❄️🍃❄️🍃❄️🇮🇷🍃❄️🍃❄️🍃رمان فانتزی، آموزنده و درحال نوشتن...
❄️ #بهترین_هدیه_روزمادر
🇮🇷قسمت ۱۱ و ۱۲
+در روایتی از پیغمبر رحمت داریم، که فرمودن:«یکساعت تفکر بهتر از هزار سال عبادت هست» با همین فکر کردنها هست که انسان راه درست رو پیدا میکنه...
سیدعباس میگفت و من ساکت بودم. همه حرفهاش درست بود. حرفی نداشتم. چی میگفتم. با شنیدن صدای قرآن فهمیدم غروب شده و کمکم نمازگزارها میان مسجد. خداحافظی کردم و از اتاق بیرون اومدم.
یه راست رفتم دستشویی مردونه. همیشه نماز نمیخوندم. ولی خب، دیگه وضو گرفتن که از یادم نرفته بود! وضو که میگرفتم به فکر رفتم... چرا سبک نشدم؟ درد دل کردم. حرف زدم ولی چرا هیچ تاثیری نداشت؟ چرا آروم نشدم؟
مسح پا رو که کشیدم. پا رو داخل کفش بردم و از دستشویی بیرون اومدم. نگاهی به دیوار حیاط مسجد و چراغونی کردم. راستی امشب چه خبر بود؟ چرا اینقدر همه اصرار داشتن بیام خونه خاله؟ مگه امشب چه مناسبت مشترکی بین خونه خاله و مسجد داشت؟
سرم رو به آسمان بالا بردم. حس کردم خدا از بالاترین جا من رو نگاه میکنه. زیرلب با خودم زمزمه کردم: «خدایا تو مراقبم باش من عرضه هیچ کاری رو ندارم..»
به سمت در مردونه رفتم که دیدم مامان، خاله و فاطمه پشت در زنونه در حال درآوردن کفشهاشون هستن. از دور با سر، سلامی به همه کردم. ناخودآگاه با دیدن فاطمه لبخندی کوچک روی لبم جا خوش کرد.
نماز که تمام شد. سیدعباس بالای منبر رفت. گفت امشب میلاد کسی هست که زمین و آسمان به داشتنش میبالند... مادر ۱۲ امام... مادر پدرش... سرور و بزرگ تمام زنان عالم...میلاد باسعادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها....
همینجور میگفت و من شکه شده بودم که چرا چنین کسی رو نمیشناسم؟! چرا حتی اسمش رو نشنیده بودم؟ پس این میلاد چه ربطی به خونه خاله داشت؟
میثم و علی دو طرفم، نشسته بودند. میثم آهسته در گوشم گفت:
_دیدی امشب حاجی چه کادو قشنگی به خانمش داد؟ از عمد تو مهمونی این کار رو کرد که ما جوانها یاد بگیریم
+تو مهمونی؟؟ چی داد؟ چرا من نفهمیدم؟؟
علی که صدایمان را شنیده بود گفت:
_تو که از وقتی اومدی همش تو فکر بودی. از مهمونی هیچی نفهمیدی
مداح میکروفن را گرفت و شروع کرد به مولودی خواندن....
علی:_من رفتم جلو
علی رفت جلو، حسابی مجلس را گرم کرده بود. میثم هم کمی بعد رفت کنارش. اما من اصلا خوشحال نبودم. جشن بود اما مثل ماتم زده ها زانوی غم بغل گرفتم و رفتم اخر مسجد، جایی دنج، تکیه به ستونی نشستم....
مراسم که تمام شد. کمکم مسجد هم خلوت میشد. مانده بودم چه کنم. سر از روی زانو برنداشته بودم کاش به خانه نمیرفتم! چجوری به خانه برم که دل پدر و مادرم رو شکستم.. دل خواهرم رو شکستم.. مثل هر بار در این مدت، نفهمیدم چیشد که شروع کردم با حضرت زهرا سلاماللهعلیها درد دل کردن....
