14030927_46486_1281k.mp3
52.25M
❤ بشنوید |
صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار اقشار مختلف بانوان.
۱۴۰۳/۹/۲۷
❄️🍃❄️🍃❄️🇮🇷🍃❄️🍃❄️🍃رمان فانتزی، آموزنده و درحال نوشتن...
❄️ #بهترین_هدیه_روزمادر
🇮🇷قسمت ۷ و ۸
کمی سالاد، یه قلپ نوشابه، کل ناهار من شد. اینهمه سر و صدای قاشق چنگال و همهمه حرف زدن روی اعصابم بود. حاضر بودم قید قول و قرارم را بزنم حتی یه پولی هم بدهم فقط بتونم از اونجا فرار کنم....
به حیاط رفتم لااقل آب و هوایی عوض کنم، روی صندلی گوشه بالکن نشستم. که دیدم فاطمه با چادر رنگی، سینی به دست از زیرزمین بالا میآید. پوزخندی به کاسههای ترشی روی سینی زدم. میخواست پله اخری را بالا بیاد که گوشه چادر زیر پایش گیر کرد و نزدیک بود زمین بخورد، ولی دست به دیوار و آهسته بالا آمد تا به حیاط رسید. پوزخند صدا داری زدم و کمی بلند گفتم:
_هه ! خسته نباشی واقعا
بیتوجه به کنایهام، با همان سر پایین و حیایی که داشت چادرش را درست کرد و آهسته گفت:
_ممنون
اینقدر آهسته بود که از لبخوانی کردنش فهمیدم. نمیدونم چرا دلم خواست او را بچزانم، با کنایه گفتم:
_مگه مجبورت کردن چادر بپوشی؟ خب نپوش! عرضه نداری جمعش کنی انجامش ندی که بهتره!
شاید حرص تمام این مدت را میخواستم روی دختر خاله، خالی کنم. از ۳ پله ورودی بالا آمد و روی بالکن رسید. به سمتم چرخید و گفت:
_هیچوقت حاج بابا منو به کاری مجبور نمیکنن. این چیزا عشق میخواد. اگه آدم عاشق چیزی باشه سختیهاش براش شیرین میشه آقا حامد!
کمی مکث کرد:
_ببخشید بااجازه
کنایه و پوزخندم را با تیر آتشین عشقش به حیا و نجابت، چنان خنثی کرد که ناخودآگاه مقابلش ایستادم. و تا وقتی که وارد هال میشد همانطور مسخ و خیره به جایی که ایستاده بود، بودم.
منتظر دعوا بودم. منتظر یه فرصت، که بحثی راه بیاندازم و همین را بهانه کنم، و دیگر هیچوقت پایم را به دورهمیها نگذارم. اما چی فکر میکردم و چی شده بود....
نفهمیدم چقدر گذشت که همه به حیاط امده بودند. بچههای کوچک دور حوض بزرگ بازی میکردند. پسرها مشغول بگو بخند و شوخی. مردها هم بحث سیاسی بینشان داغ شده بود. اما من روی صندلی، کمی با فاصله از همه نشسته بودم. پسرهای جمع همه مشغول پذیرایی بودند. یکی چای میگرفت. یکی تخمه، یکی میوه.....
و باز مثل سری قبل چند بشقاب از تمام محتوای پذیرایی مقابلم گذاشته شد. اینقدر در فکرهای خودم بودم که نفهمیدم کِی میزی مقابلم گذاشته شد! کی برایم میوه و چای گذاشت! بیتوجه به همه، به هال برگشتم. خاله مرضیه به سمتم آمد:
_جانم خاله چیزی میخوای؟ میوه جلوت گرفتن؟
بیحوصله گفتم:
+به مامان بگید بیاد الان
_باشه عزیزم
و به سمت اتاق رفت. چشمم دنبال مامان بود که کِی از اتاق خانمها بیرون میآید که فاطمه را دیدم. به سمتش پا تند کردم. ناخواسته گفتم:
_فاطمه خانم؟
ایستاد و گفت:
_بله؟
+تو فکر حرفتون رفتم. اصلا درکش نکردم. بنظرم خیلی کلیشهای بود. فکر کنم خیلی رمان میخونید یا حتما خیلی فیلم میبینید!
