⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۵۳ و ۵۴
یک ماه از آن اتفاق تلخ گذشت...
هنوز هم هر جا مهتاب میرفت،از نمازخانه دانشکده و دفتر بسیج گرفته، تا اتاق مدیریت آموزشی رشتهاش و حتی اتاق اساتید، فقط طعنه بود و قضاوت بود که میشد. و تهمتها بود که میزدند....
گاهی سعی کرد با نرمی چند جمله جواب دهد و از خودش دفاع کند.اما قضاوتهای مردم تمامی نداشت.انگار که منتظر بودند، کسی اتفاقی برایش بیافتد و شروع کنند به قصهسرایی.
اما مهتاب دختر عاقلی بود.
به جای دهن به دهن گذاشتن با این افراد جاهل، به درس و دانشگاه سفت چسبیده بود. هر روز چنان درس میخواند که گویی امتحان دارد. تمام کنفرانسها و تحقیقها را برمیداشت.هفتهای یکبار در سالن امتحانات دانشگاه، کنفرانس میداد، روی پاورپوینت، با انواع برنامهها، با فتوشاپ، اکسل و یا اینشات، و هر برنامهای که میدانست با آن کارش پیشرفت میکند، درس را مینوشت، درست میکرد، روی سیدی یا فلش میریخت، و کامل شده با جزوههای تایپ شده، تحویل استادش میداد. و هر بار بهترین نمرات را میگرفت.
ایام امتحانات رسید...
این اتفاقات برای مهتاب، نه تنها او را زمین نزد، بلکه قوی کرد. چون میدانست چطور با این کار مقابله کند.فهمیده رفتار میکرد.کار درست را انجام میداد. و دیگر کاری به کسی نداشت که چه میگویند و چه میکنند.! چون به خدا توکل داشت و کارش پیش میرفت.
🔸مدتی بعد... دانشکده🔸
استاد پرفسور شهیدی:_بیا تو
مهتاب وارد اتاق شخصی استاد شهیدی شد:
_سلام استاد خداقوت. کاری با من داشتین؟
+سلام دخترم.آره در رو ببند. بیا بشین تا بگم
مهتاب در اتاق را بست. روی صندلی، پشت میز میهمان منتظر نشست.پروفسور که عمری از او گذشته بود، آرام و عصا زنان، صندلی روبروی مهتاب نشست.
_ببین دخترم....راستی بگم دخترم که ناراحت نمیشی؟
مهتاب:_نه استاد شما جای پدرم هستین این چه حرفیه.
+خب خداروشکر. ببین دخترم من از ترم دیگه نیستم اینجا. منتقل میشم جای دیگه.
مهتاب:_کجا استاد؟ دانشگاه امام صادق تهران؟
+نه دخترم. کلا از ایران میرم. برای یه پروژه تحقیقاتی برای مدت زیادی باید برم آمریکا. یه نفر دیگه جای من میاد. ولی ازت یه درخواستی دارم...
مهتاب:_خواهش میکنم استاد.بفرمایین
+چند نمونه پروژه دارم که همه بصورت زنجیره بهم متصل هست. ولی اخری رو کامل نکردم میخوام تو اینو کامل کنی!
مهتاب:_استاد من؟ من نمیتونم! اگه خرابش کنم چی؟ استاد حاصل یه عمر زحمت شما و همهی دانشمندایی که روی اینا کار کردن هدر میره. نه استاد واقعا ببخشید نمیتونم قبول کنم!!
+مثل اینکه متوجه اهمیت موضوع نیستی!! اول کامل به حرفم گوش کن. ببین من از تو خیالم راحته. تو این مدت ۴ سالی که درس خوندی مدام زیرنظرم بودی. گذاشتم ترم آخر بگم که بعد مشکل خدا نکرده امنیتی برات پیش نیاد. خب پس میدونم دارم کارمو به کی میسپارم!
مهتاب:_بله چشم. ببخشید ولی استاد بهم حق بدین.واقعا مسولیت بزرگ و سختیه
+نه...نه نشد، نباید اصلا ناامید باشی. من میدونم تو میتونی. از بعد فارغالتحصیل شدنت، چند تا کار رو حتما انجام بده. چند تا کتاب از استاد عزیز، #شهیدمجیدشهریاری بهت میدم بخون. هفتهای ۲ روز رو باید به کار پروژه اختصاص بدی. و حتما با استاد راهنمایی که میاد همکاری کنی. از همین الان باید شروع کنی البته. ولی اصل کارِت گذاشتم بعد فارغالتحصیلی!
_بله چشم
+سر کنفرانس قبلی که داشتی کارت عالی بود. همهی مطالب و مقالهای که جمع کرده بودی در حد دکترای رشتهت بوده. برای همینم من تو رو انتخاب کردم مخصوص این کار!
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