«من پسر بدی بودم و هستم ولی نمیخوام بد باشم... من خیلی بد کردم خانوم جان.... من....»
صدای گریهام را خفه کردم. شانههایم میلرزید. نباید صدایم را کسی میشنید. صدای همهمه کمتر شده بود. یکی دو چراغ مسجد خاموش شد. چراغ بالای سرم هم خاموش شد. انگار کسی مرا ندیده بود. چند دقیقه بعد انگار صدای قفل شدن در آمد. آره درسته... این صدا، صدای قفل در کِرم رنگ ورودی مردونه و زنونه بوده..
حالا دیگه راحت شدم. دو زانو نشستم. ناخواسته به سجده رفتم. کاری به هیچی نداشتم. خسته شده بودم از خودم...از رفتارم... از تفکراتم... از اینهمه دِینی که به گردنم بود...
حرفهای سیدعباس در گوشم اکو شد. اینقدر حرفها برام سنگین بود که فقط دلم گریه میخواست. هیچی بلد نبودم. نه دعایی... نه ذکری... هیچی... ولی یه جمله اومد به ذهنم که همین رو مدام گفتم....
«خدایا غلط کردم کمکم کن...!»
نمیدونم چقدر گذشت که با صدای زنگ گوشیم سر از سجده برداشتم. با صدایی که خش گرفته بود گفتم:
_الو
+سلام حامد جان مادر تو کجایی؟ نگرانتم. میدونی ساعت چنده؟ مگه مسجد نبودی؟
صدایم را صاف کردم. در دلم به خدا قول دادم که از امروز کارهایی که میکردم رو جبران کنم...
_سلام مامان. ببخشید نشد زنگ بزنم. نگران من نباش امشب نمیام خونه.
حس کردم مامان شکه شده از نوع حرف زدن من اما به روی خودش نیاورده....
+دورت بگردم مادر! چیزی شده؟
_نه....مامان
+جانم پسرم
_مامان حلالم کن.... من... پسر بدی بودم برات
بیشتر قدرت حرف زدن و حتی گوش کردن نداشتم. زود قطع کردم. باز به سجده رفتم. این بار زار زدم بلند بلند... صدای خودمو در فضای مسجد میشنیدم. اگه رونده بشم چی؟ اگه خدا منو قبول نکنه چی؟ من با این وضعیتم چکار کنم؟
تو حال خودم بودم که بوی عطر عجیبی تمام فضای مسجد رو پر کرد....
🍃ادامه دارد....
❄️نویسنده؛ بانوی گمنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃❄️🇮🇷❄️🍃🍃🍃
❄️🍃❄️🍃❄️🇮🇷🍃❄️🍃❄️🍃رمان فانتزی، آموزنده و درحال نوشتن...
❄️ #بهترین_هدیه_روزمادر
🇮🇷قسمت ۱۳ و ۱۴
اینقدر این بوی عطر به نظرم بهشتی بود که سر بلند کردم تا ببینم کی به مسجد آمده. و این بویی که دنیایی نبود از کجاست.. از جا بلند شدم و چند قدم تا محراب مسجد رفتم. نگاهی به اطرافم کردم ولی کسی نبود...
برای لحظهای دلم خواست در محراب مسجد سجده کنم. من، کسی که تا حالا نمازش رو یه خط در میان خوانده! ولی حالا حسابی شرمنده هست... حس کردم محراب دقیقا نزدیکترین جا به بوی عطر هست. مهر برداشتم. خودم را این بار روی زمین انداختم. نادم و پشیمان سر به مهر سجده رفتم و یک جمله که امشب از جملات سیدعباس یاد گرفته بودم رو تکرار کردم....
«یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی..»
