✨ ﴾﷽﴿ ✨
✨رمان جذاب و مفهومی
⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا
✨قسمت ۱۷
✨3بار بی هوش شدم
.
.
دیگه #هیچی برام مهم نبود ...
شبانه روز #فقط_مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد #شیعه و #اهل_سنت و #شبهات بود رو خوندم ...
#مهم_نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی ...
و تمام مطالب رو با #علمای_عربستانی #مناظره و #مقایسه می کردم ... .
.
آخر، یه روز رفتم پیش حاجی ...
بهش گفتم
_ #بزرگ_ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام ...
هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ...
اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت ...
_همزمان مناظره می کنی؟ ... .
.
دو روز بعد،...
با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم ...
هر کدوم دو ساعت ... شش ساعت پشت سر هم ...
.
#باهرشکست،...
کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم...
و #تاهفته_بعد همه اش رو تموم می کردم ...
به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ...
بچه ها همه نگرانم بودند ...
خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن...
🌊اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد ...
.
.
از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم....
و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید ...
و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم ...
با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن ... .
حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری،...
حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ...
👈اما نمی دونست کسی حریف من نیست و #کتابخونه_حرم، خیلی بزرگ تره ...
⚔ادامه دارد....
✨✨⚔⚔⚔✨✨
✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨⚔✨✨⚔✨✨⚔
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊رمان #تاپروانگی🕊🕊
قسمت ۴
_چون هنوز بچه ای!به همین دستبافت های خانم جانت اکتفا کن پس.
و نگاهش چرخید...
روی ژاکت بنفشی که خانم جان سال پیش برایش بافته بود....
مسخره اش کرد؟!
این یادگاری بود ...
اصلا قابل مقایسه نبود با کت و پلیورهای گران قیمت او ...
بُق کرد و دستش را پس کشید...
اینجور #علاقهرا نمی خواست که با #تحقیر و نیش کلام بود...
البته اگر جایی برای مهر و علاقه وجود داشت!
از #مقایسه ی وضعیت مالی خودشان و خانواده او معذب می شد ...
نگاهش را به بیرون دوخت.ارشیا با نیشخند گفت:
_تلخ شدی ریحان خانوم!
_ریحانه
لجباز نبود اما ناخواسته و با تحکم نامش را کامل گفت...
تمسخر کلام ارشیا،بغض گلویش را بزرگ تر کرده بود...
دلش گرفت!
با شرایطی که داشت و او هم باخبر بود توقع حداقل مقداری محبت داشت،..
اما سه روز #بعدازعقد و این همه بی تفاوتی؟!
داشبورد باز شد و چیزی مثل جعبه روی پایش گذاشته شد...
اهمیتی نداد میخواست تلخ بماند ...
_برای تو گرفتم.مارک اصله.
و جوری که انگار کمی هم پدرانه بود ادامه داد :
_توی همین هفته هم می ریم بوتیک برای خرید پالتو و کفش و چیزای دیگه... خوشم نمیاد مثل دختر دبستانی هایی که لبه جدول راه میرن باشی.خانم من باید شیک پوش باشه!
و روی باید تاکید کرد رسیده بودند ،با
اکراه جعبه را برداشت...
و پیاده شد بدون هیچ حرفی...
یعنی می رفت؟
با این همه دلخوری و قهر؟!
بوی دیکتاتور بودن را حس می کرد ...
و وقتی به اطمینان رسید که بی خداحافظی و فقط با بوق گازش را گرفت و رفت..
صورتش پر از اشک بود،لرز افتاده بود به جانش ...
انگار واقعا باید پالتو می خرید!
حتما سرما پوستش را سوزن سوزن می کرد نه طعنه ها و بی محلی های او!
وسط کوچه ،...
زیر برفی که حالا ریز و چرخ زنان بنای آمدن کرده بود و چادر سیاهش را کم کم خالدار می کرد...
با صورت پر از اشک و دست های لرزان هوس باز کردن جعبه را کرد!
همین که چشمش خورد به عینک آفتابیِ بین پارچه ساتن،بلند و با صدا خندید... تضاد قشنگی بود اشک و لبخند و تلخ و شیرین بودنش!
یادش افتاد روز عقد که از محضر بیرون آمده بودند...
آفتاب داغ زمستان چشمش را می زد...
و تمام مدت دستش را هائل کرده بود روی پیشانی ...
پس او دیده و انقدرها هم سرد نبود!
و تمام این سال ها همینطور گذشت.
پشت مه غلیظی که معلوم نبود آن طرفش چه چیزی پنهان است...
حداقل برای ریحانه این گونه بود ،ولی برای ارشیا شاید نه..!
✨ادامه دارد....
🕊نویسنده؛ الهام تیموری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۲۷ و ۲۸
چون فرشته هم وقتی او هست کمتر با من معاشرت میکند و حدس میزنم که از ترس شهاب باشد.
روسری سرم میکنم ،
و با لباس چهارخانه ای که تا روی زانو هست و شلوار جینی که پوشیده ام میروم توی حیاط و با انرژی و دوباره سلام می کنم.
صدای آرامش را میشنوم :
_علیک سلام
خیره نگاهش میکنم و دهانم باز میشود :
+خوشبختم آقا شهاب
فقط یک لحظه سر بلند میکند و با جدیت میگوید :
_سماوات هستم
ابروهایم اتوماتیک وار بالا میپرد ، چه خشونتی به کار برد .