باز مثل همیشه در جملاتم کنایه داشتم و خودم هم میخندیدم و لذت میبردم. که دیدم فاطمه با ناراحتی گفت:
_ادمی به امید زنده هست. همه چیز تو این عالم باید بهش عشق داشت. از عشق به خدا و اهلبیت تا عشق به شغل، و پدر و مادر. انسان اگه اراده کنه و فکر کنه، میتونه کار بهتر و عاقلانهای داشته باشه. همین عقل و اراده ما رو از حیوان متمایز کرده جناب..!
رویش را گرفت. حرفش را زد. و با اخم به اتاق رفت. پشت سرش مامان پیش من آمد و گفت:
_چیشده عزیزم. نکنه میخوای باز ول کنی بری؟ آره حامد؟
اینقدر جملات این دختر در ذهنم اکو میشد که اصلا نه آمدن مامان رو دیدم، نه حرفهاش رو شنیدم.
_حامد با تو ام !! کجایی؟!
نگاهم که روی قالی کف هال بود به چشمان مامان رسید. نمیدونم چی دید که گفت:
_دور سرت بگردم چیشده مادر؟ حرف بزن....حامد خوبی؟
خودم هم نمیفهمیدم چه بلایی دقیقا بر سرم آمده. آهسته گفتم:
_هیچی..
و به حیاط برگشتم. انگار تازه تعداد افراد حاضر در حیاط را میدیدم. گوشه حیاط تکیه به دیوار زدم. بخاطر رفتارم هیچکس دوست نداشت با من دمخور بشه. البته اینجوری خودم هم راحت تر بودم....
نگاه که میکردم اینقدر همه گرم بگو و بخند و حرف زدن بودند که حواسشان نبود من در فکرم....«عشق به خدا».... «عشق به شغل، پدر و مادر» چنان حرفها در سرم اکو میشد که حس میکردم کسی با پتک به مغزم میکوبد....
+چیه بابا جان خیلی تو فکری
پردهی صوت های اکو پاره شد. نگاه خیرهام رو به حاج حسین دادم اما نتونستم لب از لب وا کنم
_تقریبا یه ساعت دیگه وقت نمازه ولی امشب جشن هست. ما همه میخوایم زودتر بریم. تو میای؟ البته اگه دوست داری اصلا اصراری نیست..
کلافه از رژه رفتن حرفهای دخترخاله، نفهمیدم چی شد که گفتم:
_حاجی میشه الان بریم؟
+الان؟ مسجد بسته هست باباجان
🍃ادامه دارد....
❄️نویسنده؛ بانوی گمنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃❄️🇮🇷❄️🍃🍃🍃
❄️🍃❄️🍃❄️🇮🇷🍃❄️🍃❄️🍃رمان فانتزی، آموزنده و درحال نوشتن...
❄️ #بهترین_هدیه_روزمادر
🇮🇷قسمت ۹ و ۱۰
دستم را گرفت و اهسته گفت:
_بیا
وارد اتاقی شدیم انگار کتابخانه بود. فقط یه صندلی و قفسهای بزرگ پر از کتاب. به سمت کتابهای سمت راست رفت. انگار از درون کسی منو به سمت صندلی هل میداد. حاجی کتابی برداشت و گفت:
_اینو بخون باباجان. خواستیم بریم میام صدات میکنم
مثل همیشه در برابر لطف و مهربانی همه سکوت میکردم. نه تشکری نه چیزی. حاجی از اتاق بیرون رفت و در را بست. روی کتاب را خواندم؛
``کتاب اخلاق ربانی غرور`` سلسله جلسات اخلاق, عرفان و معارف اسلامی... مولف/مترجم: آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی... ناشر: مصابیح الهدی
شروع کردم به خوندن. یکی دو صفحه که خوندم صدای دخترخالم باز تو سرم اکو شد. به این فکر رفتم که از وقتی وارد این خونه شدم هیچ کاری ارادی نبود. انگار که آمدنم هم دست خودم نبود! از اینکه مدام در فکر بودم، خودم هم تعجب میکردم.
