه خبره که من باید حتما باشم؟ ها؟ نکنه دامادی منه؟ اره؟ و با صدای بلندی خندیدم. همین مسخره کردن و با کنایه حرف زدن‌ام هم باعث میشد غرورم چند برابر بشه و بیشتر از قبل، از خودم راضی باشم. خواهرم با ناراحتی نگاهم کرد و به اتاقش برگشت _چیه نمیصرفه جواب بدی!؟ ساکت به کارش ادامه داد. پیراهن بابا رو اتو کرده بود، به چوب‌لباسی آویزان کرد. روسری مامان رو برداشت. مشغول اتو زدن شد. کمی بعد اتو را از برق کشید و گفت: _همین امشب فقط بیا. همین یکبار. بعد دیگه هیچوقت نیا. خوبه؟ چشمام از خوشحالی برقی زد: _فقط همین یکبار! قول؟ با خنده به سمتم اومد و منو سمت اتاقم هل داد: _آره. حالا بدو زود آماده شو. زود باش الانه که.... با صدای زنگ آیفون گفت: _بفرما مامان بابا هم رسیدن. زود باش از خوشحالی اینکه این آخرین باری هست که وارد اینجور محفل‌ها میشم زود دست بکار شدم. دوش گرفتم. و با کت و شلوار مارک‌دار اتو شده‌ام از اتاق بیرون اومدم. وقتی وارد هال شدم اول صدای مامان منو جذب خودش کرد: _هزار ماشاالله عزیزم. چقدر بهت میاد هانیه:_وای داداش یادم باشه اسپند برات دود کنم بابا نگاه بی‌تفاوتی انداخت و با گفتن «زود باشید دیر شد» همه به سمت ماشین روانه شدیم. میخواستم با ماشین خودم بیام، که خواهرم در ماشین رو برام باز کرد.همین حرکتش غرورم رو بیشتر کرد، و سوار شدم. از هر چیزی که غرورم رو زیاد میکرد استقبال میکردم. به خونه خاله رسیدیم. جعبه شیرینی که دست هانیه بود بطرفم گرفت: _اینو شما بگیر داداش با اخم نگاهی کردم که جوابش را گرفت. مامان:_بده من عزیزم بابا زنگ رو زد و در با صدای تیک باز شد. اخم کردم. چرا در بسته بود؟ باید در باز باشه و کسی پشت در به ما خوش آمد بگه! با همین افکار اخم تندی روی پیشانی‌ام چسبید. با ورود ما همه بلند شدند. هال بزرگ و دل باز ۴۰ متری خونه خاله به نظرم کوچک بود. مردها دور هم یک سمت نشسته و مشغول پذیرایی و گفتگو بودند. زن‌ها و دخترها هم یا در آشپزخونه یا دور هم آن طرف هال نشستند. هیچ هم‌صحبتی نداشتم. که میثم(پسردایی‌ام) رو به من گفت: _فکر نمیکردم بیای. خیلی کار خوبی کردی اومدی صاف نشستم و با گردن کشیده گفتم: _اصلا دوست نداشتم بیام میثم لبخندی زد و دیگر چیزی نگفت. پسرخاله و بقیه هم چیزی میگفتند جوری جواب میدادم که دیگر سراغ سوال بعدی و ادامه حرف نمیرفتند.... وقت ناهار شد. همه بلند شده بودند و کمک میکردند الا من. بوی غذا حالم را بهم میزد. اصلا دوست نداشتم بمونم. ولی قول داده بودم پس مجبور شدم بنشینم. خاله وقتی دید من قصد ندارم روی زمین کنار همه بشینم، بشقابی از غذا دستش بود، به دخترش، فاطمه، داد و او بشقاب را به حاج حسین داد: _حاجی بیزحمت اینو بده اقا حامد از اینکه بشقاب را دست به دست کرده بودن، تا به من برسه حرص میخوردم! اگه ۴تا خدمتکار میگرفتن چی میشد!؟ به گوشه‌ای خیره بودم و مشغول افکارم. که دیدم سینی پر از غذا، سالاد، نوشابه و... روی میز جلوی من گذاشته شد. _حاج بابا دستشون بند بود من آوردم براتون. بفرمایید گفت و رفت. هیچ جوابی ندادم. پا روی پا انداخته بودم. خودم رو لایق نمیدیدم که با دخترخاله‌ام هم‌کلام بشم. نگاهی به سینی مقابلم کردم. چنگال را برداشتم، گوشه‌ای از مرغ را با چنگال، تیکه کردم و در دهان گذاشتم.... 🍃ادامه دارد.... ❄️نویسنده؛ بانوی گمنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃❄️🇮🇷❄️🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•متنی که سنجاق شده رو نگاه کنین چند تا لیست داره.۹۰درصد رمانها عاشقانه هست ولی محتواش فرق داره. محتوای همه رو نوشتیم بخونین •سلام نمیدونم چاپ شده یا نه🥰 • سلام چشم https://eitaa.com/khamenei_ir
سلام ما خیلی وقته حذفش کردیم🙄
یه متن سنجاق شده بزنین روش راهنمایی کرده☺️ سلام اسم رمان رو با هشتگ بنویس، جستجو کن گلم.... بعضی رمانها فقط ظاهرشون مذهبیه ولی دقت که کنی میبینی حرام خدا رو حلال کرده
لیست برنامه صداوسیما خودش نوشته که پخش زنده صحبتهای اقا بعد که دید دستش رو شده انداخته گردن رهبر😊
ما فقط گفتیم ظهور نزدیکه ان‌شالله همین😅 در خود دعای عهد هم بخونین گفته👈شرح دعای عهد از آقای قرائتی رو بخونین مثلا بگیم ظهور اصلا اتفاق نمی‌افته خیلی حرف خوب و منطقیه؟؟🙄🙄 ما گفتیم ظهور نزدیکه! نزدیک بودن ظهور شما رو میترسونه یا ناراحتتون میکنه؟🙄 الان بگیم اصصلا ظهور رخ نمیده شیعیان امیدوار میشن؟😐🙄 خدایی این حرفا چیه شما میزنین ؟😒