صدای چرخش کلید تو قفل در رو شنیدم. بیخیال بودم که کی وارد شد. هرکی میخواد باشه! برایم مهم نبود. یه لحظه به خودم آمدم به ساعتم نگاه کردم. نیمهشب بود. نکنه دزد اومده! خودم جواب خودم رو دادم«اخه دزد با کلید میاد؟؟»
به حرفم خندیدم که کسی کنارم نشست. سر بلند کردم سیدعباس رو دیدم. خواستم به احترامش بلند بشم که دست روی زانوم گذاشت و گفت:
_سلام. بهبه چه بوی عطری میاد
پیشانیام رو بوسید:
_خوش به سعادتت حامد جان
من که خودم مدهوش این بوی عطر بودم گفتم:
+نمیدونم این بو از کجاست ولی چند دقیقهای هست که میشنوم
اشک به پهنای صورت سید جاری شد. و با بغض گفت:
_خانومم حالش خوب نبود بردمش بیمارستان. داشتم پیش خودم غر میزدم که شب عیدی چرا برم بیمارستان. ولی بعد به خودم نهیب زدم هر چیزی خیری هست که من نمیفهمم. تا اینکه اومدم اینجا و تو رو دیدم...
+ولی من باز نفهمیدم
سیدعباس لبخندی زد. اشکهاش رو که تا بین محاسنش میرفت پاک کرد:
_تو یه درصد فکر کن ملائکه یا خود خانم جان یه لحظه اینجا تشریف آوردن...
با همون حالی که داشتم دوباره سجده رفتم. اما این بار بدون خجالت از کسی. حتی سیدعباس. آهسته زمزمه کردم..«یامولاتی یا فاطمة اغیثینی...»
کمی که گذشت سر بلند کردم. دو زانو نشسته بودم و به کاشیهای محراب خیره شدم. دلم بدجوری هوای نماز خواندن کرده بود. کمی فکر کردم، از همان موقع نماز مغرب وضو داشتم.
ولی یاد بابا افتادم که همیشه دوست داشت تجدید وضو کنه. میگفت: «تجدید وضو، نور علی نور میشه.» منم پاشدم رفتم تو حیاط.
هوا سوز سردی داشت. سر حوض وضو گرفتم. ولی اصلا سردم نشد. داخل که برگشتم دیدم سیدعباس یه دستش قنوت داره و یه دست دیگه با تسبیح چیزی رو میگه... مهر برداشتم رفتم پشت سرش.
با گوشی جستجو کردم کدوم نماز رو نصف شب میشه خوند. با قنوت. با یه دست. میدونستم نماز مستحبی هست ولی نمیدونستم اسمش چیه!
نماز شب بود که برای اولین بار، تو مسجد، شب میلاد خوندم. حالا حس میکردم عجیب سبک شدم. حس پرواز داشتم. یه حس عجیب آرامش عمیق و باورنکردنی! تصمیم گرفتم همه چی رو درست کنم....
از ظاهر..باطن..کسب و کار.. رفتار.. حرف زدن.. معاشرت.. همه و همه باید از اول درست میکردم. بعد از نماز صبح به خدا قول دادم. عهد کردم که تمام خودم رو بشکنم و از نو بسازم! من خیلی عیبها دارم اما اینو میدونم که اگه قول بدم روی اون میایستم....
بعد نماز صبح که وارد خونه شدم. دیدم همه برای نماز بیدار هستن. رفتم جلو سلام کردم. اول همه تعجب کردن ولی مشتاقانه از رفتارم استقبال کردن. دست بابا رو بوسیدم. به مامان که رسیدم، حرفی زد که سر جام خشک شدم...
