eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۲۷ و ‌۲۸ چون فرشته هم وقتی او هست کمتر با من معاشرت میکند و حدس میزنم که از ترس شهاب باشد. روسری سرم میکنم ، و با لباس چهارخانه ای که تا روی زانو هست و شلوار جینی که پوشیده ام میروم توی حیاط و با انرژی و دوباره سلام می کنم. صدای آرامش را میشنوم : _علیک سلام خیره نگاهش میکنم و دهانم باز میشود : +خوشبختم آقا شهاب فقط یک لحظه سر بلند میکند و با جدیت میگوید : _سماوات هستم ابروهایم اتوماتیک وار بالا می‌پرد ، چه خشونتی به کار برد . +یعنی منم فامیلی بگم ؟ فرشته دست روی شانه‌ام میگذارد و با لبخند میگوید : _ایشونم پناهه ، بچه محله ی (ع) که از شانس خوب ما گذرش افتاده به اینجا یاد معرفی آذر می‌افتم و ذهنم ناخوداگاه شروع به میکند ! چقدر معارفه‌ی فرشته بیشتر +بسلامتی شهاب این را میگوید و خاک گلدان را روی موزاییک‌های قدیمی برعکس میکند . مینشینم روی پله مرمری ، یاد مامان می‌افتم ، چشمم به حرکات دست اوست _مامانم وقتی بهار میشد تو باغچه کنار درخت انجیر یه عالمه بنفشه میکاشت ، ولی اون موقع ها خیلی تنه‌ی محکمی نداشت همیشه میگفت این درختم مثل تو بزرگ میشه . انجیر دوست داشتم ، بهم قول داده بود که با انجیرایی که خودم می‌چینم برام مربا بپزه ، اما عمرش قد نداد آهی میکشم و با سوال فرشته غافلگیر میشوم +همین درختو میگی؟! _مگه فقط حیاط شما درخت انجیر داره چرا نمیخواهم بفهمند که اینجا خانه‌ی ما بوده ؟! +خدا رحمتشون کنه _مرسی فکرنمیکردم در همین حد هم با من همکلام شود! با ذوق بیل کوچکی که کنار خاک‌ها افتاده را برمیدارم و میگویم : _میشه منم کمک کنم فرشته ؟آخه عاشق این کارام +چی بگم والا ؟ شهاب دستی به پشت گردنش میکشد و رو به خواهرش میگوید : +من برم یه تلفن کاری بزنم ، برمیگردم و به ثانیه نکشیده محو میشود ، نیشخندی میزنم _برادرت انگار از ترس گناه فرار کرد! +همیشه انقد زود حرف درمیاری؟ _نه ولی خنگم نیستم +دور از جونت _خوبه ما شیطان ناطق نیستیم حالا ! +عزیزم چرا به خودت میگیری اصلا ؟ نبینم الکی ناراحت بشی ها _بهم برخورد ، داداشت اگه بخاطر دین و ایمونش نبود جواب سلامم رو هم نمیداد! من خوب جنس پسرا رو میشناسم +گلم ، آدمها باهم فرق دارن ، شهاب‌الدین اینجوری که تو فکر میکنی نیست، تازه تعجب میکنم چون تو فقط یه بار دیدیشو داری نقدش میکنی .هرچند خب یه چیزایی واقعا برای ما مهمه آره _مثلا بی محلی کردن به کسی که یکم شبیتون نیست ! که چی ؟ که یعنی کراهت داره حرف زدنو معاشرت با مایی که شاید دلمون پاکترم باشه حتی +شما تاج سری ، کسی هم حق نداره آدما رو قضاوت کنه سکوت میکنم . و خودش ادامه میدهد: +ولی وایسا ببینم اصلا چه معنی کرده بهت محل بده ؟ به ادایی که درمی‌آورد نمیخندم و میگویم : _این سخت گیریا دورش گذشته +صبر کن پناه جون ، اینا سختگیری نیست، رو با چیزای دیگه.... می پرم وسط حرفش : _باشه بابا من غلط کردم ، تو رو خدا روضه باز نخون +یه بار دیگم بهت گفته بودم زود موضع میگیری _فرشته دعوای اون روزتون رو از پنجره دیدم ، نمیخوای منکر بشی که بخاطر حضور من بوده ! _نه ، دروغ چرا ولی تو تازه چند روزه اومدی اینجا پیش ما و هنوز نمیدونی جو خونمون چجوریه _حدس زدنش سخت نیست ، اصلا خودت بودی که گفتی امان از روزی که شهاب‌سنگ نازل بشه ! دستش را جلوی بینی میگیرد و هیس کشداری می گوید +یواش دیوونه ، حالا من یه چیزی گفتم تو چرا دست گرفتی ؟ _فقط خواستم بگم خیلیم پرت نیستم +میدونم که وقتی بیشتر پیش ما باشی ، نظرتم میشه بخاطر همین دفاع نمیکنم و همه چیز رو میسپارم به . _اوکی ،بیخیال من برم یه چیزی بخورم مردم از گشنگی ، توام وقتایی که بیکاری یه سری بهم بزن و به همین راحتی بحث را عوض میکنم رفتار شهاب اصلا زننده نبود ،من بدتر از اینها را دیده بودم قبلا ! ولی امان از چپ افتادن… با اینکه تابحال از خانواده حاج رضا جز خوبی نصیبم نشده بود ولی حالا یک چیزی هم بدهکارشان کرده بودم! از بیکاری کلافه شده ام ، بی‌هدف شماره‌های گوشی را بالا و پایین میکنم ، نمیدانم چرا پیشنهاد تئاتر رفتن با اکیپ بچه‌های دیروز را انقدر راحت رد کرده بودم ! فقط بخاطر اینکه مثلا نشان بدهم تایمم خیلی هم خالی نیست و حالا پشیمان بودم کاش کیان دوباره دعوتم میکرد.. خودم شماره‌ی کیان را میگیرم ،با دومین بوق جواب میدهد _سلام پناه +سلام خوبی ؟ _توپ ، چه خبرا +میگم که ، قرار بود امروز بری تئاتر ؟ _آره +خب ؟ _چیه ؟ پشیمون شدی ؟ +اوهوم _تو که گفتی آدم تو خونه‌ی حاج رضا حوصلش سر نمیره، میخواستی تجدید خاطرات کنی! +گفتم، ولی ..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