eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۵۵ به سمت مزار شهید هادی راه افتادیم... + نرگسم.. گفتی چیز زیادی از شهید ابراهیم هادی نمیدونی - اوهوم تقریباهیچی نمیدونم + شهید ابراهیم هادی؛ به علمدار کمیل شهرت داره... گمنام هستش.. یه بار یکی از راویان جنگ تعریف میکرد... درمورد مرام ورزشکاری شهید هادی صدای بلند گو دو کشتی گیر را برای برگزاری فینال مسابقات کشوری به تشک می خواند. ابراهیم هادی با دوبنده ی ... . محمود.ک با دوبنده ی ... . از سوی تماشاچیا ابراهیم را می دیدم. همه ی حدس ها بر این باور بود که ابراهیم هادی با یک ضربه فنی حریف را شکست خواهد داد. ولی سرانجام ابراهیم شکست خورد. در حین بازی انگار نه انگار، داد و بیداد مربی اش را می شنود. با عصبانیت خودم را به ابراهیم رساندم و هر چه نق نق کردم با آرامی گوش می داد و دست آخر هم گفت: غصه نخور ولباس هایش را پوشید و رفت. با مشت و لگد عقده هایم را بر در و دیوار ورزشگاه خالی کردم، خسته شدم نیم ساعتی نشستم تا آرام شدم و بعد از ورزشگاه زدم بیرون. بیرون ورزشگاه محمود.ک حریف ابراهیم را دید که تعدادی از آشنایان و مادرش نیز دوره اش کرده بودند. حریف ابراهیم بادیدن من صدایم کرد: ببخشید شما رفیق آقا ابراهیم هستید؟ با اعصبانیت گفتم : فرمایش . گفت: آقا عجب رفیق با مرامی دارید، من قبل از مسابقه به آقا ابراهیم عرض کردم من شکی ندارم از شما می خورم ولی واقعا هوای ما را داشته باش . مادر و برادرم اون بالا نشسته اند و ما رو جلوی مادرمون خیلی ضایع نکن. حریف ابراهیم زیر گریه زد و اینجوری ادامه داد: من تازه ازدواج کردم و به جایزه نقدی این مسابقه خیلی نیاز داشتم ... . سرم رو پائین انداختم  و رفتم . یاد تمرین های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم و به یاد لبخند اون پیرزن و اون جوون، خلاصه گریه ام گرفت. عجب آدمیه ابراهیم... این کلمه مرتضی برابر شد با رسیدنمون به یادمان شهید هادی... بازهم من گلاب ریختم و مرتضی شروع کرد به زمزمه این شعر مرتضی_تنها کسانی شهید می شوند! که باشند... باید قتلگاهی رقم زد؛باید کشت!! را را را را را دراز را را را را را را را... باید از گذشت! باید کشت را... شهادت دارد! دردش کشتن هاست... . به یاد کربلا... به یاد قتلگاه و و ... الهی،... باید شویم،تا شویم!! بايد اقتدا كرد به 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۰ مرد جوان سرش را پایین انداخت و گفت : _من هم بنده‌ای هستم از بندگان خدا و مأموری از سربازان نجاشی بزرگ که هر وقت کاروانی به سمت یثرب حرکت می‌کند، من جزء اولین کسانی هستم که داوطلب همراهی کاروان میشوم، این‌بار هم همینطور بود با این تفاوت که دلم به شور و شعفی دیگر بود... در اینجا بود که دخترک به سخن درآمد و گفت : _بندهٔ کدام خدا هستی؟ و سؤال دومم را جواب نگفتی... مرد جوان ،نفسش را محکم بیرون داد و گفت : _بندهٔ همان خدایی هستم که شما در جستجوی آن هستی و برای سؤال دیگرت باید بگویم، درست است نجاشی سفارش شما را کرده، اما من، در آن مجلسی که شما را به نزد پادشاه آوردند،حضور داشتم.. وقتی گفتند که شاهزاده ای و به اسارت درآمدی، با دقت بیشتری حرکاتت را زیرنظر گرفتم و توقع داشتم با نخوتی که مختص بزرگان است رفتار کنی...درست است که حرکاتت مملو از بود اما چیزی از در آن نیافتم و وقتی نجاشی از شما خواست تا چیزی بخواهی که او برآورده کند...و تو گفتی زودتر مرا به رسول الله برسان... در پیش چشم من به گوهری بی‌همتا بدل شدی...آخر...آخر...من هم چون تو سختی این سفرها را تحمل می‌کنم تا به دیدار آن مرد آسمانی برسم، حتی اگر شده برای دمی و لحظه‌ای کوتاه...اما دلم در گرو مهر اوست... و سپس آهسته تر ادامه داد : _و اینک مهر شما هم به او افزوده شده... و به دخترک چشم دوخت تا عکس العمل او را در مقابل حرفش ببیند... دخترک اسیر، با شنیدن حرفهای پوشیده اما واضح مرد، دانست که چه در دل او میگذرد.پارچهٔ محمل را پایین انداخت و همانطور که سعی میکرد با متانت رفتار کند ،گفت : _ای مرد جوان، بدان که من دیگر شاهزاده نیستم، اسیری هستم که به کنیزی میرود، پس دنیای کنیزان به جایی دور از عشق و عاشقی ست.... مرد جوان که کنایهٔ کلام این دخترک پخته را گرفته بود ، با هیجانی در صدایش گفت:... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