_این کارت بهترین و بزرگترین هدیهای بود که برای روز مادر میتونستی بهم بدی.. ممنونم ازت پسرم
اشک از چشمش پایین اومد. خم شدم و دستش رو بوسیدم و با شرمندگی گفتم:
_حلالم کنین مامان من پسر خوبی نیستم برات
هانیه:_پسر خوبی نبودی ولی الان بهترین پسر و بهترین داداش تو دنیایی
خواهرم رو در آغوش گرفتم. و آروم در گوشش گفتم:
_ببخشید بخاطر تمام وقتهایی که دلت رو میشکستم
هانیه هم گریه کرد. بابا دست روی شونهام گذاشت. به سمتش برگشتم و اهسته گفتم:
_حلالم کن بابا. شرمنده
پیشانیام رو بوسید و گفت:
+فکر نمیکردم دعاهام دقیقا امشب مستجاب بشه!
مامان:_الهی شکر.. خدایا شکرت
بابا:+بریم مغازه؟
_چشم بریم
مامان رو به هانیه گفت:
_بریم یه سفره صبحونه درست و حسابی بندازیم
به سمت در حیاط برگشتم و زود گفتم:
_فقط یه چای و چند تا بشقاب بذارید من میرم کله پاچه بگیرم
دم در کفش پوشیدم و نگاهی به پشت سرم کردم که با چهره خندان و شاد همه مواجه شدم. خدا رو شکر کردم و از در بیرون رفتم. بعد خوردن صبحونه با بابا رفتیم مغازه.....
🍃ادامه دارد....
❄️نویسنده؛ بانوی گمنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃❄️🇮🇷❄️🍃🍃🍃
❄️🍃❄️🍃❄️🇮🇷🍃❄️🍃❄️🍃رمان فانتزی، آموزنده و درحال نوشتن...
❄️ #بهترین_هدیه_روزمادر
🇮🇷قسمت ۱۵ و ۱۶
یکماهی گذشت.. چند روزی بود هربار به مسجد میآمدم سیدعباس را ناراحت و در فکر میدیدم. دیگه طاقتم طاق شد و رفتم جلو. سر صحبت رو باز کردم و بعد گفتم:
_اقاسید چیشده؟ چند روزه ناراحتی؟
+چی بگم حامد. والا این بنده خدا که تو مسجد خادمی میکرد گفته دیگه نمیتونه بیاد باید بره روستاشون.
_من میرم باهاش حرف میزنم قبول کنه که نره
سیدعباس آهی کشید:
+نه رفیق موضوع اینه اونجا کار پیدا کرده و علاوه بر اون پدرش مریض احواله باید بره چون پدرش الان بهش نیاز داره
بدون فکر گفتم:
_خب اگه... اگه میدونید من میام
+جدی میگی؟
_اره، چرا که نه
+فقط یه مشکلیه
_چی؟
سیدعباس با خنده چشمکی زد و گفت:
+ما اینجا رو به مجرد جماعت نمیدیم
از حرفش هم خوشم اومد هم خندیدم
+آره خلاصه که تو فکرش باش
×تو فکر چی باید باشه حامد؟
با صدای بابا برگشتیم سمتش. نزدیکتر آمد. دست دادیم. سیدعباس به بهونهای رفت. من که مدتها بود میخواستم با بابا حرف بزنم فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم:
_راستش بابا مدتیه میخوام یه چی بگم
نمیدونم چرا گفتنش برام راحت نبود. سرمو پایین انداختم و خواستم ادامه جمله رو بگم که بابا تیر خلاص رو زد:
_من موافقم. باید این موقع ها کار رو بدی دست خانما. با مادرت حرف بزن خودش بلده چکار کنه
و بعد به سمت سیدعباس رفت. چشمام اندازه توپ گرد شده بود. اصلا نذاشت بگم چی، کی... چجوری فهمید؟.... دیگه نباید دست دست میکردم. بعد از نماز زود رفتم دم در مسجد منتظر مامان ایستادم. بابا که میدونست میخوام چکار کنم خودش رو به مغازهمون که نزدیک مسجد بود رسوند و گفته بود میره مغازه، منم بعدش برم اونجا...
