✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۳۰
قرار بر این شد..
بعد از نماز.. از راه مسجد.. نیمساعتی را برای عیادت بروند..
شنبه بود..
و زورخانه تعطیل.. زهراخانم.. همه چیز را دقیق سنجید.. عاطفه و ایمان هم.. به مسجد آمده بودند.. تا باهم به عیادت بروند..
حسین اقا.. زودتر مغازه را تعطیل کرد..
عباس_ حالا چرا به این زودی..!!
_خانم سید ناخوش احواله.. میخوایم با مادرت و عاطفه بریم عیادتش..
_من دیگه بیام چکار.. شما برید دیگه!
_عاطفه و ایمان هم هستن.. درضمن سید حق بگردنت داره بابا.. خوبیت نداره نیای
_چش.. رو جف چشام..اقا ما تسلیم..
حسین اقا.با همسر، دختر، داماد و پسرش.. همراه با سید.. به خانه سیدایوب رسیدند..
سید با کلید در را باز کرد..
یاالله بلندی گفت.. تا اهل خانه بدانند.. مرد خانه.. چند نامحرم به همراه دارد..
بعد از راهرو ورودی..
وارد حیاطی قدیمی و باصفا شدند..
گوشه حیاط.. فرشی رنگ و رو رفته ای.. پهن بود.. و چند پشتی به دیوار تکیه داده بودند..
روی میزی کوچک.. سماور، ظرف میوه، استکان ها و بشقاب ها.. گذاشته شده بود..
مشخص بود..
که این جایگاه.. به انتظار مهمانان بوده است..
سیدایوب بلند گفت
_ صاحبخونه..!!! نیستی..؟!مهمون هات رو آوردم..
ساراخانم ارام ارام.. دست به دیوار میگرفت.. و به همراه دخترش فاطمه.. به استقبال میهمانان آمدند..
ساراخانم رو به میهمانان گفت
_ سلام خیلی خوش امدید.بفرمایید چرا ایستادید.. بفرمایید خواهش میکنم..
زهراخانم و عاطفه بطرف ساراخانم و فاطمه رفتند..با روبوسی و خوش رویی احوالپرسی کردند..
سید ایوب تعارفی کرد..
و همه نشستند.. ساراخانم روی صندلی نشست.. کمردرد و پادردش.. باعث شده بود.. نتواند روی زمین کنار میهمانان بنشیند..
فاطمه پایین پای مادر و کنار عاطفه و زهراخانم نشست.حسین اقا، ایمان و درنهایت عباس...
سید ایوب پذیرایی میکرد..
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۳۱
سید ایوب پذیرایی میکرد..
خانم ها.. گرم حرف زدن بودند.. از عروسی عاطفه.. از مریضی ساراخانم.. و دانشگاه فاطمه..
مردها هم طبق معمول.. یا از مغازه.. و وضع اقتصادی.. و یا زورخانه و برنامه هایش..
زهراخانم رو ب فاطمه گفت
_خب فاطمه جان چه خبر از درس و دانشگاه
فاطمه با حجب و حیا گفت
_انتخاب واحد کردیم.. تقریبا یه ده روز دیگه.. میریم سرکلاس
ساراخانم_ درهفته فقط سه روز کلاس میره
حسین اقا_ عه چرا؟
سید_ ترم اخر هست درس هاش زیاد نیست الحمدلله
زهراخانم باز رو به فاطمه گفت
_الهییی.! حالا چجوری میری.. این همه راه!.. اتوبوس که نداره این مسیر..!
_با تاکسی میرم
عباس که تا حالا ساکت بود.و سر به زیر.. گوش میداد.. درگوش سید.. به نجوا گفت
_اگه اجازه بدید.. من برسونمشون..
سید جوابی نداد.ولی لبخندی.. گوشه لبش نشست.. که از نگاه حسین اقا.. دور نماند..
