eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۴۰ جام کنار تختش بود... شبا همون جا می خوابیدم، پای تخت.... یه شب از ( یا حسین ) گفتنش بیدار شدم... خواب دیده بود.... خیس عرق شده بود. خواب دیده بود چل چراغ محل رو بلند کرده. _"چل چراغ سنگین بود. استخونونام می شکست. صدای شکستنشون رو می شنیدم. همه ی دندونام ریخت توی دهنم..." آشفته بود.... خوابش رو برای یکی از دوستاش که اومده بود ملاقاتش تعریف کرد. برگشت گفت: _"تعبیرش اینه که شما از راهتون برگشتید. پشت کردید به اعتقاداتتون" اون روزا خیلیا به ما می گرفتن. حتی می زدن. چون ریشای منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود.. و من برای این که بتونم زیر بغلش رو بگیرم و راه بره، چادر رو میذاشتم کنار. نمی تونستم ببینم این طوری زجر بکشه. تلفن زدم به کسی که تعبیر خواب می دونست. خواب رو که شنید دگرگون شد. به تعبیرش کرد، شهادتی که سختی های زيادی داره.....🕊 حالا ما خوشحال بودیم منوچهر خوب شده. سر حال بود. بعدظهرا می رفت بیرون قدم میزد. روزای اول پشت سرش راه می افتادم. دورادور مراقب بودم زمین نخوره. میدونستم حساسه. می گفت: _"از توجهت لذت می برم تا وقتی که ببینم توی نگاهت ترحم نیست." نذاشته بودیم بفهمه شیمی درمانی میشه. گفته بودیم پروتئین درمانیه اما فهمید.... رفته بود سینما، فیلم از کرخه تا راین رو دیده بود. غروب که اومد دل خور بود. باور نمی کرد بهش دروغ گفته باشم. خودش رو سرزنش می کرد که... (حتما جوری رفتار کردم که ترسو به نظر اومدم) ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۱۳ و ۱۴ ابروهای تازه کوتاه شده‌ام ناخواسته و به تعجب بالا رفت و جواب دادم _یعنی چی دقیقا ؟ +یعنی خیلی خوبه که بعد از چند سال قصد ادامه تحصیل کردین ولی چرا یه شهر دیگه و به سختی ؟ _فقط همینم مونده بود که این وسط پاسخگوی عموم مردم باشم واسه تصمیمات شخصیم ! +من که … با دست اشاره کردم که چیزی نگوید و خودم ادامه دادم: _ببین آقا بهزاد خوب گوش کن ببین چی میگم ، حالا دوبار خاله‌ت میون داری کرده و بیخودی دوتا از تو به من گفته و سه تا از من به تو ، هوا ورت نداره که خبریه ها ، من تا بوده جز شر از افسانه بهم چیزی نرسیده پس اصلا تو تصورمم نمیگنجه که قاطی خانوادش بشم ، مخصوصا عروس خواهرش که احتمالا نیتی پشتش داره و اتفاقا میخوام بدجور بزنم تو ذوقش ! سرخ شده بود ، اولین بار نبود که آماج تیرهای در رفته از زبان تندم می شد و از همین صبور بودنش متعجب بودم. سرش را بلند کرد و کلافه نگاهم کرد.گفت : +شالتون افتاده.... نیشخندی زدم و شال سبزم را تا وسط سرم بالا کشیدم موهای تازه پیرایش شده‌ام هنوز بوی خوش تافت میداد . نمیخواستم بیخودی اعصابم را خورد حرفهای صد من یه غاز این و آن بکنم راهم را کشیدم که بروم . ولی جوری اسمم را صدا کرد که دلم سوخت: +پناه خانوم ! بخدا من اونجوری که شما فکر میکنید نیستم .اصلا به خالم کار ندارم. مگه خودم کور بودم تو این سالها ندیدمتون که یکی دیگه بیاد با چهار کلوم خوب و بد بکشه شما رو جلوی چشمم ؟ شما خیلی زود از کوره در میری و موضع میگیری _وقتی میخوای ادای ادمای خوب و دلباخته رو دربیاری اما گند میزنی نتیجش میشه همین.. یه لطفی کن دست از سر کچل من بردار بهزاد خان ! وگرنه پای بابامو میکشم وسط!! پسر خوبی بود ، اما شاید همین که از طرف افسانه معرفی شده و زیاد دور و ورم می‌پلکید باعث شده بود تهاجمی با او برخورد کنم . چه بهتر که همین حالا پر بزنم سرم را تکان میدهم تا از خاطرات چند روز پیشم دور بشوم آمده ام اینجا تا از نو بسازم نه اینکه در گیر و دار گذشته وا بروم میترسم که اینجا هم چیزی گریبان گیرم شود از فضای زیادی مذهبی این خانه هم حالا کم واهمه ندارم اگر قرار باشد آواره‌ای در قفسه دوباره باشم … پس سرم را روی زمین میگذارم و نمیفهمم که کی و در چه فکری تقریبا بی هوش میشوم . صبح اولین روز تهران بودن را آن هم بعد از چند سال دوست دارم تازه میفهمم این آزادی واقعیست و خواب نبوده باید زودتر بروم سراغ کارهای دانشگاه تا وقت بیشتری برای خودم داشته باشم ، ضمن اینکه هنوز استرس ماندن یا نماندن در خانه ی حاج رضا را هم دارم همان شال و مانتویی که دیروز تنم بود را میپوشم و جلوی آینه ی نیم قدی اتاق طبق عادت آرایش کامل میکنم . موهای بلوطی رنگم را یک طرفه روی صورتم می ریزم از چشم های مشکی و پوست کمی برنزه شده ام خوشم می آید ،چقدر گشتم تا این کرم را پیدا کنم برای کمی تغییر کردن . اعتماد به نفسم را بیشتر میکند به چهره ی زیبا شده ی خودم لبخند میزنم . نمیدانم چرا، اما ...که زهرا خانوم با این ریخت و قیافه ببینتم مثل افسانه بگیرد یا عذرم را بخواهد قبل از بیرون رفتن از اتاق، کمی شالم را جلوتر میکشم ، زهرا خانوم نشسته و چیزی می‌دوزد ، با دیدنم میزند و میگوید : +کجا میری مادر ؟ _میرم دانشگاه +بسلامتی ،بلدی عزیزم ؟ _بله از فرشته جون آدرس گرفتم و به آژانس زنگ زدم +خدا به همراهت تشکر میکنم و راه می افتم نگاه مهربان اما نافذش توی ذهنم میشود و به روی خودم نمی‌آورم ته دلم امیدوارم که پیگیری‌های حاج رضا به هیچ برسد و همینجا در معیت فرشته بمانم خیلی دوست داشتنی است و مرا مدام به یاد لاله می اندازد و خوبی هایش .. از نگاه های خیره‌ی راننده ی آژانس متوجه میشوم که خوب و موجه به نظر می‌آیم ! هرچند حوصله ی ترافیک های طولانی مدت تهران را ندارم اما خب باز هم به وضعیت تکراریی که تابحال داشته ام می چربد بعد از پرداخت کرایه ی نجومی پیاده و با بسم الله وارد حیاط بزرگ و سرسبز دانشگاه میشوم . چقدر خوشحالم. انگار در دنیای جدیدی را به رویم باز کرده اند و همه ی عالم و آدم خوش آمدگوی من شده اند ! با نیشی که تا بناگوش باز شده راهی سالن طبقه اول می شوم بجای نگاه کردن به تابلوی اعلانات و در و دیوار روی آدم ها زوم کرده ام و برایم جالب است که دخترها و پسرها توی چنین محیطی چه رفتاری و برخوردی دارند آزادی در روابطشان کاملا مشهود است. اولین بار نیست که دانشگاه می‌آیم ،.... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