بیرون مسجد منتظر بودم. چند دقیقه بعد مامان اومد
_چرا با منّ و من حرف میزنی عزیزم؟ حرفتو بگو
نمیدونستم از کجا شروع کنم. تو دلم یه صلوات فرستادم و گفتم:
_میگم مامان به نظرت فاطمه خانم در مورد من....
مادر لبخندی زد و گفت:
+خیلی وقته منتظرم بیای بگی تا بتونم با خواهرم، مرضیه حرف بزنم. حاج حسین و خالهت با من. تو خودت چی؟
_من چی؟
+چقدر میخوایش؟ چون زندگی کردن با فاطمه یه کم سخته. میتونی از پسش بربیای؟
_چه سختی...هر سختی هم داشته باشه مهم نیست
به خونه رسیده بودیم که مامان با لبخند گفت:
+تو برو دیگه. برو مغازه. دیگه کاریت نباشه
با ذوق گفتم:
_خیلی نوکرتم
مامان رفت داخل خونه. من هم خودمو بشمار سه رسوندم مغازه.... چند روز بعد قرار شد ما بریم بیرون حرف بزنیم اگه به توافق رسیدیم، بعد قرار خواستگاری گذاشته بشه.... دم در منتظرش ایستاده بودم. باید زود برمیگشتیم. وقتی بیرون اومد، مانده بودم که حالا چی بگم و کجا بریم چون ماشین نداشتم....
_سلام
+سلام
دل یه دریا زدمو صاف رفتم سر اصل مطلب:
_همین اول کاری بگم ماشین ندارم معذب نیستین تو محل میخوایم راه بریم؟
+نه
باورکردنی نبود برام که باز گفتم:
_کلا بیرون رفتن، گشت و گذار، حتی شب عروسی هم ماشین ندارم. حالا اون به شب ممکنه ماشین بابا یا میثم رو بگیرم. مشکلی ندارید؟
+چرا حرفمو باور ندارین؟
_چون معمولا پول و مادیات مگه میشه برای ادم مهم نباشه. صادقانه گفتم. میخوام چیزی پنهون نکنم
+پول و مادیات برای من به اندازهی خیلی معمولی مهمه و مطمئن باشین. منم صادقانه میگم.
به سر کوچه رسیدیم.
_یه پارک همین نزدیکه. بریم؟
+مشکلی نیس
_خب بفرمایید
+نه شما اول بگین بهتره
دست در جیب کت بلندم کردم:
_از گذشته نمیگم چون همه خوب یادشونه. تقریبا یکماهی هست که تمام سعیام رو کردم که خودم و زندگیم رو عوض کنم...سربازی رو رفتم. دانشگاه نرفتم یعنی نشد که برم. دیپلم گرفتم رفتم وردست بابا. فقط همین مغازه رو دارم که البته اینم مال باباست. اینجوری بگم که هیچی از خودم ندارم.
روی نیمکت نشستیم....
_خب حالا شما بفرمایید
+بنظرتون دخل و خرج مغازه برای یه زندگی کافیه؟
تکیه دادم و سرمو به آسمان بلند کردم:
_اگه توکل هم داشته باشیم، آره کافیه
_اگه به رفتار گذشتهتون برگشتین چی؟ چه تضمینی هست که همین حالتون دائمی باشه؟
+فاطمه خانم... من...از دعای یه مادر، من الان اینجام! مطمئن باشید برنمیگردم
هیچکس از جریان اون شب، شب عید، مسجد خبر نداشت! به سیدعباس گفته بودم به کسی نگه! ولی میخواستم به تنها کسی که بگم، شریک زندگیم باشه پس شروع کردم به گفتن ماجرا، از اول تا آخر با تمام جزئیات......
🍃ادامه دارد....
❄️نویسنده؛ بانوی گمنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃❄️🇮🇷❄️🍃🍃🍃
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌟قسمت ۱۳ تا ۱۶👇👇
دو قسمت دیگه مونده فردا که عیده میفرستم🥰🤗