🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۶
رسیدم جلو ساختمان,....
سلمانی منتظرم بود ,امد جلو دستش رادرازکرد سمتم,منی که این کارها را #حرام🔥 میدونستم,بی اختیار دست دادم,وااای دوباره تنم داغ شد...
سلمانی اشاره کردبه ماشینش وگفت:
_میخوام یک جای جالب ببرمت ,حاضری باهام بیای..
تو دلم گفتم....توبگو جهنم ,معلومه میام.
بایک لبخندی نگاهم کردوگفت :
_فرض کن جهنم..
وای من که چیزی نگفتم,!!!!....باز ذهنم را خوند, داشتم متقاعد میشدم ,بیژن از عالم دیگه ای هست...سوار شدم,
سلمانی نشست وشروع کرد به توضیح دادن:
_ببین هماجان,اینجایی که میبرمت یه جور #کلاسه ,یه جور #آموزشه,اما مثل این کلاسای مادی و طبیعی نیست,خیلیا برای درمان دردهاشون میان اونجا,انواع دردها با فرادرمانی ,درمان میشه,خیلیا برای کنجکاوی میان وبرخی هم برای پیوند خوردن به عرفان و جهان ماورای طبیعی,جهان کیهانی میایند , هرکس که ظرفیت روحی بالایی داشته باشه به مدارج عالی دست پیدامیکنه,به طوریکه میتواند بیماریها را شفا بدهد ,اصلایه جور خارق العاده میشه...
بیژن هی گفت وگفت,....
من تابه حال راجب اینجور کلاسها چیزی #نشنیده بودم,اما برام جالب بود,بیژن یک جوری حرف میزد که دوست داشتم زودتر برسیم. خیلی دوست داشتم بتونم این مدارج راطی کنم.......
و این اولین برخورد حضوری من با گروه به قول خودشون #عرفان_حلقه,یا بهتره بگم #حلقه_ی_شیطان بود.....
رسیدیم به محل مورد نظر,داخل ساختمان شدیم.
کلاس شروع شده بود,....
اوه اوه کلی جمعیت نشسته بود,یه خانم #محجبه هم داشت درس میداد,به استادهاشون میگفتن (مستر),ماکه وارد شدیم ,خانمه اومد جلو مثل اینکه بیژن درجه اش از این خانمه بالاتربود.
مستر:
_سلام مسترسلمانی,خوبی استاد,به به میبینم شاگردجدید آوردین
بیژن:
_سلام مستر ,ایشون شاگردنیست ,هما جان ,عزیز منه,
سرش را برد پایین تر واهسته گفت ,
_قبلا هم اسکن شده..
چیزی ازحرفهاش دستگیرم نشد
مستره گفت:
_ان شاالله خوشبخت بشید بااون قبلیه که نشدید ان شاالله باهما جان خوشبختی رابچشی...
این چی میگفت ,یعنی بیژن قبلا ازدواج کرده و جدا شده بود؟؟ رفتم نشستم,جو جلسه #معنوی بود از کمال روح ورسیدن به خدا صحبت میکردند....
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۷
از خدا ومعنویات صحبت میکردند ,..
منم اینجوربحثها را دوست داشتم اما یک چیزایی عنوان میکردند که بااعتقادات مذهبی من سازگارنبود,
⁉️مثلا میگفتن توقران امده ,نماز را برپا دارید,نه اقامه کنید ,ونماز هرکارخوبی هست که ما انجام میدیم ,پس کارخیربکنیم همون نمازه و احتیاج نیست رونمازهای یومیه حساسیتی نشون بدهیم,
⁉️یااینکه پیغمبران وامامان هم مثل ما هستند وهیچ اجروقرب بیشتری ندارند وما میتوانیم با اتصال برقرارکردن با شعور کیهانی وعالم ماورایی به مرتبه ی پیغمبران وامامان برسیم😳
‼️وحتی به شیطان میگفتند #حضرت شیطان ,من برام سوال شد چرا حضرررت؟؟
وفقط جوابم دادند شیطان عبادات زیاد کرده ,روزی عزیز درگاه خداوند بوده مانباید این امتیازات رانادیده بگیریم...
(نعوذوبالله خودشان رایک پا خدا میدونستند)
خلاصه کلاس طول کشید من یک احساس آرامش همراه باگیجی داشتم,نگاه کردم رو گوشیم ,وااای ساعت ۹شبه,من تو عمرم شب تااین موقع بیرون نبودم😱
۱۵تماس از دست رفته که ازباباومامان بودند,تامن برسم خونه ساعت از ده هم گذشته....
بیژن نگاهم کرد وگفت:
_سه سوته میرسونمت نگران نباش...آینده ازآن ماست...
