🌴رمان جذاب #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴قسمت ۲۶۳
میدیدم نفس مجیدم به شماره افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق عشق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت:
_«پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به #بابالحوائج، حضرت موسیبنجعفر (علیهالسلام)! همه ما امشب #مهمون ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کارهام؟!!!»
به نیمرخ سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به عشق امامش طوفانی شده که پیشانی بلندش از بارش عرق شرم نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید.
شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانیاش به حمایت از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر صورت و بدنش به عشق جان جوادالائمه (علیهالسلام)، غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت کریمانهای از دست با برکت اهل بیت پیامبر (صلیاللهعلیهماجمعین) بگیرد.
حاج آقا متوجه شده بود من و مجید همچنان معذب هستیم که به ساک دستیمان نگاهی کرد و به شوخی پرسید:
_«چرا انقدر سبک بال اومدید؟»
مجید کمی خودش را جمع و جور کرد و هنوز از پرده خجالت بیرون نیامده بود که با صدایی گرفته جواب داد:
_«این ساک فقط چند دست لباس و وسایل شخصیه. وسایلمون رو گذاشتیم تو انبار همون خونهای که قبلاً زندگی میکردیم.»
و حاج آقا با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت:
_«خُب پس امشب مهمون خونه ما باشید! چون اون ساختمون خالیه، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون رو اُوردید، تشریف ببرید اون طرف!»
که همسرش با صدایی آهسته تذکر داد:
_«آسید احمد! چرا این بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه میداری؟»
و بعد با خوشزبانی رو به من و مجید کرد:
_«بفرمایید! بفرمایید داخل!»
که بلاخره جرأت کردیم تا از میان گلستان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بیریای صاحبخانه وارد ساختمان شویم. خانهای با فضایی مطبوع و خنک که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را میبُرد.اتاق هال و پذیرایی نسبتاً بزرگی پیش رویمان بود که با فرشی ساده پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتیهای کوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود.
در خانهای به این زیبایی و دلانگیزی، خبری از تجمل نبود و همه اسباب اتاق، همین فرش و پشتی بود و البته چند قاب بزرگ و کوچک با طرح کعبه و کربلا و اسماء الهی که روی دیوار نصب شده بودند. حاج آقا، مجید را با خودش به ساختمان کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم. دختر جوان با چادر سپیدی که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویم لبخند میزد تا دلم به نگاه خواهرانهاش خوش شود.
حاج خانم هم با خوشرویی تعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به صورتم افتاد، عطر لبخند از چهرهاش پرید و با نگرانی سؤال کرد:
_«دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟»
سرم را پایین انداختم که حقیقتاً حالم خوب نبود و از شدت ضعف و گرسنگی، دوباره حالت تهوع و سرگیجه گرفته بودم. دستش را از زیر چادر ضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را بالا آورد و مستقیم به چشمانم نگاه کرد. در برابر نگاه مادرانهاش، پای دلم لرزید و اشک در چشمانم جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد:
_«چیه مادر جون؟ چرا گریه میکنی؟»
حالا دختر جوان هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهم میکرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم:
_«چیزی نیس، حالم خوبه.»
ولی حاج خانم با تجربهتر از آنی بود که با دیدن صورت رنگ پریده و چشمان گود افتادهام، فریب این پاسخ ساده را بخورد که باز اصرار کرد:
_«دخترم! با من راحت باش! منم مثل مادرت میمونم! به من بگو شاید بتونم کمکت کنم!»
و آنچنان مهربان نگاهم میکرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود که نتوانستم در برابرش مقاومت کنم که بغضم شکست و جراحت قلبم را میان گریه نشانش دادم:
_«یه هفته پیش بچهام از بین رفت...»
و حالا برای نخستین بار بعد از از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست دلم افتاده بود تا برای بانویی دردِ دل کنم که در برابر نگاه نگرانشان، ناله زدم:
_«بچهام دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی مرده به دنیا اومد...»
دختر جوان از تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و مهربان حاج خانم از اشک پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این دلداریهای بیریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد.
🌴 ادامه دارد..
🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۷ و ۸
بعد از چند لحظه دستم را میگیرد و با مهر میگوید :
_خوش اومدی دخترم ، چرا نرفتین بالا
+متشکرم هوا خوب بود
~ باباجون ایشون گویا صحبتی با شما دارن
زن هنوز هم انگار در چهرهی من دنبال چیزی است، انگار سوالی نپرسیده دارد !
