💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۳۳ و ۳۴
راست میگفت ، با کیان کمی خیابان گردی کرده بودیم و تا برسم ساعت از ۱۱ هم گذشته بود .
_چطور ؟
مینشیند روی کاناپه و ظرف شیرینی را روی میز میگذارد .
+دلواپست شدم ، آخه شهاب گفت عصر دیدت که داشتی میرفتی بیرون.....
داغ میکنم ، پس آمارم را داده بود پسرهی فضول ، با لج میگویم :
_خب ؟ خان داداشتون مگه تایمر انداخته بوده برای ورود خروج من ؟
فرشته با چشمهای گرد شده میگوید:
_باز که ترش کردی زود
+آره چون از جماعت خاله زنک بدم میاد
_من هیچ طرفداری نمیکنم ولی قضیه چیز دیگه ای بود
+جز آمار دادن چی میتونسته باشه ؟
_بابا من داشتم میومدم بالا ، شهاب گفت نرو کسی نیست احتمالا
+همین !
_آره والا همین
+یعنی هیچ حرفی هم در مورد تیپمو اینا نزد ؟
_داداش ما رو قاطی این خاله زنک بازی ها نکن خانوم جان !
میخندد و بلند میشود دنبالش تا توی آشپزخانه میروم
+خیله خب باور میکنم
توی لیوان دستهدار مایع سیاه رنگی میریزد و تکه کوچکی نبات هم میاندازد و به دستم میدهد.
_تا گرمه بخور ، ببینم سالاد ماکارانی دوست داری ؟
+مرسی چه بوی خوبی داره این، آره اهل اینجور غذاهام اصلا
_پس بهت این نوید رو میدم که چند دقیقهی دیگه یه سالاد ماکارانی عالی باهم میخوریم
انقدر خوب و شاد است که مرا هم سر ذوق میآورد .سفره را روی میز میچینیم ، سردردم آرام تر شده و با اینکه حواسم پرت فرشته و غذای خوش آب و رنگش شده اما باز هم یادآوری دعوای امروز و حرفهای کیان اذیتم میکند .
+چه خوب شد اومدی پناه ، وگرنه تنهایی نمیچسبید
_چون نمیچسبید این همه تدارک دیدی برای خودت ؟
+مگه خودم دل ندارم ! آدم باید به شخص شخیص #خودش احترام بذاره عزیزم
_اوه بله … خوشمزه شده
+برات میکشم ببری برای شامت
_دست و دلبازیت به کی رفته شما ؟
+آقاجونم اینا …
از لحن بامزهاش میخندیم ،صدای زنگ در که بلند میشود فرشته هم از روی صندلی بلند میشود و متعجب میپرسد :
_یعنی کیه ؟ تو ادامه بده من الان میام
به دو دقیقه نمی کشد که دست پاچه برمیگردد و میگوید :
+شهاب الدینه
تحت تاثیر هول بودن او من هم مثل شوک زده از جا میپرم
_خب چیکار کنیم ؟
+داره میاد بالا ،یه دقیقه بیا
دنبالش تا توی اتاق تقریبا میدوم ! کشوی پاتختی را باز می کند ، چادری را به دستم میدهد و با #ملایمت میگوید :
_اینو بنداز سرت بیا بیرون
تردیدم را میبیند و دوباره میگوید :
+باشه ؟ من دلم میخواد ناهار باهم باشیما
صدای سلام بلند شهاب را که میشنود نگاهی به من میکند و بیرون میرود ناراحت شدم ؟! به چادر مچاله شده ی توی دستم خیره میشوم .
#عطر خوبش را میشود نفس کشید اما من و چادر رنگی سر کردن !؟ آن هم بخاطر پسری که هنوز هم معتقدم جانماز آب می کشد ؟!
چادر را با اکراه میاندازم روی زمین ولی هنوز دو دلم یاد حرفهای افسانه میافتم
” مگه یه چادر سر کردن چقدر سخته که اینهمه بخاطرش تو روی منو بابات وایمیستی ؟ تو از بس لجبازی روز به روز داری بدتر میشی و اگه اینجوری پیش بری آخرش آبروی این بابای مریضت رو میبری! حالا من به درک ، بیا به دین و ایمون داشته و نداشتهی خودت رحم کن و وقتی مهمون میاد خونه یکم خودتو جمع و جور کن حداقل بخدا انقدرام که تو سختش میکنی بد نیستا !”
تمام سالهای گذشته انقدر اینها را شنیده بودم که مغزم پر بود اما حالا فرشته #خواهش کرده بود ، #لحنش شبیه توپیدن های افسانه نبود ، اینجا همه چیز #آرامش دارد فقط کاش شهاب نبود !
روسریام را گره میزنم و چادر را برمیدارم ، توی هوا بازش میکنم و غنچههای ریز و درشت مخملی اش دلم را میبرد جلوی آینه میایستم و به خود نیمه محجبه ام لبخند میزنم !☺️
نمیدانم خودم را مسخره کردهام یا نه، با آثار آرایشی که هنوز از صبح مانده و موهایی که از زیر روسری به بیرون سرک کشیده اند ،چادر سر کردهام !
دوست دارم عکس العمل شهاب را ببینم ،
شیطنت وجودم بالا میزند در را باز میکنم و راه میافتم به سمت آشپزخانه صدایشان را میشنوم :
_چرا زود اومدی ؟
+یه قرار داشتم بهم خورد ، چقدر خودتو تحویل میگیری
_پس چی !
+چرا سبزی خوردن نداریم ؟
_آخه بیکلاس مگه با سالاد ماکارانی کسی سبزی میخوره ؟
+بیکلاس اونیه که سالادش مزهی ماست میده بجای سس سفید
و بلند میخندد ، من هم میخندم ! چون نظر خودم هم همین بود . با ورودم به آشپزخانه غافلگیرش میکنم. خنده اش جمع میشود، نگاه متعجبش بین من و فرشته تاب میخورد.
بعد از چند ثانیه تازه به خودش میآید، بلند میشود و با متانت سلام میکند ،انگار نه انگار یک دقیقه پیش مشغول شوخی کردن بود !
جوابش را میدهم ، چادر از روی سرم سر میخورد، محکم زیر گلویم میچسبمش. یاد #بچگیام میافتم و شاه عبدالعظیم رفتن و چادرهای دم #حرم.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