در حیاط را باز کردم ,مامان وبابا هردوشون مضطرب جلو در هال بودند....یا صاحب وحشت حالا چکارکنم😱
وارد خونه شدم,بابام با یک لحنی که تابه حال نشنیده بودم گفت:
_به به خانوم دکتر ,هنوز تشریف نمیاوردید.... چرا تلفنها را جواب نمیدادی هاااا؟؟ کجابودی؟؟ تازگیا عوض شدی,!!!!چطورت میشه ؟؟
مامانم گفت:
_محسن جان بگذار بیاد داخل شاید توضیحی داشته باشه
با ترس وارد هال شدم ,نشستیم روی مبل.
بابا گفت:
_حالا بفرما ,توضییییح...
گفتم:
_به خدا بایکی از دوستام(اما نگفتم مرد بود),کلاس بودم.
بابا:
_که کلاس بودی؟؟!!اونم تااین موقع شب, توکه کلاسات صبح وعصره,حالا چراگوشیت راجواب نمیدادی؟؟
من:
_روی ویبره بود به خدامتوجه نشدم,عمدی درکار نبود.
مامان یک لیوان اب دست بابا داد وگفت:
_حالا خداراشکر ,اتفاق بدی نیافتاده, هما جان تو هم کلاسایی راکه تااین موقع هست, بر ندار دخترم
یه نفس عمیق کشیدم وگفتم:_کلاسش,خیلی معنوی بود ,مطمئنم اگر خودتونم بیاین خوشتون میاد.
بابا نگاهم کرد وگفت :
_مگه کلاس چی هست که ما هم بااین سن وسطح سوادمون میتونیم شرکت کنیم.
گفتم:
_یه جور تقویت روح هست وربطی به سن وسواد نداره,بهش میگن عرفان حلقه....
بابا یکدفعه از جا پرید وگفت :
_درست شنیدم عرفان حلقه؟؟؟ ازکی این کلاس را میری دختره ی ساده؟
باتعجب گفتم:
_مگه چه ایرادی داره؟ امشب اولین جلسه ام بود
نفس عمیقی کشید وگفت :_خداراشکر,چندروز پیشا یک زنی راسوار کردم میرفت تیمارستان, توی تاکسی مدام گریه میکرد ,میگفت دختری داشتم مثل دسته ی گل,یک ازخدا بی خبر فریبش میده وبرای ارتباط برقرارکردن با عالم دیگه میبرتش همین کلاسای عرفان و...بعد از چند ماه کار دختره به تیمارستان میکشه , حتی یک بارمیخواسته مادرش را باچاقو بکشه.....
روکرد به من وگفت:
_دیگه نبینم ازاین کلاسها بری هااا ,اصلا ازفردا خودم میبرمت دانشگاه وبرت میگردونم...
پریدم وسط حرفش وگفتم :
_کلاس گیتارم چی میشه؟
بابا:
_اونجا هم خودم میبرمت وخودم میارمت, تورا به همین راحتی بدست نیاوردم که راحت از دستت بدهم,تا خودت بچه دارنشی نمیفهمی من چی میگم دخترم....
امدم تواتاقم,....وای خدای من بابا چی میگفت؟؟....شاید مادر دختره دروغ گفته, شاید دخترش روحش قوی نبوده....
کاش ازاین خاطره درس گرفته بودم ودیگه پام را تواین #جلسات_شیطانی نمیذاشتم.
اما افسوس.....
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۸
امروز صبح رفتم دانشگاه,....
اما همه ی ذهنم درگیر حرفهای بابا بود ,باید عصراز بیژن میپرسیدم.اگه یک درصد همچی چیزی باشه, خلاف عقل هست که انسان پا توی این وادیا بگذاره...
بابا آمد دنبالم,مثل ساعت دقیق بود هااا.
رسیدیم خانه,نهارخوردیم,بابا کارش وقت وزمان نمیشناخت,خداییش خیلی زحمت میکشید.
غذاکه خورد راهی بیرون شدوگفت:
_هما جان عصری کلاس داری؟ساعت چندتاچند؟میخوام بیام دنبالت.
گفتم:
_احتیاج نیست بابا,سمیرا میاد دنبالم
بابا:
_نه عزیزم من رو حرفی زدم هستم ,محاله یک لحظه کوتاه بیام.
من:
_ساعت یک ربع به ۵ تا ۶
بابا:
_خوبه خودم رامیرسونم
یه مقداراستراحت کردم,اما ذهنم درگیر اتفاقات اخیر این چند روز بود تا به بیژن و عشقش میرسید قفل میکرد .