حاج رضا دستی به محاسن سفیدش میکشد و میگوید:
_خیر باشه ، بشین آقاجون
باز هم تشکری میکنم و لبه ی تخت مینشینم زل میزنم به تسبیح قرمزی که هر دانه اش بین انگشتهای مردانهی حاجی جابه جا میشود
+خب دخترم ، گوشم با شماست
منتظرند و کنجکاو به شنیدنم نمیدانم که از کجا شروع کنم اصلا !
_راستش خب … میخواستم یه خواهشی ازتون بکنم .
+خیره ان شاالله
با چیزهایی که در موردشان شنیدهام میترسم محکومم کنند به بیعقلی ! ولی حرفم را میزنم:
_من مشهدیام ،اینجا دانشگاه قبول شدم، خوابگاه بهم اتاق نداده مسافرخونه و هتلم که به یه دختر تنها جا نمیده، کسی رو هم نمیشناسم که ازش کمک بگیرم.
~عزیزم
+عجب ! چه کمکی از دست ما برمیاد ؟
_میخوام ازتون خواهش کنم که اجازه بدید تا پیدا شدن جا ، یه مدت خیلی کوتاه بمونم توی خونه ی شما
نگاهی که بینشان رد و بدل می شود باعث میشود تا احساس خطر کنم ،
همسرش بعد از کمی من و من میگوید :
~ متوجه منظورت نشدم
_میخوام یه اتاق اینجا اجاره کنم
~ کی بهت گفته که ما مستاجر میخوایم ؟
هول میشوم و میگویم :
_قبل از اینکه بیام از یه آقای مغازهداری پرسیدم اون گفت که یه نیم طبقهی خالی دارید که کسی توش زندگی نمیکنه من اجاره اش میکنم هر چقدر که قیمتش باشه
~ مسئله پول نیست دختر گلم
_ تو رو خدا حاج خانوم ، باور کنید مزاحم شما نمیشم ، فقط میخوام اینجا باشم تا #آرامش بگیرم همین .
احساس میکنم جور خاصی به حاج رضا نگاه میکند انگار میخواهد کاری که در توانش نیست را به او پاس بدهد
حاجی سرفه ای میکند و می گوید :
+توام مثل دخترم میمونی ، اما این خونه تا بحال مـستاجری نداشته....
نمیگذارد میان حرفش بپرم و ادامه میدهد :
+منو ببخش نمی تونم قبول کنم
_اما حاج آقا …
+بیشتر از این شرمندم نکن ،اگر خواستی بگو تا با یکی از دوستان حرف بزنم تا جای مناسبی رو معرفی کنه
با قاطعیت ردم میکند، مطمئن بودم که این خانواده دست رد به سینهام میزنند شاید هم به خاطر #ظاهرم !
امیدم پر میکشد میترسم بغض ترک خورده ام سر باز کند حس غربت میکنم ، باحسرت به در و دیوار حیاط چشم میدوزم و بدون هیچ حرفی بلند میشوم ...
دختر بچهای که موقع ورودم دیده بودم از خانه بیرون می آید و میپرد روی تخت و شروع میکند به شیرین زبانی .
قدسی سرش را پایین میاندازد ، ناراحت منی که هنوز نمیشناسم شده
احساس میکنم دلم مثل خاک کف باغچه ترک ترک شده ،از اینجا رانده و از آنجا مانده ام! دسته ی چمدانم را میگیرم و به سمت در میروم.
هنوز در را باز نکردهام که صدای حاج خانوم بلند میشود :
~ صبر کن
هنوز در را باز نکرده ام که صدای حاج خانوم بلند می شود :
~ صبر کن دخترم من عادت ندارم #مهمون رو از خونم بیرون کنم !
میایستم و با ذوقی که پنهان شدنی نیست برمیگردم ...
لبخند میپاشد به صورتم و به همسرش میگوید :
~ اگه صلاح بدونید این دختر گلم تا یکی دو روز دیگه که شما براش پدری کنید و جای خوب و قابل اطمینانی پیدا کنی پیش خودمون بمونه ،در ضمن حاج آقا من چند کلوم حرفم با شما دارم .
با شنیدن یکی دو روز وا میروم اما به قول عزیز که از این ستون به اون ستون فرجه!
قدسی چشمکی می زند .
نمیدانم چرا ، اما حسی به من میگوید.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