درونگرا بودن من روی همه کارم زیاد اثر گذاشته بود، اما امروز در این چند ساعت مدام تو خودم بودم و از دنیای اطرافم حسابی غافل.... علی پسر رفیق حاج حسین، سرش رو کرد داخل و گفت:
_حاجی گفت زود بیا تا بریم
هنوز درگیر افکارم بودم، گیج گفتم:
+چی؟
_مسجد... میای دیگه؟
سریع پاشدم کتاب رو گذاشتم رو صندلی:
_اها، آره! آره!
همراه علی از خانه بیرون رفتیم.... اصلا یاد نداشتم من کی به مسجد آمده بودم. حیاط باصفای مسجد، آبنما و حوض با چند ماهی قرمز کوچک، شور و هیاهوی کار، منی که تا حالا به این کارها پوزخند میزدم هم، به وجد آورده بود...
از ساعت اول که هر کسی کاری رو شروع کرده بود. من و میثم و علی مشغول چراغونی کردن حیاط مسجد و بیرون مسجد، داخل کوچه رو بعهده داشتیم. گاهی که فکرم درگیر میشد متوجه نبودم چکار میکنم..
علی: _حامد اون انبردست رو بده
میثم انبردست را به او رساند. تنهای به من زد که از فکر بیرون اومدم. با اخم گفتم:
_چیه؟
میثم چشمکی به مجتبی زد:
_فکر کنم حامد هم بععلهه
نگاهم به سمت مجتبی کشیده شد:
_تو کِی اومدی؟
با گفتن این حرف صدای قهقهه هر سه بلند شد...
مجتبی:_خیلی وقته رسیدم ولی اینقدر تو هپروتی که منو ندیدی!
کلافه رشتههای چراغونی رو زمین گذاشتم و به سمت اتاقکی رفتم که از دور حاج حسین و یه آخوند نشسته بودن...من همیشه عادت داشتم میگفتم آخوند. همه میدونستن. در زده و نزده وارد اتاق شدم که حاج حسین گفت:
_بفرما حلال زاده خودش اومد. اینم حامد خان که تعریفشو کردم براتون
سیدعباس:_بهبه حامد اقای گل گلاب.. بفرما، بفرما بشین
من که متعجب از این رفتار بودم که چرا اینقدر منو تحویل گرفتن. روی اولین صندلی کنار در نشستم.
حاج حسین:_ خب سید جان من برم ببینم بچهها چکار میکنن
هر دو با هم بلند شدند و دست دادند. حاجی که از اتاق بیرون رفت. خواستم منم از اتاق بیرون برم که سیدعباس گفت:
_خیلی پریشونی حامد جان! کلافهای، مدام میری تو فکر. چیشده؟
ناخودآگاه نشستم سر جای قبلیام...
_اگه قابل بدونی اندازه یه چای خوردن در خدمتت باشم
متحیر شدم از این جمله. او که منو نمیشناخت! چجوری اینقدر خودش رو برام کوچیک کرده بود!؟ با نگاه سوالیام سرمو بلند کردم:
_شما منو از کجا میشناسی؟
+همه بندههای خدا عزیزن مگه اینکه خلافش ثابت بشه. که آدم مطمئن بشه اون آدم تو تیم خدا نیست!
+تیم؟
_حالا بعد میگم برات... خب بگو ببینم چیشده که حامد خان ما اینقدر کلافهس؟
+از کجا فهمیدی کلافم؟
_از وقتی اومدی مسجد حرف نزدی. گرم نگرفتی. مدام تو خودتی. هر کی باهات حرف میزنه باید چند بار صدات کنه تا جوابشو بدی...