اماده شدم ,بابا امد ورسوندم جلو کلاس وگفت:
_من ۶اینجا منتظرتم ...
رفتم داخل,اکثر هنرجوها امده بودند , سمیراهم بود,رفتم کنارش نشستم,گفت:
_چرازنگ نزدی بیام دنبالت
من:
_با پدرم امدم ,ممنون عزیزم
درهمین حال بیژن امد ,یک نگاه بهم انداخت, انگار عشق خفته رابیدار کرد,دوست داشتم درنزدیکترین جای ممکن بهش باشم, با کمال تعجب دیدم,اولین صندلی کنار خودش رانشون دادوگفت:
_خانم سعادت شما تشریف بیارید اینجا بنشینید...
کلاس تموم شد ,سمیراگفت :
_نمیای بریم
گفتم:
_نه ممنون توبرو من یه سوال دارم ...
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۹
دوباره من وبیژن تنها شدیم, پاشد در را بست ونشست کنارم وگفت:
_حال عشق من چطوره؟
دوباره دستهام راگرفت تودستش,یه جور آرامش گرفتم وهرچه دیشب از بابا شنیده بودم براش تعریف کردم.
بیژن گفت:
_امکان نداره,اون دختره حتما خودش کم داشته ,هیچ ربطی به کلاسهای ما نداره
و سریع بحث راعوض کردوگفت,
_هما من از جان ودل تورا دوست دارم,آیا توهم من رادوست داری؟؟
سرم رابه علامت مثبت تکون دادم.
بیژن:
_پس طبق شعورکیهانی وجهان عرفانی ما ,و قتی من وتو به این درک رسیده باشیم که ازعمق وجودهمدیگه را دوست داریم وبرای هم ساخته شدیم ,این نشان میدهد که از ازل تا ابد ما زن وشوهریم ,🔥الانم تازه همدیگه را پیدا کردیم..
مغزم کارنمیکرد ,یه جوری جادوم.کرده بود که انگاراین بیژن نعوذ بالله پیغمبره(البته تومکتب اینا یک انسان معمولی به درجه ی پیغمبری هم میرسه البته باگناهان زیاد...)وحرفاش برام وحی منزل بود,
بدون مخالفتی براین اعتقادش صحه گذاشتم وقبول کردم ,کاینات مارابه زن وشوهری پذیرفتن....
بهم گفت :
_اگر خانوادت نگذاشتن بیای کلاس عرفان, خودم تعلیمت میدم ,نگران نباش ما در کنار هم درجه های عرفان را طی میکنیم....
دستاهم راکشید جلو.تا من را درآغوش بکشه , اخه از نظر دوتامون ما دیگه محرم حساب میشدیم خوندن خطبه و..اینجا کشک به حساب میامد.....
اما به یک باره ,یک نگاه تندی به در انداخت و خودش راکشید کنار,انگار کسی از چیزی باخبرش کرد.
به دقیقه نرسید پدرم باعصبانیت در راباز کرد, دید ما دوتا تنهاییم,با خشم نگاهم کرد وگفت:
_اینجا چه خبره؟؟😡
بیژن رفت جلو دستتاش رادراز کرد تا با بابا دست بده وگفت:
_من بیژن سلمانی استاد هماجان هستم...
پدرم یک نگاه به بیژن کرد و انگار یکه ای خورد,دست بیژن را زد کنار ودست من راگرفت وازکلاس بیرونم کشید.....
بابا ازعصبانیت کارد میزدی خونش درنمیومد.همش حرف بیژن راتکرار میکرد:
_استاااااد همااااجان هستم؟؟؟از کی تاحالا استادها به اسم کوچک و با اینهمه ناز و ادا , شاگرداشون راصدا میکنن هااا؟؟مرتیکه از چشماش #اتیش میبارید,نگاه به چهرش میکردی یاد #ابلیس میافتادی
روکرد به طرف من,
_ازکی تا حالا بایک مرد نامحرم یک ساعت تنها صحبت میکنی هااا؟؟من کی این چیزا رابه تویاددادم که خبرندارم؟؟مگه بارها وبارها بهت نگفتم وقتی دوتا نامحرم زیریک سقف تنها باشند ,نفرسوم شیطانه هااااا؟؟😡😡
بهش حق میدادم اخه بابا خبر نداشت توعرفان ,ماالان محرمیم...این کلمه راتکرار کردم:محرررم؟؟
یک حس بهم میگفت ,...
بابا داره عمق #واقعیت رامیگه ,اما حسی قویتر میگفت,واقعیت حرف بیژن هست و بس....