+یعنی منم فامیلی بگم ؟
فرشته دست روی شانهام میگذارد و با لبخند میگوید :
_ایشونم پناهه ، بچه محله ی #امام_رضا (ع) که از شانس خوب ما گذرش افتاده به اینجا
یاد معرفی آذر میافتم و ذهنم ناخوداگاه شروع به #مقایسه میکند ! چقدر معارفهی فرشته بیشتر #به_دلم_نشست
+بسلامتی
شهاب این را میگوید و خاک گلدان را روی موزاییکهای قدیمی برعکس میکند .
مینشینم روی پله مرمری ، یاد مامان میافتم ، چشمم به حرکات دست اوست
_مامانم وقتی بهار میشد تو باغچه کنار درخت انجیر یه عالمه بنفشه میکاشت ، ولی اون موقع ها خیلی تنهی محکمی نداشت همیشه میگفت این درختم مثل تو بزرگ میشه . انجیر دوست داشتم ، بهم قول داده بود که با انجیرایی که خودم میچینم برام مربا بپزه ، اما عمرش قد نداد
آهی میکشم و با سوال فرشته غافلگیر میشوم
+همین درختو میگی؟!
_مگه فقط حیاط شما درخت انجیر داره
چرا نمیخواهم بفهمند که اینجا خانهی ما بوده ؟!
+خدا رحمتشون کنه
_مرسی
فکرنمیکردم در همین حد هم با من همکلام شود!
با ذوق بیل کوچکی که کنار خاکها افتاده را برمیدارم و میگویم :
_میشه منم کمک کنم فرشته ؟آخه عاشق این کارام
+چی بگم والا ؟
شهاب دستی به پشت گردنش میکشد و رو به خواهرش میگوید :
+من برم یه تلفن کاری بزنم ، برمیگردم
و به ثانیه نکشیده محو میشود ، نیشخندی میزنم
_برادرت انگار از ترس گناه فرار کرد!
+همیشه انقد زود حرف درمیاری؟
_نه ولی خنگم نیستم
+دور از جونت
_خوبه ما شیطان ناطق نیستیم حالا !
+عزیزم چرا به خودت میگیری اصلا ؟ نبینم الکی ناراحت بشی ها
_بهم برخورد ، داداشت اگه بخاطر دین و ایمونش نبود جواب سلامم رو هم نمیداد! من خوب جنس پسرا رو میشناسم
+گلم ، آدمها باهم فرق دارن ، شهابالدین اینجوری که تو فکر میکنی نیست، تازه تعجب میکنم چون تو فقط یه بار دیدیشو داری نقدش میکنی .هرچند خب یه چیزایی واقعا برای ما مهمه آره
_مثلا بی محلی کردن به کسی که یکم شبیتون نیست ! که چی ؟ که یعنی کراهت داره حرف زدنو معاشرت با مایی که شاید دلمون پاکترم باشه حتی
+شما تاج سری ، کسی هم حق نداره #باطن آدما رو قضاوت کنه
سکوت میکنم .
و خودش ادامه میدهد:
+ولی وایسا ببینم اصلا چه معنی کرده #پسر_نامحرم بهت محل بده ؟
به ادایی که درمیآورد نمیخندم و میگویم :
_این سخت گیریا دورش گذشته
+صبر کن پناه جون ، اینا سختگیری نیست، #اعتقادات رو با چیزای دیگه....
می پرم وسط حرفش :
_باشه بابا من غلط کردم ، تو رو خدا روضه باز نخون
+یه بار دیگم بهت گفته بودم زود موضع میگیری
_فرشته دعوای اون روزتون رو از پنجره دیدم ، نمیخوای منکر بشی که بخاطر حضور من بوده !
_نه ، دروغ چرا ولی تو تازه چند روزه اومدی اینجا پیش ما و هنوز نمیدونی جو خونمون چجوریه
_حدس زدنش سخت نیست ، اصلا خودت بودی که گفتی امان از روزی که شهابسنگ نازل بشه !
دستش را جلوی بینی میگیرد و هیس کشداری می گوید
+یواش دیوونه ، حالا من یه چیزی گفتم تو چرا دست گرفتی ؟
_فقط خواستم بگم خیلیم پرت نیستم
+میدونم که وقتی بیشتر پیش ما باشی ، نظرتم #عوض میشه بخاطر همین دفاع نمیکنم و همه چیز رو میسپارم به #زمان .
_اوکی ،بیخیال من برم یه چیزی بخورم مردم از گشنگی ، توام وقتایی که بیکاری یه سری بهم بزن
و به همین راحتی بحث را عوض میکنم
رفتار شهاب اصلا زننده نبود ،من بدتر از اینها را دیده بودم قبلا !
ولی امان از چپ افتادن…
با اینکه تابحال از خانواده حاج رضا جز خوبی نصیبم نشده بود ولی حالا یک چیزی هم بدهکارشان کرده بودم!
از بیکاری کلافه شده ام ،
بیهدف شمارههای گوشی را بالا و پایین میکنم ، نمیدانم چرا پیشنهاد تئاتر رفتن با اکیپ بچههای دیروز را انقدر راحت رد کرده بودم ! فقط بخاطر اینکه مثلا نشان بدهم تایمم خیلی هم خالی نیست و حالا پشیمان بودم کاش کیان دوباره دعوتم میکرد..
خودم شمارهی کیان را میگیرم ،با دومین بوق جواب میدهد
_سلام پناه
+سلام خوبی ؟
_توپ ، چه خبرا
+میگم که ، قرار بود امروز بری تئاتر ؟
_آره
+خب ؟
_چیه ؟ پشیمون شدی ؟
+اوهوم
_تو که گفتی آدم تو خونهی حاج رضا حوصلش سر نمیره، میخواستی تجدید خاطرات کنی!
+گفتم، ولی .....
#اللهماجعلعواقبامورناخیرا
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