میان کلام خانمها.. رو به فاطمه گفت
_فاطمه جان بابا.. برای رفت و آمدت.. با عباس برو.. مسیر دانشگاهت خوب نیست.. با تاکسی.. نمیشه بری..
فاطمه و عباس.نیم نگاهی به هم انداختند.. فاطمه سریع نگاهش را رام کرد. و عباس چشمش را بست
فاطمه _نه بابا.. من خودم میرم.. بهشون زحمت نمیدم..
حسین اقا_ زحمت چیه دخترم.. تو هم مثل عاطفه میمونی برام.. فرقی نداره
عباس سکوت کرده بود..
فاطمه معذب.. دوست نداشت با عباس برود..
عاطفه دست فاطمه را گرفت.. و آرام نجواگونه گفت
_حالا چند روز برو.. بعد یه بهونه بیار.. بگو نمیام..
عاطفه و فاطمه آرام خندیدند.با خنده فاطمه. سید دستی روی پای عباس زد..
عباس یکه خورد.ترسیده نگاهی ب اطرافش انداخت..
سید_ چایی ت سرد شد دلاور
عباس لبخندی محجوبی زد
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۳۲
عباس لبخند محجوبی زد.و سر به زیر انداخت.. سید رو به عباس گفت
_ سختت نیس؟
عباس محجوبانه.سکوت را.. به حرف زدن ترجیح داد..فقط لبخندی زد.. و چیزی نگفت..
زهراخانم درست حدس زده بود..
کلید قلب پسرش.. در دست فاطمه ست.. عاطفه پیش دستی کرد.. و به جای مادرش گفت
عاطفه _ این چه حرفیه اقاسید.. صبح ها که عباس میخواد بره در مغازه..زودتر میره.. فاطمه رو هم.. میبره سر راهش دانشگاه..
عباس.. جرئه ای از چای را خورد..
فاطمه رو به عباس گفت
_ ببخشید زحمت شدم براتون..
با این جمله فاطمه..که عباس را..
مستقیما خطاب قرار داده بود.. چای به گلوی عباس پرید.. و تا چند دقیقه.. سرفه میکرد..میان سرفه گفت
_نه.. نه..نه با...اخ.. اختیار..دارین..
میان هر کلمه سرفه میکرد..
ایمان به پشت عباس میزد.. و آرام گفت
_خفه نشی صلوات...!!
همه خندیدند.. و صلوات فرستادند.
سید همین یک دختر را داشت..
دو فرزند پسری.. که داشت.. خداوند این سعادت را.. نصیبش کرده بود..که هردو.. در جبهه جنگ.. #شهید شوند.. "علیرضا و محمدجواد" در اوج جوانیشان.. به لقای حق رسیدند..
و فقط فاطمه بود که برای سید می ماند.. حتی نگاه کردن.. به دخترش.. او را یاد.. پسران شهیدش می انداخت..
تا لحظه خداحافظی...
و بیرون آمدن.. از خانه سید.. دو بار نگاهش به فاطمه افتاد..
دیگر ماندن را صلاح ندید..
سریعتر.. خداحافظی کرد.. و زودتر از همه.. از خانه سید خارج شد..
💞ادامه دارد...
✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨✨✨✨✨✨✨✨
ادامه رمان رو فردا میذارم خدمتتون به امیدخدا
امروز از سورپراااایززز هم خبری نیست😁
😳😢😠😂😜
💞 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
یه نمونه انتقاد🍂
یه نکته عرض کنم خدمتتون😊
اگه تمام ممبرای کانال برن و فقط ۵ نفر بمونن..
که محتوا و رمان ها رو تغییر بدم این کار رو نمیکنم.. و فقط برای اون ۵ نفر رمان میذارم..
هدف #فقط عاشقانه بودن رمان ها نیست..😊
محتوای رمان و چیزی که به جوون و نوجوون یاد میده بیشتر اهمیت داره
حالا هرکی لفت میده مشکلی نیست هرجور راحتین😁👌