رسیدیم خونه,مامان از چشمهای اشک الود من وصورت برافروخته ی بابا فهمید اتفاقی افتاده...پرسید :
_چی شده؟؟
بابا گفت :
_هیچی ,فقط هما ازامروز به بعد حق رفتن هیچ کلاسی را نداره,فقط دانشگااااه فهمیدین؟؟
با ترس گفتم:
_چشم
رفتم تو اتاق و در را بستم...زنگ زدم بیژن ,تمام ماجرا رابهش گفتم.
بیژن گفت :
_بزار یک اتصال بهت بدهم شاید اروم شدی..
گفتم :
_اتصال چیه؟؟
گفت:
_یک سری کارهایی میگم بکن ....
و چند تا ورد یادم داد که مدام تکرار کنم ,همش تاکید میکرد تو اتاقم #قرآن و آیه ی قران نباشه, #مفاتیح نباشه (اعتقادداشت مفاتیح کتابی منفور وجادو کننده هست)
کارهایی راکه گفت انجام دادم واین شد سرآغاز تمام بدبختیهای من...
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷
🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی #دام_شیطانی
🌴قسمت ۱۰
بیژن میگفت اگر ارتباط برقرارکنی,میتونی فرادرمانی هم بکنی ,...
من سرم یه کم شوره میزد ,گفتم با کارهایی که بیژن گفته یک ارتباط میگیرم هم آروم میشم وهم شوره ی سرم رادرمان میکنم....
بیژن گفت :
_توشروع کن ومنم ازاینور برای موفقیتت یک سری اعمال خاص انجام میدم.
قرآن و,مفاتیح ونهج البلاغه وهرچی که حدس میزدم آیات قران در اون باشه ,جمع کردم وگذاشتم تو هال
مامان داشت شام اماده میکرد یک نگاه کردبه من وگفت:
_هماجان بیا اشپزخونه پیش من بشین.
گفتم :
_الان یه کم کاردارم ,انجام دادم میام.
رفتم اتاقم ومشغول شدم,....
#پشت به قبله نشستم و وردا راگفتم وگفتم ,کم کم احساس سنگینی کسی رادرکنارم میکردم,...
احساس میکردم دونفر دوطرفم نشستند , یکباره یه رعشه تمام وجودم راگرفت,رو زمین افتادم,حس میکردم یکی روسینه ام نشسته و هی گلوم را فشارمیده ,احساس خفگی داشتم ,هرکارمیکردم ,نفسم باز نمیشد,
توهمین عالم بودم,مادرم در را باز کرد,....
تامنودرحالی مثل تشنج دید جیغ کشید و بابام راصدازد.
گلوم فشرده میشد,تنگی نفسم بیشتر میشد,رنگم کبود کرده بود ,
بابا اومد بلند فریادمیزد :
_یاصاحب الزمان,یاصاحب الزمان..
هر یاصاحب الزمانی که میگفت ,...
نفس من بازترمیشد,تااینکه حس کردم اون فرد ازروسینه ام بلند شد....
به حالت عادی برگشتم,
بابا زنگ زده بود اورژانس,آمبولانس رسید,معاینه کردند ,گفتند
_چیزیش نیست,احتمالا یک حمله ی عصبی بهش دست داده,بهتره به یک دکتر مغز و اعصاب مراجعه کنید.....
🌴ادامه دارد...
❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود.....
✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
👿پارت ۱ تا ۱۰ 😨😈👇👇 طول میکشه تا بذارم ممنون از صبوریتون🌱
ادامه فردا میذارم🌱
تا پایان رمان با ما همراه باشین الان برای نظر دادن زوده😅😅😅
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
✅🌺امام شناسی.. فضائل اختصاصی عین الله وجه الله روح الله ابوتراب اقاجانم علی بن ابیطالب علیهالسلام..
✅🌺امام شناسی..
فضائل زوج البتول، ساقی کوثر، صاحب اللواء، مولا علی علیهالسلام..
✓خاتم بخشی
«إِنّما وَلیکُمُ اللهُ و رَسولُهُ والّذینَ ءَامَنوا الَّذینَ یقِیمُونَ الصَّلوةَ و یؤتُونَ الزَّکوة و هُم راکِعونَ؛
ولیِّ شما فقط خدا، پیامبر و مؤمنانی هستند که نماز را به پا داشته، در رکوع زکات میدهند.»
روز دهم چله.. سهشنبه ۱۶ خرداد
#تبلیغ_غدیر_واجب_است
#عید_غدیر
دعای_فرج.._.mp3
9.08M
✅اللهم عجل لولیک الفرج
یازدهمین چله همگانی؛
چله #دعای_فرج..
🌺ایده روز دهم؛
با بخشش و گذشت از خطاهای دیگران.. میتوانیم مبلّغ غدیر باشیم
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5