خندید:
_بازم بگم حامد جان؟
خندم گرفته بود ولی انگار یه نیرویی میگفت تعریف کنم پس منم شروع کردم:
+نه. خیلی فکرها تو سرم رژه میرن. نمیدونم چی درسته چی غلط. به تموم باورهام #شک کردم...!!
ادامه دادم. از بچگیهام گفتم... از تفکراتم. از خانوادهم. و حتی از مهمونی امروز با تمام جزئیاتش...از پشت میز بلند شد و آمد کنارم نشست. من هرچی میگفتم با لبخند فقط نگاهم میکرد و خوب گوش میداد. آخر حرفم که رسیدم خندم گرفت و گفتم:
_یه عمر شماها و همه رو عذاب دادم.طعنه زدم. ولی حالا شما نشستی پای درد دل من!!
سری با تاسف برای خودم تکان دادم:
_واقعا تاسف آوره!
سیدعباس:_خب حالا من چند تا خبر خوب برات دارم
+خبر خوب؟ برای من؟
_اره
+چی؟
_اول اینکه تک به تک این فکر کردن ها همه عبادت برات محسوب میشه
+مسخره میکنی؟؟
با لبخند سر تکان داد:
_نه. گوش کن میگم برات. دوم اینکه چون ذاتت پاکه، با نون حلال و سر سفره پدر مادر بزرگ شدی، تونستی راه درست رو پیدا کنی..
از خجالت کارها و رفتارم سر پایین انداختم....
🍃ادامه دارد....
❄️نویسنده؛ بانوی گمنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃❄️🇮🇷❄️🍃🍃🍃
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷💔🇮🇷 ✍🏻 #نظرات_شما ✍🏻 #سوریه #وعده_صادق #برای_ایران ☆ناشناس بمون ☆نظرسنجی ش
❄️❄️⛈❄️❄️
✍🏻 #نظرات_شما
✍🏻 #سوریه #وعده_صادق #برای_ایران
☆ناشناس بمون
https://daigo.ir/secret/4363844303
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
سلام هم اینکه گاهی وقتا میشه خیلی کم نظر میدن صبر میدیم تا بیشتر بشه و هم اینکه خود ادمینا وقتش رو نمیکنن
در مورد این حرف که ما با اهل سنت برادریم.... شما فکر کن دو نفر که دشمن خونی هم هستن یه دشمن مشترک دارن و منتظرن این دوتا باهم دعوا کنن. خب این دونفر باید باهم متحد بشن....
این چیزی که نظر من هست
اینه؛؛؛👇
اول...بخاطر وحدت بین مسلمونها هست.
دوم...چون دشمن مشترک تمام مسلمانان که آمریکا و رژیم کودککش اسرائیل هست منتظر فرصت هستن و بخاطر همینم داعش رو ساخت تا چهره اسلام رو خراب کنه
سوم.... وقتی ما ادعا داریم پیرو ولایت فقیه هستیم. و ولایت فقیه نائب برحق اقا صاحبالزمان هستن پس باید گوش و چشممون به دهان ایشون باشه که گفتن: وحدت داشته باشین و #لعن_اشکار نکنید... (پس هبچکدوم از شیعه و سنی حق ندارن به اعتقادات هم توهین کنن)
چهارم.... ما میتونیم لعن خفی و پنهان داشته باشیم مثل خوندن زیارت عاشورا و ....
اگه قانع نشدی گلم میتونی از کارشناسی که تخصص جواب شبهه های دینی رو داره بپرسی🌹
•این رمان انلاین هست و همزمان داره نوشته میشه. مخصوص همین کانال هست و کپی حرامه
•بله حتما . به ایشون پیام بدید👇
@zm_2345
•جواب که میدم بزرگوار